رمان اشک عشق جلد 2

  • اشک عشق جلد یک ( 2 )

    _ننه..... یعنی.. ببله... ااااااااااااااااه ببخشید میشه سوئیچ ماشینتونو بدید؟؟؟؟؟؟؟؟یه تای ابروش همچین پرید بالا که با خودم گفتم الانست که اجزای صورتش از هم شکافته شه....گفت:_میشه بدونم برای چی؟واسه باندپیچی گفتم:_میخوام شمع هارو از ماشین بردارم؟با پوزخند گفت: تنهایی؟تو دلم گفتم: نه سه نفری اکبر و اصغر داداش کوچیکشم هستند اخه اختاپوس الان به جز من کسی دیگه هم جز خوده خرت هست؟؟؟؟؟با حرص گفتم:_بله خودم تنهایی خندید و گفت:_باشه پس خودتون خواستینا و بعد دستشو داخل جیب شلوار جینش کرد و سوئیچو دراورد و بهم داد و گفت:_بعد از اتمام کارتون اگه تونستید این دکمه رو بزنید که درب قفل شه یه دکمه رو بهم نشون داد.....سوئیچ و ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم همین طور داشتم بهش فکرم میکردم....چه با ته ریش جذاب و خواستنی شده بود...چشماش انگار برق میزد.جلو ماشین رسیدم یه ۲۰۶ مشکی رنگ داشت به داخل ماشین نگاه کردم هیچی معلوم نبود شیشه ها دودی بودن و داخل ماشین معلوم نبود واسه همین قفل در و زدم و در عقب باز کردم یه جعبه بود خواستم بکشمش بیرون که نفسم رفت وااااای خدا جون کمرم.................مگه سنگ گذاشتن این تو_برو کنار من خودم میارم براتوای الهی لال بمیری ذلیل مرده قلبم اومد کف پام......_واااای شما چرا مثله جن ظاهر میشی؟؟نامحسوس خندید و گفت:_ الان مراسم شروع میشه و شما شمع هارو روشن نکردید......بعد با اخم بهم گفت:نمیرید کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟رفتم از جلوش کنار و گفتم:ـ پس خودتون تا دم در ورودی بیارینش لطفا وبعد با سرعت به سمت زنونه حرکت کردم.......       هر چی میخواستم بی محل باشم نمیتونستم....دستشویی بیرون بود منم اصلا حس نداشتم از جام بلند شم....دیگه واقعا داشتم میترکیدم از جام بلند شدم و بدون سر و صدا از اتاق اومدم بیرون میخواستم برم دستشویی همین طبقه ولی خجالت کشیدم.....از پله ها با سرعت نور داشتم میدوئیدم که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل قل اومدم پایین وای مامان اخ اخ............ گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم سرم خورده بود به لبه پله خواستم بلند شم که دیدم سرم گیج میره یکدفعه یکی بغل گوشم گفت :_چی شد؟خوبی؟؟؟؟؟؟داشتم قبض روح میشدم...._شما نصفه شبی اینجا چه کار میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دستی به صورتش کشید گفت:_داشتم نماز به کمرم میزدم که دیدم یکی افتاد.....جاییتون درد میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کنم خونو ندیده بود.....چه بهتر...بلند شدم گفتم:_ شانس اوردید من حال نداشتم جیغ بزنم وگرنه الان همسایه هاتونم اینجا بودند بعدش با بی حالی بلند شدم و خواستم بایستم که نمیدونم چی شد و همه چی رو در مقابلم تار دیدم و افتادم.....       چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق خواب هستم....سرمو ...



  • اشک عشق (2) قسمت 2

    دستموگرفت و منو کشوند تو ماشین و گفت:اروم بشین..اشکام رو صورتم روون بود.با صورتی خیس گفتم:علی میزاری چشماتو ببوسم...میترسم دیگه چشماتو نداشته باشم...با بهت گفت:حنانه خانوم من اکانم نه علی.....ترو خدا اروم باشین...با شنیدن اسم اکان گوشه صندلی ماشین خودمو مچاله کردم و گفتم:داری با من شوخی میکنی مگه نه؟؟؟؟؟؟و بعد با چشمای خمارم بهش زل زدم...گفت:موافقی بریم شهر بازی؟؟؟؟؟بهش زل زدم ولی چیزی نگفتم.یه ساعت بعد جلوی شهر بازی نگه داشت و گفت:تا خوده شهربازی یکم پیاده روی باید داشته باشیم میای؟؟؟؟سرمو تکون دادم و گفتم:باشه...میخواستم از ماشین پیاده شم که افتادم رو زمین.چند نفر که داشتن از اونجا رد میشدن زدن زیر خنده...حالم خوش نبود. میخواستم چشمامو باز کنم ولی چشمام باز نمیشد.دستای اکان رو روی بازوهام حس کردم.منو از رو زمین بلند کرد و گفت:چرا چشماتو بستی...با منگی گفتم:نمیدونم خوابم میاد.دستمو گرفت.همونجایی که اول علی بعد اون پسره گرفته بود.تو عالم منگی گفتم:میشه اون یکی دستمو بگیری؟؟؟؟؟؟سر جاش طوری وایستاد که منی که داشتم دنبالش کشیده میشدم محکم خوردم بهش.چشمامو به زور باز کردم و گفتم:چی شد...رسیدیم؟؟؟دستمو ول کرد و گفت:نه...اشکام رو گونه هام سرخورد گفتم:اکان چرا بوی علی رو میدی؟؟؟؟؟؟صداش نمیومد.چشمام و به زور باز کردم دیدم داره منو نگاه میکنه.گفت:تنهات گذاشته؟؟؟؟؟؟سرمو تکون دادم و با داد گفتم:اره ....رفته با یکی که ارزششو نداشت.....من از اون بهتر بودم ولی منو ندید و رفت سراغ اون شمیم لامذهب...رفت سراغ دوست من...اخه تو بگو...رسمش بود...مگه من چی ازش کم داشتم.... همونجور که با بغض با اکان حرف میزدم احساس کردم که داره اشکامو با انگشتاش پاک میکنه.دستشو پس زدم وگفم:دلت برام نسوزه لطفا...من...من ...بعد سوالی رو که خیلی وقتها مونده بود تو دلم رو ازش پرسیدم:میشه بری چشماتو به کسی اهدا کنی؟؟؟؟؟و بعد خیلی سخت با چشمایی که درد توش بود بهش نگاه کردم.بهم زل زد و گفت:واسه چی؟؟؟؟؟؟؟با بغض گفتم:میخوام...میخوام بدونم.گفت:تا ندونم واسه چی میپرسی جوابتو نمیدمبا گریه گفتم:میخوام برم چشمامو بدم به کسی که نیاز داره باهاش به دنیا نگاه کنه...نه منی که همه زندگیم و ازدست دادم...خیره بهم نگاه کرد...بالاخره طاقت نیاورد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.با دیدن قطره اشکش گریم شدت گرفت و گفتم:کمکم میکنی ....نمیخوام ببینم که با یکی دیگه است....نمیتونم ببینم که با شمیمه....من طاقت دیدنشو ندارم...با ناراحتی گفت:بس کن این حرفا چیه...توباید ببینی چون دیدن برای تو مقدر شده.خدا بهت این چشما رو نداده که خودت بهش پسش بدی....بلکه دادی تا واقعیت هارو ببینی...سرمو تکون دادم و میون ...

  • اشک عشق (1) قسمت 2

    _ننه..... یعنی.. ببله... ااااااااااااااااه ببخشید میشه سوئیچ ماشینتونو بدید؟؟؟؟؟؟؟؟یه تای ابروش همچین پرید بالا که با خودم گفتم الانست که اجزای صورتش از هم شکافته شه....گفت:_میشه بدونم برای چی؟واسه باندپیچی گفتم:_میخوام شمع هارو از ماشین بردارم؟با پوزخند گفت: تنهایی؟تو دلم گفتم: نه سه نفری اکبر و اصغر داداش کوچیکشم هستند اخه اختاپوس الان به جز من کسی دیگه هم جز خوده خرت هست؟؟؟؟؟با حرص گفتم:_بله خودم تنهایی خندید و گفت:_باشه پس خودتون خواستینا و بعد دستشو داخل جیب شلوار جینش کرد و سوئیچو دراورد و بهم داد و گفت:_بعد از اتمام کارتون اگه تونستید این دکمه رو بزنید که درب قفل شه یه دکمه رو بهم نشون داد.....سوئیچ و ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم همین طور داشتم بهش فکرم میکردم....چه با ته ریش جذاب و خواستنی شده بود...چشماش انگار برق میزد.جلو ماشین رسیدم یه ۲۰۶ مشکی رنگ داشت به داخل ماشین نگاه کردم هیچی معلوم نبود شیشه ها دودی بودن و داخل ماشین معلوم نبود واسه همین قفل در و زدم و در عقب باز کردم یه جعبه بود خواستم بکشمش بیرون که نفسم رفت وااااای خدا جون کمرم.................مگه سنگ گذاشتن این تو_برو کنار من خودم میارم براتوای الهی لال بمیری ذلیل مرده قلبم اومد کف پام......_واااای شما چرا مثله جن ظاهر میشی؟؟نامحسوس خندید و گفت:_ الان مراسم شروع میشه و شما شمع هارو روشن نکردید......بعد با اخم بهم گفت:نمیرید کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟رفتم از جلوش کنار و گفتم:ـ پس خودتون تا دم در ورودی بیارینش لطفا وبعد با سرعت به سمت زنونه حرکت کردم.......       هر چی میخواستم بی محل باشم نمیتونستم....دستشویی بیرون بود منم اصلا حس نداشتم از جام بلند شم....دیگه واقعا داشتم میترکیدم از جام بلند شدم و بدون سر و صدا از اتاق اومدم بیرون میخواستم برم دستشویی همین طبقه ولی خجالت کشیدم.....از پله ها با سرعت نور داشتم میدوئیدم که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل قل اومدم پایین وای مامان اخ اخ............ گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم سرم خورده بود به لبه پله خواستم بلند شم که دیدم سرم گیج میره یکدفعه یکی بغل گوشم گفت :_چی شد؟خوبی؟؟؟؟؟؟داشتم قبض روح میشدم...._شما نصفه شبی اینجا چه کار میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دستی به صورتش کشید گفت:_داشتم نماز به کمرم میزدم که دیدم یکی افتاد.....جاییتون درد میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کنم خونو ندیده بود.....چه بهتر...بلند شدم گفتم:_ شانس اوردید من حال نداشتم جیغ بزنم وگرنه الان همسایه هاتونم اینجا بودند بعدش با بی حالی بلند شدم و خواستم بایستم که نمیدونم چی شد و همه چی رو در مقابلم تار دیدم و افتادم.....       چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق خواب هستم....سرمو ...

  • اشک عشق (2) قسمت 4

    تا صدای گریمو شنید با داد پرسید:_الو؟؟؟؟؟؟حنانه چی شده؟؟؟کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟با هق هق جواب دادم:_تو خیابون اکان بیا پیشم میترسم.صداش با نگرانی اومد:_کجایی تو؟؟؟؟؟؟؟خب ادرس و بده....با نگرانی به حرف اکان فکر کردم...من که ادرس اونجارو نداشتم.تازه یادم افتاد که یه مرد کنارم وایستاده.با عجله گوشی رو به سمتش گرفتم و گفتم:_میشه ادرس اینجا رو بدید تا بیاد دنبالم؟؟؟؟؟؟یکم نگاهم کرد و گوشی رو از دستم گرفت و از من دور شد و شروع کرد به حرف زدن.دستی به اشکام کشیدم.صورتم میسوخت.به مرده نگاه کردم که در حالی که ازم دور شده بود و داشت بهم نزدیک میشد._بله _........._نه خیر من هستم._.........._زودتر_........و بعد گوشی رو قطع کرد.با چشمای خیسم بهش نگاه کردم و گفتم:_بهش گفتین؟؟؟؟؟؟؟با شک نگاهم کرد و گفت:_نگفتی چرا تو ماشین اون جوونا بودی؟؟؟؟؟؟؟با حرص گفتم:_برای چی باید برای شما توضیح بدم؟؟؟؟؟پوزخندی زد و گفت:_دلیلش بعدا معلوم میشه.بعد به من نزدیک شد و گفت:_میتونی بلند شی؟؟؟؟؟یکم نگاهش کردم و گفتم:_نمیدونم شاید اره شاید هم نه.پوزخندی زد و گفت:_خب بد نیست یکم به خودت تکون بدی تا بدونی شاید اره شاید هم نه....دلم میخواست خفه اش کنم.ولی نمیشد.میخواستم تمام ناراحتی هامو سرش خالی کنم.دستمو گرفتم به لبه جدول و وزنم و انداختم رو دستام و با یکمی زور و فشار به دستام خودمو بلند کردم پوزخندش پررنگتر شدبا نفرت بهش نگاه کردم و گفتم:_فقط به احترام اینکه کمکم کردید هیچی بهتون نمیگم اقا وگرنه..تقریبا با صدای بلندی گفت:_وگرنه چی؟؟؟؟با ترس بهش نگاه کردم ولی نه اونقدر که تو اون تاریکی این ترسو تشخیص بدهادامه دادم:_شرم اوره....پوزخندش پررنگتر شد و گفت:_شرم اوره؟؟؟؟؟کار من یا امثال تو که شب و نصفه شب تو خیابونا برای بی حیایی و فاحشه گری اماده اند؟؟؟؟؟؟؟با تعجب بهش خیره شدم...فاحشه گری؟؟؟؟؟؟؟بی حیایی؟؟؟؟؟؟؟؟خدا بزنه تو دهنت عوضی بیشرف...با بغض بهش خیره شدم و با صدایی که با درد از حنجره ام خارج میشد گفتم:دهنت و ببند و هرچی که لایق خانوادته به زبون نیار.دستشو برد بالا تا بزنه تو دهنم که صدای بیسیمی از طرف مرد اومد.بهتم دوبرابر شد وقتی که فهمیدم طرف مقابلم پلیسه.بیسیم و از تو جیبش در اورد و با عصبانیت جواب اونطرف و داد_به گوشم_مضنون رو گوشه ی پارک در حالی که مواد پخش میکرده گرفتنش...با چشمایی پر از اشک بهش زل زده بودم.همین پس این پلیس گشت بوده و به ماشین ما مشکوک شده و حالا ها هم چون دیده که من سوار ماشین شدم به من مشکوک شده که منم این کاره ام...بعد از اینکه جوابشو داد رو به من نگاهی کرد و بعد هم گفت:_سوار ماشین شو.میترسیدم سوار ماشین شم.من که اینکاره نبودم...پس واسه چی میخواست سوار ...

  • اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )

      پاورچین پاورچین در حالی که قطرات اشک رو گونم میچکید به سمتشون رفتم.مادرجون که متوجه من شد بغضش ترکید و اروم شروع کرد به گریه کردن.علی هم داشت گریه میکرد....سرمو انداختم پایین و گفتم:سلام مادرجون....مادر جون دنبال دستام میگشت.دستمو به سمت دستش بردم.وقتی دستم و لمس کرد به سمت لبانش برد و به دستام بوسه زد و گفت:_الهی بمیرم برات حنانه...دستشو فشار دادم و و گفتم:_خدانکنه..._مادرجون اینجا چه کار میکنی؟؟؟؟؟؟علی نگاهم کرد.مادرجون گفت:_مادر نتونستم...._دیگه دیشب وقتی فهمیدم تو و علی با هم رفتید دیگه قلبم طاقت نیاورد این رازو تو قلبم نگه دارم.من و علی با بهت به مادرجون خیره شدیم.مادرجون نفس عمیقی کشید و همونطور که چشماشو بسته بود تا قطرات اشک وارد چشاش نشه گفت:_ای خدا کمکم کن تا بهشون بگم و بعد اگه خواستی منو ببر...منو علی ناله کردیم که مادرجون لبخند کمرنگی زد و گفت:_تروخدا گوش بدید.قول بدید تا اخرش گوش کنید.هردومون سرمونو تکون دادیم.قلبم کند میزد.تنم میلرزید.نمیتونستم اروم باشم.مادرجون گفت:_وقتی که با محمود پسر همسایمون ازدواج کردم خوشبختی رو کنار خودم میدیدم.با بودن در کنار محمود خرسند و شاد بودم.محمود یه دوست صمیمی داشت به نام عمو حشمت.یه نفس عمیق کشید و با ناله دوباره ادامه داد:_این عمو حشمت مرد با محبتی بود.از دار دنیا یه پسر از زن مرحومش براش مونده بود._حامداشکاش رو بالش فرو میچکید.ادامه داد:_اره حامد تک پسر بود.محمود دوست داشت دامادش شه ولی خب اون از مینو خوشش میومد در صورتی که مینا عاشقش بود._مینا این مسئله رو وقتی بروز داد که دو ماه از نامزدی حامد با مینو میگذشت._اما حامد وقتی دید که مینو امکان داره دست به کار خطرناکی بزنه رفت خارج و از مینو جدا شد و با یه دختر خارجی ازدواج کرد._این وسط مینو و مینا دشمنای خونی هم شدن._من برای اینکه این دوتا رو اشتی بدم تمام تلاشم و میکردم و محمود نظاره گر تلاش من بود._در اخر مینو با ارش و مینا با رضا ازدواج کرد.چند سال بعد عمو حشمت که از دوری تنها فرزندش دیوونه داشت میشد از حامد خواست که اخر عمری یه بار بیاد ایران که بتونه نوه هاش رو ببینه.اون موقع مینا حمید و که دو سه ساله بود داشت و مینو هنوز بچه دار نشده بود.محمود میگفت که حامد هم دو تا بچه داره.یه دختر و یه پسر.دست منو علی رو چنگ زد.علی گفت:_مادرجون اروم باشدست و پام میلرزید.نمیدونم اخر این داستان چی میشد ولی حس خوبی نداشتم.اروم اروم اشک میریختم.علی گفت:_مادرجون اگه بخوای به خودت فشار بیاری من و حنانه میریم.بغض کرد و گفت:_نه نه بزارین بگم....مادرجون یه نفس عمیق کشید.انگار میخواست بغضشو فرو بده پایین. ادامه داد:-حامد اومد.مینا ایران ...

  • اشک عشق (2) قسمت 1

    دستامو تو جیب مانتوم فرو کردم و با قدم هایی اروم به سمت خونه حرکت کردم.خیابون ها شلوغ نبود.اوایل تابستون بود و به نظر میومد که بیشتر مردم به مسافرت رفته باشن...با یه تیکه سنگ زیر پام که مدام با نوک کفشم به جلو پرتابش میکردم خیره شده بودم.به جلوی در رسیدم و با کلید در و باز کردم و وارد خونه شدم.صدای کسی از خونه نمیومد.کفشامو از پام در اوردم و وارد خونه شدم.صدای تلویزیون میومد.ولی کسی جلو تلویزیون نبود.واسه اینکه کسی منو نبینه سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و در و اروم بستم.روی تخت با همون لباسا دراز کشیدم و سعی کردم واسه چند لحظه اروم بگیرم.اما تا چشمم و بستم اشکم اروم و لغزون از گوشه چشمم چکید.از اینکه ضعیف بودم بدم میومد...من نمیخواستم اینجوری باشم ولی نمیشد...من توانشو نداشتم که به این فکر کنم که امشب میرن خواستگاری...چشمامو باز کردم و با اشک به مچ دستم خیره شدم.۲۸ تا بخیه خورده بود.نمیدونم اون تیکه شیشه چی بود که دستمو به ۲۸ تا بخیه مهمون کرده بود...هنوزم جای زخم رو دستم تازه بود.مگه چند وقت گذشته بود؟؟همه اش یه ماه....فقط یه ماه بود که مثل دیوونه ها از ندیدنش رنج میبردم...از سر جام بلند شدم و جلوی اینه رفتم.به قیافه ام نگاه کردم...موهام و سه سانتی زده بودم...خودم زده بودم نمیخواستم حنانه باشم...میخواستم از اینکه عاشق یه ادم بی معرفت بودم خودم و راحت کنم و...با عصابی مغشوش سیگاری رو از رو میز ارایش برداشتم و اتیش زدمش...اما من که سیگاری نبودم.بار دوم بود که میخواستم ادای یه ادم که ناراحتیشو با سیگار کشیدن خالی میکنه در بیارم ولی باز به سرفه کردن افتادم...لعنتی...سیگار و رو کف دستم فشارش دادم.از داغیش سوختم...امشب شب خواستگاری علی از دختری بود که شبی ازش خواستم که پاشو از زندگیم بکشه بیرون ولی نکشید...با بغض به عکس خودمو علی خیره شده بودم که صدباره پاره کرده بودمشون.عکسو از تو البوم ریحانه و حمید کش رفته بودم...دختری که بهم گفت از خداش علی رو همیشه خواسته....پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟مگه من بیشتر از اون نخواستم علی رو داشته باشم؟؟؟؟؟ باز خونم منجمد شد.لرز تو تنم پیچید.گوشه دیوار خودمو مچاله کردم و مثل این روانی ها با ناله زدم زیر گریه... تن و بدنم میلرزید....شمیم خدایی که ازش علی رو خواستی لعنتت کنه....زیر لب با هق هق و ناله پشت هم میگفتم:دیگه نیستم...اشکام میریخت رو گردنم.دستمو کشیدم رو زخمم.بعد از اینکه رگم و زدم گردنبند و با بی جونی در عین حال وحشیانه از گردنم کشیدم.لرز تو تنم پیچیده بود.دندونام بهم میخورد.دستام و و رو سرم گرفتم و ناله کردم:چرا؟؟؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟اروم نمیشدمبغضم تازه سرباز کرده بود...نمیخواستم کسی صدامو ...

  • اشک عشق (2) قسمت 2

    دستموگرفت و منو کشوند تو ماشین و گفت:اروم بشین..اشکام رو صورتم روون بود.با صورتی خیس گفتم:علی میزاری چشماتو ببوسم...میترسم دیگه چشماتو نداشته باشم...با بهت گفت:حنانه خانوم من اکانم نه علی.....ترو خدا اروم باشین...با شنیدن اسم اکان گوشه صندلی ماشین خودمو مچاله کردم و گفتم:داری با من شوخی میکنی مگه نه؟؟؟؟؟؟و بعد با چشمای خمارم بهش زل زدم...گفت:موافقی بریم شهر بازی؟؟؟؟؟بهش زل زدم ولی چیزی نگفتم.یه ساعت بعد جلوی شهر بازی نگه داشت و گفت:تا خوده شهربازی یکم پیاده روی باید داشته باشیم میای؟؟؟؟سرمو تکون دادم و گفتم:باشه...میخواستم از ماشین پیاده شم که افتادم رو زمین.چند نفر که داشتن از اونجا رد میشدن زدن زیر خنده...حالم خوش نبود. میخواستم چشمامو باز کنم ولی چشمام باز نمیشد.دستای اکان رو روی بازوهام حس کردم.منو از رو زمین بلند کرد و گفت:چرا چشماتو بستی...با منگی گفتم:نمیدونم خوابم میاد.دستمو گرفت.همونجایی که اول علی بعد اون پسره گرفته بود.تو عالم منگی گفتم:میشه اون یکی دستمو بگیری؟؟؟؟؟؟سر جاش طوری وایستاد که منی که داشتم دنبالش کشیده میشدم محکم خوردم بهش.چشمامو به زور باز کردم و گفتم:چی شد...رسیدیم؟؟؟دستمو ول کرد و گفت:نه...اشکام رو گونه هام سرخورد گفتم:اکان چرا بوی علی رو میدی؟؟؟؟؟؟صداش نمیومد.چشمام و به زور باز کردم دیدم داره منو نگاه میکنه.گفت:تنهات گذاشته؟؟؟؟؟؟سرمو تکون دادم و با داد گفتم:اره ....رفته با یکی که ارزششو نداشت.....من از اون بهتر بودم ولی منو ندید و رفت سراغ اون شمیم لامذهب...رفت سراغ دوست من...اخه تو بگو...رسمش بود...مگه من چی ازش کم داشتم.... همونجور که با بغض با اکان حرف میزدم احساس کردم که داره اشکامو با انگشتاش پاک میکنه.دستشو پس زدم وگفم:دلت برام نسوزه لطفا...من...من ...بعد سوالی رو که خیلی وقتها مونده بود تو دلم رو ازش پرسیدم:میشه بری چشماتو به کسی اهدا کنی؟؟؟؟؟و بعد خیلی سخت با چشمایی که درد توش بود بهش نگاه کردم.بهم زل زد و گفت:واسه چی؟؟؟؟؟؟؟با بغض گفتم:میخوام...میخوام بدونم.گفت:تا ندونم واسه چی میپرسی جوابتو نمیدمبا گریه گفتم:میخوام برم چشمامو بدم به کسی که نیاز داره باهاش به دنیا نگاه کنه...نه منی که همه زندگیم و ازدست دادم...خیره بهم نگاه کرد...بالاخره طاقت نیاورد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.با دیدن قطره اشکش گریم شدت گرفت و گفتم:کمکم میکنی ....نمیخوام ببینم که با یکی دیگه است....نمیتونم ببینم که با شمیمه....من طاقت دیدنشو ندارم...با ناراحتی گفت:بس کن این حرفا چیه...توباید ببینی چون دیدن برای تو مقدر شده.خدا بهت این چشما رو نداده که خودت بهش پسش بدی....بلکه دادی تا واقعیت هارو ببینی...سرمو تکون دادم و میون ...

  • اشک عشق (2) قسمت 8

    سوار ماشین شدم.اشکامو پاک کردم و رو به اکان تقریبا فریاد زدم:_دِ لعنتی چرا نمیگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟خب دل و رودم یکی شد.بعد زار زدم و گفتم:_اکان تروخدا بهم بگو چی شه دیگه نمیتونم نفس بکشم.ماشینو روشن کرد و بازم به سکوت خودش ادامه داد.خدایا نمیدونم چرا هرکی به من میرسه میخواد عذابم بده.نتونستم ساکت باشم گفتم:_تروخدای بالاسرت بگو چی شده.سرشو به سمتم برگردوند.رو گونه هاش پر از اشک بودهق هق گریم بیشتر شد.تنم از فشار گریه تکون میخورد.اروم گفت:_بمیرم برای دلت.با این حرفش داغ دلم تازه شد صدام با درد از گلوم خارج شد.گوشه خیابونی نگه داشت و گفت:_گریه نکن حنانه دلم اتیش میگیره.سرمو گذاشتم رو داشبورد و گفتم:_بگو چی شده؟؟؟؟؟؟بینیشو کشید بالا و گفت:_اخه چه جوری بگم؟؟؟؟؟؟؟قلبم دیگه داشت وایمیستادسرمو بلند کردم.قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:_هیچی نشده...بعد سرشو انداخت پایین.با جیغ گفتم:_پس اگه چیزی نشده چرا سرتو میندازی پایین؟؟؟؟؟؟؟_اکااااااااااااااااااااان تروخدا بگو.تروخدا.دستاشو گذاشت رو شونه هامو گفت:_باشه اروم باش اروم باش بهت میگم.دستموگذاشتم رو دهنم و همونطور که از هق هق گریه تنم میلرزید محکم کوبوندم رو دهنم و گفتم:_باشه خفه میشم تو بگو.سرشو انداخت پایین و گفت:_متاسفم که اینو میگم.نفسم از زور درد بالا نمیومد.گفت:_موقعی که تو سالن نبودی مادر علی یه چیزی رو گفت که همه چی برای تو تموم شد.با ترس بهش زل زدم.چی میگفت؟؟؟؟؟؟؟اروم گفتم:_چی...چی میگی؟؟؟؟؟؟؟گفت:_اخر این ماه میخوان یه عروسی ساده بگیرن.نمیدونستم باید چکار کنم.....چند لحظه خشک بودم.چه سریع.فکرشو هم نمیکردم که شمیم اینقدر اماده به حرف من باشه.چه سرعتی.چه تلاشی.یعنی فقط منتظر بود تا من بگم؟؟؟؟؟؟؟جیگرم داشت اتیش میگرفتمیون گریه خندیدم.سرمو به پشتی ماشین تکیه دادمو با ناراحتی گفتم:_مبارکت باشه عشقمو بعد دستمو گذاشتم رو لبم و شروع کردم به کل کشیدن.اینقدر کل کشیدم که گوشم سوت میکشید.خسته شدم.اکان سرش رو فرمون بود.با بغض گفتم:_بریم فصل بیست و یکم........تنم داغ داغ بود.احساس میکردم تب دارم.عینک دودیم و به چشمم زدم و از اژانس پیمایی بیرون اومدم.تصمیم نهایی بود.دیگه کسی نمیتونست جلومو بگیره.برای بامداد پرواز داشتم.میخواستم به سرعت برم.درسته که شمیم با خودش فکر میکرد که جا زدم ولی دیگه بیشتر ازاین نمیتونستم خورد و حقیر شم.سرمو انداخته بودم پایین.به دستم خیره شدم.کیف دستیم و در کنارش بلیط هواپیمایی.نفسی از درد کشیدم.دستمو طوری گرفتم که بلیط معلوم نباشه تا اه بکشم تا یاد اوردن رفتن غریبونم ازارم بده.نگاهم به مانتوم افتاد.مانتوی مشکی رنگ ساده با شلوار لی مشکی لوله تفنگی و یه روسری ...

  • اشک عشق (1) قسمت 2

    _ننه..... یعنی.. ببله... ااااااااااااااااه ببخشید میشه سوئیچ ماشینتونو بدید؟؟؟؟؟؟؟؟یه تای ابروش همچین پرید بالا که با خودم گفتم الانست که اجزای صورتش از هم شکافته شه....گفت:_میشه بدونم برای چی؟واسه باندپیچی گفتم:_میخوام شمع هارو از ماشین بردارم؟با پوزخند گفت: تنهایی؟تو دلم گفتم: نه سه نفری اکبر و اصغر داداش کوچیکشم هستند اخه اختاپوس الان به جز من کسی دیگه هم جز خوده خرت هست؟؟؟؟؟با حرص گفتم:_بله خودم تنهایی خندید و گفت:_باشه پس خودتون خواستینا و بعد دستشو داخل جیب شلوار جینش کرد و سوئیچو دراورد و بهم داد و گفت:_بعد از اتمام کارتون اگه تونستید این دکمه رو بزنید که درب قفل شه یه دکمه رو بهم نشون داد.....سوئیچ و ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم همین طور داشتم بهش فکرم میکردم....چه با ته ریش جذاب و خواستنی شده بود...چشماش انگار برق میزد.جلو ماشین رسیدم یه ۲۰۶ مشکی رنگ داشت به داخل ماشین نگاه کردم هیچی معلوم نبود شیشه ها دودی بودن و داخل ماشین معلوم نبود واسه همین قفل در و زدم و در عقب باز کردم یه جعبه بود خواستم بکشمش بیرون که نفسم رفت وااااای خدا جون کمرم.................مگه سنگ گذاشتن این تو_برو کنار من خودم میارم براتوای الهی لال بمیری ذلیل مرده قلبم اومد کف پام......_واااای شما چرا مثله جن ظاهر میشی؟؟نامحسوس خندید و گفت:_ الان مراسم شروع میشه و شما شمع هارو روشن نکردید......بعد با اخم بهم گفت:نمیرید کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟رفتم از جلوش کنار و گفتم:ـ پس خودتون تا دم در ورودی بیارینش لطفا وبعد با سرعت به سمت زنونه حرکت کردم.......       هر چی میخواستم بی محل باشم نمیتونستم....دستشویی بیرون بود منم اصلا حس نداشتم از جام بلند شم....دیگه واقعا داشتم میترکیدم از جام بلند شدم و بدون سر و صدا از اتاق اومدم بیرون میخواستم برم دستشویی همین طبقه ولی خجالت کشیدم.....از پله ها با سرعت نور داشتم میدوئیدم که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل قل اومدم پایین وای مامان اخ اخ............ گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم سرم خورده بود به لبه پله خواستم بلند شم که دیدم سرم گیج میره یکدفعه یکی بغل گوشم گفت :_چی شد؟خوبی؟؟؟؟؟؟داشتم قبض روح میشدم...._شما نصفه شبی اینجا چه کار میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دستی به صورتش کشید گفت:_داشتم نماز به کمرم میزدم که دیدم یکی افتاد.....جاییتون درد میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کنم خونو ندیده بود.....چه بهتر...بلند شدم گفتم:_ شانس اوردید من حال نداشتم جیغ بزنم وگرنه الان همسایه هاتونم اینجا بودند بعدش با بی حالی بلند شدم و خواستم بایستم که نمیدونم چی شد و همه چی رو در مقابلم تار دیدم و افتادم.....       چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق خواب هستم....سرمو ...

  • اشک عشق (2) قسمت 9

    _هر چی که بود تو این امتحان شکست خوردم.کاش دستام میشکست و زنجیر عشق به گردنت نمیبستم._کاش....تنش از زور گریه میلرزید_کاش... _کاش اصلا تو به ایران نمیومدی..._اما اینا همش حرفه.از رو در ماشین خیلی اروم لیز خورد به سمت زمینو رو زمین نشست و همینطور که اشک میریخت گفت:_همه چی از اون سفرشروع شد.سفر کربلا._رفتم از اقا خواستم که عقد منو تو رو تو اسمون ببنده._با این خیال زنجیرو خریدم.ولی چه میدونستم که مرغ مامان یه پا داره.نمیگم بچه ننم ولی دعای مامان اونم اگه ناراضی بود منو خیلی میترسوند.ترسو نیستم اما با چشم خودم دیدم که یکی از دوستام چطور جون داداونم عاشق یه دختری شد که مادرش ناراضی بود.با مادرش بحث میکنه.همون شب من پیشش بودم._میخواستیم باهم بریم بیرون تا دوباره ببینتش_تا خواست در خونه رو ببنده صدای مادرش و شنیدم که گفت:_رضا اگه رفتی بدون که ازت نمیگذرم.رضا دوستمم درو میبنده و بهم لبخند میزنهولی من شنیده بودم که فقط کافیه مادری از ته دل اینو بگه.با نگرانی نگاهش کردم که دستشو گذاشت رو شونم و به سمت خیابون راه افتادیمتا پا گذاشتیم تو خیابون یه کامیون چنان زد بهش که هیچی ازش نموند.نمیدونستم تو اون خیابون که اصلا راه کامیونا بهش نمخیوره چطور کامیون اومد.اصلا نمیدونستم چی شد.مامانم مدام دم گوش میگفت:_حنانه بی حنانه..._ازت نمیگذرم...._بهش دل نبند....._واسه همین پای شمیم و تو زندگیم باز کرداروم بود گریه نمیکرد ولی تو این دنیا نبود.چشماشو بسته بود و حرف میزدرو زمین نشستم.هوا سرد بود.علی لباسش خوب بود ولی من نهحواسش به من نبود.ادامه داد:_مامان دم هر نمازی میومد کنارم میشست و استخاره ای که گرفته بود و نشونم میداد و میگفت:_ازدواج من با شمیم پر از رستگاریه.دیگه نمیتونستم تحمل کنم این حرفای صد من یه غازو.با تمام تلاش سعی کردم بهشون بفهمونم که یا تو یا بیخیال ازدواج.اما حاجی برای اولین بار زد تو گوشم و گفت:_جوون عذب پاشو که رو زمین میزاره فرشته ها تف و لعنتش میکنن._حنانه رو فراموش کن.چشماشو باز کرد و دید که مچاله نشستم و دارم اشک میریزم.از سر جاش بلند شد و به کنارم اومد و کنارم نشست.خواستم برم اونورتر که سفت منو تو اغوشش گرفت گفت:_ازم کناره نگیر.بزار اروم باشم و بعد منو به خودش فشرد.زیر هرم نفسهاش که تب الود و بغض اور بود دووم نیاوردم و بلند شدم و گفتم:_علی این حرفا خیلی کوکانه است._من نمیفهمم یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟_یعنی تو از این عشق عقب کشیدی فقط به خاطر آه مادرت؟؟؟و بعد میون گریه پوزخندی درد اور زدم و گفتم:_من که به تو گفتم احتیاج ندارم دلیلیتو بهم بگی..._مطمئن باش اگه نمیگفتی شاید الان خیلی راحت تر بود باور کنم که یه مسئله ای بوده ولی حالا که ...