رمان آرتا

  • درخواست تنها (رمان آرتا)

    سلام دوست عزیزی رمان آرتا رو خواسته بود برا موبایل من سه چهار جایی رو دیدم بلاخره اینا رو پیدا کردم امیدوارم به کارت بیاددانلود



  • هوس و گرما(16)

    روی تختم نشستم و با کسی حرف نمیزدم.....مامان و بابا هم برنامه رو دیده بودن و بلافاصله برگشتن خونه و سعی کردن منو آروم کنن...از وقتی که تلفنی با آرتا حرف زده بودم دوساعتی میگذشت...تلفنم بدون لحظه ای توقف در حال زنگ خوردن بود...مرال هم گوشی رو یکسره کرده بود..همه ی اونایی که میشناختمشون چه از بچه های کارخونه و چه رفیق های قدیمی در حال زنگ زدن بودن.میدونستم آرتا با اولین پرواز برمیگرده و اینم میدونستم که نباید منتظر باشم تا بهم زنگ بزنه...اون میومد ایران و دوباره مثل قدیم با خودخواهی میگفت بیا بیرون.....دلم برای این اخلاقش تنگ شده بود...اشتباه نکردم...من آرتا رو بخشیدم...خیلی وقته بخشیدمش...نه الکی عاشق شده بودم و نه احساسی تصمیم میگرفتم...داشتم به خودم و اون فرصت دوباره زندگی کردن میدادم..نمیخواستم چند سال بعدوقتی فرصتی نمونده به حال خودمون تاسف بخوریم....از تاسف خوردن بیزارم...آرومو قرار نداشتم..گردنبندم رو گرفتم توی دستم و برخلاف این یک سال این بار از هیجان زیاد خوابم نبرد..... دوست داشتم زودتر برم و آرتا رو ببینم...اگه نتونسته باشه خودشو برسونه من از انتظار دیوونه میشم..ساعت 6 صبح بود...لباس پوشیدم..از بیخوابی چشمام پف کرده بود...مامان و بابا هنوز خوا بودن...چند دقیقه ی دیگه هردوشون بیدار میشدن..از خونه زدم بیرون.....کوچه ی خلوت....سرمو انداختم پایین و شروع کردم به قدم زدن.....بارون نم نم میومد...بارون تابستون بود....توی افکار خودم غرق بودم که ناگهان حس کردم کشیده شدم توی آغوش یکی.....لازم به دیدنش نبود...گرمای تنشو میشناختم...سرمو گذاشتم روی سینش و آرامشی که میخواستم رو پیدا کردم.....دستشو آروم پشتم کشید..و سرشو گذاشت کنار گوشم.... _ممنونم وستا.....ممنونم که منو دوباره قبول کردی...بهترین زندگی رو برات میسازم... برام مهم نبود که کسی از خونش خارج میشه و مارو میبینه برام مهم این بود که الان توی آغوشش بودم...دستمو انداختم دورش و محکم تر چسبیدمش.... _بریم خونتون میخوام با بابات حرف بزنم.. سرمو با تعجب آوردم بالا....نگاهم توی چشماش گیر کرد.....به اطرافش نگاهی انداخت و بوسه ای تند روی لبام گذاشت....لبخندی روی لب من اومد.... _فدای لبخندت بشم عزیزم...کاری میکنم از این به بعد فقط لبخند بزنی...بریم میخوام با بابات صحبت کنم. دستمو گرفت و کشید...یکی از همسایه ها اومد بیرون و با تعجب نگاهمون کرد ولی راهشو گرفت و رفت. _الان زوده آرتا.. نگه داشت و با خشونت نگاهم کرد و گفت:دیگه حاضر نیستم حتی ثانیه ای صبر کنم..با بابات حرف میزنیم بعد از ظهرم میریم عقد میکنیم..دوروز دیگه هم میریم عروسی رهام و مرال وقتی هم برگشتیم یک جشن بزرگ برات میگیرم که هیچکس توی عمرش ندیده ...

  • هوس و گرما 1

    آرتا:در اوستا به معنی مقدس   وستا:الهه ی آتش آخ جووووون.بلاخره تونستم همرو بپیچووونم.وووی جونم چه حالی بده.حالا چی بپوشم؟   فکر کنم اون پیرهن مشکیه که تا زانومه خوب باشه.مطمئنم اگه بابا بفهمه منو میکشه.ولی دیگه چه میشه کرد؟جوونیه و شیطننتاش.برای اولین باره میخوام تنهایی برم یه جشن.حالا فکر بد نکنینا.از اون جشن خونوادگیاس.حالا خونوادگی هم نه.تولد دوستمه .اسمش مراله.بعضیا میگن مرال اشتباهه باید مارال باشه.میگن مرال آهوی نره.ولی به نظر من که فرقی نداره.البته من خودم مرالو بیشتر دوس دارما.   خلاصه مرال یکی ازدوستای یونیمه.الان ترم آخریم.رشتمونم مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه آزاد گرگانه.از اول یونی باهمیم.الانم برای تولدش منو دعوت کرده.منم به بابا مامانم گفتم دارم میرم خونشون چون بابا مامانش دیشب رفتن آلمان پیش داییش که حالش یکم بد شده.مرال و آجیش رویا هم از من خواستن امشب من برم پیششون تا باهم باشیم.ولی نمیدونن چه خبره اونجااااا.تک فرزندم دیگه.اگه میفهمیدن حتما باید مامانمم میومد که یه وقت یکی یه دونشونو ندزدن.منم که متنفر از این لوس بازیا پیچوندمشون.خدایا منو ببخش.   پوتین پام کنم؟چی بپوشم؟دیوونه شدم.میخوام امشب همرو دیووننه و مست خودم کنم عاشق اینکارم.ولی هیچوقت زیاده روی نمیکنما.فقط یکم پسرارو با این قیافم و هیکلم از راه بدر میکنم بعدشم که کلا بیخی.با هیچ پسریم دوست نمیشم.بابام از این لحاظ خیالش راحته.   میخوام اونجا متفاوتتر باشم.چون استاد خوشگلمونم هست.همونکه چشم همه دخترا پیششه.دانشگاه آزاده دیگه.اونم گرگان که آزادیه.استاد ما هم شیطووووون.   تازه پسرای فامیل مرالشون تکن.من ندیدم.فقط شنیدم.اونم از خودش.یه آن چشمم به ساعت افتاد.وای خاک به سرم.این مرال منو تو خونشون راه نمیده که.مثلا بهم گفته بود زود بیام.الان که ساعت5 شده.سریع پیرهنمو برداشتم از خیر پوتین گذشتم به جاش یه کفش پاشنه 3 سانتی مشکی که بنداش تا زانوم میرسید و رنگ سیاش با پوست خوشگل سفیدم که هر کسیو مات میکرد میومد گرفتم دستم تا دم در بپوشم آرایشمم که اونجا میکنم.موهای خوشگل مشکیمم فر میکنم.اینا قراره همشون تو خونه ی مرالشون اتفاق بیفته.بدو بدو از اتاق اومدم بیرون   حالا کیه که نصیحتای این مامان منو گوش بده.وااااای -وستا _جونم مامان. _داری میری پیش مرال؟. _آره مامان جون _دیگه سفارشت نکنما.غذا اگه نتونستین بپزین از بیرون بگیرین.شبم زود بخوابین. _چششششم.مامان من برم دیگه.یه زنگ میزنی تاکسی تلفنی؟زودتر برم.مرال سفارش کرده بود زود بیام.شما هم که از ظهره دارین منو میکشین.اینکارو کنین.اونکارو نکنین.صبح ساعت فلان برگرد مامانم یه چشم غره رفتو ...

  • هوس و گرما(10)

    _چشم آقا.با ریز بینی چشمامو دوختم به آرتا.خندید و گفت:_چیه عزیز دلم؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟ربابه حواسش نبود.خیلی وقته بهش گفتم مشروب نمیخورم.ولی این چون دیده با یه دختر اومدم خونه فکر کرده....ادامه ی حرفشو نداد و با شیطنت به من نگاه کرد.صورتشو نزدیکم کرد و خواست بوسه بگیره که ربابه رو دوباره دیدم.سریع کشیدم کنار.آرتا وقتی عکس العملمو دید و متوجهدلیلش شد.تکیه شو داد به مبل و در حالیکه دوتا ابروهاشو بالا داده بود دست به سینه زل زد به ربابه تا کارش تموم بشه.ربابه خیلی سریع کارشو انجام داد ولی قبل از خارج شدنش آرتا گفت:_ربابه کسی این قسمت از خونه وارد نمیشه.اگه کسی هم زنگ زد میگین نیستم._چشم آقااز اون قسمت خارج شد.آرتا با دقت خودشو کشید سمتم .دستشو انداخت دور گردنم و سرشو چسبوند به پیشونیه منو زمزمه مانند گفت:_خانم کوچولو تو از ربابه خجالت می کشی؟منم با زمزمه گفتم:نباید بکشم؟اون خیلی بزرگتر از منه._حالا که رفت دیگه دلیلی برای خجالت نیست.و فاصله ی بین لبهامون رو طی کرد و......وقتی کارش تموم شد گفت:عزیزم پاشو بریم بالا رو نشونت بدم.کم کم داشتم میترسیدم.ولی نه.آرتا با من کاری نداره.من مطئنم.همراهش رفتم.طبقه ی بالا هم خیلی خوب تزیین شده بود.معلومه که سلیقه ی آرتا حرف نداره.در چند تا اتاقو بازکردو نشونم داد.اتاق کارش هم دقیقا آخر سالن بود.دوباره برگشتیم اول سالن.یه در بود که اونو باز نکرد و بدون شک اتاق خودش بود.رفت به سمت اون در و رو به من گفت:_اینم آخرین اتاق که اگه تو راضی باشی در آینده این اتاق دوتامون میشهباز کرد و خودش گوشه وایساد تا من وارد بشم.پشت سرم اومد داخل و درو بست.عجب اتاقی.بهتره بگم عجب خونه ای.وای خدای من.یه اتاق سفید و مشکی با یه تخت خواب به رنگ شرابی که حریری بالای اونو پوشونده بود.توی این اتاق به تنها چیزی که میشد فکر کرد خواب بود.دوست داشتم با هیجان شیرجه بزنم روی تخت.ولی قبل از اون دستای آرتا دور کمرم حلقه شد وسرشو گذاشت کنار گوشمو آروم گفت:_چطوره خانمم؟خوشت میاد؟_فوق العاده اس آرتا.آروم دستمو گرفت.منو نشوند روی تخت وخودش هم نشست کنارم.صورتمو نوازش کرد.نمیدونم چرا ولی این بار من به سمتش خم شدم وبوسه ای روی لباش گذاشتم.اون هم از خدا خواسته دستشو گذاشت پشت گردنم و بعد از گاز آرومی که گرفت ول کرد.سریع ازش جدا شدم.چشماش.وای خدای من.دیگه بیشتر از این موندن توی این اتاق صلاح نبود._خب دیگه.بهتره بریم پایین.خواستم از جام بلند بشم ولی دستمو سریع کشید و به حالت خوابیده افتادم روی تخت.خودشم خم شد روم.صداش تحلیل رفته بود._عزیزم از چی فرار می کنی؟_برو کنار.خواهش می کنم._چرا از من میترسی وستا؟چشمامون داشت روی همدیگه ...

  • رمام هوس و گرما

    چه اتفاقی برام افتاده بود؟اصلا هم من از سر شب مشکل پیدا کرده بودم هم اون.چرا جذبش شدم؟چرا مغزم اون لحظه قفل کرده بود و فقط فرمان همراهی میداد.پس این مغز من به درد چی میخوره؟این که خودش پایه تره.چطوری تو این رماناهمون اول مغز دختره سریع دستور فرار میده؟حس خیلی بدی داشتم.حس یک اشتباه.حس کوچیک کردن خودم.اون امشب حال طبیعی نداشت من نبایدتا این حد کوتاه میومدم.چند دیقه بعد فیلم بچه ها تموم شد و اومدن بیرون .با هیجان داشتند در مورد فیلم با هم دیگه حرف میزدن ولی من با افکار خودم درگیر بودم.چیشد که همچین اتفاقی افتاد؟اصلا الان چطوری رومون میشه به هم نگاه کنیم؟شایان که در عین گوش دادن به حرفای رویا داشت دورو اطرافشو نگاه میکرد بعد از تموم شدن حرف رویا رو به من با تعجب گفت:_پس آرتا کجاست؟چی میگفتم بهش؟_همین جا بود.نمیدونم چرا غیبش زد.شایان:یعنی چی نمیدونی؟مگه با هم نبودین؟الان از کجا پیداش کنیم؟مرال با هیجان اومد طرفم ولی اول رو به شایان گفت.بچه که نیست.یکم به مخت فشار بیاری میفهمی موبایل اختراع شده برای همین وقتابعد رو به من گفت:.نمیدونی چه فیلمی بود وستا.برف میپاشیدن رو صورتمون.بارون اومد.دیوونه ای دیگه.فیلم به این خوشگلی رو ول کردی رفتی اون موشا رو نگاه کردی.بعد چهرشو جمع کرد انگار داره الان موش میبینه.منم بهش یه لبخند زدم.حال جروبحث نداشتم.مخم قفل شده بود.نمیدونستم باید چطوری رفتار کنم.شایانم رفت دورتر تا به آرتا زنگ بزنه._خب الان میخوایم چیکار کنیم؟دیر وقت شده.برنمیگردیم؟من خیلی خسته امچشم مرال و رویا به طور اتومات گرد شد مرال گفت:_خودتی وستا؟مطمئنی دلت میخواد الان برگردی؟تو رو که آخر شب به زور میبردیم خونه.به حق چیزای نشنیده.حالا چطوری اینا رو راضی میکردم؟شایان کلافه دوباره اومد سمتم و گفت:_این که تلفنشو جواب نمیده.مطمئنی بهت نگفت کجا میره.دیگه داشت اعصابم میریخت به هم.امشب به اندازه ی کافی ظرفیتم تکمیل شده._ای بابا.یه بار گفتم که نه.به من چیزی نگفت._دنبال منین؟صدا از پشت شایان میومد.اونجا رو نگاه کردم.آرتا بود با همون لبخند همیشگی ولی این دفعه یه چیز دیگه هم تو چشاش بود.ناراحتی.شایدم پشیمونی.ولی برای چی اون پشیمون بشه؟کسیکه به این کارا عادت داره.الان منم که باید ناراحت باشم نه اون.رویا:کجا بودی تا الان آرتا.نمیگی ما نگران میشیم؟شایانم داشت با سرزنش نگاش میکرد.شایان:چرا اون تلفنتو جواب نمیدی؟حداقل به وستا میگفتی کجا رفتی.با همون چشماش که غم داشت در حالیکه لبخند روی صورتش بود یه نگاه رهگذری به من کرد و دوباره رو به شایان گفت:_با اجازه تون رفته بودم دست شویی.وستا حواسش نبود.وقتیم زنگ زدی من داخل توالت ...

  • گروگان من 7 ( قسمت آخر )

    همون موقع من در رو باز کردم ارتا که انگار از دیدن من توی خونه تعجب کرده بود نگاهی از بالا به پایین و بعداز بالا به پایین بهم انداخت که من گفتم: -سلام خسته نباشی. -مرسی. رفتم کنار تا بتونه وارد بشه ….وقتی که اومد داخل مستقیم به سمت طبقه ی بالا رفت من اگه امشب باهاش اشتی نکنم اسمم نینا نیست . رفتم توی اشپزخونه و یه لیوان قهوه و یه لیوان نسکافه درست کردم و گذاشتم تو سینی و رفتم توی هال و سینی رو روی میز گذاشتم ….ارتا همون موقع به طبقه پایین اومد لباساش رو عوض کرده بود همین طور که داشت از پله ها پایین میومد گفتم: -غذا میخوری؟ -نه میل ندارم. و اومد روی مبل کنارم نشست و کنترل تی وی رو برداشت و مشغول دیدن برنامه ی مسابقه ی شنا بین چند تا دختر بچه شد …. برنامه ایرانی نبودا فکر می کنم ایتالیایی حرف میزدند …. لیوان نسکافه رو از روی میز برداشتم و کمی خوردم و به ارتا گفتم: - ارتا قهوه برات درست کردم نمی خوری؟ ارتا بدون حرف لیوان رو برداشت و کمی از قهوه اش رو خورد از سرجام بلند شدم و به طبقه ی بالا دویدم با نفس نفس خودم رو به اتاقم رسوندم و کادویی که برای ارتا خریده بودم رو برداشتم و دوباره به طبقه ی پایین رفتم …ارتا داشت قهوه اش رو میخورد رفتم کنارش نشستم و گفتم: -این رو با اولین حقوقم برات گرفتم . ارتا کادو رو از دستم رفت و مشغول باز کردن کادو شد . -ممنون . وبعد کادو رو از دستم گرفت و شروع به باز کردنش شدسرم رو کج کردم با لحن مظلومانه ای گفتم: -ارتا …. ارتا نگاهی بهم انداخت و گفت: - بله؟ - هنوزم باهام قهری؟ - نه برای چی ؟ من از اولش هم باهات قهر نبودم ولی وقتی میدم بهم محل نمیزاری منم بهت محل نمیزاشتم . - خیلی بچه ای ارتا …. وبعد با خوشحالی گفتم: - یعنی بخشیدی منو؟ - از همون اول هم بخشیده بودم . با خوشحالی گفتم: -قربونت برم من . . بعد از اینکه فهمیدم چی گفتم سرم رو با خجالت پایین انداختم اخه این چه حرفی بود من زدم ارتا بلند خندید و بعد از چند لحظه گفت: -مرسی نینا خیلی قشنگه. باخجالت سرم رو بالا اوردم و گفتم: -قابل تو رو نداره . ارتا فاصله ی خالی بینمون رو پر کرد و دقیقا کنارم نشست و گفت: -دیگه نبینم قهر کنی خوشگل خانم …در ضمن فکر نکن من این مدت تو رو گذاشته بودم به حال خودت… لبخندی زدم و ارتا ادامه داد : -خوشگل شدی…البته از اولش خوشگل بودی … لبخندی خجالت زده زدم و گفتم: -مرسی. خیلی حس قشنگیه کسی رو که دوست داری بهت بگه قشنگ شدی .حس خوبی داشتم وقتی ارتا گفت که من این مدت تنهات نزاشتم و حواسش بهم بود . ارتا با دستش چونم رو گرفت و سرم رو بالا اورد وگفت: - از چی خجالت می کشی خانم کوچولو؟ -ارتا - جون ارتا؟ - به خدا یادم رفت چی میخواستم بگم …نمی دونم چرا ارتا ...