رمان آمدی جانم به قربانت جلد دوم
رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2
قسمت سوم قبل از این که وارد تالار بشیم رفتم مانتومو در آوردم و بعد از اون با هم وارد سالن شدیم. یاسی و بهزاد اومده بودنو توی جای مخصوص نشسته بودنو داشتن باهم حرف میزدن. با لبخند به سمتشون رفتیم. ارسان به شونه ی بهزاد زدو گفت ارسان-احوال داداش؟ بهزاد به سمتمون برگشتو با دیدن ما اخماشو تو هم کشیدو گفت بهزاد-کجا دو در کرده بودین شما دو تا که دیرتر از ما رسیدین؟ ارسان-خصوصی بود. بهزاد به سمت یاسی برگشتو گفت بهزاد-بیا اینا رو ببین.. سه سال پیش عروسیشون بودا ولی الانم هنوز مثل عروس دامادای تازه رفتار میکنن.. اونوقت تو نمیزاری ما به کارو زندگیمون برسیم وقتی دو ثانیه تنهاییم.. هی میگی بهزاد زشته.. بهزاد مردم چی میگن.. بهزاد فلانه.. ببین این دو تا بی حیا رو چقدر راحتن.. با این حرفای بهزاد هممون از خنده غش کرده بودیم ویاسی از خجالت سرشو انداخته بود پایین. ارسان سری تکون دادو تا خواست چیزی بگه یه صدای آشنا هممونو ساکت کرد. به سمت صدا برگشتم و با تعجب به مهرداد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نگاه کردم. بهزاد سریع از جاش بلند شدو به سمت مهرداد رفت و در حالی که باهاش دست میداد گفت بهزاد-چطوری بی معرفت؟ مهرداد- به پای شما داماد خوشبخت که نمیرسیم. دیگه بقیه حرفاشونو متوجه نشدم چون رفتم به گذشته ها...بعد از عروسیمون مهرداد شراکتشو با ارسان بهم زدو رفت یه شرکت دیگه باز کرد.. ارسانم از اون به بعد خیلی کم با مهرداد ارتباط داشت..یعنی یه جورایی نمیخواست چون فهمیده بود مهرداد منو دوست داشته و...دوست داره... سه سال پیش مهرداد هنوزم دوستم داشت... دفعه ی آخری که توی مهمونی امیر دیدمش چشماش همون برق قدیم و داشت و عشق توشون فریاد میزد و دقیقا از اون به بعد دیگه ندیدمش... با احساس قفل شدن دستم توی دستی از مرور خاطره ها دست کشیدمو به کنارم نگاه کردم که ارسان و دیدم که داره با چهره ی گرفته به مهرداد نگاه میکنه. مهردادو بهزاد به سمتمون اومدنو مهرداد به سمت یاسی رفت و بهش تبریک گفت بعد از اون به سمت ما برگشت و دستشو به سمت ارسان دراز کردو با لبخند گفت مهرداد-سلام.... ارسان باهاش دست دادو خشک جوابشو داد که مهرداد خندیدو در حالی که آروم به بازوش میزد گفت مهرداد-تو هنوز یخت آب نشده برج زهرمار. با این حرفش ارسان لبخند کمرنگی زدو گفت ارسان-توام هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی بی ادب؟ مهرداد-نععع.. بعدشم ارسان و کشید جلو بغلش کرد. ارسان آروم به پشتش زدو گفت ارسان-هنوزم که لوسی پسر.. مهرداد ارسان هولش داد عقبو با عشوه گفت مهرداد-ایششش... لیاقت نداری. بعد از اون برگشت سمت من. چند لحظه تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعد از اون دستشو به ستم دراز کردو گفت مهرداد-آبجیه ...
رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3
ماه نو(3)فصل 4 دیدار زمان سپری میشود! حتی وقتی که غیر ممکن به نظر بیاید حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار، مثل ضربان خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری می شود. با پیچش ها و چرخش های عجیب، و آرامش ها و وقفه های کشدار اما به هرحال میگذرد حتی برای من!!! مشت چارلی روی میز فرود آمد و او گفت:" همین که گفتم بلا من تو رو میفرستم خونه ی مادرت." سرم را از روی ظرف شیر و ذرت _ که به جای خورد مشغول بازی کردن با آن بودم _ بلند کردم و باحیرت به چارلی خیره شدم. در واقع من جریان گفتگو را دنبال نکرده بودم و مطمئن نبودم که چارلی چه منظوری دارد. هاج و واج، زیر لب گفتم:" من که خونه هستم" او توضیح داد:" من تورو پیش رنی میفرستم، به جکسون ویل" پرسیدم:" مگه من چیکار کردم؟" احساس میکردم صورتم مچاله شده است این خیلی غیر منصفانه بود. طی چهار ماه گذشته رفتار من قابل سرزنش نبود.!بعد از آن هفته ی اول که هیچکدام ما حرفی راجع به آن نمیزدیم، حتی یک روز از مدرسه یا محل کارم غیبت نکرده بودم. نمره های درسی من عالی بود. چارلی اخم کرده بود. او گفت:" تو هیچ کاری نکردی، درسته. مشکل همینه! تو هیچوقت هیچکاری نمیکنی." در حالی که ابروهایم را به نشانه حیرت درهم کشیده بودم، پرسیدم:" تو از من میخوای که خودمو توی دردسر بندازم؟" چارلی گفت:" دردسر از این کاری که الآن میکنی بهتره... از اینکه همیشه غصه بخوری و در حال پرسه زدن باشی" این حرف او کمی نیشدار بود. گفتم:" من غصه نمیخورم و پرسه زنی هم نمیکنم" او با اکراه گفت:" من کلمه ی درستی به کار نبردم ! غصه خوردن بهتره! حداقل خودش یه کاریه! تو حتی غصه هم نمیخوری.بلا؟ تو اصلا زندگی نمیکنی!" این اتهام او حقیقت داشت. در این مورد حق با او بود. او ضربه را به جای اصلی وارد کرده بود."متاسفم پدر" "من از تو معذرت خواهی نمیخوام" آهی کشیدم و گفتم:" پس به من بگو میخوای چیکار کنم؟" "بلا..." لحظه ای مردد ماند و بعد ادامه داد:" عزیزم تو اولین کسی نیستی که همچین اتفاقی براش میفته متوجه که هستی" "میدونم" اخمی که همراه این حرف کرده بودم، سست و بی جاذبه بود. " گوش کن عزیزم نظر من اینه که تو به کمی کمک احتیاج داری" "کمک؟" "وقتی مادرت منو ترک کرد و تو رو با خودش برد... خوب، دوره ی بسیار بدی برای من بود. زیر لب گفتم:" میدونم پدر" او خاطرنشان کرد:" اما من از عهدش بر اومدم. عزیزم تو سعی نمیکنی از عهدش بربیای! من صبر کردم امیدوار بودم وضعیت بهتر شه" چارلی نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:"فکر میکنم هردوی ما میدونیم که اوضاع بهتر نمیشه" " من حالم خوبه"او توجهی به این حرف من نکرد و گفت:"شاید، خوب شاید اگه تو با کسی... مثلا یه متخصص در اینباره صحبت کنی..." ...
رمان کلبه آنسوی باغ{جلد دوم}12
- " خیال میکنی که من دلم میخواست که تو زجر بکشی؟ "" نسرین، هنوز نمیدونی چه عذابی کشیدم! همه ش از حماقت خودم بود. از یه طرف به اون مرد خیالی که تصور میکردم شوهرته حسودیم میشد، از یه طرف دیگه خودمو سرزنش میکردم و دلم نمیخواست پاسوز من بشی! تو بد برزخی گیر افتاده بودم! "" خب، حالا که دیگه از برزخ دراومدی!... من میرم وتو با خیال راحت بشین به سیاه شدن دست و پات نگاه کن! دیگه نسرین زبون دراز بالا سرت نیست که سرکوفت تنبلیتو بزنه! بهزاد، قبول کن که به اندازهی گذشته منو دوست نداری! اینا همش بهانه س .اگه دوستم داشتی، به حرفم گوش میکردی... تو داری راحت منو از دست میدی و خوشحال هم هستی! در صورتی که من مثل یک مرده دارم برمیگردم تهرون! "" تو رو خدا حالا دم رفتنیت دلمو نرنجون! به ولای علی به قدری دوستت دارم که حاضرم جونمو فدات کنم! باور کن ذرهای از عشقم کم نشده! "" جونتو فدام میکنی، اما حاضر نیستی یه خرده درد بکشی؟! "" دوباره رفتی سر حرف اولت؟ نسرین، من برای تو شوهر نمیشم! تو هم ، بیشتر از حدت، به من سرویس دادی ! دیگه مسئول زندگی من نیستی... بذار این دم آخر با خوبی از هم جدا بشیم! "" طوری حرف میزنی انگار داری در حق من گذشت میکنی! تو به فکر تنها چیزی که نیستی خوشبختی و خواستهی قلبی منه! درست مثل گذشته، فقط به خودت فکر میکنی! "" یعنی چی؟ این همه حرف زدم، قانع نشدی؟ همهش چرت وپرت بود و باد هوا؟ "" بهزاد من بدون تو بدبخت میشم! میفهمی چیمیگم؟ من فقط میرم که تو راحت بتونی توی صندلی چرخدارت لم بدی وهیچ کس موی دماغت نشه! خیال نکن دارم میرم خوشبختیمو جای دیگه پیدا کنم!"حرفهایم در حد تحمل بهزاد نبود.عاقبت به همان نقطهای رسید که باید میرسیدو فریاد زد: " ولم کن دیگه نسرین! اینقدر با اعصاب من بازی نکن! خیال کردی زیر دست شدهام که هرچی بگی قبول کنم و سرمو بالا نیارم! تو با حرفات نمک رو زخم من میپاشی؛ اما ادعا میکنی دوستم داری؟ "" کدوم زخم؟ هیچ میدونی زخمی که تو به دل من زدی، تا آخر عمرم معالجه نمیشه!؟ خبر داری بدون تو چی به روزگارم اومد؟ من بالش تورو دور ننداخته بودم و اونقدر ماچش میکردم و توی بغلم میگرفتم که بوی گند گرفته بود و از ترس اینکه نکنه بوی تن و بدن تورو از دست بدم، نمیشستمش!کجای کاری مَرد!؟ اونوقتی که تو و الهام تو رختخوابتون راحت و بی دغدغه با هم عشق میکردین ،منِ بدبخته شکست خورده از حسادت تا صبح یه چشمم اشک و یکیش خون بود! باور کن بهزاد، قسم میخورم تا پیش از این ماجرا که منو به تو نزدیک کرد، یک شب هم سرِ راحت زمین نذاشتم. حالا راحت تو کلبهت نشستی و داری برای من فلسفه میبافی که با الهام خوش نبودی؟ این حرفهای تو هیچی رو عوض نمیکنه... حتی فکر کردن به اینکه ...
چرا مردها به زنان نیاز دارند؟
چرا مردها به زنان نیاز دارند؟ زنها چقدر برای مردها مورد نیاز هستن؟ تاثیر زنان رو کجا میشه دید؟ هیچ شکی وجود ندراه که زنها در مقایسه با آقایون همیشه تمایل بیشتری به در رفاه بودن دیگران دارند، به طور متوسط زنان احساس مسئولیت بیشتری برای دیگران دارن و بیشتر احتمال داره برای آسایش دیگران از وقت و انرژی خودشون خرج کنن. مدتی هست که شواهدی پیدا شده که بشه باهاشون فهمید زن ها چطوری این ویژگی ها رو به مرد ها منتقل میکنن، مطالعات اخیر نشون میده که زنان چجوری مردها رو در جهت سخاوتمند بودن و تلاش برای برابری بیشتر به سمت جلو پیش میبرن. سخاوتمندی مردان یک مطالعه جالب بر روی بیش از ده هزار مدیر شرکت های هلندی این پدیده جالب رو به خوبی نشون میده، محققین بررسی کردند که فرزند داشتن چقدر میتونه روی پرداخت این مدیرها به کارمندهاشون تاثیر داشته باشه. چیزی که محققین پیدا کردن این بود وقتی مدیر: یک بچه پسر داشته باشه بیشتر توجه به ثروت خودش هست و درآمد خودش برایش بیشتر اهمیت داره. یک بچه دختر داشته باشه تمایلش به این هست که به همه کارکنان خودش بیشتر پرداخت کنه. این مطالعات نشون میده که مردان با داشتن فرزند دختر بسیار بیشتر از داشتن فرزند پسر سخاوتمندیشون فعال میشه گرچه اونهارو نسبت به دیگر مردها خودخواه خواهد کرد! انتخاب های مردان جای دیگه ای که میشه تاثیر ظریف طبیعت تساوی طلب خانوم ها رو که در مردان متبلور میشود رو دید اونجایی که انتخاب های مردان شکل میگیره. یک مطالعه بر روی تصمیمات سیاسی پدر هایی است که دختران آنها تونستن روی انتخابهای اونها تاثیر بزارن. مطالعه بر روی اعضای کنگره ایالات متحده نشون میده که داشتن فرزند دختر و درخواست اونها تاثیر بسیاری بر انتخاب های آزادی خواهانه پدران داشته است. (تاثیر دخترها بر پدران) مطالعه دیگری از شهروندان بریتانیا نشون میده که افراد با داشتن فرزند دختر بیشتر به احزاب چپ گرا رای داده اند در حالی که افراد با فرزند پسر بیشتر گرایش به احزاب راست داشته اند. پس باز هم طبیعت و حس مراقبت از دیگران خانوم ها تاثیر خودش رو بر روی مردها نشون میده. کنترل خودخواهی مردان با خانواده شواهد مطالعات نشون میده افرادی که خواهر بیشتری داشته اند احتمال بروز رفتارهای اجتماعی و عام المنفعه اونها بسیار بیشتر بوده، بیشتر به فکر دیگران بوده ان و به نزدیکان خودشون اهمیت داده اند. اما اونهایی که در خانوادشون فقط برادر داشته ان احتمال خودخواهی و اتخاذ رفتارهای رقابتی بیشتری دارن. همکاری خلقت بعد از دیدن نتایج مطالعات باید به این نکته برسیم که زنان برای انتقال آرمان های تعاون، همکاری و توجه ...
رمان مبینا
نام رمان : مبینا نویسنده : M346 کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۲٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK تعداد صفحات : ۲۰۱ خلاصه داستان : رمان مبینا داستان تک دختر خانواده ی ثروتمنده که برای رقابت با پسر خاله اش امیر در رشته ی دندانپزشکی دانشگاه قبول میشه و اونجا با نیما آشنا میشه که دوستی اونها به عشق تبدیل میشه و تصمیم به ازدواج می گیرند، از طرفی امیر که جراح مغز و اعصابه، به اون علاقمنده ولی ابراز نمی کنه و منتظر فرصت مناسبیه، وقتی از لندن بر می گرده، از اون تقاضا می کنه که باهم به یک سفر سه روزه به فرانسه برن، ولی به علت یک توطئه دچار مشکل بزرگی میشن و پس از بازگشت به ایران و مطلع شدن همه ، آبروی اونها به خطر میفته و نیما هم با شنیدن این ماجرا و دیدن عکسای اونها برخورد بدی با مبینا می کنه و طردش میکنه، پدر مبینا هم توی این ماجرا سکته می کنه و مبینا هم که جدایی از عشقش رو تقصیر امیر می دونه و فکر می کنه امیر به دختر دیگه ای علاقمنده برای انتقام از اون می خواد که برای جلوگیری از حرف فامیل با اون ازدواج کنه، امیر هم می پذیره و مبینا تصمیم داره یک زندگی سرد و عذاب آور رو به امیر تحمیل کنه، ولی بعد از دو سه سال بعد از ازدواج همه چیز تغییر میکنه و… قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK) صدای بابا که با شادی اسمم و صدا می کرد ، همه ی خونه رو پر کرده بود ._ مبینا خانوم … خانوم دکتر … پاشو بدو بیا بابا …مهرداد ، برادر بزرگترم ، اومد در اتاقم و باز کرد و گفت : ای بابا ، وقتی ما ارشد قبول شدیم بابا انقدر خوشحال نشد که برای تو شده ؛ بدو برو پیشش نور چشمی زود باش .با شیطنت بهش دهن کجی کردمو از پله ها دویدم پایین . تا چشمم افتاد به بابا که بعد یک ماه سفر کاری به خونه برگشته بود ، پریدم تو بغلش ._ سلام بابایی . دلم برات تنگ شده بود ._ سلام عزیزکم ، خبر قبولیتو که مادرت بهم داد ، یه دنیا خوشحال شدم .زنده باشی دختر گلم .بعد گونه مو بوسید و از توی چمدونش یه بسته بهم داد . یه جعبه ی موزیکال بود . درش رو باز کردم ، صدا موسیقی آروم و زیباش به کنار ، سوییچی که توش بود ناخوداگاه باعث شد از ته دل بخندم . تا اون موقع بابا بهم اجازه نمی داد ماشین داشته باشم ولی این قبولی ...
شرایط عضویت درمجله رمان ،طنز وسرگرمی ترنم باران
بسمی تعالی کاربرگرامی برای عضویت ابتدا باید شما دارای یک وبلاگ باشید حتما بایدایمیل خصوصی داشته باشید آشنا بودن به گذاشتن پست مطلب و وبلاگ نویسی تاحدودی که بتوانید کارآیی لازم راداشته باشید وتا حد الامکان رمانی رو دروب بگذارید که مطمئن شوید در وبهای رمانهای دیگر موجود نباشد. گذاشتن پست مطلب فقط درزمینه رمان داستان کوتاه ویا شعر نوع فونتی که در نوشتن رمان انتخاب می کنید حتما باید{اندازه قلم:5 و نوع قلم Tahoma باشد}ویا{اندازه قلم:3 ونوع قلمTahomaباشد} موضوع انتخابی ویا نام رمان مطابق منوی سمت راست که بترتیب حروف الفبا می باشد باید اینگونه باشد تاتداخل بادیگر رمانها پیدانکند. تمامی پست مطلبها طبق اصول اخلاقی {رعایت نکات اخلاقی درنوشتار} وبراساس قوانین جمهوری اسلامی ایران باشد نظرات مختص به هر پست مطلب باید توسط خود نویسنده تایید شود واززمان ثبت نظرتا تایید 1 هفته مهلت دارید بعد 1 هفته نظرات توسط مدیر تایید می شوند هرگونه تبلیغ از سایر سایتها دراین سایت خلاف ودرصورت مشاهده کاربر حذف خواهدشد هرگونه انتقاد ویاپیشنهادی دررابطه بارمان نویسی ویا داستان وشعر دراین سایت دارید میتوانید درهمین بخش بگذارید باتشکرفراوان ... مدیر مجموعه رمان طنز وسرگرمی برای مرحله آخر وعضویت بعدازقبول شرایط فوق لطفا نام کاربری خودرا حداکثر 5الی 7کاراکتر به همراه رمزورود درهمین بخش بگذارید تا عضوشوید{ابتدا نام کاربری بعد رمز ورود} بعداز عضویت و کاربر شدن کاربران عزیز میتوانند برا زیبا تر شدن رمانشون از شکلک های یاهو ویا جداکننده های متن استفاده کنند.{ البته در نظر داشته باشید که شلوغ شدن وگذاشتن بیش از حد شکلک ویا جداکننده متن کیفیت صفحات وب را پایین می آورد.} سعی کنید به تمامی نظراتی که برایتان ارسال می شود با نزاکت ورعایت ادب پاسخ مناسبی بدهید.حتی درصورتیکه بازدید کننده توهین ویاانتقاد تندی نسبت به مطلب شماداشته باشد. هیچ رمانی رو نیمه تمام نگذارید وهررمانی رو که برای گذاشتن انتخاب میکنید حتما دقت کنید که در سایر وبهای رمان نباشد وفقط از سایت 98یا میتونید رمان دانلود کنید وبعد دراین وب بذارید البته با کسب اجازه از نویسنده رمان درپایان ازاینکه وب{رمـــان-طنز وسرگرمی ترنم باران} رو برای گذاشتن رمانتون انتخاب کردید کمال تشکر وقدردانی راداریم امیدواریم با مدیریت صحیح ودرست بهترین رمانهارو برای بازدید کننده ها بذاریم ودرکنارهم وبی پرمحتوا داشته باشیم. برای مشاهده کامل شکلکهای یاهو کلیک کنید آرزوی شادکامی برای شما دوستان عزیز
رمان سرزمین اشباح{جلد اول}12
بعد از نمايش آقاي كرپسلي و خانم اكتا استراحت كوتاهي دادند.من خيلي سعي كردم از استيو در بياورم كه آن مرد چه كسي بود.ولي انگار لب هاي اين پسر را به هم دوخته بودند.تنها چيزي كه گفت اين بود:من بايد راجع به اين موضوع فكر كنم.و بعد چشم هايش را بست و سرش را پايين انداخت.و سخت در فكر فرو رفت.در سالن چيزهايي فروختند.موهايي شبيه موهاي خانم تروسكا عروسك هانس دست پا و قشنگ تر از همه عنكبوت هايي شبيه خانم اكتا.من دوتا از انهارا خريدم.يكي براي خودم و يكي براي آني.البته عروسك ها به اندازه خود خانم اكتا ديدني نبودند.ولي از هيچ چيز بهتر بود.در سالن شكلات هاي تار عنكبوتي هم مي فروختند.شش تا خريدم.همه پولم تمام شد.تا شروع نمايش بعدي دوتايش را خوردم.واقعا مزه شكلات را داشتند.من دومي را روي لبم گذاشتم و ليس زدم.ميخواستم ببينم كه آقاي كرپسلي دقيقا چه حسي داشته است.چراغ ها خاموش شدند و مردم يكي پس از ديگري سرجايشان نشستند. تا موجود عجيب و غريب بعدي را ببينند.اعجوبه بعدي گرتاي دندان سنگي بود. او زن درشت هيكلي بود كه پاها و بازو هاي كلفت و سروگردن بزرگي داشت.گرتا گفت:خانم ها و آقايان!من گرتاي دندان سنگي هستم.دندان هاي من قوي ترين دندان هاي دنيا هستند.وقتي بچه بودم پدرم براي اينكه با من بازي كند انگشتانش را در دهانم گذاشت و من دوتا از آنهارا كندم.صداي خشني داشت.بعضي ها خنديدند.اما گرتا با يك نگاه خشم آلود همه را ساكت كرد. و گفت:من دلقك نيستم.اگر يك بار ديگر كسي بخندد دماغش را گاز ميگيرم.اين حرفش واقعا خنده دار بود.ولي ديگر هيچكس جرات نكرد بخندد.گرتا خيلي بلند حرف ميزد و هركس هر احساسي كه از خود نشان مي داد منجر به فرياد او ميشد.گرتا گفت:دندانپزشكان همه جهان از دندان هاي من حيرت زده شدند.خيلي از مراكز مهم دندان پزشكي جهان مرا ديدند.ولي هيچكدام نفهميدند كه چرا دندان هايم اينقدر محكم هستند.خيلي از متخصصان پول زيادي به من پيشنهاد كردند. تا پيش آنها بمانم. و اجازه بدهم كه روي دندان هايم مطالعه كنند.ولي من نميتوانم يك جا بمانم.بايد سفر كنم.او چهار ميله فولادي سي سانتيمتري برداشت كه ضخامتشان متفاوت بود.بعد از چهار نفر خواست كه داوطلب شوند و روي صحنه بروند.او به هركدام از انها يك ميله داد و گفت كه سعي كنند آنرا خم كنند.آنها سعيشان را كردند اما موفق نشدند.بعد گرتا نازك ترين ميله را گرفت و در دهانش گذاشت و براحتي آنرا گاز زد.او ميله دوتكه شده را به يكي از آن چهار مرد داد . مرد كه به دو نيمه ميله زل زده بود يكي از انهارا دوباره در دهانش گذاشت تا ببيند كه واقعا فولادي بوده است يا نه.اما وقتي با فشار بر ميله دندانش شكست و فريادش به هوا رفت همه از ...