دکتر مهرزاد خوش برش
رمان دروغ شیرین 3
لباسمو عوض کردم و رفتم توی بخش . بعد از انجام کارام و رسیدگی به چند تا بیمار بیکار شدم و رفتم پشت میز استیشن نشستم ، خانم دواچی هم اونجا بود . داشتیم با هم حرف میزدیم که دکتر مهرزاد اومد سمت میز استیشن و بدون توجه به من به خانم دواچی سلام کرد و گفت: - به به...خانوم دواچی... چه خوشگل شدین امروز . خانم دواچی خنده اش گرفت و گفت: -مرسی، چشمات خوشگل می بینه...من دیگه پیر شدم عزیزم ولی از من زیباتر اینجا هست که بخوای ازش تعریف کنی. خانوم دواچی با دست به من اشاره کرد ولی مهرزاد اصلا بهم نگاه نکرد . مهرزاد ادامه داد: -شما در همه حال زیبایین.... خانوم دواچی پرونده ی مریض اتاق ۲۷۴ میشه بدین؟ خانوم دواچی پرونده رو به دستش داد و مهرزاد همین طور که به پرونده رو نگاه می کرد گفت: -میشه همراه من بیاید. خانوم دواچی: « دکتر من باید برم پایین اگر ضروریه خانم زند باهاتون میاد. » -نه، زیاد عجله ندارم . مننظر میمونم تا کارتون تموم شه . همون لحظه شیما رسید . دکتر مهرزاد با دیدنش گفت: -ممنون شما برین به کارتون برسین من با خانوم اسکندری میرم . وقتی مهرزاد رفت خانوم دواچی با تعجب به من نگاه کرد و گفت: - وا ....این چرا همچین کرد؟ تو که اینجا بودی . شونه ایی بالا انداختم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق رست . از پنجره به آسمون ابری نگاه کردم ، مثل اینکه اونم دلش مثل من گرفته بود . تو این یه هفته که از مهمونی ناگهانی کاوه گذشت فهمیدم تمام تلاشی که برای فراموش کردنش کرده بودم بی فایده بود . دنبال یه راه چاره بودم....راهی بتونم تمام فکرمو آزاد کنم... از تمام چیزایی که ذهنمو درگیر میکنه....خیلی عصبی شدم . با کوچک ترین موضوعی از کوره در میرم . وقتی یاد حرفایی که به مهرزاد زدم میفتم از خودم خجالت میکشم . وقتی میبنم رفتارم با خانوادم تغییر کرده از خودم بدم میاد . کاش هیچوقت باهات صمیمی نمیشدم کاوه... صدای رعد و برق منو به خودم آورد . اشکمو پاک کردم. هنوز کارام مونده. باید برم... *** دم دمای صبح بود ، از بیمارستان اومدم بیرون . بارون نم نم میبارید . چون جلوی بیمارستان تاکسی نبود مجبور شدم برم سمت خیابون اصلی . خیلی دوست داشتم تو این هوا زیر بارون قدم بزنم ولی بارون هر لحظه داشت شدید تر میشد . چند دقیقه ای منتظر ماشین ایستادم . اما ماشینی در کار نبود . تقریبا خیس شده بودم . خواستم برم زیر یه سایبون تا یه ذره شدت بارون کم بشه . ولی قبل از اینکه برم تو پیاده رو یه ماشین برام بوق زد . به امید اینکه تاکسی باشه برگشتم که مهرزاد رو دیدم بغل پام نگه داشت و شیشه رو داد پایین و با قیافه ی جدی گفت: -بفرمایید میرسونمتون . -ممنون منتظر میمونم تا ماشین بیاد. -ممکنه به این زودی ماشین گیرت نیاد....نترس ...
رمان دروغ شیرین
ماشینو پارک کردم. دوست ندارم پیاده شم. فضای تاریک و سکوت پارکینگ بهم آرامش میده. چه روز مزخرفی بود دیگه حوصله ی خودمم ندارم. بالاخره از ماشین دل کندم و پیاده شدم، آهنگ شاد توی آسانسور روی مخمه... چشامو بستم و سرمو به دیوار اتاقک آسانسور تکیه دادم. اَه ... چقدر سرم درد میکنه. با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم و کلیدو تو قفل در چرخوندم.ـ اومدی مادر؟صدای مامانمه که بعد از چند ثانیه جلوم ظاهر شد. با همه ی تلاشش بازم میتونستم نگرانی رو توی چهره ش ببینم که سعی میکرد پشت لبخندش پنهون کنه. وقتی دید جوابی نمیدم و زل زدم بهش گفت:ـ تا حالا کجا بودی عزیزم؟دیگه کم کم داشتیم نگرانت می شدیم.بی حوصله بودم ولی دلم نیومد جوابشو ندم،گفتم:کارای اداری یه کمی طول کشید.مامانم دستامو گرفت و گفت:پس موافقت کردن؟با سر آره ایی گفتم. خوشحال شد و گفت:حتما خیلی گرسنه ایی،بریم که برات غذای مورد علاقه تو درست کردم.دستمو از دستاش بیرون کشیدمو گفتم:ممنون،من سیرم.میرم بخوابم.لطفا بیدارم نکنین.بلافاصله رفتم تو اتاقم،از نگاه های ترحم آمیز اطرافیانم خوشم نمی یاد.درسته که می خوان باهام همدردی کنن ولی بدتر اذیت میشم.خواستم در اتاقو قفل کنم ولی دیدم کلید نیست.حتما کار بابامه شاید میترسن کار احمقانه ایی انجام بدم.دستی روی صورتم کشیدمو با بی حالی لباسامو در آوردم و پرت کردم روی تخت و خودمم دراز کشیدمو به سقف خیره شدم.کی فکر می کرد زندگیم انقدر راحت عوض بشه؟چقدر راحت همه ی زندگیم و از دست دادم اما خودمم بی تقصیر نبودم.با یادآوری گذشته قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم روی صورتم راه باز کرد.دست بردم و پاکش کردم.توی این مدت تنها کاری که انجام دادم گریه کردن بوده.باورم نمیشه دو هفته پیش عرسیشون بود.از جام بلند شدم و به سمت سطل آشغال رفتم.هنوز کارت پاره شده ی عروسیشون توی سطله.مطمئنا مامانم متوجه این کاغذ پاره ها نشده که هنوز این تو هستن.تکه های کاغذ و گرفتمو دوباره سعی کردم کنار هم بچینمشون.از دیدن اسمش دوباره اشک تو چشمام جمع شد.عصبی شدمو همه رو برگردوندم تو سطل اما نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. بلند شدم و رفتم سمت کتابخونه و یه کتاب از توش کشیدم بیرون و صفحه هاشو تند تند رد کردم تا بالاخره پیداش کردم.کارت عروسیمون بود، یاد روزی افتادم که با هم از سر بیکاری رفتیم تا کارتای عروسی رو نگاه کنیم. چقدر از انتخاب و خریدنش ذوق زده بودیم.عشقو توی چشماش میدیدم چون خودمم عاشق بودم. یعنی از وقتی که یادم میاد و احساسات در من شکل گرفت دوستش داشتم. هنوز حرفه اون شبش یادمه که میگفت:ـ حالا این کارت تو دستامه ، احساس میکنم یه قدم به ، به دست آوردنت نزدیک تر شدم.با یاد آوری حرفاش ...
رمان دروغ شیرین قسمت 4
-خب چی شد؟ گفتین؟ -نه، راضیش کردم که فعلا به کسی چیزی نگه تا موقش ولی من به مامانم گفتم...دیگه تمام روز و شبم شده بود کاوه...به خاطر اون بود که رشته ی پزشکی رو خوندم...چون اون پزشکی میخوند و میخواست حتی تو محیط کارم با هم باشیم.خانواده ی من اول با این کارم مخالف بودن چون میدونستن که من عاشق هنرم ولی وقتی دیدن تصمیم و گرفتم دیگه چیزی نگفتن.کاوه هم تو درسا خیلی کمکم میکرد.با مهری توی دانشگاه آشنا شدم...بر خلاف علاقش و به اصرار خانوادش این رشته رو انتخاب کرده بود.دختر تنهایی بود و به خاطر اخلاق خاصش دوست زیادی نداشت...چون همکلاس بودیم با هم صمیمی تر شدیم...اون کاوه رو زیاد دیده بود چون بیشتر مواقع که کاوه میومد دنبالم اونم میرسوندیم...خوب می دونست که ما چقدر همو دوست داریم و همیشه آرزو میکرد که به هم برسیم....تو این مدت عمم هم که متوجه علاقه ی ما شده بود بیکار نشست و سعی کرد به هر دلیلی ما رو از هم جدا کنه ولی وقتی کاوه تهدید کرد که اگر از من جداش کنن از پیششون میره کوتاه اومد و بالاخره رضایت داد...دیگه تمام فامیل و دوست و آشنا میدونستن ما مال همدیگه اییم...به خاطر دوستیه طولانیمون تصمیم گرفتیم بی خیال نامزدی بشیم و قرار بود مراسم ازدواج بگیریم...دو ماهی تا مراسم خواستگاری مونده بود، یه شب که مهری خونمون بود بهم گفت که کاوه رو اذیت کنم اول زیر بار نرفتم ولی انقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کردم با نگاه به فنجون قهوم که یخ کرده بود گفتم: -مهری ازم خواست تا به کاوه sms بدم و بگم همه چی بین ما تموم شده تا ببینم چی کار می کنه...من احمقم این کارو کردم ولی می دونی چی شد؟ مهرزاد ساکت بود.پوزخندی زدم و ادامه دادم: -اون هیچ جوابی نداد و بعد دو ماهم کارت عروسیشون و برام آوردن....خیلی مسخره ست نه؟؟؟به هر کی بگم باور نمی کنه.همه ش به خودم می گم شاید تمام اون نگاها و ابراز علاقه ها دروغ بود...اون حتی نیومد ببینه واسه ی چی این کارو کردم....شده بودم مضحکه ی فامیل...بعد از اون اتفاق بر خلاف اصرار پدر و مادرم تو هیچ مهمونی ایی شرکت نمی کنم... ساکت شدم مهرزاد رفته بود تو فکر.بعد از چند دقیقه گفت: -تو چرا این کار و کردی؟ -چون به عشق اعتقاد داشتم و به معشوقم اعتماد. -تو اشتباه کردی ولی اونم مقصر بوده که دنبال قضیه رو نگرفته.هنوزم دوستش داری؟ -توقع داری چی بگم؟...من بهترین روزای عمرم و با کاوه گذروندم...امروزم اون حرفا رو از روی حسادت زدم که بابت معذرت می خوام. -نمی خواد انقدر عذر خواهی کنی...قبلا که گفتم من کلا آدم دست به خیریم ...در ضمن من که دیگه نمی بینمشون... خوشحالم که تونستم کمکت کنم. به قول شاعر دوست آن است که گیرد دست دوست...من بگم بیان قهوه مونو عوض کنن. میون ...
رمان دروغ شیرین قسمت 3
- چیه؟ مینا با چشم به دکتر مهرزاد اشاره کرد، اما قبل از زدن هیچ حرفی خود مهرزاد گفت: - خانم زند اولین بارتون که میاین اتاق عمل؟ و با دست به قلب بیمار اشاره کرد. با گیجی پرسیدم: - بله؟ - پرسیدم اولین باره که میاین تو اتاق عمل که یه ربعه زل زدین به قلب این بیچاره؟ - معذرت میخوام، یه لحظه حواسم پرت شد. - به به... دیگه بدتر. وقتی آمادگی ندارین چرا میاین سر عمل؟ حیف که نمی تونم وگرنه یه دونه میزدم تو فکش تا انقدر بلبل زبونی نکن... سرمو انداختم پایین و گفتم: معذرت میخوام - بهتره برین بیرون، گویا حالتون خوب نیست. هر چند که نمیخواستم آتو دستش بدم ولی حالم خوب نبود و ترجیح دادم برم بیرون. البته حق با مهرزاد بود و خیلی روبه راه نبودم. اگر کوچکترین اتفاقی برای مریض میوفتاد همه میریختن سرم. ***************** از اتاق مریض اومدم بیرون. به ساعتم نگاه کردم. ۶ بود. حتما الان همه خونه ی عمه جمع شدن..... یعنی الان کاوه چیکار میکنه؟؟؟؟ لبخند تلخی زدم و رفتم توی استیشن نشستم. سرم خیلی درد میکنه. گوشیم زنگ خورد.... مامان بود. از اینکه صبح باهاش اونطوری حرف زدم ناراحت بودم. -جانم مامان جان؟ -سلام مادر... خوبی؟ -آره... مامان بابت صبح معذرت میخوام. میخوام از دلتون در بیارم. شب شام درست نکنین مهمون من... میخوام ببرمتون یه جای خوب -......... -مامــــــــــــان؟؟؟؟ چی شد؟ مامان با من من گفت: آناهید جان.... راستش... ساکت موند. خواستم چیزی بگم که صدای یکی از اونر خط اومد که گفت: زن داداش آماده شدی؟ ما دم در منتظریم با شک پرسیم: صدای عمو بود؟ -آره عزیزم. -مگه امشب مهمونی دعوت نیست؟ شمارو کجا میخواد ببره؟ -آناهیدم عمو اومده که... تازه متوجه منظورش شدم. با شک پرسیدم: نکنه میخواد ببرتتون اونجا؟؟؟ مامان که انگار میخواست توجیه ام کنه سریع گفت: گوش کن عزیزم. عموت حرف منطقی میزنه. اونم حرفش با من یکیه. میگه نباید از خودمون ضعف نشون بدیم. هر چی باشه عموت بهتر خواهرشو میشناسه و از قضیه ی شمام با خبره. خودت میدونی که چقدر دوست داره. با عصبانیت گفتم: نمیخواد الکی منو توجیه کنید. تازه فهمیدم کیا دوستم دارن . وقتی شما که پدر و مادرمین پشتمو خالی میکنین از بقیه انتظاری نمیشه داشت. بهتون خوش بگذره. گوشی و قطع کردم و سرمو بین دستام گرفتم. نمیتونستم تحمل کنم که خانواده ام اینجوری پشتمو خالی کردن. دلم از دستشون گرفت. اه.... سرم چقدر درد میکنه. بلند شدم و یه مسکن خوردم و سرمو گذاشتم رو میز. فکر کردن به مهمونی اعصابمو میریخت به هم .نباید بهش فکر کنم. خیلی وقته همه چی تموم شده. تو عالم خودم بودم که صدایی گفت: نخواب یخ میزنی. از صدای ناگهانی مهرزاد اینقدر ترسیدم که یهو از جام بلند شدم. طوری که صندلی از ...
رمان دروغ شیرین
رمان دروغ شیرینماشینو پارک کردم. دوست ندارم پیاده شم. فضای تاریک و سکوت پارکینگ بهم آرامش میده. چه روز مزخرفی بود دیگه حوصله ی خودمم ندارم.بالاخره از ماشین دل کندم و پیاده شدم، آهنگ شاد توی آسانسور روی مخمه... چشامو بستم و سرمو به دیوار اتاقک آسانسور تکیه دادم. اَه ... چقدر سرم درد میکنه. با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم و کلیدو تو قفل در چرخوندم.ـ اومدی مادر؟صدای مامانمه که بعد از چند ثانیه جلوم ظاهر شد. با همه ی تلاشش بازم میتونستم نگرانی رو توی چهره ش ببینم که سعی میکرد پشت لبخندش پنهون کنه. وقتی دید جوابی نمیدم و زل زدم بهش گفت:ـ تا حالا کجا بودی عزیزم؟دیگه کم کم داشتیم نگرانت می شدیم.بی حوصله بودم ولی دلم نیومد جوابشو ندم،گفتم:کارای اداری یه کمی طول کشید.مامانم دستامو گرفت و گفت:پس موافقت کردن؟با سر آره ایی گفتم. خوشحال شد و گفت:حتما خیلی گرسنه ایی،بریم که برات غذای مورد علاقه تو درست کردم.دستمو از دستاش بیرون کشیدمو گفتم:ممنون،من سیرم.میرم بخوابم.لطفا بیدارم نکنین.بلافاصله رفتم تو اتاقم،از نگاه های ترحم آمیز اطرافیانم خوشم نمی یاد.درسته که می خوان باهام همدردی کنن ولی بدتر اذیت میشم.خواستم در اتاقو قفل کنم ولی دیدم کلید نیست.حتما کار بابامه شاید میترسن کار احمقانه ایی انجام بدم.دستی روی صورتم کشیدمو با بی حالی لباسامو در آوردم و پرت کردم روی تخت و خودمم دراز کشیدمو به سقف خیره شدم.کی فکر می کرد زندگیم انقدر راحت عوض بشه؟چقدر راحت همه ی زندگیم و از دست دادم اما خودمم بی تقصیر نبودم.با یادآوری گذشته قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم روی صورتم راه باز کرد.دست بردم و پاکش کردم.توی این مدت تنها کاری که انجام دادم گریه کردن بوده.باورم نمیشه دو هفته پیش عرسیشون بود.از جام بلند شدم و به سمت سطل آشغال رفتم.هنوز کارت پاره شده ی عروسیشون توی سطله.مطمئنا مامانم متوجه این کاغذ پاره ها نشده که هنوز این تو هستن.تکه های کاغذ و گرفتمو دوباره سعی کردم کنار هم بچینمشون.از دیدن اسمش دوباره اشک تو چشمام جمع شد.عصبی شدمو همه رو برگردوندم تو سطل اما نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. بلند شدم و رفتم سمت کتابخونه و یه کتاب از توش کشیدم بیرون و صفحه هاشو تند تند رد کردم تا بالاخره پیداش کردم.کارت عروسیمون بود، یاد روزی افتادم که با هم از سر بیکاری رفتیم تا کارتای عروسی رو نگاه کنیم. چقدر از انتخاب و خریدنش ذوق زده بودیم.عشقو توی چشماش میدیدم چون خودمم عاشق بودم. یعنی از وقتی که یادم میاد و احساسات در من شکل گرفت دوستش داشتم. هنوز حرفه اون شبش یادمه که میگفت:ـ حالا این کارت تو دستامه ، احساس میکنم یه قدم به ، به دست آوردنت نزدیک تر شدم.با ...