در وصف مرگ

  • شعری در وصف پدر

    پدر،آن تيشه كه برخاك تو زد دست اجلتيشه اي بود كه شد باعث ويرانـي منيوسفت نام نهادند و به گـرگت دادنـدمرگ، گرگ توشد، اي يوسف كنعاني منمه گردون ادب بودي و در خاك شديخاك، زندان توگشت، اي مه زنداني مناز نـدانستن مـن، دزد قضـا آگه بودچو تو را برد، بخنديد به نادانـي منآنكه در زير زمين، داد سر و سامانـتكاش ميخورد غم بي سر و ساماني منبه سر خاك تو رفتم، خط پاكش خواندمآه از اين خط كه نوشتند به پيشاني منرفتي و روز مرا تيره تر از شب كرديبي تو در ظلمتم اي ديده نوراني مـنبي تو اشك و غم حسرت، همه مهمان منندقدمـي رنجه كن از مهر، به مهماني منصـفحه روي ز انـظار، نـهان ميدارتا نخوانند در اين صفحه، پريشاني مندهر بسيار چو من سر به گريبـان ديده استچه تفاوت كندش سر به گريباني من ؟عضو جمعيت حق گشتـي و ديگر نخوريغم تنهايي و مهجوري و حيرانـي منگل و ريحان كدامين چـمنت بـنمودند؟كه شكستي قفس، اي مرغ گلستاني منمـن كه قدر گـهر پاك تـو ميدانستمز چه مفقود شدي، اي گهر كاني منمن كه آب تو ز سر چشـمه دل ميـدادمآب و رنگت چه شد، اي لاله نغماني من؟من يكي مرغ غزل خوان تو بودم، چه فتادكه دگر گوش ندادي به توا خواني من؟گنج خود خوانديم و رفتي و بگذاشتيماي عجب تعد تو با كيست نگهباني من؟



  • وصف مرگ در وصیت نامه یک رزمنده

     وصف مرگ در وصیت نامه یک رزمنده

        وصف مرگ در وصیت نامه یک رزمنده سایت ساجد - از این‌که حس می‌کردم در مکانی راحت قرار بگیرم و در سنگر نباشم غمگین بودم. آیا من می‌ توانستم به خود بقبولانم که برادران خودم در مرزها شهید شوند و من هر روز شاهد این باشم که فلان کس شهید شدند؟ علی‌ اکبر حسن‌ پور به سال 1340 در روستای «خطیر کلا» متولد شد و بیست سال بعد، برای ادای خدمت سربازی، خود را به ارتش جمهوری اسلامی معرفی نمود. وی سرانجام در تاریخ هفتم فروردین سال 1360در منطقه ی عملیاتی «کرخه کور» بال در بال فرشتگان گشود. از این سرباز شهید وصیت نامه ای برجای مانده است که متن کامل آن را پیش رو دارید. بسم الله الرّحمن الرّحیم درود بر خمینی بت شکن پدر و مادر عزیزم! از این‌که حس می‌کردم در مکانی راحت قرار بگیرم و در سنگر نباشم غمگین بودم. [آیا]من می‌توانستم به خود بقبولانم که برادران خودم در مرزها شهید شوند و من هر روز شاهد این باشم که فلان کس شهید شدند؟ پدر و مادر داغ دارم! چگونه می‌توانستم مشاهده کنم که هر روز عدّه‌ای از بهترین جوانان ما کشته می‌شوند و من به کارهای روزمرّه مشغول باشم؟ می‌دانم که از دست دادن من شاید سنگین باشد ولی [آیا] غم از دست دادن حسین(ع) بر فاطمه زهرا(س) سنگین نبود؟ مگر آن‌ها نبودند که کشته شدند تا دین اسلام پابرجا شود؟ من هم به نوبه‌ی خود از آقا و سرورم حسین(ع) درس مبارزه و جهاد و درس شهادت را یاد گرفتم. من آموختم که زندگی مادّی نکبت بار است و نباید منتظر باشیم که مرگ ما را فرا گیرد، بلکه باید سراغ مرگ برویم. مگر انسان یک دفعه بیش‌تر می‌میرد؟ پس چه بهتر که آن یک دفعه هم در راه خدا باشد. پدر و مادر عزیزم! از شما خواهش می‌کنم که برایم گریه نکنید و بگذارید مردم به شما تبریک بگویند. وصیّت به همسرم: همسرم! امیدوارم که در طول زندگی[اگر] در مواردی تندی کردم مرا ببخشی. همسرم! خداوند از تو راضی باشد، من از تو راضی هستم. همسرم! زندگی یک کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یا زود امتحان بدهد و اگر من به جبهه برای حقّ و اسلام عازم شدم شاید موقع امتحانم فرا رسیده باشد. از تو خواهش می‌کنم برایم گریه نکنی بلکه خوشحال باشی زیرا تو همسر یک شهید یا داوطلبِ یک لبّیک گوی حسین زمانه هستی. وصی و ناظرم پدر و مادرم هستند.  والسّلام  منبع: تا شهدا تاريخ و ساعت ارسال: 1393/07/23 09:18:09 ميزان بازديد: 57 مطالب مرتبط فقط نیم صورت پسرم را برایم آوردند متولد می شوم تا بمیرم 11 ساله بود به جبهه رفت و بعد از 17 سال جنازه اش را آوردند خانوادگی به جبهه رفته بودیم آخرین دست نوشته یک شهید ماجرای زخمی شدن شهید شمالی و پزشکی که او را لو داد جوانی که از امام خواست دعا کند تا شهید شود

  • وصف چگونگى مرگ و مردن

    سختى جان كندن و حسرت از دست دادن دنيا، به دنيا پرستان هجوم آورد. بدن ها در سختى جان كندن سست شده و رنگ باختند، مرگ آرام آرام همه اندامشان را فرا گرفته، زبان را از سخن گفتن باز مى دارد، و او در ميان خانواده اش افتاده با چشم خود مى بيند و با گوش مى شنود و با عقل درست مى انديشد كه عمرش را در پى چه كارهايى تباه كرده؟ و روزگارش را چگونه سپرى كرده؟ به ياد ثروت هايى كه جمع كرده مى افتد، همان ثروت هايى كه در جمع آورى آنها چشم بر هم گذاشته و از حلال و حرام و شبهه ناك گرد آورده و اكنون گناه جمع آورى آن همه بر دوش اوست كه هنگام جدايى از آنها فرا رسيده، و براى وارثان باقى مانده است تا از آن بهرمند گردند، و روزگار خود گذرانند. راحتى و خوشى آن براى ديگرى و كيفر آن بر دوش اوست، و او در گرو اين اموال است كه دست خود را از پشيمانى مى گزد به خاطر واقعيّت هايى كه هنگام مرگ مشاهده كرده است. در اين حالت از آنچه كه در زندگى دنيا به آن علاقمند بود بى اعتنا شده آرزو مى كند، اى كاش آن كس كه در گذشته بر ثروت او رشك مى برد، اين اموال را جمع كرده بود. اما مرگ هم چنان بر اعضاى بدن او چيره مى شود، تا آن كه گوش او مانند زبانش از كار مى افتد، پس در ميان خانواده اش افتاده نه مى تواند با زبان سخن بگويد و نه با گوش بشنود، پيوسته به صورت آنان نگاه مى كند، و حركات زبانشان را مى نگرد اما صداى كلمات آنان را نمى شنود، سپس چنگال مرگ تمام وجودش را فرا مى گيرد، و چشم او نيز مانند گوشش از كار مى افتد، و روح از بدن او خارج مى شود، و چون مردارى در بين خانواده خويش بر زمين مى ماند كه از نشستن در كنار او وحشت دارند، و از او دور مى شوند. نه سوگواران را يارى مى كند و نه خواننده اى را پاسخ مى دهد، سپس او را به سوى منزلگاهش در درون زمين مى برند، و به دست عملش مى سپارند و براى هميشه از ديدارش چشم مى پوشند.   نهج البلاغة-ترجمه دشتى، ص: 207

  • در وصف پدر...

    پدر آن تيشه اي كه بر خاك تو زد دست عجل تيشه‌اي بود که شد باعث ويراني منيوسفت نام نهادند و به گرگت دادندمرگ، گرگ تو شد، اي يوسف کنعاني منمه گردون ادب بودي و در خاک شديخاک، زندان تو گشت، اي مه زنداني مناز ندانستن من، دزد قضا آگه بودچو تو را برد، بخنديد به ناداني منآن که در زير زمين، داد سر و سامانتکاش ميخورد غم بي‌سر و ساماني منبسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندمآه از اين خط که نوشتند به پيشاني منرفتي و روز مرا تيره تر از شب کرديبي تو در ظلمتم، اي ديده‌ي نوراني منبي تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منندقدمي رنجه کن از مهر، به مهماني منصفحه‌ي روي ز انظار، نهان ميدارمتا نخوانند بر اين صفحه، پريشاني مندهر، بسيار چو من سربگريبان ديده استچه تفاوت کندش، سر به گريباني منعضو جمعيت حق گشتي و ديگر نخوريغم تنهائي و مهجوري و حيراني منگل و ريحان کدامين چمنت بنمودندکه شکستي قفس، اي مرغ گلستاني منمن که قدر گهر پاک تو ميدانستمز چه مفقود شدي، اي گهر کاني منمن که آب تو ز سرچشمه‌ي دل ميدادمآب و رنگت چه شد، اي لاله‌ي نعماني منمن يکي مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتادکه دگر گوش نداري به نوا خواني منگنج خود خوانديم و رفتي و بگذاشتيماي عجب، بعد تو با کيست نگهباني من! "پروين اعتصامي "

  • شعر مرگ عشق

    خواهم که در این غمکده آرام بمیرمگمنام سفر کردم و گمنام بمیرمخواهم زخدایم که به دلخواه بمیرمیعنی که تو را بینم و آنگاه بمیرم*************************************شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم*************************************و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟*************************************  آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکستدیگر دلم هوای سرودن نمی کندتنها بهانه ی دل ما در گلو شکستسربسته ماند بغض گره خورده دردلمآن گریه های عقده گشا در گلو شکستای داد،کس به داغ دل باغ ،دل ندادای وای،های های عزا در گلو شکست "بادا "مباد گشت " مبادا "به باد رفت "آیا "زیاد رفت و"چرا "در گلو شکستفرصت گذشت وحرف دلم نا تمام ماندنفرین و آفرین و دعا در گلو شکستتا آمدم که با تو خدا حافظی کنمبغضم امان نداد وخدا ... در گلو شکست...      

  • مراحل جداشدن روح از بدن در لحظه مرگ انسان چگونه است؟

    مرگ ومرگ‏اندیشی (راز مرگ در بیان حضرت امیر)منابع مقاله:مجله قبسات، شماره 19، سید یحیی یثربی؛جستارهواژه مرگ، مانند کلمه زندگی، هستی و پیدایش، مفهوم روشن و عامی دارد که بر کسی پوشیده نیست . اما در آن سوی این مفهوم همگانی و روشن، چیزی قرار دارد که شاید هرگز برای کسی درست و دقیق معلوم نگردد و شناخته نشود . علی علیه السلام در اسرار و رموز مرگ می‏فرمایند:«ایها الناس، کل امری لاق ما یفر منه فی فراره; والاجل مساق النفس، والهرب منه موافاته . کم اطردت الایام ابحثها عن مکنون هذا الامر فابی الله الا اخفاءه . هیهات! علم محزون!» (1)«هر که از مرگ بگریزد، در همین فرارش با مرگ روبرو خواهد شد! چرا که اجل در کمین جان است و سرانجام گریزها، هم آغوشی با آن است! وه که چه روزگارانی در پی گشودن راز مرگ بودم! اما خواست‏خدا این بود که این اسرار همچنان فاش نشوند! هیهات! چه دانشی سر به مهر!» .اما در میان این پدیده‏های میرا و فانی، تنها انسان است که از این سرنوشت، یعنی مردن خبر دارد . همه جانداران می‏میرند، ستارگان و کهکشان‏ها فرو می‏پاشند، اما نمی‏دانند که می‏میرند و نمی‏فهمند که خواهند مرد! جز انسان که می‏داند و می‏فهمد که خواهد مرد .انسان هم از آغاز پیدایش مرگ آگاه، نیست . بلکه به‏تدریج‏با مفهوم مرگ آشنا می‏شود .موجوداتی که مرگ ندارند و نیز موجوداتی که از مرگ خود آگاه نیستند، از مرگ دلهره نداشته نگران هم نیستند . اما انسان با آگاه شدن از مرگ، مخصوصا با آگاه شدن از مرگ خود، دچار اضطراب و نگرانی شده، چندین پرسش اساسی درباره مرگ، بر ذهن و اندیشه او سنگینی می‏کنند:- مرگ یعنی چه ؟ - چرا باید مرد؟ - چگونه می‏میریم؟ - بعد از مرگ چه می‏شود؟ - چه کسی یا کسانی از راز مرگ آگاهند؟ - می‏توان مرگ را چاره‏جویی کرد؟ - آیا روحی داریم که با مرگ نابود نشود؟ - سرگذشت این روح - اگر باشد - پیش از پیوستن به جسم چه بوده است؟ - سرنوشت این روح، پس از مرگ جسم، چه خواهد بود؟ و ده‏ها پرسش دیگر .و بشر از همان آغاز برای به دست آوردن پاسخ این پرسش‏ها، تلاش کرده است . اگر چه پیامبران، فلاسفه و اندیشمندان، اولیا و عرفا و حتی افسانه‏بافان و اسطوره پردازان، هر یک به نوعی به این پرسش‏ها پاسخ داده‏اند; اما مرگ برای انسان همچنان یک معما و راز ناگشوده است .اینک در این مقاله برآنیم تا این راز را با مولای متقیان، امیر مؤمنان علی بن ابیطالب در میان نهاده، در حد فهم و توان خویش، از اشارات آن بزرگ مرد مرگ‏اندیش، برای حل این معما بهره گیریم .مرگ چیست؟اگر بشود چیزی را با ضدش معرفی کرد باید گفت که: مرگ پایان زندگی دنیوی است . چنانکه علی علیه السلام می‏فرمایند: ...

  • شعر احمد شاملو در وصف مرگ فروغ فرخزاد

    به جستجوي تو بر درگاه کوه مي گريم در آستانه دريا و علف به جستجوي تو در معبر بادها مي گريم در چارراه فصول در چارچوب شکسته ي پنجره که آسمان ابر آلوده را قابي کهنه مي گيرد به انتظار تصوير تو اين دفتر خالي تا چند تا چند ورق خواهد خورد؟ جريان باد را پذيرفتن و عشق را که خواهر مرگ است. و جاودانگي رازش را با تو درميان نهاد پس به هيات گنجي درامدي بايسته و آز انگيز گنجي از آن دست که تملک خاک را و دياران را از اين سان دلپذير کرده است نامت سپيده دمي ست که بر پيشاني آسمان مي گذرد متبرک باد نام تو و ما همچنان دوره مي کنيم شب را و روز را هنوز را...

  • جملاتی در وصف مادر

    امروز ، روز توست روز از تو سرودن ؛ از تو گفتن؛ و برای تو نوشتن.اما از تو سرودن و گفتن  قلمی توانا و هنری بی همتا می‌خواهد که من فاقد آنم. تو بزرگتر از آنی که قلم شکسته ای چون من ؛ یارای صعود به بارگاه آسمانی‌ات را داشته باشد؛ اما  فخر خاکساری درگاهت  رفیعتر از آن است که بتوانم از لذت اغوایش دل بکنم. پس با همین قلم شکسته و با همین واژه های نارس از تو و به عشق تو می نویسم . مادرم ای عزیز ؛ تو را از آن روز که بند بند وجودم به هستی تو بند بود ، از ان روزی که طپش قلبت تنها صدای آرام بخش دوران تنهایی من بود. از‌آن هنگام که کار هر صبح و شام من شمردن نفس های پر مهرت بود  می شناسم. تورا از آن نیمه شبهای پر التهاب که نفس درنفس من تا صبح سلامتم بیدار می نشستی ؛ تو را از آن دو چشم پر مهرو اشتیاق و همیشه نگران می شناسم . نمیدانم چرا تا اسمت را می برم  چشمهایم به اشک می نشیند؟! نمیدانم چرا تا به تومی اندیشم بغض راه گلویم را می گیرد؟! شاید از آن جهت است که به یاد میاورم دردهای بی پایانت را ؛ خستگیت را ؛ چهره تکیده ات را ؛ چین های عمیق پیشانیت را ؛ موهای سفید شده ات را ؛ و آن خنده محزون که همیشه سعی می کنی برای آرامش من  زینت صورتت باشد ؛ و آن دستها ؛ آن دستهای  پرچین و چروک خسته ات را .آه اگر میدانستی  چه لذتی دارد بوسیدن آن دستهای خسته مهربان ؛ هرگز مرا از این لذت  منع نمی کردی .  چه کنم که بضاعت بیان حق شناسی سزاوارنه‌ات را ندارم چه کنم که توشه‌ای بیش از این در کوله بارم نیست. چه کنم که نه کلام من ؛ که اقیانوس کلمات هم نمی تواند ترا وصف کند.پس  چون همیشه سخاوتمندانه همین دلواژه‌های سترون و نارسم  را بپذیر و همای سعادت ستایشت را برشانه های لرزانم بنشان.کیست مادر؟ نقشه ایجاد ما                                                           کیست مادر ؟ بانی بنیاد ما قلب او سرچشمه امید هاست سینه او مشرق خورشیدهاست رمز عشق جاودانی مادر است کیمیای زندگانی مادر است هر چه دارم من همه از مادر است پای تا سر شعله ام زین اخگر است عین آن رازی که میدانی‌ست او یا همانی که نمیدانی‌ست او نامه‌ایی ناخوانده با خط کهن قصه‌ایی تازه که میخوانی‌ست او درد دارد، کو که پیدایش کنی همدم هر درد پنهانی‌ست او کار و بارش سوختن، افروختن آنکه در کارش فرومانی‌ست او لحظه‌ایی از غمگساری دور نیست گریه‌ی هر ابر بارانی‌ست او بوی گیسوی سپیدش محشر است بهتر از هر گل که میدانی‌ست او دوستش دارم که در سرمای عمر همچو گلهای زمستانی‌ست او روح او پایان نمی‌گیرد به مرگ ماندنی در عالم فانی‌ست او از بدایت تا نهایت عاشق است عشق اول، عشق پایانی‌ست او این شگفت نازنین ...