دانلود کتاب رمان شاه ماهی

  • دانلود رمان ماهی ها غرق نمیشوند

    دانلود رمان ماهی ها غرق نمیشوند

        قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از فاخته.ح عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)  



  • رمان سفید برفی 1

    پست اول . نرگس ... نرگس همینطور تو راه پله ها می دویدم و نرگس رو صدا می زدم . نرگس:چته دیوونه؟ چرا داد می زنی؟ وایستا ببینم چرا انقدر قرمزی؟؟؟نکنه تب داری؟؟؟؟؟ من:نرگس باورت می شه؟باورت می شه نرگس؟ نرگس:چیو باورم می شه ؟ د بگو ببینم چه مرگته من:کار پیدا کردم نرگس کار.......... وسط حرفم پریدو گفت:راست می گی گلیا؟کار پیدا کردی؟اخ جووووووووووووون همدیگرو بغل کرده بودیم و مثل دیوونه ها بلند بلند می خندیدیم . سریع به حالت دو رفتم توی اتاقم دفتر خاطراتم و باز کردم و شروع به نوشتن کردم :شکرت خدا شکرت بالاخره یه کار پیدا کردم یه کار عالی. سرم و بالا اوردم و به گذشته ام فکر کردم به گذشته ای که توش هیچ نقطه ی روشنی پیدا نمی شد. 3 سالم بود که مامانم مرد از دست کارای بابام سکته کرد .بابام یه معتاد الکلی بود که هیچی جز عشق و حالش براش مهم نبود .بیچاره مامانم 14 سالش که بود به زور می شوننش پایه سفره ی عقد یه سال بعد از ازدواجشم خشایار به دنیا میاد 7 سال بعد از خشایارم نوبته منه. وقتی مامان رفت پدرم گم و گور شد .هیچ وقت نفهمیدم چه بلایی سرش اومد.بعد از مرگ مامان خشایار همه کسم بود مثل کوه پشت سرم بود .هم برام مادر بود هم پدر .وقتی بابا ناپدید شد خشایار شروع کرد به کار کردن .روزا کار می کرد و شب ها درس می خوند .بهش التماس می کردم که خودشو خسته نکنه اما همیشه در جواب خواهش من می گفت:الهی من فدات بشم خواهر کوچولو تو تاج سرمی رو تخم چشمم جا داری برای تو کار نکنم برای کی بکنم؟.نرگس زن داداشم بود دختر خیلی خوب و مهربونی بود ولی هرچی نباشه من اونجا یه مزاحم بودم .اونجا خونه ی خشایار بود و مسلما نرگس دلش می خواست توی اون خونه تک و تنها خانمی کنه.یه شب که برای اب خوردن از اتاقم اومده بودم بیرون صدای نرگس رو شنیدم که می گفت :خشایار گلیا تا کی می خواد اینجا بمونه؟نکنه می خواد تا ابد ور دل ما بشینه؟ اروم برگشتم توی اتاقم و مثل وقتی که بچه بودم بدون اینکه صدایی تولید کنم شروع به گریه کردم. از اتاقم اومدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه . نرگس اونجا بود.هوس کردم یه کوچولو اذیتش کنم .پشتش ایستادم و بلند دار زدم :پخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخ بنده خدا فکر کنم سکته کرد.رنگش شده بود عین گچ داد زد :گلیا ؟اخه مگه خلی دختر؟ سکته کردم روانی خشایار راست می گه الحق که دیوونه ای همینطور که می خندیدم گفتم :فدای زن داداشه گلم بشم اروم هلم داد عقب و گفت:بسه بسه .برو اونور خودشیرینصدامو مثل بچه ها کردم و گفتم:نگس{نرگس}جونم می شه لطا{لطفا}به من توبونه {صبحانه}بدی؟خندید و گفت :بشین پشت میز تا برات بیارم .بخندی زدم و گفتم :مرسی عزیزم.داشتم صبحانه می خوردن که نرگس پرسید:راستی ...

  • " بعد 1 سال بالاخره برگشتیم + طلایه "

    " بعد 1 سال بالاخره برگشتیم + طلایه  "

    سلام به همه ی دوس جونیای عزیزم دلم واسه وب و رمان و مخصوصا شما یه دنیا تنگیده بود یه سال از آخرین آپی که کرده بودم میگذره و تو این یه سالم کلـــــــــــــی رمانای خشمل اومده کهانتظارمونو میکشه ، میبخشید که انقدر دیر شد باید حداقل واسه نمایشگاه چندتا آپ خشمل میکردیماما از طرفی عسل جون کار داشت و منم که کلی درس داشتم مخصوصا که رشته ام هم ریاضیه ...!خلاصه از این حرفا گذشته می خوام تا اونجا که میتونم و وقت میکنم رمان بخونم و به شما معرفی کنم(تابستونیه تلافی این 1 سالو در میارم )امیدوارم عذرخواهیم پذیرفته شده باشه و حالا میریم سراغ رمان طلایه نام نویسنده : نگاه عدل پرورانتشارات : علیقیمت : 17500ویراستار : مرضیه کاوهتعداد صفحات : 760 صزاویه دید : اول شخصشخصست های داستان :اردوان صولتیطلایه مشایخیخلاصه داستان :داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است.روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و باکلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند اما بعداز شرکت در جشن متوجه جو ناسالم آنجا شده و تصمیم به ترک مهمانی میگیرد که وقتیموضوع را با دوستش درمیان میگذارد فریبا مانع از رفتن او شده و او را تا نیمه شب نگه می دارد.بالاخره با کلی خواهش فریبا رضایت میدهد طلایه را همراه یکی از پسرها به نام اشکان که او هم حال طبیعی نداشته راهی خانه کند. در راه بازگشت اشکان طلایه را به ویلایی در آن نزدیکی می برد ، طلایه که انتظار چنین چیزی را نداشته از شدت ترس بیهوش میشود و وقتیبهوش میاد درد عجیبی در بدن خود حس می کند و خود را داخل ویلا میبیند.از چیزی که ممکن است برایش بوجود آمده باشد به شدت میترسد و از ویلا فرار کردهو به سختی خود را به خانه میرساند.(ببخشید که خلاصه انقدر طولانی شد ولی چون داستان پیچیده اس و اونطور که به نظر میادنیست مجبورم انقدر طولانی بنویسم)بعد از آن شب او که گمان میکرده حجب و حیای خود را از دست داده از ترس آبرو همه یخواستگارانش را که همگی شیفته ی زیبایی او می شدند با هزار بهانه رد کرده تا اینکه یکی از مشهورترین بازیکنان فوتبال اردوان صولتی که او هم توسط خوانواده اش مجبور به اینکار شده به خواستگاری اش آمده و طلایه از ترس اینکه اردوان نیز مانند دیگران شیفته ظاهرش شود چادری سر کرده و تا نوک بینی اش را می پوشاند اما در کمال تعجب اردوان به او می گوید به کس دیگری علاقه دارد و طلایه را تهدید می کند به او جواب رد دهد که برخلاف تصور ، طلایه این را فرصتی طلایی دانسته و جواب مثبت میدهد و پس از اتفاقاتی که رخ میدهد به همسری اردوان درآمده در صورتیکه ...

  • رمان قرعه به نام سه نفر 2

    توی مسیر خونه بودند که تارا گفت :عجب ادمایی بودنا..ترلان:اول ما بهشون گیر دادیم..ولی اگه اون یکی پسره نرسیده بود رفته بودم پیش نگهبان پارک..تارا:پس ما به موقع رسیدیم..تانیا و ترلان همزمان گفتند:مــــا؟!..تو و کـــی؟!..تارا:تعجب نداره..اره خب..ما..منظورم من و اون یارو پسره بود..ترلان:می شناختیش؟..تارا:نه..تو کابین دیدمش..تانیا:تو کابین چکار می کرد؟..تارا:اومده بود جوراباشو بندازه لب کابین اون بالا خشک بشه.. د اخه اینم سواله تو پرسیدی ابجی؟..خب معلومه اونم مثل من اومده بود چرخ و فلک سوارشه..تانیا با اخم گفت :با یه پسر جوون و غریبه تنها تو کابین؟..دیگه چی؟..تارا:من چی میگم تو چی میگی؟..بعد هم همه چیز رو از زمان سوار شدنش تا وقتی پیاده شده بود برای تانیا و ترلان تعریف کرد..ترلان:که اینطور..پس تو اون بالا با اون درگیر بودی..من و تانیا این پایین با این دوتا..تارا شونه ش رو انداخت بالا و سکوت کرد..تانیا:با این حال درست نبود بری تو کابین پیشش بشینی..تارا:دیگه وقتی سوار شدم دیر شده بود..چرخ و فلک حرکت کرد..ترلان:ولی از حق نگذریم چیزای بدی نبودنا..همچین پر و خوشگل..تانیا با تعجب گفت :چی رو میگی؟..ترلان:وا ..پسرا رو میگم دیگه..دیدی سر و شکلشونو؟..قیافه هاشون بیست بود..تارا:اره..خداییش اون دوتا رفتار بدی باهامون نداشتن..ولی اونی که تیشرت سفید تنش بود بستنیشو ریخت رو من..وای از دستش حرصی شدم در حد المپیک..دلم می خواست همونجا خفه ش کنم..بچه پررو..ترلان خندید و گفت :وای اره..به تو گفت کلاغ بعد هم که بستنی ریخت روت گفت جوجه اردک زشت..تارا دهانشو کج کرد وگفت : هه هه هه هه..ببند ..من میگم داشتم حرص می خوردم تو می خندی؟..تانیا:اون بدبختا می خواستن اروم باشن ولی ما نمی ذاشتیم..هر سه نگاهی به هم انداختند و خندیدند..**********تانیا:بچه ها اماده شدید؟..اقای شیبانی تو راهه..تارا:اره بابا من حاضرم..ترلان کنار تارا ایستاد و گفت :منم حاضرم..گفته ساعت چند میاد؟..تانیا در حالی که شالش را روی سرش مرتب می کرد گفت :6..الانا دیگه می رسه..هر سه توی سالن نشستند..تانیا خواهر بزرگتر و 23 سالش بود..صورت گرد و کمی کشیده..پوست گندمی..ابروهایی که حالتشان کمانی بود..چشمان قهوه ای روشن..بینی کوچک و متناسب..لبان صورتی و کوچک..موهای مشکی و بلند که تا پایین کمرش می رسید..قد بلند و زیبا بود..صدای دلنشینی داشت..رشته ی تحصیلیش عمران بود..دختری ارام و گاهی شیطون ..در همه حال هوادار و مراقب خواهرانش بود..ولی در بیشتر مواقع هر سه با هم شیطنت می کردند که تانیا هم جزوشان بود..ترلان خواهر دیگر انها که 20 ساله بود..صورت کشیده و پوستی سفید..چشمان طوسی که از مادرشان به ارث برده بود..لبان گوشتی و برجسته ...

  • دانلود رمان فانوس

    دانلود رمان فانوس

      دانلــــود رمــــان ❤  فانوس ❤       برترین سایت های رمـان در ایـران     www.b-roman.ir     www.roman98ia.mihanblog.com       نام رمان : فانوس نویسنده : *MaHtab* کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب (مگابایت) : 4.3 (پی دی اف) – 0.4 (پرنیان) – 1.1 (کتابچه) – 0.4 مگابایت (epub) تعداد صفحات : 401 خلاصه داستان : بارون محکم به صورت رنگ پیرده و سردش میخورد. صدای جیغ زنی که زجر میکشید از بین اون همه سر و صدا به گوش میرسید. لباس کوتاه قرمزش دورش چسبیده بود و از سر موهای طلایی و بلندش آب میچیکد. آسمون غرشی کرد و بارون تند تر شد. دستاش رو دور بازوش گره کرد و از سرما به خودش لرزید. چشمای وحشت زده اش رو بین جمعیت چرخوند. انگار هیچ کدومشون متوجه سیلی که توی راه بود نشده بود. همه همچنان در حال رقص بودند. استخون های دردناکش رو به درخت فشار داد و پاهاش رو به خودش نزدیک کرد. صدای قهقهه ای از پشت سرش می اومد و…   قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از *MaHtab* عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)    

  • به دنبال هم20

    یک هفته از اون شب کذایی میگذشت هنوز از بهراد خبری نشده بود تند تند سیبزمینی هایی رو که مامان جلومگذاشته بودو خورد میکردم تمام حرصمو ناراحتیمو سر سیبزمینی ها خالی میکردم با صدای داد من مامان با دو دویدتو اشپزخونه:ای ای_چی شد مادر؟به دستم که خون ازش جاری شده بود زل زده بودم با تکونای مامان به خودم اومدم:اوا مادر دستتو بگیر زیر شیردستمو شستم و چسب زخمی روی انگشتم زدم مامان:نمیخواد تو خورد کنی نگاه کن دستتو به چه روزی انداختی؟شماره ی خو نه ی لیدا اینارو بدهبا تعجب به مامان نگاه کردم گفت:اوووه نه که همش تو حسو حال خونه بودی متوجه نشدی میخوایم بریم واسهارمان...لبخندی زدمو گفتم: باشه الان یادداشت میکنمشماره رو یادداشت کردم کیلید توی قفل در چرخید و ارمان داخل شد رفتم طرفش و شروع کردم به کل کشیدندستشو گذاشت روی دهنم:اووووووووه چه خبرهه هنوز نهبه داره نه...پریدم وسط حرفش و هلش دادم اتفاقا از خداشونم باشه داداش به این ماهیارسام با جیغو داد ما اومد پایی:اوااا لال بمیری بابا چته؟کم نوشابه باز کن براش_نوبت تو هم میشه ارساام خانمامان با علامت هییس همه رو به سکوت دعوت کرد:الووو سللام خانوم مهرانی....._بله....والا قرض از مزاخمت امر خیره......بله بله ان شالله مزاحم میشیم لطف کردی...بله سلام برسونین خدانگهدارتلفن قطع شد و مامان رو کرد به ما که زل زده بودیم بهش:ههان چتونه عین عزراییل زل زدین به من بییاینغذا بخوریم بعدم با هم برین یه کت شلوار واسه داداشتون بخرینحالت خنده داری گرفتمو خوندم:امشب چه  شبیست...ارمان دوید دنبالم با خنده رفتم پشت ارسام و با حالت مظلومانه ای گفتم:داداش ارسام دستم به شلوارتتپالتوی مشکی رنگمو تن کردم با یه شال سورمه الی و کفش اسپرت با ارسامو ارمان به راه افتادیمیه دست کت شلوار خوش دو خت مشکی انتخاب کردیم راه برگشت با شوخی های پی در پی ما گذشت به خونه رسیدیم پله هارو دو تا یکی طی میکردم که برم بالا مامان صدام کرد:اواااااااااا؟برگشتم طرفش گفت:بهراد زنگ زدخشکم زد پله هارو اومدم پایین:خب چی گفت؟نگفت کجاست؟شماره نداد؟حالشش.. حالش چه طور بود؟پرید وسط حرفم:اووووهه مهلت بده بابا اره سراغتو گرفت گفتم کجایی تبریک گفت گفت که دوباره زنگ میزنههمونجا ولو شدم کاش نمیرفتمارسام:خب توام دوباره تماس میگیرهلبخند تلخی زدم و به اتاق خوابم رفتم فردا شب فرا رسید خیلی اسرار کردن که منم برم اما به امید اینکه بهرادزنگ بزنه موندم تلفن به دست روی کاناپه خوابم برد با صدای مامان اینا چشم باز کردم بلند شدم خواب الود گفتم:چی شد؟ارساام:هیچی بابا کی به این زن میده؟گم شو جدی گفتم مبارکه؟_اره بابا(چشمکی زد)رفتم سمت ارمان بوسش کردم ...

  • دانلود رمان با من قدم بزن

    دانلود رمان با من قدم بزن

    دانلود رمان با من قدم بزن ! (PDF و موبایل)  نام رمان : با من قدم بزن !  نویسنده : niloo j0on کاربر انجمن نودهشتیا  حجم کتاب (مگابایت) : ۱٫۷ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ مگابایت (epub)  ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub   تعداد صفحات : ۱۷۶  خلاصه داستان : داستان یه دختر شر به نام شادیه که بخاطر مسئله ای مجبور میشه یه چند ماهی خونه یکی از دوستای پدرش بمونه. توی این چند ماه اتفاقایی براش میوفته که…  قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)  پسورد : www.98ia.com  منبع : wWw.98iA.Com  با تشکر از niloo j0on عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .    دانلود رمان با من قدم بزن !  برای کامپیوتر (نسخه PDF)  دانلود رمان با من قدم بزن !  برای موبایل (نسخه پرنیان)  دانلود رمان با من قدم بزن !  برای موبایل (نسخه کتابچه)  دانلود رمان با من قدم بزن !  برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)