دانلود رمان کتی برای موبایل

  • رمان تقلب(14)

      امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی مینشونه و برای بار سوم به طرف رسپشن میره و دوباره همون خواهش تکراری که میشه یه بار دیگه با اتاقشون تماس بگیرید و دوباره صدای زن که با همون آرامش و لبخند روی لبش به امیر چشم میدوزه و - گفتم که جواب نمیدن. - پس لطف کنید شماره اتاقشون رو بدید خودم برم بالا. مطمئنم تو اتاقشونن. زن اینبار بی معطلی شماره اتاق رو میگه و دوباره چشم میدوزه به کامپیوتر جلوش. - کتی دو دیقه بشین همینجا تا بیام. - نه. منم میام باهات. اصلا هم از این دوستت خوشم نمیاد. تازه تو هیچوقت دوست بچه دار نداشتی. بدم میاد از دوست بچه دار. اون حتی لاک قرمزم نداشت. - اوف کتی کوتا بیا. الان وقت این حرفا نیست. - چرا داد میزنی. اون جوابت رو نمیده با من دعوا میکنی؟ شری هنوز دو روز نیست رفته. انقدر تنهایی سخته؟ - کتی گاهی وقتا خیلی حرف میزنی ها. بشین تا بیام. یه بستنی هم برات میخرم. - اون لاک قرمزه رو هم باید بخری. - خیله خوب. امیر از کنار کتی رد میشه و سفارش بستنی میده براش و بعد به طرف آسانسور میره و ثانیه ای بعد پشت در اتاق مریم می ایسته و ضربه ای به در میزنه. در بعد از چند ثانیه بپر بپر باز میشه و امیر پیمان رو مقابلش میبینه. نگاه خندان پیمان دوباره اخم آلود میشه و امیر خیره خیره پیمان رو نگاه میکنه. صدای مریم و قدمهای کفش پاشنه بلندش نگاه پیمان رو به عقب بر میگردونه - کیه پیمان؟ و به ثانیه نکشیده مقابل در چشم میدوزه به امیر. کم کم اخمش پر رنگ تر میشه و این اخم روی کلامش تاثیر میگذاره و با سردی رو به امیر: - کاری داری؟ امیر دستش رو به طرف پیمان دراز میکنه و بالا میبره تا سر پیمان رو نوازش کنه که مریم عصبی دست پیمان رو میکشه به طرف خودش و به این شکل دست امیر نیمه راه متوقف میشه و با لحنی که مریم چیزی ازش درک نمیکنه و درحالیکه چشم به مریم دوخته پیمان رو مخاطب قرار میده: - من با مامان مریمت یه کار مهم دارم میشه بری پایین پیش کتی من؟ برات گفتم یه بستنی هم بیارن تا حرفای من و مامانت تموم بشه بیکار نباشی. پیمان اخماش رو در هم میکشه و چشم میدوزه به امیر و: - از اون بدم میاد. بی ادبه. جیغم میزنه. ماشینشم زشته. امیر با لبخند چشم میدوزه به پیمان و: - خوب یه کم مواظبش باش منم به جاش یه ماشین خوشگل برات میخرم که به ماشین زشت کتی باهاش پز بدی. چطوره؟ نگاه پیمان برای ثانیه ای برق میزنه و این برق از چشم امیر دور نمیمونه ولی با فریاد مریم کلام تو دهن امیر میماسه و پیمان از ترس سریع میره بیرون از اتاق. - پسر من احتیاجی به هدیه تو نداره. لازم باشه انقدر دارم که خودم براش بخرم. - ولی قبول کن خیلی گرونه. نه؟ - اون مریمی که از دیدن مال و ثروتت چشماش برق میزد و دست و ...



  • رمان هم سایه ی من20

    *میگن فراز و نشیب زندگیه که هیجانش رو زیاد میکنه و یه جورایی بهش زیبایی میده ... ولی من توی این مدت اونقدر خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها نداشتم ...تقریبا سه هفته از اون شب گذشت ...توی اون سه هفته من و شروین رابطمون عین گذشته شده بود البته هنوز روال عادی زندگی زن و شوهری رو پیدا نکرده بود از لحاظ عاطفی یه پای من بد جوور میلنگید ولی شروینم هیچ اصراری نداشت و به نوعی من رو به خوبی درک میکرد ... هنوزم اصرارش برای برگشتن به شرکت رو بی جواب گذاشته بودم ولی در عوض توی شرکت جدید با دست کردن حلقه ی عروسیم , و گفتن اینکه همسرم شروین مجده حال ارفع رو بد جور کرده بودم تو قوطی ... هرچند هنوز مطمئن نبودم اصلا از من خوشش اومده بود یا اینکه صرفا توهم بود ....یادمه اون هفته سه شنبه و چهارشنبه اش تعطیل بود و به همین خاطر پنج شنبه رو هم تعطیل کرده بودن ... مامان اصرار داشت که بریم شیراز برای پاگشا ولی شروین پاش رو کرده بود تو یه کفش که بریم شمال ..خودمم با شمال بیشتر موافق بودم .. برای همین تصمیم بر این شد که مامان اینام برای عوض کردن آب و هوا بیان شمال ... از طرفی ازونجا که ویلای شروین اینا با بهزاد دوستش توی یه شهرک بود ... با پیشنهاد شروین اونام قبول کردن بیان و این وسط کتی از اومدنشون از همه خوشحال تر شد که خوب میشد یه حدسایی زد دلیلش رو !! قرار بر این شد که ما دوشنبه عصر حرکت کنیم و مامان اینام یه جوری بیان که سه شنبه، طرفای ظهر برسن ...اونروز بعد از کلاس دانشگاه شروین رفت شرکت ومنم ماشینش رو گرفتم و رفتم خرید واسه ی مسافرت .. خوشم میومد ازش بهم نمیگفت چقدر پول میخوای و از این حرفا بلکه بی هیچ حرفی کارت بانکش رو میداد دستم و میگفت هر چی لازمه بخر... تقریبا یه عالمه چیز خریدم و این وسط خودمم با یه مانتو ی نخی خنک و یه دامن از همون جنس برای شمال خجالت دادم ...طرفای 6 کوفته رسیدم خونه و بلافاصله لباسام رو جمع کردم شزوینم تقریبا سه ربع بعد از من اومد و اونم بعد از بستن ساکش ,توی بستن سایر وسایل کمکم کرد و نزدیکای 9 شب بود راه افتادیم سمت شمال....اوایل کرج بودیم که شروین رو کرد بهم و گفت :- این یه نیمچه ماه عسله ولی قول میدم واسه ی اواسط مرداد تا شهریور یه ماه عسل درست حسابی ببرمت...بخندی زدم و خمیازه کشیدم که نگاهی بهم کرد و گفت :- اگه دوست داری بخواب واسه ی شام بیدارت میکنم .لبامو جمع کردم و با غصه گفتم :- نمیشد صبح راه بیفتم لطف شمال رفتن به دیدن جادشه ... توی تاریکی شب چیزی معلوم نیست واسه ی همین خوابم گرفته از الان...دستم و گرفت توی دستش و گفت :- به جون کیانا نمیشد کلاس امروز رو بپیچونم !! همین الانم کلی عقبین!!!!سری تکون دادم و همینجوری که دستم توی ...

  • رمان هم سایه ی من1

    *آغاز..طرفای ده صبح بود که با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب پاشدم یک کش و قوسی به بدنم دادم و زنگ و قطع کردم دیدم 12 تا sms دارم یک نگاه به عکس خودم و محمد که روی پاتختی بود انداختم پیش خودم گفتم حتما باز دیشب دلش برام تگ شده آخه از بعد از نامزدیمون هر وقت دلتنگ میشد شبا که میخوابیدم واسم از دلتنگیاشو آیندمون مینوشت و sms میطد تا بقول خودش هر وقت صبح پاشدم با خوندنشون انرژی بگیرم..با ذوق اولین sms رو خوندم یهو تمام تنم یخ کرد دلم گواه بد میداد هر sms رو که باز میکردم قلبم کند و کند تر میزد آب دهنم خشک شده بود حتی صدام در نمیود .. بغض چنگ انداخته بود به گلوم.. محمد گفته بود به دلایلی منو نمیخواد .. گفته بود ناراحت نشم .. گفته بود من آرزوی هر پسریم و اشکال از اونه و اونه که لیاقته منو نداره ...دلم میخواست گریه کنم ولی جون گریه کردنم نداشتم سریع دکمه ی call رو زدم و صدایی که تو گوشم پیچید انگار ناقوس مرگم بود ... شماره ی مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد .. حالم غیر قابل توصیف بود..منو محمد که یه زمانی همه ی دوستامون خوشبخت ترین زوج میدونستن.حقش نبود اینجوری بشه اونم درست وقتی که با هزار مصیبت رضایت خونوادهمون جلب کردیم و نامزد شدیم...این حقم نبود .. احساس کردم تمام اتاق دور سرم میچرخه .. حتی جون نداشتم مامان یا کتی رو صدا کنم....یه آن فقط از جام بلند شدم و دیگه چیزی نفهمیدم...فصل یکتقریبا 4 ماهی از اون صبح کذایی میگذره .. اون روز صبح مامان به هوای اینکه بیدارم کنه میاد توی اتاقم و و میبینه وسط اتاق بیهوش افتادم و هر کاری میکنه بهوش نمیام خلاصه با کمک کتی خواهرم دوباره منو رو تخت میکشونن و زنگ میزنن اورژانس و پزشک اورژانس بلافاصله با تشخیص شوک شدید روحی منو منتقل میکنه به بخش اعصاب یکی از بیمارستان های مطرح شهر با پیشنهاد بابا با محمد تماس میگیرن که هم در جریانش بگذارن هم اینکه شاید دلیل بیهوش شدن من رو بدونه که اونام دقیقا با همون چیزی که من مواجه شدم مواجه میشن یعنی خط از شبکه خارج شده ی محمد . این وسط فقط کتی به ذهنش میرسه که شاید توی sms های گوشی یا کامپیوترم چیزی پیدا شه که کلید این معما باشه و دلیل این شوک روشن بشه که با sms های محمد مواجه میشه و تقریبا همه چیز براشون روشن میشه بعدها فهمیدم توی مدت بیهوشیه من پدرم به هر دری میزنه تا ردی از محمد و خونوادش پیدا کنه .. دم خونشون میره که همسایشون میگه سه روز پیش بدون گذاشتن آدرس یا شماره تلفن از اینجا نقل مکان کردن .به نمایشگاه ماشین عموش میره که نوچه های عموش بابای نازنینمو از مغازه بیرون میکنن خلاصه دلیل رفتن ناگهانی حمد برای من و تک تک اعضای خونوادم یه معما میشه ... منم که تقریبا بعد از ...

  • رمان هم سایه ی من5

    *موقعی که رفتم پایین ماشین منتظرم بود ... وقتی سوار شدم و آدرسو گفتم سرمو تکیه دادم به پنجره ی خنک ... و چشمامو بستم ... خدایا ... من اومدم تهران تا از تمام فشارهای روحی که بهم وارد میشد راحت شم .. چرا از چاله افتادم تو چاه .. چاهی که با پای خودم رفته بودم توش و ته دل دوست ندرارم از توش در بیام!!! از خودم بدم میومد ...موقعی که مجد سرشو آورده بود جلو صورتمو .. نمیدونم چرا بدم نمیومد ببوسمتم... منم آدم بودم .. دختر بودم , احساس داشتم ...خسته بودم از چیزایی که احساسمو به بازی گرفته ...از همه مهمتر کمبود محبت یه جنس مخالف رو خیلی احساس میکردم .. خدایا راجع من چی فکر میکنی ..بغض کردم...چه حالی بودم ... به محض رسیدن به خونه رفتم لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش .. شروع کردم بلند بلند گریه کردن ... مشتامو کوبیدم به دیوار ... من چم شده بود ؟؟؟؟داد میزدم به همه بد وبیراه میگفتم به محمد به مجد به رامش ...... دلم برای آغوش مامان تنگ شده بود برای محبتای بابا .. خنده های کتی ... یکم که گریه کردم آروم شدم و از حموم اومدم بیرون میلی به شام نداشتم ... خیلی دلم میخواست برگردم خونه ولی به بابا قول داده بودم ... همون شب سر نماز از خدا خواستم یه موقعیتی پیش بیاد واسه ی دوسه روز شده با تلفن خودشون برم شیراز و ازینجا دور شم .... صبح روز بعدش با تن کوفته و گلو درد شدید از خواب پاشدم ... شب قبلش اونقدر گریه کرده بودم تا همونجا رو مبل با موی خیس و بدون پتو خواب رفته بودم و حتی نفهمیده بودم حجت و دخترش اومده بودن یا نه .. از جام پاشدم و رفتم سمت دستشویی تا حاضر شم .. از قیافه ی خودم تو آینه وحشت کردم رنگم شده بود عین گچ ... خیلی نتونستم رو پا وایسم .. عادت داشتم به محض اینکه مریض میشدم فشار همیشه پایینم پایین تر میومد .. واسه ی همین بلافاصله رفتم رو ی کاناپه نشستم باید به شمس اطلاع میدادم جون شرکت رفتن نداشتم ... ساعت تازه 6.5 بود و کسی هنوز نرفته بود شرکت... واسه ی همین رفتم سمت آشپزخونه و به سختی یه لیوان آب قند واسه ی خودم درست کردم و خوردم. .... تاثیری نداشت چون پایین پتو نداشتم تصمیم گرفتم برم تو اتاقم از فشار پایین پله هارو نشسته رفتم بالا.. وقتی رو تختم دراز کشیدم تمام تنم خیس عرق یخ شده بود .... و از ضعف خواب رفتم ... موقعی که دوباره پاشدم ساعت نزدیکای 9 بود و گوشیم داشت زنگ میخورد ... فاطمه بود .. تلفن رو برداشتم که گفت : - کیانا ؟؟؟؟ معلوم هست کجایی؟؟؟ نگرانی مردم ... چرا شرکت نیومدی؟ خواب موندی ؟؟ سعی کردم صدام عادی باشه گفتم : - نه یکم سرما خوردم ... نمیام امروز ... به شمس میگم مرخصی رد کنه .. فاطمه یکم آرم تر شد و گفت : - میخوای بیام پیشت ؟ بریم دکتر .. - نه خوبم خلاصه با هزار بدبختی رازیش کردم که ...

  • رمان بچه مثبت(16)

    مائده داشت تو بغل خاله تازه پیدا شدش اشک میریخت و من به بازی عجیب روزگار فکر میکردم .هیچوقت فکرشو نمیکردم که کورش عاشق دختری مثل مائده شه و از همه اینا گذشته مائده دختر خالش از آب در بیاد من که کاملا گیج شدم............با اومدن پدر مائده گریه هاشون تموم شد .....کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیر گریه کنه که من برای جلوگیری از این کار شونه هاشو سفت گرفتم و به بهونه دلداری دادن کنترلش کردم .کتی خانم تموم ماجرا به استثنای عشق و عاشقی کورشو گفت و بیچاره کورش که فکرمیکرد همه چیز درست شده چون دقیقا وقتی با کتی خانم از خونه مائده خارج شدیمو سوار ماشین من شد تا برسونمش ازش پرسیدم-خوب کتی خانم انشاالله عروسی کورش و مائده جونو اون با لحن سردی گفت-عمرا مائده خیلی خوبه حیفه ....واسه کورش خیلی زیاده ..نمیخوام مثل خودم بدبخت بشه چون کورشم یکی لنگه باباشهجونم چی شد مگه آقای ملکی چش بود یه پولدار خانواده دوست اولین چیزی بود که با اوردن اسمش تو ذهن آدم نقش میبست .وقتی تعجب منو دید گفت :-مریم خوب شناختش ....برا همینم گفت یه موی گندیده اون مجروح جنگی به قول بابا پاپتیو با صد تا آدم پولدار مثل ملکی عوض نمیکنه........-کتی خانم چرا دوباره گریه میکنید......-مریم فهمید و من نفهمیدم ...اون پی به ذات کثیف ملکی برد یه پسر خود خواه و مغرور و دختر باز.......اوه اوه موضوع ناموسی شد خوب.........حرفی نزدم اما اون انگار تازه در درد و دلش باز شد .......-اون عوضی ...فقط یه هفته ذات کثیفشو قائم کرد و بعد خودشو کم کم نشون داد دیر اومدنهای شبونش به کنار ........بوی آغوشش که بوی زن دیگه ای را میداد هم به کنار .....من احمق دوسش داشتم .....ولی یه بار که حال مامان بد شد و شب رفتم پیشش موندم دلم شور افتاد.......حال مامان که یکمی بهتر شد رفتم خونه که دیدمشون اینبار با چشمای خودم دیدمشون .....با دیدنم هول کردو خودشو از آغوش معشوقش بیرون کشید .....اما من دیگه نموندم و......من احمق که تمام مدت خودمو به نفهمی میزدم شکستم برگشتم خونه مامانم اما مامان همون شب مرد و من پیش آقا جون موندم فهمید با ملکی مشکل دارم و به روش نیاورد اونقدر تو خودش فرو رفت که سکته کرد و درجا تموم کرد .......و من موندم و بچه ی توی شکمم که تازه فهمیده بودم وجود داره و یه دنیا بی کسی .........به اجبار برگشتم پیش به اصطلاح همسرم و کنار هم زندگی کردیم فقط برای کورش اما کورش هم هر چی بزرگتر شد بیشتر و بیشتر شبیه باباش شد .....فکر کردی از گنده کاریاش خبر ندارم مخصوصا این آخریه ........کی بود فرناز خانم.......با تعجب نگاش کردم .....دو روز قبل از سقط بچه بهم زنگ زد و همه چیزو واسم گفت حتی از پیشنهاد تو .....آب دهنمو به زور قورت دادم ........منم تشویقش ...

  • رمان گندم2

    *اون لحظه چنان احساسی داشتم که حاضر نبودم با یه دنیا عوضش کنم ! حاضر بودم صد تا ترکه دیگه بخورم اما این احساس رو داشته باشم !یاداوری این خاطرات برام خیلی قشنگ بود ! یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد ! اومدم بلند شم برم ته باغ که دیدم گندم پشت پنجره واستاده و داره منو نگاه میکنه ! در جا خشکم زد !"_اینجا چیکار می کنی ؟!" بدون حرف ، یه پاکت رو گرفت جلوم ."_این چیه ؟!گندم _تو فرزانه رو می شناسی ؟_نه !گندم _همون دوستم که باباش دکتره !_نه نمی شناسم!گندم _همونکه اکثراً می اومد اینجا خونه ما !_آهان ! خب !گندم _ این نامه رو اون داده ._برای چی ؟!گندم _ بگیر بخونش خودت میفهمی ." نامه رو ازش گرفتم و گفتم "_توش چی نوشته ؟!گندم _ یه شعر !_شعر ؟!"سرشو تکون داد "_برای چی شعر ؟!گندم _ با شعر راحت تر میشه حرف زد !_چه حرفی ؟_گندم _حرفای قشنگ از زندگی ، از عشق !_عشق ؟! به من ؟!گندم _ آره ... اولش نمی خواستم بهت بدمش اما دیدم اینکار درست نیس ! اگه ازش گرفتم باید بدمش به تو ! خیلی وقته که ازم اینو خواسته ، یعنی قبلش شماره تلفنت رو ازم گرفت اما چند بار که بهت زنگ زده و روش نشده ، باهات حرف بزنه و تلفن رو قطع کرده ، اینه که این دفعه برات نامه نوشته ._پس خجالتی هم هس !گندم _شاید !"نامه رو برگردوندم بهش و گفتم "_من از این کارا خوشم نمیاد . توام اشتباه کردی که اینکارو قبول کردی ! بگیر ." یه نگاهی بهم کرد و نامه رو گرفت و گفت "_خیلی عجیبه !_چی ؟!گندم _ تو این دوروزمونه و یه همچین پسری !_خب هر کسی یه جوره دیگه ! تازه فرزانه هم مثل دخترای دیگه نیس ! مگه نگفتی خجالت کشیده که تلفنی باهام حرف بزنه ؟ پس اونم با جو خودش همراه نیس !" یه دفعه زد زیر خنده "_خنده ت برای چیه ؟گندم _ هیچی !_اگه نگی جدأ ناراحت میشم !گندم _ ناراحت نشو . بهت میگم . میدونی چرا اینکار رو کرده ؟" نگاهش کردم "_گندم _آخه خبر داره که تو چه جور اخلاقی داری ! برای همین هم این کلک رو زد که مثلا تو فکر کنی که اون یه دختر محجوب و خجالتی یه !" اینو که گفت دوباره شروع کرد به خندیدن ! وقتی می خندید و سرش رو می گرفت بالا و موهاش می ریخت عقب ، به قدر خوشگل می شد که اصلاً دلم نمی خواست چشم ازش بردارم اما یه دفعه به خودم اومدم و اخمهامو کردم تو هم و گفتم "_خوب دیگه ، برو ."یه دفعه خنده اش قطع شد و صورتش گل انداخت و گفت "_خداحافظ ."و تا برگشت که بره گفتم "_ از این به بعدم اینجوری نیا پشت پنجره اتاقم !"واستاد و یه نگاهی بهم کرد و گفت "_ این به اون در !" بعد خندید و رفت !"دوباره رفتم رو تختم دراز کشیدم ، نوار تموم شده بود اما حوصله نداشتم بلند شم برم و اون طرفش رو بذارم . چشمامو بستم و به جیک جیک گنجیشکا گوش کردم . اما وقتی کامیار نبود انگار هیچی قشنگ نبود ! گاهی آدم ...

  • رمان هم سایه ی من2

    **پیش خودم گفنم چه صمیمی .. چه زود خودمونی شد!!! با اینکه از خدام بود بپرم بالا و بگم بگاز که دیره ولی با یه حن جدی و رسمی واسه ی ینکه حساب کار دستش بیاد گفتم : -مرسی از لطفتون!!! تاکسی رو ترجیح میدم.. احساس کردم یه لبخند مرموزی زد و در حالی که دوباره عینکشو به چشمش میزد شونه هاشو بالا انداخت با گفتن : هرحور راحتین گاز داد و رفت ..تا 2-3 دقیقه بعد از رفتن مجد تاکسی نیومد تقریبا داشتم به خودم فحش میدادم که چرا باهاش نرفتم که یهو یه تاکسی از دور دیدم و واسش دست تکون دادم وقتی وایساد مسیرو که گفتم ..گفت : 10 تومان مخم سوت کشید ولی بی خیال چونه زدن شدم و پریدم بالا بهش گفتم آقا زود باش فقط ولی خوب ترافیک بدی بود .. بالاخره با هزار بد بختی ساعت 8:45 رسیدم دم در شرکت و پول و دادم سریع پریدم بیرون .. وارد ساختمون که شدم از آقایی که پشت میز اطلاعات نشسته بود پرسیدم شرکت آتیه کدوم طبقه است که یه نگاه بهم انداخت و با خونسردی به تابلو ی پشتش اشاره کرد .. یعنی کور که نیستی خودت نگاه کن ...چشم انداختم به تابلو و دیدم طبقه 4.. به طرف آسانسور رفتم که با دیدن شلوغی و اینکه طبقه ی 21 بود بی خیالش شدم و بدو رفتم سمت پله ها وقتی رسیدم پشت در شرکت نفسم بالا نمیومد یه چند ثانیه وایسادم نفسم بیا سر جاش .. با دیدن تابلوی شرکت آتیه سهامی خاص بسم ا.. گفتم و زنگ رو فشار دادم..بلافاصله در باز شد ..نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو....یه لحظه از اون چیزی که دردم شوکه شدم عجب Design ای داشت یاد یکی از شرکت های امریکایی افتادم که توی مجله ی معماری برتر دیده بودم تقریبا به سبک اون طراحی شده بود اونقدر محو اطراف بودم که صدای منشی رو نشنیدم و وقتی به خودم اومدم که داشت میگفت : - خانوم ؟؟ حواستون کجاست ؟؟ - ها؟!؟! بله .. چیزی فرمودید ؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت : - عرض کردم امرتون ... - معذرت میخوام متوجه نشدم .. مشفق هستم برای مصاحبه ی شغلی اومدم .. با بی حوصلگی گفت : ساعت 8 باید اینجا میبودید خانوم!! آقای رییس روی وقت شناسی خیلی حساسند و بعد اشاره کرد بشینم و تلفن رو برداشت و شماره ای گرفت حدس زم باید به رییسش زنگ بزنه که حدسم درست بود چون گفت : - جناب رئیس خانوم مشفق تشریف آوردن ....... بله ......بله چشم!! گوشی رو که گذاشت رو کرد به من و گفت : - فرمودن الان کار دارن فعلا منتظر باشید. و سرشو انداخت پایین و مشغول کارش شد منم از فرصت استفاده کردم وشروع کردم اطراف رو دید زدن..طراحی فضای اونجا کاملا مدرن بود از ترکیب چوب و فلز که در یونان باستان نشانه ی اقتدار بود استفاده شده بود در ها همه چوب های تیره که روشون خراطی شده بود دیوارها ترکیب رنگ کرم و قهوه ای و توی دیوارها با فرفوژه قاب هایی ساخته بودن و داخل قاب ...

  • رمان بچه مثبت(17)

    کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا را به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده میخواست بگیره دعوت کرده بود از جمله من و خانوادمو ........البته کورش بقیه بچه های گروهو از طرف خودش دعوت کرد .با علم به اینکه متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم .........از دامن متنفر بودم و لباسای ماکسی موجود هم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن ........یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدند و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه ...........با خودم غر میزدم آخه احمق متین که به تو نگاهم نمیکنه چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای اصلا همه اینا به کنار چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم ...نمیدونم ..دلیلشو نمیدونم .........به غر غرهای شقایق مبنی بر تهدید من که اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه میکشمت و اصلا من غلط میکنم از این به بعد باهات بیام خرید.......بمیری ملیسا پام شکست ......توجهی نکردمو وارد پاساژ شدم ......یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما میومد .....-یلدا تو یه چیزی بهش بگو .......یلدا در گوشیشو بست و گفت :-هان .........شقایق چشاشو ریز کرد و گفت :معلومه با کی اس ام اس بازی میکنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم .........یلدا لبخند زد و گفت :با نازنین و بهروز ...........خوب-نازنین گفت واسه مهمونی نمیتونه بیاد .......بهروز گفت میاد ....-چه خوب ...خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم......با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم .......-اوه بچه ها اینو ......-وای آستیناش پفه چه با حال دامنشو یادم به پرنسسا افتاد .....آستینای بلند لبای یقه ایستاده کوچک و حلزون شکلش بلندی دامنش باعث میشد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه .....-همینو میخوام پرو کنم......رنگ صورتی کثیفش را پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس میشدم ...........وای موهامو چیکار کنم...........برای موهام دیگه نمیتونستم کاری کنماگه میخواستم موهامم بپوشونم او اینکه مامان خفم میکرد و بعدم شک برانگیز بود.....شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردند و گفتند خیلی عالیه ....شقایق با دیدن قیمت لباس وا رفت و گفت :-ای بابا قیمتشو-خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم با اینکه پول به اندازه کافی همرام بود اما لباس واقعا نمی ارزید .....فروشنده هم با دیدن هیجان بچه ها دم پرو یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس را روی پیشخوان گذاشتمو گفتم :-انگار قسمت نیست بخریم بریم .......هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت :-خیلی خوب چون لباسو پسندیده بودید باهاتون راه ...

  • رمان مانی ماه

    رمان مانی ماه از سر تا پا میلرزیدم ...راه تنفسم به کل قطع شده بود .. -حاضرم تا صد سالگی تو این خونه جون بکنم وجلوی اون بزرگ به قول تو شاکسول خم وراست بشم... ولی برای تو وامسال تو وسیلهءپول در اوردن وتفریح نباشم .. همین موقع در باز شد وبزرگ با چشمهای گشاد زل زد به ما .. چشمهای اشکی من ...نگاه عصبانی وخونی دانیال ...چشمهای بهت زدهءبزرگ ...شاید بیست ثانیه هم طول نکشید که دانیال به خودش اومد ونقشه اش رو عوض کرد -خجالت نمیکشی دخترهءهرزه ...واقعا که بزرگ ...از شما بعید همیچین دختر عمویِ وقیحی داشته باشید ... لیوان رو پرت کرد رو زمین وبه سمت وسایلش رفت .وشروع به غر غر کرد ... فقط میلرزیدم ....دیگه برام مهم نبود که چی داره میگه ...مهم این بود که من رو با یه روسپی یکی میدونست ... -والله دختر های قدیم یه شر م وحیایی داشتن ..دخترهءنانجیب ...داره میگه یه فکری هم واسهءمن بکن .. وای وای وای وای ...اصلا نمیشنیدم یا نمیخواستم بشنوم ..دلم میخواست بزرگ حکم کنه ...دلم میخواست بزنه تو دهنش وبگه بی شرف ....تویی که همین جوری چاک دهنت رو بازکردی وهرچی از دهنت در میاد بار دختر عموی ِاز گل پاکتر من میکنی ...گمشوو هیکل نجست رو ....از تو خونه زندگی من ببر بیرون... بزرگ همچنان ساکت داشت به هرد ونگاه میکرد از نگاهش نمیفهمیدم چی توی ذهنش میگذره ... اشکی بود که میریختم ...خدایا چرا منو نمیکشی تا راحت بشم ..؟درد بی کسی وکلفتی کم بود که حالا درد تهمت وبی ابرویی رو باید به دوش بگیرم . جلوی چشمهام میدیدم که بزرگ داره حرفهای دانیال رو قبول میکنه ...نه نه این دیگه بیشتر از حد تحملم بود ...با نگاه اشکیم التماس میکردم که ازم حمایت کنه که جلوی این الدنگ رو بگیره ولی ... مکث بیش از حد بزرگ فقط یه چیز رو ثابت میکرد... بی اعتمادیش به من ... دیگه واینستادم تا بیشتر از این له بشم ...دوئیدم توی اطاقم ودر ورو خودم بستم .. خدایا منو بکش وراحت کن تو که برات کاری نداره... بیا و این جون بی ارزش رو بگیر ...بسمه هرچی سختی کشیدم ...دیگه خسته شدم ..دیگه نمیکشم ..به خدا کم اوردم صدای بگو مگوی بزرگ ودانیال مییومد ولی من چیزی نمیشنیدم ...اصلا تو اون لحظه میخواستم کر باشم ...کور باشم وبا گوش های خودم این تهمت خانمان سوز رو نمیشنیدم ... صدای داد دانیال اومد ... -برو بچسب به اون فاحشهءهرجایی که به خاطرش توروی من که رفیق چند سالت هستم شاخ وشونه میکشی ... صدای داد وبعد هم جیغ زن عمو نمیخواستم بشنوم گوش نده مانی ...گوشهاتو با پنبه پر کن ونشنو ... صدای دوئیدن میومد ...حالا نوبت من بود ...کوبید به در ... -مانی درو واکن ببینم چه گندی بالا اوردی ؟وا کن مانی وگرنه میشکنمش .. -بزرگ جان مادر... نکن ...اخه چی شده ...؟ -مامان یه خواهشی ازت دارم... ...