رمان ارامش غربت
تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت
تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی
کاری از هما پور اصفهانیبه زودی :روحم خسته است و شاید جسمم هم … نیاز به آرامش دارم شاید در جایی خیلی دور تر از جایی که روزها با آرامش در آن سپری کرده ام … اینجا دیگر به من آرامش نمی بخشد … می روم جایی که شاید آرامش را در آنجا بیابم … در یک غربت دور … می روم تا شاید با کوله باری از آرامش برگردم … هوس جهانگردی ندارم اما با جهانگردی خویش را آرام می سازم … آری این تنها راه من است …
عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..
طناز..رمان توسکا و روزای بارونی ویولت..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی طناز..رمان توسکا و روزای بارونی آراد..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی آرشاویر..رمان توسکا و روزای بارونی نیما..رمان قرار نبود و روزای بارونی طرلان..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا ترسا و نیما..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا نیما.. ترسا..روزای بارونی و قرار نبود طناز..رمان توسکا و روزای بارونی ویولت..جدال پرتمنا و روزای بارونی بازم ترسا..قرار نبود و روزای بارونی بازم ترسا..روزای بارونی و قرار نبود بازم ترسا روزای بارونی و قرار نبود.. ترسا..رمان قرار نبود و روزای بارونی آرتان..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا..رمان روزای بارونی و قرار نبود آرشاویر..رمان توسکا و روزای بارونی توسکا..رمان توسکا و روزای بارونی آراد..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی ویولت..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی دنیل..رمان افسونگر افسون..رمان افسونگر طرلان..رمان روزای بارونی و قرار نبود احسان..رمان توسکا و روزای بارونی طناز..رمان توسکا و روزای بارونی امیر عرشیا رمان آرامش غربت دایان..رمان آرامش غربت آترین..رمان روزای بارونی تانیا..رمان روزای بارونی
دانلود رمان اولین شب ارامش
نام کتاب : اولین شب آرامش … نویسنده : hoda_f1 کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱۹۲ کیلوبایت (پرنیان) – ۶۳۸ کیلوبایت (کتابچه) – ۱۴۱ کیلوبایت (epub) ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه ، اندروید ، epub خلاصه داستان : داستان در مورد دختر خود ساخته ای به نامِ غزل که دارای موقعیت اجتماعی و مالی بسیار بالاییه…..برای اولین بار به شدت عاشق میشه و پس از وصال ضربه ای باور نکردنی میخوره……خیانتی غیر قابل تصور که باعث ویرانی کامل یه خانواده میشه و جریانات بعدی……دانلود کتاب
رمان غربت غریبانه ی من 2
لبخند زدم و به غروب آفتاب چشم دوختم.... صدای علیرضا من رو از دنیای خودم بیرون آورد.... _خب از چی بگم رها خانوم.. "نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم..." "نمیدونستم چی بگم....حتما این بی حرفیم به خاطر فراموشیم بود .....با یادآوری موضوع..دلم گرفت ..بغض کردم و دوباره به غروب چشم دوختم و گفتم...:" _نمیدونم ...هرچی دوست دارید... خم شد جلو و آرنجش رو روی زانو هاش گذاشت و مستقیم بهم چشم دوخت ..: "زیر سنگینی نگاهش ...یجورایی خجالت میکشدم...همینطوری که سرم پایین بود ...تند تند اشکایی که سد نگاهم شده بود رو پاک کردم و زیر چشمی نگاهش کردم... همونطوری با لبخند نگاهش روم ثابت بود.... منم خندم گرفت...لبخندی زدم و گفتم:" _بله ؟! علیرضا_میتونم دلیل گریه ات رو بپرسم... "لبخندم پر رنگ تر شد و گفتم:" _دلم هی میگیره.... علیرضا_برای چی ؟! _فراموشیم... علیرضا _الان چرا ناراحت شدی ؟! _هیچی ندارم بگم !! علیرضا خنده ای کردو پشت دستش رو روی صورت گشید و گفت :" _مگه تو میخوای حرف بزنی ... فعلا نوبت منه رها خانوم ... "به تاب تکه داد ..منم همراه با خودش به عقب کشید ...دستش رو روی شونه هام گذاشت ...ناخوداگاه سرم رو روی شونه هاش گذاشتم.... علیرضا شروع کرد به حرف زدن ... علیرضا _خیلی چیزا رو ..من خودم نمیتونم ..بگم...خودت باید ببینی ..! خب فرصت هم کافی هست ... تاعروسی ... خب بالاخره بعد اون هم میشه شناخت ... ولی درباره ی خودم... از اول اول میگم...انگار اصلا من رو نمیشناسی ... با لحن طنز ادامه داد "خانوم اجازه ...؟" "این صداش انگار تو سرم پیچید ... چرا چیزی یادم نمیاد؟ توجهی نکردم...دوباره به علیرضا گوش دادم... علیرضا امجد 2سالمه ...ولی نمیدونم چرا همه اسرار دادن بگو 28 سالته ..! تک فرزندم... پدر و مادرم مثل پدرو مادر تو پزشک هستند ... تخصص هاشون فرق داره ... خودمم پزشکی میخونم...تازه عمومی رو تموم کردم...دارم خودم رو آماده میکنم برای تخصص .. نفسش رو داد بیرون و ادامه داد... "وضعت مالی هم تقریبا مثل هم ...! "برگشت به طرف من و گفت:" _من جز اینا چیز دیگه ای درباره ی خودم نمیدونم... بعد خیسی اشکی که هنوز روی صورتم مونده بود رو با سر انگشتاش پاک کرد و گفت :" _دیگه نبینم گریه کنی ها.!! بعد از مکث ادامه داد اگر سوالی چیزی خواستی پبرس جوابت رو میدم... لبخند زد و بهم خیره شد ... هیچ سوالی نداشتم.. نمیدونم...رفتارش برام جالب بود ...یه جورایی داشت به دلم میشست ... لحن شوخش ... شخصیت جالبش ..همه چیز برام تازه و نو بود ! یهو یه سوال ذهنم رو مشغول کرد ... همونطوری که سرم رو شونه اش بود گفتم:" _دوستم داری؟چند دقیقه گذشت ...اما هیچی صدایی نیومد...سرم رو از روی شونه اش بلند کردم نگاهش کردم... خیره به زمین چشم دوخته بود... برگشت سمتم و تو چشمام ذل زد ...با خنده گفت:" ...
رمان غربت غریبانه ی من 1
سرم درد میکرد و به شدت سنگین بود ..اما به سنگینیه چشمام نبود...یه حالت گنگی داشتم...احساس میکردم رو هوام...سرگیجه ی شدید امانم رو بریده بود....چند بار خواستم نفس عمیق بکشم نتونستم ...انگار یه وزنه ی چند کیلویی رو بستن بهم !یه جوری بودم ...سرگیجم بد تر شد...سعی کردم چشمام رو باز کنم...ولی هر کاری میکردم حتی تکون نمیخورد..تمام انرژیم رو جمع کردم...چه فایده ..!پلکام یه تکون خفیف خورد ...امیدم رو از دست ندادم !باز سعی کردم...دوباره پلکام یه تکون خیلی کم خورد.اما بیشتر از قبل..کلافه شدم..اشک تو چشمام جمع شده بود ..!چرا نمیتونستم هیچ کاری بکنم !؟اشکی که گوشه ی چشمام جمع شده بود.از روی گونه ام سر خورد...گوشم شروع کرد سوت کشیدن...چشمام رو جمع کردم....صدا های مبهمی رو میشنیدم.-آقای....دک ..تر.به .هوش اومد..."داشت از چی حرف میزد؟"صدا ها کم کم داشت واضح میشد صدای یه مرد توجهم رو به خودش جلب کرد ..خانم...براش مرفین بزنید......بعد بلند داد زد این خانم به بخش منتقل میشه ....دوباره گنگی قبل اومد سراغم....سوت کشیدن گوشام شروع شد ...پلکام هر لحظه سنگین تر از قبل میشد ...اونقدر سنگین که باز منو به دنیای تاریکی قبل فرو برد .....*****************دید ..دید ..دید ...با صدای مکرری که سکوت اتاق رو شکسته بود چشمام رو باز کردم....نور زیادی تو اتاق بود که باعث شد چشمام رو جمع کنم ...یکم که به نور عادت کردم....تونستم کامل چشمام رو باز کنم...یه پسری با قد نسبتا بلند و چشم ابرو مشکی و قیافه ی ایرانی اصیل بالا سرم وایساده بود ....لباس آبی رنگی پوشیده بود از روپوش سفیدی که روش پوشیده بود و داشت توی دفتری که دستش بود یه چیزایی مینوشت ...تشخیص دادم که دکتره...نوشتنش تموم شد ...چشمش به من خورد که چشمام رو باز کرده بودم و داشتم با تعجب نگاهش میکردم ...._به به سلام ..."در حالی که دفترچه ی دستش رو روی میز میذارشت گفت"_بخواب بخواب ..آخه میدونی خییییلییی کم خوابیدی تا الان ..!"نمیدونستم چی بگم ....همینطوری نگاهش کردم ...:"دوباره اون گفت :"_خوبی؟"نگاهش کردم:"_سرت درد نمیکنه ؟!"یه حالت منگی داشتم ...اما درد نمیکرد ..:""سرم رو به سمت بالا تکون دادم که یعنی نه ...""با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:"_چه عجب ...!"بعد به حالت شوخی دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:"_داشتم سکته میکردم...گفتم لال شدی ..! کـَر شدی ..! بیا درست کن ...اومد بالا سرم در حالی که داشت معاینه ام میکرد گفتم:"_من کجام ؟!"تعجب کردم چقدر صدام گرفته بود ...:""کلافه شدم ...اشک تو چشمام جمع شد ...:""لبخندی زد که تمام دندون های ردیفش رو نشون داد ..." گفت :"_پس حرف هم میزنی ...چه خوب ...!"بعد یکم بهم نگاه کرد و گفت :"_گریه هم که میکنی !!! چه عالی ...!حوصله ی شوخی کردن نداشتم ....دوباره گفتم..:""_من کجام ؟ ؟!"قیافه ...
رمان غربت غریبانه ی من 3
سریع به طرف کمدم رفتم و وسایلم رو گذاشتم توش .... و لباسم رو عوض کردم و در حالی که کارتم رو روی روپوشم وصل میکردم ...به طرف در خروج رفتم .... سرم پایین بود و داشتم کارتم رو درست میکردم ... بی توجه به جلوم ...به راهم ادامه میدادم... از در اتاق که خواستم برم بیرون ... یه سایه جلوم دیدم ...تا خواستم به خودم بیام محکم خوردم بهش ...بلافاصله با عصبانیت سرم رو به طرفش بالا آوردم تا ببینم کیه . تا چشمم بهش خورد شوکه شدم . تو دلم گفتم "وااای " همینطوری بهش خیره مونده بودم ابرو هاش رو برد بالا و انگار خاکی شده باشه خودش رو تکوند و کیفش رو که بر اثر برخورد با من افتاده بود زمین ؛برداشت. منم به حرکاتش نگاه میکردم... به خودم اومدم . "چرا هیچی نمیگم؟" "خرسی رو که خریده بود اومد جلوی چشمم" "ته دلم گفتم" _حالا وقت تلافیه دکی.... "خیلی مودبانه و رسمی گفتم" _ببخشید آقای امجد ندیدمتون. "مخصوصا به جای دکتر گفتم آقای امجد ..." "اونم مثل من بدون سلام و هیچ مقدمه ای گفت:" _شما همیشه انقدر دیر میکنید ؟! "هیچی نگفتم ...." "امروز نقطه ضعفم دستشه...سوژه نباید بدم دستش..." "تا دهنم رو باز کردم چیزی بگم دستش رو آورد بالا که ساکت بشم...." علیرضا _ تا 15 دقیقه دیگه بیاید تو اتاق من .! "تو دلم گفتم : خدا به خیر کنه...." نفسم رو دادم بیرون و سرم رو تکون دادم. _چشم ! "بهش نگاه کردم ...باز اون لبخند پیروزی روی لباش اومد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاق ... "از حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و با قدم های محکم به سمت ایستگاه پرستاری رفتم." "نازنین داشت به یه سری پوشه روی میز بازی میکرد !" رفتم کنارش وایسادم ... متوجه من شد نازنین - چرا انقدر دیر کردی ؟! پیش پای تو دکتر امجد اومد . _دیدمش .! نازنین خندید _چشمت روشن "منم خندیدم " _چیکار میکنی نازی ؟! "بابا دکتر ها هم جز دستور چیزی بلد نیستن ـا.. پدر دکتر امجد خودمون یه ساعت پیش زنگ زد گفت پرونده ی فلان مریضم رو که فلان سال عملش کردم و ... اینا رو برام بیار بالا... نمیگه من چطوری پیداش کنم!!! "پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم گفتم" _پدر و پسر عین هم... رفتم پشت میز نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز.. یه جوری بودم ...احساس میکردم حالت تهو دارم ... ناهار نخورده بودم... یه جوری انگار گنگ بود سرم .... سرگیجه نبود ... نازنین _ رها خوبی؟! "سرم رو بلند کردم و دستم رو گذاشتم روی چشمام." _نمیدونم!! "نازنین با نگرانی اومد پیشم نسشت." _چرا چی شده ؟! _حالت تهو دارم.. نازنین_ ناهار چی خوردی ؟! _هیچی ! نازنین_خب به خاطر همونه ...بشین برات یه چیزی بیارم.... سریع بلند شدم نازنین _ کجا ؟! _نازی فعلا چیزی نمیخورم.الانم باید برم پیش دکتر امجد ! نازنین _برای چی ؟! _احضار فرمودن.. "نازنین خنده اش گرفته بود " _برای چی ...
رمان غربت غریبانه ی من(5)
سرم رو انداختم پایین و گفتم" -مرسی ... "سکوت بینمون رو گرفت " "بعد از چند دقیقه دستش رو فشار دادم و بهش نگاه کردم و گفتم: -تو هم خیلی ..... "چشماش رو جمع کرد و با شیطونی گفت :" -خیلی ؟؟؟؟! "سرم رو انداختم پایین و با خجالت گفتم" -خوشتیپ شدی ... "خندیدیم....صدای کفش باعث شد هردومون به سمت عقب برگردیم...." "نازنین و سروناز ... داشتن میرفتند." نازنین یهو چشمش خورد به ما.دستش رو روی هوا تکون داد و گفت: -وااااااااای شما هنوز اینجایین ؟! "سروناز که داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای نازنین به سمت ما برگشت...و با دیدنمون خندید. سروناز -برید دیگه دیر میشه ها ...! *********************** بعد از رفتن به عکساسی و گرفتن چند تا عکس اونم به اجبار مادر علیرضا ...به خونه ی علیرضایینا رفتیم. به جای کلی شلوغ بازی در آوردن برای تالار و (غیره.. ). تو حیاط خونه صندلی چیده بودند... و خیلی ساده برگزار کردند... از در خونه که وارد شدیم ... بیشتر درختای بلند به چشم میخوردند تا مهمون ها .... علیرضا دستم رو گرفته بود و من رو همراه خودش میکشید ... منم حواسم به خونه بود ... دومین چیزی که به چشم میخورد آدم هایی بودند که هیچکدوم رو نمیشناختم... با بلند شدن صدای دست و به طرف صدا برگشتم ... علیرضا با خنده یه سری دختر و پسر رو نشونم داد .. "با جیغ و داد هایی که میکشیدن و لبخند هایی که بر لب داشتند نا خوداگاه منم لبخند زدم.. "با نور فلشی که از جلو بهمون خورد ..من و علیرضا برگشتیم... با دیدن نازنین که نقش عکاس و فیلم بردار رو به عهده گرفته بود ..لبخند زدم.... "بعد از یکم گشتن تو حیاط علرضا خانم مسنی که گوشه ی حیاط نشسته بود رو نشونم داد و گفت : -حالا نوبت اینه که بریم اونجا .... "قافش آشنا بود ..مثل بشتر کسایی که تو مهمونی دیدمشون و هیچی به خاطر نیاوردم ..." "برگشتم سمت علیرضا " -کیه؟! "علیرضا دستم رو گرفت و به گوشه ی حیاط کشید ...دوباره پرسیدم : -علیرضا کیه؟ علیرضا - همونی که به خاطرش دارم خوشبخت میشم. "فهمیدم کیه " یهو وایسادم ... دستام یخ کرد ... "زیر لب گفتم ": -عمه امه .؟! "علیرضا سرش رو به نشانه ی تاکید تکون داد و گفت: -آره ؛چی شد؟ "یکم به عمه ام نگاه کردم و با نگرانی به علیرضا خیره شدم.." -من نمیتونم... یعنی ....یعنی نمیدونم چی بگم؟ علیرضا یکم خندید و گفت : -تمرین کرده بودیم که ... دیگه نیومدن نداره... "دوباره من رو به همراه خودش کشید ..." ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... نزدیکش که شدیم ...علیرضا با خنده و خوشحالی گفت : -سلام عمه جان ... منم به تبیعت از علیرضا پشت سرش گفت : -سلام. "به چشمای مهربونش خیره شدم ...رنگ نگاهش ..بوی آرامش میداد ... یکم آرامش گرفتم و قلبم آروم تر شد.." "دستش رو به طرفم باز کرد ... علیرضا طوری که عمه ام متوجه نشه ...منو هل ...