در مورد مثنوی
مقاله :مثنوی معنوی زادگاه و جایگاه امثال و حکم
«متن» اگر به صراحت گفته شود که آرا و افکار مولانا را فقط از دریچه ی گنجینه ی تمثیل، مثل و ضرب المثل های مثنوی می توان شناخت، سخنی یاوه نیست و هرگز به بیراهه نرفته ایم. گرچه اظهار عقیده در باب مردی چون مولانا حکم «گنجاندن بحر در کوزه است» امّا از آن جا که برای رهایی از «پای چوبین استدلال» شیوه تمثیل را برگزیده است، سخن گفتن در باب ضرب المثل های مثنوی کاری ساده و آسان نیست. لذا این امر ابتدا مستلزم شناخت مفاهیم سه گانه ی «مثل، تمثیل و ضرب المثل» و ارتباط ، تناسب و احیاناً افتراقی است که میان این سه اصطلاح می توان داشت که در این مقاله، ابتدا مثل های هر دفتر از حیث کمیّت مورد بررسی قرار گرفته و سپس از حیث محتوا و درون مایه به بخش هایی چون: الف) تاثیر قرآن و حدیث در گنجینه ی مثل ها ب) مثل های که در بردارنده ی تعالیم اخلاقی ج) شخصیت های برجسته ضرب المثل ها و مثل ها د) مظاهر طبیعت و جلوه ی آن در مثل های مثنویی) عشق حقیقی و مجازی و جایگاه آن در مثل های مثنوی مثل ها یکی از ناب ترین تراوش های فکری بشر هستند که اغراض و ایده های بعضاً نهفته ی آدمی را به اقتضای برخورداری فکری و فرهنگی هر ملّت بیان می کنند. این گنجینه ها، زبان حال و زیر بنای محکم عاطفی و اخلاقی ملّتی است که از زمان های دور تا کنون به همین واسطه شناخته شده اند و در جهان پرچم دار اصالت فرهنگی معرفی شده اند. اصیل معرفی شده است.بر شمردن کمّی و کیفی مثل های مثنوی، نه تنها ستایش و محک زدن توانایی مولانا در استفاده از مثل ها در بر داشته بلکه از آن جا که شعرا و نویسندگان از دیر باز تا کنون برای بیدارسازی افراد و بکارگیری افکار ملل خود در شرایط مناسب و توجّه آنها به فضایل انسانی و تقویت مبانی اخلاقی و آداب زندگی اجتماعی قصص و داستان هایی ساخته یا بکار برده اند و از این رهگذر پندها داده و بستر سازی ها کرده اند. ارزشمند و مناسب است.گنجینه ی غنی و ارزشمند مثل ها و ضرب المثل های فارسی که بعضاً بر گرفته از داستان های دلنشین و در عین حال آموزنده ی پیشیان است و گاه بیان کننده ی حقایق تلخ و دور از ذهن زندگی اند، به مرور زمان به عبارت یا چکیده ی ارزشمند یا جمله ای گویا و صریح بدل شده اند که در میان ملل مختلف به نام های «مثل»، «ضرب المثل» و «تمثیل» شهرت یافته اند.«تعاریف» در «امثال و حکم دهخدا» که یکی از مهمترین مراجع مورد استفاده در این مقاله است، این سه عنوان در زیر مجموعه ی امثال و حکم نقل شده اند که با توجه به آرای برخی صاحب نظران هر سه اصطلاح جداگانه معرفی می گردند. «اَمثال»: به داستان های اخلاقی کوچکی اطلاق می شود که به عربی «مَثَل» و به زبان های ...
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲ تا ۴۰۸
<< برگ پیشین برگ پسین >> داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را میکُشت از بهر تعصّب بود شاهی در جهودان ظلمساز دشمن عیسی و نصرانیگُداز عهد عیسی بود و نوبت آن او جان موسی او و موسی جان او شاه احوَل کرد در راه خدا آن دو دمساز خدایی را جدا [1] گفت استاد احولی را کاندر آ زو برون آر از وِثاق آن شیشه را [2] گفت احول زان دو شیشه من کدام پیش تو آرم بکن شرح تمام گفت استاد آن دو شیشه نیست رو احولی بگذار و افزونبین مشو گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را درشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مَرد احول گردد از مَیلان و خشم [3] شیشه یک بود و به چشمش دو نمود چون شکست او شیشه را دیگر نبود خشم و شهوت مرد را احول کند ز استقامت روح را مُبدَل کند [4] چون غرض آمد هنر پوشیده شد صد حجاب از دل به سوی دیده شد چون دهد قاضی به دل رشوت قرار کی شناسد ظالم از مظلوم زار؟ [5] شاه از حِقد جهودانه چنان گشت احول کالامان یا رب امان [6] صد هزاران مؤمن مظلوم کشت که پناهم دین موسی را و پشت آموختن وزیرْ مکرْ پادشاه را او وزیری داشت گبر و عشوهدِه کو بر آب از مکر بر بستی گره [7] گفت ترسایان پناهِ جان کنند دین خود را از ملِک پنهان کنند کم کُش ایشان را که کُشتن سود نیست دین ندارد بوی، مُشک و عود نیست سرِّ پنهان است اندر صد غلاف ظاهرش با توست و باطن بر خلاف شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست؟ چارهی آن مکر و آن تزویر چیست؟ تا نماند در جهان نصرانیی نی هویدا دین و نه پنهانیی گفت ای شه گوش و دستم را ببُر بینیام بشکاف و لب در حکمِ مُرّ [8] بعد از آن در زیرِ دار آور مرا تا بخواهد یک شفاعتگر مرا بر مُنادیگاه کن این کار، تو بر سر راهی که باشد چارسو آنگهم از خود بران تا شهر ...
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۴۴ تا ۲۴۶
<< برگ پیشین برگ پسین >> خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک گفت ای شه خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را کس ندارد گوش در دِهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها خانه خالی ماند و یک دیّار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه [1] نرم نرمک گفت شهرِ تو کجاست؟ که علاج اهلِ هر شهری جداست واندر آن شهر از قرابت کیستت؟ خویشی و پیوستگی با چیستت؟ دست بر نبضش نهاد و یک به یک باز میپُرسید از جور فلک [2] چون کسی را خار در پایش جهد پای خود را بر سَرِ زانو نهد 1/150 وز سر سوزن همی جوید سرش ور نیابد میکُند با لب ترش خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود وا دِه جواب خار در دل گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمان را بر کسی؟ کس به زیر دُمِّ خر خاری نهد خر نداند دفع آن بر میجهد بر جهد وان خار محکمتر زند عاقلی باید که خاری برکَند خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جُفته میانداخت صد جا زخم کرد آن حکیم خارچین استاد بود دست میزد جابجا میآزمود زان کنیزک بر طریق داستان باز میپرسید حال دوستان با حکیم او قصّهها میگفت فاش از مقام و خواجگان و شهر و باش [3] سوی قصّه گفتنش میداشت گوش سوی نبض و جَستنش میداشت هوش تا که نبض از نام کی گردد جَهان او بود مقصود جانش در جِهان دوستان و شهر او را برشمرد بعد از آن شهری دگر را نام بُرد گفت چون بیرون شدی از شهرِ خویش در کدامین شهر بودستی تو بیش؟ نام شهری گفت و زان هم در گذشت رنگ روی و نبض او دیگر نگشت خواجگان و شهرها را یک به یک باز گفت از جای و از نان و نمک شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد نبض او بر حال خود بُد بیگزند تا بپرسید از سمرقند چو قند [4] نبض جَست و روی سرخ و زرد شد ...
مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان )
بخش ۱۹۷ - جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم در شعر ذیل مولانا داستان اشخاصی را نقل میکند که به یک خصلتی خو میگیرند و عادت میکنند و شب و روز فکر و ذهنشان آن خصلت میشود .چنین اشخاصی در راه کاری که عاشق و دلباختۀ ان هستند مشتاقانه گام بر میدارند و هیچ ترس و هراسی از احدی در این راه به خود راه نمیدهند .در این شعر ابتدا مثل کودکی را بیان میکند که نگهبان کشتزاری بود و طبلی بدست داشت تا با آن مرغان را بترساند و از قضا لشکر سلطان محمود از آنجا گذر میکرد و شترانی که طبلهای سلطان را با خود حمل میکردند نزدیک کشتزار رسیدند و کودک خواست با زدن طبل انها را بترساند که عاقلی به او گفت :طبل مزن که این شتران با طبل خو گرفته و با آن بزرگ شده اند.پس اگر انسان با طبل بلا خو گرفته باشد از رنج و مصیبت و گرفتاری باکی نخواهد داشت. و همچنین داستان جوانی را بیان میکند که از زندگی سیر شده بود و شنید که در جایی مسجدی وجود دارد که هر کسی شب داخل آن مسجد بخوابد ،مردنش حتمی خواهد بود و گفت چه بهتر که بروم و در این مسجد بخوابم شاید از این زندگی رهایی یابم و چون شب در مسجد خوابید،صداهای عجیبی به گوشش رسید و او که دل به مرگ داده بود از هیچ چیز و هیچ کس هراسی نداشت به خاطر همین بلند شد و فریاد زد که هر که هستی بیا و مرا از این زندگی راحت کن و ناگهان طلسم مسجد شکست و زر و طلای بسیاری نصیب او گشت.پس تمام مصیبتها از ترس انسان نشأت میگیرد و اگر نترسیم طلسم دیو خواهد شکست و این موضوع در مورد هر کاری صدق میکند. گفت ای یاران از آن دیوان نیم که ز لا حولی ضعیف آید پیم کودکی کو حارس کشتی بدی طبلکی در دفع مرغان میزدی تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت کشت از مرغان بد بی خوف گشت چونک سلطان شاه محمود کریم برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم با سپاهی همچو استارهٔ اثیر انبه و پیروز و صفدر ملکگیر اشتری بد کو بدی حمال کوس بختیی بد پیشرو همچون خروس بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب میزدی اندر رجوع و در طلب اندر آن مزرع در آمد آن شتر کودک آن طبلک بزد در حفظ بر عاقلی گفتش مزن طبلک که او پختهٔ طبلست با آنشست خو پیش او چه بود تبوراک تو طفل که کشد او طبل سلطان بیست کفل عاشقم من کشتهٔ قربان لا جان من نوبتگه طبل بلا خود تبوراکست این تهدیدها پیش آنچ دیده است این دیدها ای حریفان من از آنها نیستم کز خیالاتی درین ره بیستم من چو اسماعیلیانم بیحذر بل چو اسمعیل آزادم ز سر فارغم از طمطراق و از ریا قل تعالوا گفت جانم را بیا گفت پیغامبر که جاد فی السلف بالعطیه من تیقن بالخلف هر که ...
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۶۴۵ تا ۷۰۹
<< برگ پیشین برگ پسین >> تتمّهی قصّهی مُفلِس گفت قاضی مُفلِسی را وانما گفت اینک اهل زندانت گوا گفت ایشان متّهم باشند چون میگریزند از تو میگریند خون وز تو میخواهند هم تا وارهند زین غرض باطل گواهی میدهند جمله اهل محکمه گفتند ما هم بر اِدبار و بر افلاسش گوا هر که را پرسید قاضی حال او گفت مولا دست ازین مُفلِس بشو گفت قاضی کِش بگردانید فاش گِرد شهر این مُفلِس است و بس قلاش [1] کو بکو او را مُنادیها زنید طبل افلاسش عیان هر جا زنید [2] هیچ کس نسیه بنفروشد بدو قرض ندهد هیچ کس او را تَسو [3] هر که دعوی آردش اینجا به فَن بیش زندانش نخواهم کرد من [4] پیش من افلاس او ثابت شدست نقد و کالا نیستش چیزی به دست 2/654 آدمی در حَبس دنیا زان بود تا بود کافلاس او ثابت شود مُفلِسیّ دیو را یزدان ما هم منادی کرد در قرآن ما کو دغا و مُفلِس است و بدسخن هیچ با او شرکت و سودا مکن [5] ور کنی، او را بهانه آوری مُفلِس است او صَرفه از وی کی بری؟ [6] حاضر آوردند چون فتنه فروخت اُشتر کُردی که هیزم میفروخت [7] کُردِ بیچاره بسی فریاد کرد هم مُوکَّل را به دانگی شاد کرد اُشترش بُردند از هنگام چاشت تا شب و افغان او سودی نداشت بر شتر بنشست آن قحط گران صاحب اشتر پیِ اشتر دوان سو به سو و کو به کو میتاختند تا همه شهرش عیان بشناختند پیش هر حمّام و هر بازارگَه کرده مردم جمله در شکلش نگه دَه منادیگر بُلندآوازیان تُرک و کُرد و رومیان و تازیان [8] مُفلِس است این و ندارد هیچ چیز قرض تا ندهد کس او را یک پشیز ظاهر و باطن ندارد حبّهای مُفلِسی قلبی دغایی دبّهای [9] هان و هان با او حریفی کَم کنید چون که گاو آرد گِره محکم کنید [10] ور ...
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۰۷ تا ۳۱۹۶
<< برگ پیشین برگ پسین >> ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بیادبی کرده بود گرگ را برکَند سر آن سرفراز تا نماند دوسری و امتیاز [1] فَانتَقَمنا منهُم است ای گرگِ پیر چون نبودی مُرده در پیش امیر [2] بعد از آن رو شیر با روباه کرد گفت این را بخش کن از بهرِ خورد سجده کرد و گفت کین گاو سمین چاشتخوردت باشد ای شاه گزین [3] وان بُز از بهر میانِ روز را یخنیی باشد شهِ پیروز را [4] و آن دگر خرگوش بهر شام هَم شبچَرهی این شاهِ با لطف و کرم [5] گفت ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت ز کی آموختی؟ از کجا آموختی این ای بزرگ؟ گفت ای شاه جهان از حال گرگ گفت چون در عشق ما گشتی گرو هر سه را برگیر و بستان و برو روبها چون جملگی ما را شدی چونت آزاریم چون تو ما شدی ما تو را و جمله اِشکاران تو را پای بر گردون هفتم نه بَر آ چون گرفتی عبرت از گرگ دنی پس تو روبه نیستی شیر منی عاقل آن باشد که عبرت گیرد از مرگ یاران در بلای مُحترَز [6] روبه آن دم بر زبان صد شکر راند که مرا شیر از پی آن گرگ خواند گر مرا اوّل بفرمودی که تو بخش کن این را، که بردی جان ازو؟ پس سپاس او را که ما را در جهان کرد پیدا از پس پیشینیان تا شنیدیم آن سیاستهای حق بر قُرونِ ماضیه اندر سبق [7] تا که ما از حال آن گرگانِ پیش همچو روبه پاس خود داریم بیش امّت مرحومه زین رو خواندمان آن رسول حقّ و صادق در بیان [8] استخوان و پشم آن گرگان عیان بنگرید و پند گیرید ای مِهان عاقل از سر بنهد این هستی و باد چون شنید اَنجامِ فرعونان و عاد ور بننهد دیگران از حالِ او عبرتی گیرند از اِضلال او [9] تهدید کردن نوح علیهالسّلام مر قوم را کی با من مپیچید ...