رمان اسیر سرنوشت
رمان اسیر سرنوشت
البته آقای رستمی صبح سفارش کرده که از امروز شما برای بردن مهتاب به مهد می آیید ولی با اجازه من اول باید کارت شناسایی شما را با خانم لیلا راستین مطابقت کنم . پس از این که دفترچه بیمه ام را به خانم مدیر نشان دادم او از مربی مهد خواست که مهتاب را به دفتر بیاورد. مهتاب همراه مربی وارد شد. او که گویا انتظار مرا می کشید در یک چشم بهم زدن خودش را در بغل من انداخت و گفت : - خاله جون دلم برای شما خیلی تنگ شده بود. وقتی دیدم مهتاب همان بلوز و شلوار تکراری را پوشیده است تصمیم گرفتم او را به بهترین فروشگاه ببرم و برایش لباس بخرم. سپس مهتاب مرمر را از خانم مدیر گرفت و همراه من به راه افتاد در بین راه مهتاب یکی دوبار سوال کرد خاله جون پدرم کجا رفته ؟ من که مجبور بودم به او دروغ بگویم یک شکلات از داخل کیفم در آوردم و هم زمان که شکلات را به دست او می دادم گفتم : - مهتاب جان وقتی که پیش من هستی ناراحتی ؟ - نه خاله جون ولی دوست دارم بابام هم باشه . - می دونم عزیزم ولی فعلا پدرت رفته مسافرت و تا وقتی برگردد شما پیش خاله جون هستی . - همان طور که با مهتاب مشغول صحبت بودم متوجه شدم به فروشگاه رسیدیم دست مهتاب را گرفتم و به فروشگاه بردمو چند دست لباس شیک برای او خریدم. آن روز من و مهتاب ناهار را در یک رستوران خوردیم و بعد از ظهر اورا به سینمایی بردم که فیلم عروسکی برای بچه ها گذاشته بود. - تمام لحظاتی که با مهتاب بودم فکرم پیش علی بود. ولی چاره ای نداشتم من باید کاری می کردم که آن بچه کمبود پدرش را احساس نکند. - پس از این که فیلم تمام شد خستگی را در چهره مهتاب تشخیص دادم و تصمیم گرفتم اورا به منزل ببرم تا بتواند استراحت کند. وقتی وارد آپارتمانم شدیم احساس می کردم او غریبی می کند . ساکت روی مبل نشسته بود و در حالی که مرمر را در بغل داشت اطراف را نگاه می کرد. من به آشپز خانه رفتم و مشغول تدارک شام شدم. آن شب من بهترین و عزیزترین مهمان را در خانه داشتم و بایستی به نحو احسن از او پذیرایی می کردم. سرم به کار مشغول بود که یک لحظه متوجه شدم صدایی از مهتاب نمی شنوم با عجله از آشپزخانه بیرون رفتم . او همان جا روی مبل خوابش برده بود به آشپزخانه برگشتم و بعد از این که دستهایم را شستم رفتم با دقت طوری که از خواب بیدار نشود اورا به اتاقم بردم و روی تختم خواباندم. سعی کردم کارهایم را به آرامی انجام بدهم تا او راحت بخوابد و بعد از مدتها کار و تلاش شبانه روزی مهتاب باعث شده بود که من چند روزی مرخصی بگیرم و همانند یک کدبانو در خانه بمانم و به کارهای منزل رسیدگی کنم. غروب شده بود و هوا روبه تاریکی می رفت . مهتاب که گویا خیال بیدار شدن نداشت . همان طور آرام و راحت ...
بازی سرنوشت
- نه پسرم ، نه تو حرف بدی نزدی بلکه مرا به یاد گذشته ها انداختی ، خاطره ای که همیشه و هر زمان مرا همراهی می کند ، می دانی من از پول و ثروت خوشم نمی آید شاید از غنی بودن خود نیز چندان راضی نباشم لابد تعجب می کنی و پیش خود می گویی حتما مشاعرم را از دست داده ام چه کسی جز یک دیوانه ممکن است از پول بدش بیاید ولی اگر خاطره ای را که در دوران کودکی داشتم برایت بگویم احساس مرا درک خواهی کرد و خواهی فهمید که چرا اینقدر از پول بدم می آید همین پول بود که زندگی برادر و خواهرم را نابود کرد و آنها را در عنفوان جوانی به خاک سرد گور سپرد من آن زمان پسر بچه ای 13 ساله بودم پدر بزرگم یکی از شاهزادگان قاجاریه بود ثروت بی حساب او از نسلهای گذشته به پدرم رسید ما یک خواهر و 3 برادر بودیم که در ناز و نعمت زندگی می کردیم و از اینکه اشراف زاده بودیم به خود می بالیدیم پدرم مردی خسیس و طماع بود با وجود ثروت سرشار روز به روز حریصتر می شد در زندگی به جز پول هرگز به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد پدر بزرگم آنطور که شنیده بودم حرمسرایی داشت که در آن زنان بیشماری را نگهداری می کرد چندین زن عقدی و صیغه ای داشت ولی پدرم بر خلاف او تا آخر عمر فقط با یک زن ساخت اما هیچگاه نتوانست پول را از یاد ببرد حتی مرگ دختر و پسرش در او کوچکترین تاثیری نگذاشت همانطور که گفتم من 13 ساله بودم که آن اتفاق افتاد برادرم که جوانی 19 ساله بود عاشق یک دختر از خانواده متوسطی شد اول جریان را با مادرم در میان گذاشت کم کم پدر هم در جریان قرار گرفت این موضوع باعث خشم پدر گردید او فهمیده بود که خانواده دختر از ثروت و مکنت بی بهره می باشند و پدر هرگز نمی توانست این موضوع را بپذیرد که پسرش با یک خانواده گمنام و بی اصل و نسب ازدواج کند برادر بزرگترم که 25 سال داشت بنا به دستور پدر با دختر یک مرد متمول و سرمایه دار ازدواج کرده بود در حالیکه قلبا از زندگیش راضی نبود اما نمی توانست روی حرف پدر حرفی بزند مخالفت با پدر مساوی بود با طرد از خانواده و هیچ آدم پول دوستی حاضر نبود عشق را به ثروت ترجیح دهد به جز برادر دیگرم ، او بنای مخالفت را با پدر گذاشت و تصمیم به ازدواج با دختر مورد علاقه اش را گرفت و در این راه سر سختانه مبارزه می کرد پدر به او گوشزد کرد که در تصمیمش تجدید نظر کند که در غیر اینصورت عواقب وخیمی انتظارش را می کشد اما برادرم قدرت عشق چنان بر او غلبه کرده بود که از تهدید پدر کوچکترین هراسی به دل راه نداد و بر تصمیم خود پا بر جا ماند ، پدر که می دید تهدیدش در او موثر واقع نمی شود و اصالت خانوادگی اش در معرض خطر قرار گرفته دست به اعمال نفوذ زد پس از جستجوی زیاد جاسوسانش نشانی منزل آن دختر را ...
بازی سرنوشت
رمان بازی سرنوشت دانلود رمان بازی سرنوشت
رمان عاشق اسیر 2
- بابك سوئيچ ماشينو بده بابك- چي مي خواي اينه ام افتاده كف ماشينت لازمش دارم- بابك- فوريه -اره بابك- بيا سوئيچو گرفتم و به سرعت باد خودمو به ماشين رسوندم .... كوله امو كه پشت صندلي جا سازي كرده بودم برداشتم به در ورودي ازمايشگاه نگاه كردم هنوز طرف نيومده بود خواستم برم طرف ماشين جلويي..... ولي به فكر بابك افتاد اول سوئيچو انداختم رو صندلي و با ارامش باد يكي از لاستيكارو خالي كردم شانس اوردم كه هنوز طرف نيومده بود در صندوق عقب ماشينشو باز كردم و خوب اطرافو نگاه كردم چون صبح زود بود كسي متوجه من نمي شد خودمو به زور جا دادم تو صندوق عقب و درشو با هزار بد بختي بستم و منتظر امدنش شدم بعد از 3- 4 دقيقه ای صداي در ماشين امد فهميدم سوار ماشينش شده ماشين كه شروع كرد به حركت... حسابي تكون مي خوردم بوي دود و بنزين كه تو بينيم رفته بود حسابي كلافم كرده بود و نفسمو داشت بند ميورد فقط خدا خدا مي كردم حسابي از ازمايشگاه دور بشه كه بابك نتونه پيدام كنه باور نمي شد كه تونسته باشم انقدر راحت از دست بابك فرار كنم. حالا چطور از دست اين صندوق عقب راحت بشم تا اينجا كه شانس اوردم بقيه اشم خدا بزرگه كيفمو تو بغلم گذاشته بودم و زانوهامو تا مي تونستم به طرف شكم برده بودم كه جا باز كنم اگه امد صندوق عقبو باز كرد و منو ديد چي؟... بايد تا مي تونم دور بشم ... فكر كنم قبل سوار شدن يه پارچه يا روكشي ديدم اينجا با تقلا روكش ماشين كه زيرم بود در اوردم و رو خودم كشيدم كه اگه احيانا در عقبو باز كرد منو نبينه . گوشيم زنگ مي خورد به زور از جيب شلوارم در اوردمش بابك بود مثل اينكه تازه فهميده بود جا تره و بچه نيست. گوشي رو خاموش كردم كه باعث دردسرم نشه ........فكر كنم يه ربع ساعتي اون تو بودم ... كه ماشين متوقف شد صداشو مي شنيدم سلام اكبر اقا... گوني برنجي كه گفته بودي اماده است بله اقاي دكتر حميد بپر این گوني رو ببر بذار تو ماشين اقاي دكتر صداها نزديك مي شد چشامو بستم و سعي كردم خودمو بيشتر جمع كنم يكي در صندوق عقبو باز كرد هرچي دعا و اسم امام بود به زبون اوردم كه يه لحظه احساس كردم رود هام داره مياد تو دهنم چشام داشتن مي زدن بيرون ولي با كف دست كوبيدم تو دهنم كه صدام در نياد . شانس اوردم گوني رو روي مخم پياده نكرد . وگرنه بايد با دنيا با این همه قشنگيش خداحافظي مي كردم تورو جون جدت درو ببند كه دارم نفس كم ميارم ..... د يالا ديگه انگار دعام به درگاه خدا رسيد و طرف در بست و من نفس حبس شدمو دادم بيرون و اخ ام در امد ای مامان این چي بود افتا د رو پهلوم.... دقيقا روم انداخته بود..... كارگره گوني رو با حالتي كه پرت كنه ...
رمان عاشق اسیر 1
به چهرش كه نگاه مي كنم............... اه از نهادم بلند مي شهاز طرز حرف زدنش متنفرم.....انقدر تن صداش نازك و دخترون است كه گاهي صداشو نمي شنوممدل موهاشو اصلا دوست ندارمدستاش خيلي ظريفن انگار تا به حال باهاشون يه ميخم بلند نكرده چه برسه به اجرهيكلي و توپره..... ولي شكم نداره...اره شكم نداره چيزي كه من به شدت ازش بدم ميادبهش نگاه مي كنم .....كنارمه... داره رانندگي مي كنه ......خيلي خيلي خوشحاله .. حقم داره اون خوشحال نباشه كي باشه.(نيلا جون باشه )دوباره صورتمو بر مي گردونم و به جدول كشي هاي خيابون نگاه مي كنم صورت كشيده و سبزه ای داره ... چشماي قهوه ای .موهاي مشكيشو فشن زدهنمي دونم چه اصراري به پوشيدن لباساي سفيد دارهدندوناي سفيدش بس كه رفته دندون پزشكي به سراميك كف اشپزخونشون گفته زكي...مفت خوره خونه باباشه... اگه باباش نبود تا حالا از بي عرضگي خودش... جون به عزرائيل داده بود....مثلا مدير داخليه شركت باباشهكاش بابام به جاي اينكه سنگ اينو انقدر به سينه مي زد... سنگ منو به سينه مي زد حالا به سينه نمي زد به سرش مي زد... فكر كنم به سرشم زده كه داره دستي دستي بد بختم مي كنههمه چي از اين عيد نحس شروع شد ............اي كاش قلم پام مي شكستو نمي يومدم ايران .. منو پدرم اي يه 10 سالي ميشه كه براي كار و زندگي از ايران رفتيم ... مادرمم هم وقتي من 8 ساله بودم تو سانحه رانندگي جونشو از دست داد و براي هميشه تركمون كرد .. حالا فقط من موندمو پدرم پدرم يكي از كارخونه داري مطرح و به نام بود.... و به قول معرف كارو بارش سكه استو از اونجايي كه من تنها فرزند پدرم هستم بي برو برگردد وارث تمام ثروتش مي شم و همين امر باعث مي شه خيليا سعي كنن به منو پدرم نزديك بشن اوه خواستگارا رو كه نگيد.... كه وقتي يادم مياد هر تازه به دوران رسيده اي براي خواستگاري از من پا پيش مي زاره تمام تنم مور مور ميشهدقيقا داستان بد بختي من از اونجايي شروع ميشه كه عمو جوووون قادر از ما مي خواد براي عيد بيايم ايران پدرمم كه حسابي سرش شلوغ بود از همون اول در خواست عمومو رد مي كنه ولي اين عموي ما مگه ول كن بود ....هي اصرار پشت اصرار كه براي عيد بايد بيايد كه دلم براتون تنگوليده و از اين چرت و پرتا ( درست حرف بزن ...عزيزم نيلا جون تو كه جاي من نيستي بدوني چه زجري مي شكم ).... عموم وضع مالي بدي نداره ولي نسبت به پدرم هيچه ....چندباري هم تو اين 10 سال همراه زن و پسرش براي ديدن ما امده بودن..... ولي ما يه بارم تو اين مدت براي ديدنشون نرفته بوديم .....همون موقعه ها چندباري عموم و زن عمو منو عروسم خطاب كرده بودن ... اما من كه چندان تو باغ نبودم اصلا به حرفاشون اهميت نمي دادم و حرفاشونو گذاشتم سر ارزوهاي پدر و مادري كه هيچ وقت قرار ...