درمورد حضرت علی اصغر ع
مصیبت حضرت علی اصغر
تلخترين لحظات تاريخ نزديك ميشد؛ تمامي ياران و اصحاب امام حسين(ع) به ميدان رفته و كشته شده بودند. در اردوگاه حق تنها دو مرد باقي مانده بود: اباعبدالله الحسين عليه السلام و امام سجاد عليه السلام كه آن روز به اراده الهي بيمار بود تا زنده بماند و رهبري امت را پس از امام حسين عليه السلام به دست بگيرد.امام عليه السلام چون خويشتن را تنها و بي ياور ديد آخرين حجت را بر مردم تمام كرد و بانگ برآورد: «هل من ذاب يذب عن حرم رسول خدا؟" هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله باغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في اعانتنا؟" يعني: آيا مدافعي هست كه از حريم رسول خدا دفاع كند؟ آيا يكتاپرستي هست كه از خدا بترسد و ما را ياري دهد؟ آيا فريادرسي هست كه به خاطر خدا ما را ياري رساند؟ آيا كسي هست كه به خاطر روضه و رضوان الهي به نصرت ما بشتابد؟.صداي اين كمك خواهي امام كه به خيمهها رسيد و بانوان دريافتند كه حسين ديگر ياوري ندارد، صدايشان به شيون و گريه بلند شد. امام روي به خيمهها كرد، شايد كه زنان با ديدن او اندكي آرام گيرند ؛ كه ناگاه صداي فرزند شش ماههاش عبدالله بن الحسين ــ كه به علي اصغر معروف بود ــ را شنيد كه از شدت تشنگي ميگريست.حضرت علي اصغرعلیه السلام طفلي شيرخواره بود؛ كه نه آبي در خيمهها بود تا وي را سيراب كنند ، و نه مادرش رباب شيري در سينه داشت كه به وي دهد.امام عليه السلام قنداقه علي اصغر را در دست گرفت و به سوي دشمن رفت ؛ در مقابل لشكر يزيد ايستاد و فرمود:اي مردم! اگر به من رحم نميكنيد بر اين طفل ترحم نماييد ... .اما گويي كه بذر رحم بر دل سنگ آنان پاشيده نشده بود و تمامي رذالت دنيا در اعماق وجودشان ريشه دوانده بود ؛ زيرا به جاي آنکه فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله را به مشتي آب ميهمان کنند، تيراندازي از بني اسد كه گفته شده است حرملة بن كاهل بود تيري در كمان نهاد و گلوي طفل را نشانه گرفت. ناگاه دستان و سينه امام عليه السلام به خون رنگين شد... سر كوچك و گردن ظريف طفل شيرخواره را از بدن جدا شده بود... .آتش عشق تو در من شعلهور بود اي پدر *** پيش تير عشق تو ، قلبم سپر بود اي پدرشد گلويم روي دستت ذبح ، ميداني چرا؟ *** پيش تير عشق تو ، قلبم سپر بود اي پدرامام عليه السلام دستان خود را از خون علي اصغر پر كرد و به آسمان پاشيد و گفت: «هون علي ما نزل بي انه بعين الله ـ تحمل اين مصيبت بر من آسان است چرا كه خداي آن را ميبيند»... در همين حال، «حصين بن تميم» تير ديگري افكند كه بر لبان مبارك امام عليه السلام نشست و خون از دهان حضرت جاري شد. امام روي به آسمان كرد و اينگونه نيايش نمود: خدايا! سوي تو شكايت ميكنم از آنچه ...
شفایافتگان
مرد كُرد كلاتى سى و پنجسالهاى بر اثر افتادن از بالاى چوب بست از كمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل، به زحمت راه مىرفت . پس از شش ماه، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروى، و از امام رضا(علیهالسلام) شفا بخواهى، بهبود مىیابى . بالاخره او را با چهار پا به مشهد مىبرند و به صحن كه مىرسند او را رها مىكنند. او با چوب زیر بغل تا نزدیك سقاخانه اسماعیل طلا مىرود؛ در آنجا دربانى را مىبیند. (حسین با خود چنین خیال مىكند كه حضرت رضا علیهالسلام در یكى از این اطاقها باید باشد كه مىتواند نزد ایشان برود). با همان لهجه كُردى به دربان مىگوید: حضرت رضا(علیهالسلام) كجاست؟ ما از كلات آمدهایم تا او را ببینیم. آقا را كجا باید ببینیم؟ ما با او كار داریم . دربان با حالت تمسخر به یكى از منارهها اشاره كرده، گفت: آقا آنجاست. مرد كُرد گفت: ما چطور آن بالا برویم؟ دربان از روى تمسخر درِ پلههاى مناره را نشان داده، گفت باید از این پلهها بالا بروى . مرد كُرد به طرف در مناره رفت و با زحمت از پله اول و دوم بالا رفت؛ همین كه خواست، با همان سعى و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صدایی شنید؛ كه مىگفت: حسین! بالا نیا. براى تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم . آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد و سلام كرد. آن حضرت پس از جواب سلام، فرمود: حسین ! چه شده ؟ گفت: شش ماه است كه از كار افتادهام حالا آمدهام تا مرا خوب كنى . آقا دستى به كمرش مالید؛ در حالی که چوبها از زیر بغلش افتاده و آسوده روى پاهاى خود ایستاد و كمرش راست شد، دیگر احساس درد كمر نكرد. آن حضرت چوبها را از روى زمین برداشت و به او داد (چون که مهمان اوست، زحمت نكشد.) بعد به او فرمود: برو؛ هر چه دیدى براى آن دربان، نقل كن. حسین نزد دربان رفت. دربان همین كه دید او بدون چوب و در حال عادى راه مىرود و چوبهاى زیر بغلش را در دست گرفته است؛ تعجب كرد و او را در بغل گرفت . اما حسین به خاطر راهنمایى كه او را به پیش امام رضا(علیهالسلام) فرستاده بود اظهار تشكر كرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد! كه مرا خدمت امام فرستادى . اما دربان بر سر زبان با خود گفت: خاك بر سرم ! من او را مسخره كردم و او شفاى خود را گرفت .