دانلود قهوه خانه زری خانم
از قهوه خانه ی زری خانم تا زندگی شیشه ایی
مشاهده سایز بزرگ روی عکس کیلیک کنید از قهوه خانه ي زري خانم تا زندگي شيشه ايي بهزاد محمدي كارگردان نويسنده وبازيگر توانا و محبوب قهوه خانه ي زري خانم و زندگي شيشه ايي ركورد شكن نمايشهاي حرفه ايي و كمدي كه چندين سال است سالن نمايشش پراز جمعيت بوده است و بدون اغراق مي توان گفت در حال حاظر وي حرف اول را در كشور مي زند و دليل اين ادعا استقبال گرم و پر شور مردم از كارهايش مي باشد. او هنرمندي برجسته و توانا در عرصه ي بازيگري و كار گرداني س و بسيار متواضع و مهربان و شوخ طبع مي باشد در اخرين روزهاي اين نمايش با يكي از دوستان به مجموعه شهيد چمران واقع دربولينگ عبدو مي رويم كه در واقع اخرين اجراي بهزاد محمدي در تهران به حساب مي امد كه گفتگويي با وي انجام داديم . چطور و چگونه وارد بازيگري و تاتر شديد؟ وقتي ديدم توانايي اين كار را دارم با تشويق مردم علاقه مند شدم و ادامه دادم در واقع ميشه گفت يك اتفاق يك شبه و يك ادامه ي 10 ساله طنز چون بالاترين مرتبه ي بازيگري س و خيلي از هنرپيشه هاي قدر كه كار طنز انجام مي دن مي توانند در كاراكترهاي ديگري ظاهر شوند اما هر بازيگري نمي تواند در قالب طنز ارائه نقش نمايد و از همان ابتدا كه وارد هنر شدم با تاتر انس بيشتري گرفتم و تاتر ار خيلي دوست دارم . از قهوه خانه ي زري خانم بگوييد قهوه خانه ي زري خانم را به مدت 4 سال اجرا كردم و با توجه به اينكه سي دي اين نمايش به صورت غير قانوني در بازار پخش شده بود ولي با اين حال تماشاگران زيادي داشتيم و استقبال فراواني شد. خداحافظي از اين كار هم بعد از چندين سال اجرا خيلي سخت بود برايم چون خيلي با كار انس گرفته بودم و چون مي خواستم تماشاچيان ثابت ما از ما دور نشوند كار بعدي ام را به نام زندگي شيشه اي را اجرا كردم . موضوع داستان زندگي شيشه اي چيست؟ نمايشي اموزنده براي خانواده هاي مرفه كه تمام نيازهاي بچه هايشان را در پول مي بينند و فرزندان مرفهي كه پدر و مادر خود را براي پول مي خواهند و براي اينگونه افراد و اشخاص نكات و پيامهاي قشنگي را براي نمايش داريم تفاوت قهوه خانه ي زري خانم با زندگي شيشه ايي چيست؟ فرق اين دو مثل چلوكباب و پيتزا مي ماند چلو كباب سنتي تر است و مثل فيلم هاي قديمي فارسي س و مخاطبانش قديمي هستند و مجلسي تر است ولي پيتزا جديدتر و به روز تر است و كلا تفاوت اين دو در اين است قهوه خانه بار هنري اش مقدار بيشتري بود و زندگي شيشه اي بار كمدي اش بيشتر بود البته من قهوه خانه ي زري خانم را بيشتر دوست دارم . اجراي اين دو تاتر در دو سالن متفاوت بود چرا؟ بله قهوه خانه ي زري خانم در سالن گلريز بود و زندگي شيشه ايي در سالن شهيد چمران ...
دفاعیه بهزاد محمدی
طی چند روز گذشته یکی از خبرگزاریها با درج یک گزارش انتقادی و با عنوان و تیتر: شوخی های رکیک جنسی و جای خالی شورای نظارت! به نمایش طنز و کمدی «ازدواج در قهوه خانه زری خانم» باد انتقاد گرفت و با قضاوتی یکسویه باعث شد که شورای نظارت و ارزشیابی معاونت هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی این تئاتر پر مخاطب را به حالت تعلیق موقت در بیاورد. این خبر تاجایی پیش رفت که روز دوشنبه گذشته همان خبرگزاری مجددا با انتقاد شدید الحن از معاونت هنری ارشاد و نیز شورای نظارت وزارت خانه متبوع اینبار نوک پیکان انتقادش را نثار آنها کرد که البته این بار واکنش مستقیم بهزاد محمدی بازیگر و کارگردان نمایش مذکور و همچنین جمعی از ایثارگران هشت سال دفاع مقدس را در پی داشت. بهزاد محمدی در این رابطه در گفتگو با خبرنگار راه مردم گفت: من نمی دانم که غرض ورزی دیگر تا چه حد؟! آیا دوستان به ما هم اجازه دفاع از حق و حقوقمان را می دهند یا خیر؟ روی صحبت من با دوست خبرنگاری است که وقایع نگاری خلاف وغیرقانونی را از طریق ضبط صدای تئاتر در حین اجرا را بدون اجازه برای خود داشته و آنرا رسانه ای کرده شما که دم از حقیقت نویسی و نگارش وقایع مستند می زنید آیا بجا نبود قبل از اینکه موضوع مورد نظر رسانه ای شود، نکات قابل بحث و اگر اشتباهی نیز در کار اجرای صحنه بود در ابتدای امر به بنده که کارگردان و بازیگر اصلی این تئاتر بودم، گوشزد می کردید؟ چرا شما اصطلاحاً یکطرفه به قاضی رفته اید و برای خودتان بریده اید و دوخته اید؟ آیا شما دوست عزیز! به سایت نظرسنجی مردمی این تئاتر بعد از درج خبر در خبرگزاری محترمتان مراجعه کرده اید؟ اگر به خود شما نیز تهمتی ناروا زده شود سکوت اختیار می کنید و به دفاع نخواهید پرداخت؟ به شما باید عرض کنم که خوشبختانه هدفی را که بدنبال آن بودید به حقیقت و واقعیت تبدیل شد و در حال حاضر پس از گذشت حدوداً 10 روز از تعطیلی موقت تئاتر «ازدواج در قهوه خانه زری خانم» نزدیک به 30 نفر از نان خوردن افتاده اند و قطعاً ثوابش به شما رسیده! ای کاش اگر قصد انتقاد در حوزه حرفه ای تئاتر آزاد را در دستور کارتان قرار داده اید انجمن تئاتر آزاد و مدیریت اش را نیز مورد وثوق تحقیق و کاوش جا نمایی کنید!قشر خبرنگار به پاس قداست قلم و نوع خدمتی که به من و امثال من هنرمند و سایر اقشار جامعه انجام می دهد برایم بسیار قابل احترام و مقدس بوده و یکی از افتخارات زندگی من آشنایی با برخی از دوستان از اصحاب رسانه و مطبوعات است که همواره آنرا به فال نیک می گیرم. مخلص کلام «این نیز بگذرد... و قضاوت با مردم. در ادامه این گفتگو، دبیر ستادغدیر استان تهران و جمعی از ایثارگران هشت سال دفاع ...
پشت یک دیوار سنگی 16
قسمت شانزدهم غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد. نگاهی انداختم دیدم تو یه پارکینگ سیاه و تاریکیم. با تعجب گفتم: اینجا کجاست؟ کوهیار: پارکینگ. پیاده شو دیگه. پیاده شدم و کنجکاو دنبالش راه افتادم. کلی آدم و ماشین بودن که میومدن تو پارکینگ. نمی فهمیدم داریم کجا میریم که انقدر شلوغه اونم این ساعت شب. ساعت حدود 11 بود. از تو کوچه ای که پارکینگ توش بود بیرون اومدیم و رسیدیم به خیابون اصلی. از بین آدم ها رد شدیم و پیچیدیم سمت چپ و یهو کوهیار ایستاد منم گرومپ خوردم بهش. برگشت با لبخند دستش و انداخت دور کمرم و از بین آدمهای جور واجور که بیشترشون سانتال مانتال بودن و تیپاشون و لباسهاشون من و کشته بود ردم کرد تا رسیدیم به یه درشیشه ای که باز شد. به خاطر ازدحام جمعیت هنوز نفهمیده بودم کجاییم. وارد شدم. وقتی رو دیوارها رو دیدم با بهت گفتم: اومدیم سینما؟؟؟ کوهیار بلیطها رو به دربون داد و گفت: نه عزیزم اومدیم تأتر. ذوق زده گفتم: جدی میگی؟؟؟ من عاشق تأترم. لبخندی زد و با دست هدایتم کرد سمت بوفه و پاپکورن و پفک و چیپس خرید و چون به وقت شروع نزدیک شده بودیم وارد سالن شدیم و یه جای خوب نشستیم. کوهیار که تا نشست بسته ی چیپس و باز کرد و مشغول خوردن شد. خیلی آدم اومده بود. با ذوق اسم تأتر و پرسیدم. همون جور که یه چیپس تو دهنش می گذاشت گفت: قهوه خانه ی زری خانم 2. یه لحظه فکر کردم داره شوخی میگنه. من: مگه سریاله 1 و 2 داشته باشه. کوهیار: نمی دونم ولی این تأتره که داره. از ذوق غمهام و فراموش کرده بودم و یه ریز حرف می زدم. کوهیار که دید این جور ادامه بدم از حرفهام گوش درد می گیره دست برد تو بسته ی چیپس و یه مشت برداشت و یهو بدون آمادگی فرو کرد تو دهنم. جوری که حس می کردم چیپسه از تو دهنم وارد شده الاناست که از گوش و بینیم بزنه بیرون. چشمهام در اومد. با لبخند گفت: یه 2 دقیقه زبون به دهن بگیر عزیزم الان شروع میشه. با دست صافم کرد رو به صحنه و دیگه مجبور شدم آروم بگیرم چون بازیگرا داشتن میومدن رو صحنه. وای که چه تأتری بود ترکیدم از خنده. خیلی بامزه بود. انقده خوب بود که بعد تموم شدنش دلم نمیومد از جام بلند بشم و برم و به زور کوهیار که دستم و گرفت و دنبال خودش کشید ناراضی از سالن خارج شدم. به زور از بین اون همه آدم که می خواستن برن بیرون رد شدیم و به بیرون سینما که رسیدیم دیدم این ملت که تو سالن بودن همه یه گوشه جمع شدن. نگاهی به کوهیار انداختم. اونم بدتر از من داشت از فضولی میمرد. دستم و گرفت و رفتیم سمت جمعیت. دیدم همه دور یه پسر جوون و .... از حق نگذریم خوشتیپ جمع شدن و پسره هم دستش یه گیتاره و ایستاده داره گیتار میزنه و یکم بعد ...
رمان دالان بهشت
عید و بهار آن سال هم رسید و گذشت و تمام شد.مثل برق، مثل یک چشم برهم زدن، مثل همه دوران های خوش زندگی که با سرعت باد می گذرند و درست برعکس ایام تیره روزی که انگار زمان ، سلانه سلانه و از سر صبر می گذرد و عجله ندارد.یک موقع به خودمان آمدیم که اوایل تابستان بود و سالگرد عقد من و محمد و موقع رفتن زری.سه هفته آخری که زری ایران بود، چقدر سرمان شلوغ بود. مهمانی های پی در پی و رفت و آمد و خرید و در عین حال دلهره.انگار حتی خود زری تازه رفتنش را باور می کرد. زری نگران بود و من و مریم غمگین بودیم. سه چهار روز آخر دیگر خواب و خوراک و شب و روز همه قاطی شده بود. سه شب مانده به رفتنش مادرم یک مهمانی بزرگ گرفت و همه قوم و خویش های عروس و داماد را دعوت کرد. شب رفتنش هم محترم خانم همه را دعوت کرد.ولی آن شب خانم جون که حالش از عصر خوب نبود، عذرخواهی کرد و نیامد . زری سرشب خودش آمد خانه ما تا از خانم جون خداحافظی کند. خانم جون انگار که یکی از نوه های خودش به راه دور برود، نگران و غمگین بود. بقچه ترمه ای را که زری خیلی دوست داشت به عنوان سرراهی به زری کادو داد و صورتش را بوسید و از بالای عینکش با مهربانی چند لحظه توی چشم های زری که نم اشک داشت، خیره شد و گفت: این یادگاری رو از من داشته باش، این ها یک جفت بود، یکی مال تو یکی مال مهناز، که خدا می دونه ، اندازه مهناز دوستت دارم.بعد همان طور که دست زری توی دستش بود گفت: ایشاالله که سفید بخت بشی و هر جا هستی خدا نگهدارت باشه.زری یک دفعه زد زیر گریه و خانم جون همان طور که دست به سرش می کشید گفت: گریه نکن مادر، مسافر خوب نیست گریه کنه. به سلامتی عروسی، گریه برای چیه؟! می دونم غربت هست، دوری هست و دلت گرفته. اما مادر جون، زن وقتی شوهر کرد دیگه همه کس و کارش اول شوهرش است. مبادا بری اون جا بی قراری کنی و جای مرهم دل اون بنده خدا بشی بار دلش!مردها طاقتشون به غصه از یک بچه کمتره، خصوصا اگر زنشون هی بیخ گوششون نق بزنه. هر وقت دلت گرفت سوره والعصر رو بخون با توجه هم بخون تا دلت آروم بگیره. خدا یار غریبونه، ولی پیش شوهرت نآراومی نکن مادر، زن باید آستر زندگی باشه. حالا اگه تو ته تغاری هستی و نوه خودم یکی یکدونه، گناه شوهرهاتون که نیست مادر جون، هست؟!کم کم با شوخی های خانم جون اشک های زری بند آمد و آخر سر پس از آن که چندین و چند بار صورت خانم جون را بوسید، خم شد تا دستش را هم ببوسد که خانم جون نگذاشت و هر چه من و زری برای بردنش به مهمانی اصرار کردیم قبول نکرد و گفت: مادر، حالم روبراه نیست، وگرنه خودم از خدایم بود ، بیام . شماها برین خوش باشین.رفتم، اما بعدها همیشه خودم را لعنت کردم که چرا خانم جون را آن شب ...
دو صفحه داخلی مجله قلم دانشجو تمام رنگی
مجله قلم دانشجو ویژه نامه علوم ارتباطات میباشد که توسط دانشجویان گروه ارتباطات دانشگاه سوره تهیه وتنظیم گردیده است و همچنین این نشریه تا چند روز آینده به چاپ خواهد رسیدصاحب امتیاز این نشریه گروهی از دانشجویان ورودی سال 1389 میباشند سردبیر سهیل سعادتمندی و همکاران این نشریه هم عبارت اند از:خانم ها عطیه حسینی،نازنین حیدر،لیلاعارف،وحیده میرزایی،سعیده علی اکبری،نیلوفرشریف آبادی،فرزانه شهریاری،فاطمه نوری شکری،مریم هوشمند،فاطمه السادات بکایی و آقایان حسام کفاش خراسانی و حسین مرادیان میباشند.
رمان من دختر نیستم13(قسمت آخر)
دايه همين پسر كه از شير خود به او مي داد چطور مادرم را افسار مي كرد از او باج مي گرفت و ا را مي فريفت ، اري همه را بايد بنويسم همه را ! بگذار همه بفهمند كه من عاشق شدم ، عاشق عشيره كه او را نيز ناخواسته به دست هاي طويل و سياه زمان سپردم و زمان او را در اغوش خود گرفت و از من گريخت ، بگذار همه بدانند مصيبت يعني چه و معصيت تا چه حد مي تواند گستاخ باشد ؟ من همان روز كه بنجل را از دست دادم مي بايست خود را كفن مي كردم . چرا كه بنجل عشق من بود و عشق يعني اميد و اميد يعني نشاط يعني تحرك ، تعمق و تنفس ، تنها انسان عاشق است كه مي تواند اميدوار باشد اگر عشقش كور شود اميدش كور مي شود چرا كه اين دو مترادف يكديگرند ، اري من همان زمان كه مادرم و در بدو ان بنجل را از دست دادم مي بايست كه مي رفتم ، اما در برابر تمامي تيرهاي تيز روزگار كه بر تن خسته من فرو مي امد ، باز هم ايستادم ، اما اين بار روزگار تير اخرش را به چشمان من زده و حالا مي بايست چشمان خود را به روي دنيا ببندم ، ولي در عوض چشمان مابقي را به حقيقت مانوس سازم و اين بود كه من تمامي زندگي ام را در قالب يك داستان از اغاز تا به امروز بر اين دفتر نگاشتم . الان يك هفته اي مي شود نه با كسي حرف زده و نه جز خرما و اب چيزي خورده ام و حالا كه ماموريتم تمام شد ، به كنار مادر خواهم رفت ، بر سر زارش مي روم و انقدر انجا مي نشينم كه مرا در اغوش خود گرفته و از شر اين زمان فتنه انگيز خلاصم كند ، در اين حين دلم تنها براي پنج نفر تنگ خواهد شد ، ولي بدانند كه هميشه به يادشان هستم حتي در ان دنيا و بر فراز اسمانها . البته اگر اتش جهنم مجالم دهد . منصور ، محمد ، شهلا و شهرزاد و بنجل دوستتان دارم و هميشه به يادتان هستم ، حلالم كنيد و پدر و عزيز بدانند كه من هيچگاه انها را نخواهم بخشيد و البته زري خانم كه به جاي مادري ما را به اسارت كشيد ، هر سه نفر شما را به خداوند واگذار مي كنم و از شر شما به اغوش خداون پناه مي برم ، هر چند كه مي دانم قتل نفس ادمي كفر است و خدا مرا در ان دنيا پذيرا نخواهد بود ولي از يك جهت اطمينان خاطر دارم و ان اينكه اتش جهنم هر چقدر هم كه داغ و سوزان باشد عذابش به مراتب كمتر از دردي است كه در جوار شما كشيدم . و اما شهرزاد عزيزم مقاوم باش و مقاوم و مقاوم ، از خودت خوب مراقبت كن و قدر سلامتي ات را بدان و از ان استفاده كن و تو منصور جان به تو نيز مي گويم كه بر انچه كه يك هفته پيش از اين با اه و ناله به نام مشكل از ان ياد كردي تنها بخند ، اري در ميان اشك هايت بر غصه هايت بخند چرا كه انچه را كه تو مشكل مي خواني بر اثر مرور زمان خود به خود قابل حل است و مثل مشكل من كه حتي گذر زمان در ان اثر نمي كرد و لاينحل بوده ...
رمان شطرنج عشق (قسمت سی و دوم)
وقتی همراه هم ازمحضربیرون آمدیم، امید با خنده گفت: ــ حالا شام عروسی را کجا بخوریم؟ با نفرت نگاهش کردم و روبه آقای بهنوشیان کردم گفتم: ــ میلاد جان، من خیلی خسته هستم می شه زودتر برویم خانه چون خیلی دوست دارم خانه جدیدم را ببینم و با هم تنها صحبت کنیم. بعد دستم را زیربازوی میلاد انداختم و با لبخند گفتم: ــ خداحافظ امید آقا، راستی شما کی عازم هستید؟ با حرص نگاهم کرد و گفت: ــ سه روز دیگر. ــ امیدوارم آنقدربه شما خوش بگذرد که دیگر وطنتان یادتان برود. همچنان که بازوی میلاد را گرفته بودم او را به طرف اتومبیل کشاندم و درهمان حال فکر کردم، خدای من حال میلاد که از من بدتر است ولی خوشحال بودم چون درلحظه ای که سوار اتومبیل می شدیم چشمان امید ازخشم چنان قرمزشده بود که احساس کردم من پیروز این میدانم بدون اینکه بدانم چطور. حدود دو ماه است که به خانه جدیدم آمده ام وهیچ غمی به غیرازدوری خانواده ام ندارم، روزی که برای اولین باروارد این خانه شدم کمی تعجب کردم چون خانه ای بزرگ و تمیز بود که به سادگی تزئین شده بود. میلاد مرا به طبقه بالا برد و گفت: ــ این طبقه ازامروز به تو تعلق داره، چکی نوشته ام که فردا می روی وهرطوردوست داری برای این جا خرید می کنی و به سلیقه خودت تزئین می کنی. در ضمن می خواستم دربارۀ مسائلی با هم صحبت کنیم البته اگرزیاد خسته نیستی ترجیح می دهم همین امشب حرف بزنیم. دچاردلشوره غریبی شدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم وبا هم پائین آمدیم و به اتاق کارش رفتیم،روی مبل نشستم و اواز اتاق خارج شد.و با دو فنجان قهوه برگشت و گفت: ــ راستش من ازعلاقه شما هیچ نمی دانم ولی چون خودم قهوه دوست دارم برای شما هم قهوه آوردم، امیدوارم خوشتان بیاید.بعد در حالی که کمی ازقهوه اش را می خورد گفت: ــ دراین مدت من همیشه تو را دخترم صدا زده ام وبه خدا قسم الان که به عقد هم در آمدیم به غیرازهمان دخترم نظردیگری به تو ندارم، تازه فکر کنم با این صیغه محرمیت راحت ترمی توانی در خانه بگردی. از حالا تا هرموقع که منزنده هستم مرا پدرخودت بدان چون من به امید هم گفته ام که بعد ازمرگ همسرم تمام وجودم با اودفن شده واز من فقط همین جسم مانده. دوست ندارم دربارۀ دلایلی که امید برای این ازدواج آورد و گفت که آینده شما درخطراست صحبت کنم ولی ازهمین الان شما کاملاً آزاد هستید ومی توانید تا هرچند سال که بخواهید بهدرستان ادامه بدهید و چون می دانستم به کارکردن چقدر علاقه دارید دردو محل برایتان کار پیدا کرده ام، یکی در همان شرکت جدیدی که خودم کارمی کنم و یکی در شرکت یکی از دوستانم که انتخاب اون هم مانده به میل خودتان چون برایم هیچ فرقی ندارد. دفترحساب ...