دانلود کتاب روزای بارونی هما پور اصفهانی
دانلود کتاب کامل رمان روزای بارونی از هماپور اصفهانی نسخه جدید
برای دانلود رمان روزهای بارونی از هما پور اصفهانی روی لینک زیر کلیک کنید .دانلود با لینک غیرمستقیم به درخواست نویسنده رمان لینک دانلود رو تا زمان ارائه نسخه جدید نمی تونیم بزاریم ...اما نصف رمان نسخه قدیمی رو در لینک زیر قرار میدم براتون ...دانلود نسخه قدیمی -20 کیلوبایت
عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..
طناز..رمان توسکا و روزای بارونی ویولت..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی طناز..رمان توسکا و روزای بارونی آراد..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی آرشاویر..رمان توسکا و روزای بارونی نیما..رمان قرار نبود و روزای بارونی طرلان..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا ترسا و نیما..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا نیما.. ترسا..روزای بارونی و قرار نبود طناز..رمان توسکا و روزای بارونی ویولت..جدال پرتمنا و روزای بارونی بازم ترسا..قرار نبود و روزای بارونی بازم ترسا..روزای بارونی و قرار نبود بازم ترسا روزای بارونی و قرار نبود.. ترسا..رمان قرار نبود و روزای بارونی آرتان..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا..رمان روزای بارونی و قرار نبود آرشاویر..رمان توسکا و روزای بارونی توسکا..رمان توسکا و روزای بارونی آراد..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی ویولت..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی دنیل..رمان افسونگر افسون..رمان افسونگر طرلان..رمان روزای بارونی و قرار نبود احسان..رمان توسکا و روزای بارونی طناز..رمان توسکا و روزای بارونی امیر عرشیا رمان آرامش غربت دایان..رمان آرامش غربت آترین..رمان روزای بارونی تانیا..رمان روزای بارونی
دانلود رمان ایرانی و عاشقانه روزای بارونی با فرمت pdf
نام کتاب : روزای بارونینویسنده کتاب : هما پور اصفهانیسبک کتاب : عاشقانهزبان کتاب : فارسیقالب کتاب : Pdfحجم کتاب : 1.3 مگابایتخلاصه داستان رمانی مختلط از آرتان و ترسا ، نیما و طرلان ( قرار نبود 2 ) توسکا و آرشاویر ، احسان و طناز ( توسکا 2 ) آراد و ویولت ( جدال پر تمنا 2 ) … همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می سازن …با تشکر از سایت www.98ia.com و هما پور اصفهانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب با فرمت pdf
دانلود رمان روزای بارونی
رمز عبور : www.tak-site.ir با تشکر فراوان از هما پور اصفهانی عزیز بابت نوشتن این رمان فوق العاده. بخشی از متن رمان: کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد … فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن … مشتش رو کوبید روی کاپوت … غرورش له شده بود … راه افتاد که سوار ماشین بشه … تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه … هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد … سر جا خشک شد … یاد پسرک گلفروش افتاد … گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا … ذهنش برگشت به عقب … صدای تانیا توی ذهنش پیچید: - وای آرتان! چه بوی مریمی می یاد تو مطبت! عطرشو اسپری می کنی تو هوا؟!!!
رمان استایل از هما پور اصفهانی
رمان استایل هما پور اصفهانی به اصرار خیلی از دوستان رمان استایل رو به صورت تایپی و قسمت قسمت قرار میدیم :) گاهی عشق فاصله بین شوخی و زندگیست راهی عشق که بشوی بازگشتش پرتگــاهیست به نام عاشقی حتی اگر هم نخوایی راهی این قایقی محو دقایقی که باهاش عاشقی برای خواندن رمان استایل از هما پور اصفهانی کلیک کنید تصاویر شخصیت ها : مطالب مرتبط: تصاویر شخصیت های رمان استایل از هما پور اصفهانی تصاویر شخصیت های رمان استایل از هما پور اصفهانی قسمتی از متن رمان استایل - ببین روژین جان . ما یه برند تازه تاسیس داریم . با یه سری مدل که اغلب ایرانی هستن . یعنی به تازگی یه گروه رو وارد ترکیه کردیم . این مدل ها رو از شرکت مدل بوکرز توی ایران درخواست کردم و مطمئنا شما اونا رو می شناسی . لیدر این گروه اردوان رضاییه که در واقع آقای رضایی مدیر عامل شرکت بوکرزه . مکثی کرد و همون موقع دهن ِ من مثل چی باز شد .. ! ای بابا .. دوباره قهوه و مانتو و معذرت خواهی جلوی چشمام جون گرفت .. ! مثل این که این بشر و تصادف های وقت و بی وقتش دست از سر ِ من برنمی داشت .. ! – حرفمو کوتاه می کنم . طراح ما هم یکی از بهترین طراح های ترکیه بود که از قبل باهاش قرارداد بسته بودیم . اما طی یه سانحه این طراح جون خودش رو از دست می ده … و الان این گروه پا در هوا مونده . اردوان گفت که شما رو توی فرودگاه دیده و متوجه شده که طراح هستی . منتها مشخصات کاملت رو نداشته ولی تا یکم تعریف کرد شما به ذهنم رسیدی. من با امیرحسین صحبت کردم و متوجه شدم که خودت بودی و برای چند ماه ترکیه هستی . خواستم اگه میشه ملاقاتی در زمینه ی همکاری با هم داشته باشیم . حسابی رفته بودم توی خلسه .. یه کُما .. ! باورم نمیشد … منی که دیشب این قدر با خودم کلنجار رفتم و به هیچ جایی نرسیدم ، حالا یه دفعه ای پیشنهاد کار بهم شده .. ! این تصادفِ زمان محال بود .. ! بی اختیار گفتم : – من باید فکر کنم .. خودم باهاتون تماس می گیرم . – روژین خانم .. من کارم گیره .. گروه حسابی آشفته اس و من فقط چند روز تا بستن ِ قرارداد مهلت دارم . خواهش می کنم تا فردا صبح به من خبر بده … – باشه آقای شایگان . من تا قبل از بیست و چهار ساعت آینده جوابم رو بهتون می دم .. – خیلی ممنون .. خداحافظ .. گوشی که قطع شد .. ، تازه عقلم اومد سر جاش .. از جام پریدم و با کلی استرس شماره ی امیرحسینو گرفتم . با شنیدن ِ صدا و هیجانم شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن . منم که مسخ شده بودم فقط به حرفاش گوش می دادم و در واقع هیچی نمی فهمیدم . بعد از چند دقیقه یهو گفت : – حیف که اینجا نیستی وگرنه یکی می زدم زیر گوشت که این طوری نری تو هپروت ! کجایی دختر ؟ – هان .. ؟ دارم گوش می دم – ...
قسما دوم رمان روزای بارونی
- بابا شــــــوت کن!صدای شکستن چیزی اومد ... ترسا نفسش رو با حرص فوت کرد و کتاب رو زد به هم ... فایده نداشت! باز تصمیم گرفت درس بخونه و بازی های این پدر و پسر شروع شد ... صبح تا شب که آترین بهش اجازه نمی داد درس بخونه شبا هم که آترین رو دست آرتان می سپرد و تصمیم می گرفت یکی دو ساعت درس بخونه اینقدر شلوغ می کردن که بازم نمی تونست ... گلوله های پنبه رو از توی گوشش در آورد و با غیظ از جا بلند شد که بره یه گوشمالی درست و حسابی به آرتان و آترین بده! یک ماه دیگه کلاساش شروع می شد و اگه یه دور کتاب دکتر عامری رو مرور نمی کرد محال بود بتونه دروسش رو بفهمه ... از اتاق رفت بیرون ... توی چارچوب در دست به کمر ایستاد و زل زد بهشون ... آرتان با یه آستین حلقه ای سورمه ای و یه شلوار گرمکن نشسته بود کف سالن و مشغول جمع کردن خورده شیشه های گلدون بود ... در همون حین داشت آهسته می گفت:- اوه اوه آترین ! الان مامانت می یاد جفتمونو می ندازه بیرون از خونه!آترین هم که سعی می کرد صداشو مثل باباش آروم کنه گفت:- اوه اوه بابا! زود باش همه شو بریز دله آشخالی ... الان می یاد ... من می گم تو بودیا!آرتان که هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود با چشمای گرد شده به آترین نگاه کرد و گفت:- آتریـــن! من شکستم ؟ آترین دست به کمر شد و با همون صدای یواشش گفت:- خوب من شکستم! اما جلو مامان تو شکسته باش ... باشه؟آرتان دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و غش غش خندید، ترسا جایی ایستاده بود که توی دید نباشه، در همون حالت داشت از صمیمیت بین آرتان و آترین لذت می برد. آرتان کمی سر جاش خم شد و بشقابی از روی میز پذیرایی برداشت ، خرده شیشه ها رو ریخت داخل بشقاب و رو به آترین گفت:- سوئی شرتت رو در بیار ببینم فسقل!آترین با تعجب گفت:- چرا؟- می خوام خاکا رو بریزم تو کلاهت ... بدو الان مامانت می یاد!آترین هیجان زده سوئی شرت سبز رنگ کوچیکش رو به سختی از تنش در آورد و کلاهشو دو دستی گرفت جلوی باباش ... آرتان همه خاک ها رو دو دستی جمع کرد و خواست بریزه داخل کلاه که ترسا بیشتر پنهان شدن رو جایز ندونست ، رفت جلو و گفت:- چی کار می کنی؟ سوئی شرت بچه خراب می شه! آترین سریع پشت باباش پناه گرفت و گفت:- مامان، بابا بود!آرتان باز خنده اش گرفت و با همون دستای پر از خاک زل زد توی چشمای ترسا و شونه ای بالا انداخت. ترسا هم در حالی که به شدت سعی می کرد جلوی قهقهه زدنش رو بگیره رفت جلو بازوی محکم آرتان رو گرفت توی دستش و گفت:- بیا ببینم ... آرتان دنبال ترسا راه افتاد و گفت:- نکشیمون!ترسا بازوشو ول کرد، مشتی توی سینه اش کوبید و گفت:- بکشمت هم حقته! بعد از این حرف دوباره چرخید و وارد آشپزخونه شد، آرتان و آترین هم دنبالش رفتن، ...
افسونگر
نام کتاب : افسونگر نویسنده : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱۵ مگا بایت عداد صفحات : ۳۵۹ خلاصه داستان :تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد … افسونگرش کردند ……… دانلود کتاب
پست سی و سوم رمان سیگار شکلاتی از هما پور اصفهانی
کیف کولیم رو انداخت رو دوشم و از پشت درخت اومدم بیرون. بچه ها اونطرف خیابون منتظر علامت من بودن ... اومدم کنار خیابون و دو تا انگشت شست و سبابه م رو کردم توی دهنم و با قدرت تموم سوت زدم. کامیار اولین کسی بود که از پشت درختای اونطرف خیابون سرک کشید و اومد بیرون ... نفر بعدی نازیلا بود و بعدی سیامک ... اشاره ای به سمت کافی شاپ کردم و خودم خیز گرفتم سمت کافی شاپ ... بچه ها پشت سرم یکی پس از دیگری وارد شدن ... نشستم پشت میز مخصوص خودمون و بی توجه به بقیه که توی کافی شاپ بودن ضرب گرفتم روی میز و شروع کردم به خوندن: - کوچه تنگه بله ! ساها قشنگه بله!! دست به زلفاش بزنی دستت قلم می شه بله! کامیار هم شروع کرد به قر دادن وسط کافی شاپ ... همه داشتن هر هر می خندیدن به مسخره بازیامون ... دیگه خوب می شناختمون! یک اکیپ دیوونه ... نازیلا هم پرید اون سمت میز و شروع کرد به خوندن: - کوچه ریگه بله .. ساها چه خیگه بله! کوله م رو برداشتم از همین سمت میز شوت کردم توی سرش و داد زدم: - خودت خیگی و هفت جد و آباد مربوط به عمه ت! سیامک زد تو سر کامیار که اون وسط تو حالت نیمه قر مونده بود و گفت: - بور بتمرگ چته؟! نیم قر موندی! کامیار تو همون حالت خشک شده گفت: - منتظر بقیه اشم! تا بشینم باز شروع می کنن ... بذار من پوزیشنمو حفظ کنم ... سیامک قاه قاه خندید نشست و گفت: - جمع کنین بساط مطربی رو ... نیاز کجاست پس؟ فین فین کردم و گفتم: - چه می دونم! اون همیشه عقب می مونه! گشت مشت نبرده باشتش تا الان خیلیه ... کامیار بیخیال نیم قرش ولو شد روی صندلی کنار من و گفت: - شایدم چار میخ رفته تو استاد! اون که اهل پیچوندن نیست ... ماییم که عین جیمز باندا در می ریم! سیامک مشغول ور رفتن به دستمال روی میز شد و گفت: - ولی بدم تابلو شدیم! ببین چقدر در رفتیم که سپردن به حراست اینا هر وقت خواستن برن بیرون هم ساعت کلاساشون رو چک کن .... چهار تایی هر هر خندیدم و گفتم: - دندشون نرم! ما هم که راهشو یاد گرفتیم تک تک می دِرِزیم! دوزار این درسا به درد آینده ما نمی خوره ... والا!! مثلا من با دونستن ب م م ک م م چی غلطی می تونم بکنم؟ سیامک غش غش خندید و گفت: - با ک م م می تونی چیز بچه بشوری مثلا ... کهنه اش هم می شه شست! بی دوربایستی یه دونه کتاب از توی کیفم برداشتم رفتم سمت سیامک ... دستاشو آورد بالا و همینطور که از خنده سیاه شده بود سعی می کرد جلومو بگیره و پشت سر هم می گفت: - ساها غلط کردم ... ساها جونم ... بی توجه به عز و جز کردنش شروع کردم با کتاب بکوبم تو سرش ... اونور میز کامیار هم غش کرده بود و نازیلا برعکس داشت تشویقم می کرد محکمتر بزنم! ده تایی که زدم تو سرش دلم براش سوخت ... دستی توی موهاش کشیدم و گفتم: - ننه ت برات بمیره! ناقص شدی ... ...