دانلود رمان های پگاه
دانلود رمان شاه شطرنج از پگاه
دانلود رمان شاه شطرنج از p*e*g*a*h پگاه نام کتاب : شاه شطرنج نام نویسنده : p*e*g*a*h کاربر انجمن نود وهشتیا حجم : ۹٫۲۰ مگابایت خلاصه داستان: گیرم که باخته ام !!!اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد .شوخی که نیست , من شاه شطرنجم !!!تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم .آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم . فرمت کتاب : pdf رمز عبور : www.tak-site.ir دریافت کتاب قسمتی از متن کتاب : روی مبل دراز می کشم و چشمانم را می بندم…کلافگی فشار می آورد…کوسن را بغل می کنم…فایده ندارد…پرتش می کنم…صدای شکستن گلدان هم نمی تواند چشمان خسته ام را بگشاید…می چرخم و سرم را توی درز بین پشتی و کفی مبل …
رمان در امتداد باران برای دانلود
عنوان کتاب:در امتداد باران نویسنده:سارا تعداد صفحات:4753 خلاصه:وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختررا می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است ... این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی هستش. دانلود
رمان انتقام خون مادرم 1
پست اولقدم هایم را تند تر کردم...هوا سوز بدی داشت...شال گردنم رو دور بینی ام سفت کردم...و زاکتم را به دور خود پیچیدم...نگاهی به ساعت مچی ام انداختم7/30لبم رو گزیدم...اگه اقاجون بفهممه تا این ساعت بیرون بودم روزگارم رو سیاه میکنه...کوله ام رو روی پشتم جابه جا کردم و با یک دستم سفت بندش رو نگه داشتم...و شروع به دویدن کردم...تقزیبا نزدیک کوچمان رسیدم بت دقت سر تا سر کوچه را نگاهی کردم و زیپ کوله پشتیم رو باز کردمو چادر سیاهم رو از توش در اوردم...مقنعه ام را تا جایی که میتونستم جلو کشیدم و موهایم رو پنهان کردم...چادر رو سر کردم و دوباره حرکت کردم...جلوی در خونمان رسیدم و دستم را روی زنگ گذاشتمکه در باز شد و چهره ی عصبی سپند ظاهر شد...دروغ چرا ترسیدم...لب هایش را به هم فشرد و با صدایی که رگه های خشم در ان نهختهبود ازم پرسید-تا الان کدوم گوری بودی؟ترجیح دادم سکوت کنم...مامان سراسیمه به سمت ما اومد...با دیدنم نگاه مضظربش را بهم دوخت و گفت-کجا بودی پگاه؟زبانم را را با لبم تر کردم و اروم زمزمه کردم ببخشید...سپند_چی رو ببخشم تا الان بیرون چه غلطی میکردی؟عصبانی شدم پسره ی پروو اصلا بع اون چه...-گفتم که ببخشید حالا میگی چیکار کنم؟...با این حرفم جری تر شد و سیلی محکمی بهم زد...از درد صورتم رو جمع کردم...با اینکه به سیلی های گاه و بیگاه سپند عادت داشتم ولی باز هم دردم گرفت...مامان محکم به صورتش زد-وای زشته مادرجون جلوی در و همسایه...سپند دستم رو گرفت و به داخل هل داد _برو گمشو تو...مامان دستم رو گرفت و به طرفپله ها کشوند و کشان کشان منو از پله ها بالا برد و در خونه رو باز کرد ...با اضطراب گفت_بدو برو تو اتاقت تا سپند نیومده...با دو از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم...چادرم را از سرم در اوردم و روی صندلی اتاقمانداختم...در اتاقم به شدت باز شد...سپند_کجا فرار میکنی نگفتی کدوم گوری بودی؟...اعصابم حسابی خورد شد ولی خودمرو کنترل کردم تا باز از ذست این نامرد کتک نخورم...اروم گفتم_کلاسم طول کشید...دستش رو به نشونه ی تهدید دراز کرد و گفت_اخرین باره که تا این ساعت شب بیرون میری فهمیدی یا نه؟...وقتی سکونم رو دبد داد زد فهمیدی یا نهزمزمه کردم اره از در بیرون رفت و مامان پشت بندش وارد اتاقم شد...نگاهی به سعت انداختم 7/55بود و اقا سپند قشقرق به پا کردکه انگار 12 شب اومدم خونه...با صدای مامان به خودم اومدم...الهی فدات شم ببین گوشه ی لبت چه خونی میاد دردت گرفت؟دستم رو به طرف لبم بردم و تازه متوجه خونی که از گوشه ی لبم سرازیرمیشد شدم...عوضی وحشی پگاه نیستم اگه یه روز حال تو رو نگیرم...ادامه دارد... نویسنده : ساحل
دانلود رمان زهر تاوان(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
نوبسنده :پگاه قسمتی از این رمان زیبا : نيمه هاي شب صداي جلوه گفتنش توي گوشم طنين مي اندازد و خيسي لبهايش به تمام صورتم خنکا مي دهد...ميان خواب و بيداري چشم مي گشايم..روي تخت نشسته و تقريباً در آغوشم گرفته...فکر مي کنم خواب مي بينم...اما بوسه اي که به گردنم مي زند هشيارم مي کند...به صورتش دست مي کشم . به موهاي نامرتبش...خوابالود زمزمه مي کنم: -چي شده کيان؟؟؟ محکمتر فشارم مي دهد و مي گويد: -هيچي عزيزم...هيچي نشده...فقط نتونستم اون خونه رو تحمل کنم...طاقت نياوردم.... گيج خوابم...آنقدر که نمي توانم شيريني حضورش را درک کنم و به ابراز محبتش پاسخ بدهم...خودم را از حصار دستانش بيرون مي کشم و مي گويم: -بيا بخواب... دستش را بين موهايم فرو مي برد و مي گويد: - تو بخواب عمرم...نگران من نباش.... حرکت دستانش آرامش را به تنم تزريق مي کند و دوباره خوابم مي برد... اينبار که بيدار مي شوم کيان کنارم نيست...بغض گلويم را مي گيرد...پس خواب ديده ام...!!! به پهلو مي چرخم...از ديدن جسمي که روي زمين دراز کشيده نيم خيز مي شوم...نه...خواب نبوده...اين کيان من است که روي زمين خوابيده..براي اولين بار در عمرش...از تخت پايين مي روم...کنارش مي نشينم...مثل هميشه ساعدش را روي پيشانيش گذاشته...قفسه سينه اش...منظم...بالا و پايين مي رود...دلم براي گرماي تنش تنگ شده...خيلي...آهسته به زير لحاف مي خزم...بيدار مي شود...آغوشش را به رويم باز مي کند و مي گويد: -رو زمين اذيت مي شي خانومم... سرم را روي سينه اش مي گذارم و مي گويم: -رو زمين نيستم که...تخت به اين نرمي و گرمي دارم... دستانش محکم دور تنم حلقه مي شود...موهايم را مي بوسد و زمزمه مي کند: -منو ببخش نفسم... دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت
رمان لحظه ای با ونوس (قسمت نوزدهم)
عصر بود که رفتم سر همان چهار راهی که ونوس قرار بود برود،مطمئن نبودم امروزبیاد،دو روز بود که می امدم و کنار خیابان منتظر می شدم،اما از ونوس خبری نبود،اما امروز احساسم به من می گفت که ونوس می اید،کافی شاپ تمیز و قشنگی بود،رفتم داخل و پشت میزی نشستم،اهنگ ملایم غربی گذاشته بودند،با خودم فکر کردم اگر یه اهنگ ازبنان بود چقدر بهتربود.جایی که نشسته بودم بیرون و در وردی به خوبی پیدا بود.چند نفری بیشتر داخل کافه نبودند.نگاهم را به مجسمه های عجیب و غریب مقابلم دوختم،فضا نیمه تاریک بود،یک قهوه سفارش دادم و منتظر شدم،نمی دانستم ونوس می اید یا نه،اما امیدوار بودم بیاید،در باز شد و سوز سردی داخل شد،دو مرد درشت اندام وارد شدند و به طرف پیشخوان رفتند،با ورود انها سر و صدایی ایجاد شد،بلند حرف میزدند،یکی از انها سرش را از ته تراشیده و دستمال سر بسته بود،یکی دیگرموهای بلندی داشت که پشت سرش جمع کرده بود،هر دو وقتی وارد شدند،عینک تیره به چشم داشتند،شاید نیم ساعت گذشت.نگاهم به در خیره ماند،قلبم به صدا درامد، ونوس بالاخره امد،پشت در کمی مکث کرد،عینکی به چشم داشت،مثل یک سرو مقابل چشمانم ظاهر شد، سبر و زیبا و بلند،انگار از پشت عینک پرتو نگاهش مثل شمشیری به قبلم فرو رفت،سرش چرخید،دست بلند کردم،بعداز کمی مکث به طرفم امد،اهسته سلام کرد و نشست،پشت به پیشخوان و رو به من،نیازی تند و خام و ناشناخته در قلبم ایجاد شد،شقیقه هایم می کوبید،عینک از چشم برداشت،نگاهش با نگاهم تلاقی کرد،نگاهش حامل حرفی گنگ و نامفهوم بود.وقتی نگاهش را از من گرفت تازه فهمیدم پاسخ سلامش را هم ندادم،با لرزش گفتم: _سلام. دستانش را قلاب کرد و روی میز گذاشت،گفتم: _دو روزه میام اینجا..منتظر... حرفم را برید و گفت: _من گفتم بیایید؟ _نه....اما... نگاهم کرد.حرفم را خوردم،سرش چرخید،گفتم: _چی می خورید؟ نگام نکرد،سرد و اهسته گفت: _چای! سفارش دادم،هنوز ساکت بود،چشمان خاموشش زیر حایل اریب ابروهای خوش فرمش،به میز دوخته شده بود،سر بلند کرد،چشمانش مثل نگین می درخشید،با این همه محو و پر ابهام بود،گفتم: _اونی که دنبالش می گردین... باز نگاهم کرد و با همان لحن سرد و محکمش گفت: _این جاست! با حیرت نگاهش کردم،به جز اون دو نفر و یک دختر و پسر جوان کس دیگری نبود،گفتم: _کدوما؟ بی انکه برگردد،گفت: _اون که موهاش بلنده وپشت سرش بسته... کمی کج نشستم و نگاه کردم،همان مردی که همراه مرد بی مو بود،گفتم: _یعنی اون عماد؟ سرش را تکان داد و به عقب تکیه داد،با دسته عینکش بازی می کرد،گفتم: _مثل اینکه دارن می رن! بلند شد،منم بلند شدم،وقتی دو مرد بیرون رفتند،من و ونوس هم بیرون رفتیم،گفت: _با ...
چتری برای پروانه های
سکوت کرد. نمی خواست فرهاد بداند بیدار بوده یا شده. مجبور بود گوشی را نگه دارد تا همزمان با فرهاد بگذارد. صدای آشنایی از آن سوی خط شنیده می شد: ـ سلام. سایه کجاست.صدای فرهاد گرفته و عصی و طلبکارانه بود: ـ خواب هستن.ـ اِ؟! تو خوبی؟سکوتِ فرهاد مرموز و معنادار بود.ـ قبل از اینکه بری شرکتت، یه سر بیا اینجا کارت دارم.فرهاد با عصبانیت گوشی را کوبید و سایه مات و مبهوت فقط توانست انگشتش را روی دکمۀ قطع کردن تلفن بگذارد. ندیده بود که پگاه جز یک سلام واحوالپرسی رسمی و کوتاه با فرهاد حرفی بزند و این لحن خودمانی و صمیمانه او را شوکه کرده بود. وقتی تلفن دوباره زنگ زد، فرهاد بلافاصله، از طبقه پایین جواب داد: بازهم پگاه بود. این بار مهربان و عشوه گر حرف می زد:ـ فرهاد جون چرا عصبی می شی؟ خب کار دارم باهات.ـ به نفعته دیگر از این غلطا نکنی. وگرنه بد می بینی.ـ فرهاد... به کمکت احتیاج دارم. تو هم به کمک من احتیاج داری.فرهاد با تحقیر گفت:ـ اِ؟ لابد به کمک تو احتیاج دارم نه؟ به چه جرأتی زنگ زدی این جا؟ زنیکۀ...ـ هُو! تند نرو. می خوای بخوا، نمی خوای به جهنم! همین قدر بهت می گم که دیشب این یارو داریوشه شوهر ننۀ سایه این جا بود. چیزهایی گفت که لازمه بدونی و بهتره بدونی! (پوزخند زد) به نفعته بدونی!فرهاد لحظه ای مکث کرد و بعد گوشی را سرجایش گذاشت. سایه سعی کرد هم زمان با او گوشی را زمین بگذارد و در حالی که از شدت لرزش دستهایش متعجب بود، صدای پای فرهاد را شنید که از پله ها بالا می آمد. به زیر لحاف خزید و تظاهر به خواب کرد. دقیقاً حس کرد که او به اطاق آمد. لحظاتی او را نگاه کرد و پس از اینکه از خواب بودنش مطمئن شد، برگشت. وقتی برای باز سوم جواب تلفن پگاه را داد، سایه شنید که می گفت:ـ شاید فراموش کردی که «دیگه» نمی تونی با ترفندهات خامم کنی. داریوش ممکن نیست که اونجا بوده باشه. به فرض محال اگرم بوده به من چه و به درک! سعی کن اینو تو اون مغز کوچیکت فرو کنی: حق نداری دیگه به خونۀ من تلفن کنی، حتی به بهانۀ دوست عزیزت!(دوست عزیز را با تمسخر و تحقیری خاص گفت) وگرنه کاری می کنم که از زنده بودنت پشیمون بشی. مفهوم بود؟و بالاخره نیم ساعت بعد وقتی که مطمئن شد دیگر پگاه تلفن نمی زند، از خانه بیرون رفت.سایه روی تخت چهار زانو نشسته بود. تمام بدنش به شدت می لرزید و افکار مغشوش و نامنظمی در ذهنش جان می گرفتند. داریوش. عشق ملموس حمیرا به او. نظر و توجه زیرکانه داریوش به او. گریز از زیر چنگالش و تن دادن به این زندگی سرد و بی معنی... فرهاد! و نحوۀ گفتار خودمانی اش با پگاه! «دیگه» نمی تونی؟ مگر چندبار؟ فرهاد! منطق خالص! پگاه!..پدرش. فریاد. پرخاش. کتک کاری. ذغال های سرخ توی منقل. چشم های ...
دانلود بیش از صد رمان عاشقانه و کتاب های دیگر در یک پست
قسمت های قبلی این عنوان دانلود بیش از صد رمان عاشقانه و کتاب های دیگر در یک پست صد رمان و دهها کتاب ارزنده دانلود کتاب دا -دو جلد کتاب سمک عیار -احضار روح و دهها کتاب دیگر بقیه در ادامه مطلب منبع : کتابخانه مجازی آریا بدون نیاز به پسورد . رمز برچسب ها : دانلود رمان برای کامپیوتر قسمت های قبلی این عنوان کتاب ها: نبرد انسان(داستان) محی الدین فرهمند قصه های طاقدیس حسین استاد ولی رمان فرشته های لعنت شده پگاه بختیاری توتویی؟! داستانهای کوتاه و شگفت انگیز جلد 2 امیر رضا آرمیون توتویی؟! داستانهای کوتاه و شگفت انگیز جلد 1 امیر رضا آرمیون طوفان دیگری در راه است سید مهدی شجاعی من وآرش وخاطراتمان فهیمه نادری فرد رمان ایرانی مسلخ عشق مهناز رئوفی رمان ایرانی شفق فهیمه نادری فرد رمان تقصیر لیلا نبود ر-نصرالله پور ( ستاره ) داستان در کنار دوست ابوذر خداپرست گراکوئی رمان ایرانی گل مریم من نوشته الهام ریحانی داستان جنگ دا سیده زهرا حسینی رمان ایرانی مهتاب فهیمه نادری فرد رمان ایرانی زیبا فریاد اثر رقیه نصرالله پور رمان بامداد فهیمه نادری فرد - الکترونیکی و مخصوص موبایل سمک عیار داستان کهن ایرانی و تاریخی رمان رایگان تکین حمزه لو دختری در مه و از این همه جا رمان مهرمهتاب تکین حمزه لو رمان تا ته دنیا دهکردنژاد داستان مگه تنهای بده علی قاسمی سری خوب بد زشت رمان ایرانی امشب سیمین شیردل رمان نفس سپیده رمان عاشقانه سحر فهیمه نادری فرد رمان به دلتنگی هایم دست نزن در کتابخانه الکترونیکی آریا رمان ایرانی الناز رخشی رمان ایلگار عاشقانه فهیمه پوریا رمان ایرانی پدرسالار سلیمان خانی ربه کا دافنه دوموریه رمان عشق برای عشق رمان عشق ماندگار رمان عاشقانه رمان عاشقانه ستاره شبهای تنهایی شیوا نظری نرگس عینی رمان جدید در امتداد حسرت و درباره جن داستان عاطفی رمان عاشقانه ریان زینب حسینی رمان سالهای بی کسی مریج جعفری رمان کفش غمگین عشق اعتمادی رمان پل احسانی کتاب رمان عشق رمان بانوی جنگل فهیمه رحیمی رمان عاشقم باش نجمه پژمان / دانلود رمان رایگان احضارروح کتاب روح داستان روح دانلود کتاب داستان ارواح کتاب داستان جدید ورود ممنوع زنده ها را قرنطینه کنید رمان فارسی داستان کوتاه ایرانی شکار پروانه ها و کتاب سوگ مهر رمان برزخ اما بهشت رمان بیگانه ای با من است کتاب رمان رایگان ایرانی کتاب داستان شهید رجایی و سجاد لشگر حسینی کتاب pdf رمان الهه شرقی رویا نجدی رمان رایکا فهیمه سلطانی دانلود رمان رمان ایرانی الهه ناز رمان مریم اولیایی رمان عشقی فارسی دانلود کتاب رمان ...
رمان عشق به چه قیمت3
همه خوشحال بلند شدن و هر دومون رو بوسیدن وقتی داشتم پگاهو بوس میکردم دم گوشش گفتم:برو تو اشپزخونه کارت دارم بدون این که کسی متوجه بشه رفت تو اشپزخونه خدارو شکر اشپزخونمون اپن نبود. بعد از این که تبریک ها تموم شد مامان فرهاد یه انگشتر دستم کرد که روش پر از برلیان بود باباشم یه گردنبند قلب بهم هدیه داد این جزو رسم و رسومات نبود واسه همین مامان بابام خیلی خوشحال شدن بعد از کلی تشکر رفتم تو اشپزخونه پگاه با دیدن من از جاش بلند شد -چی شده؟ -فرهاد منو بوسید -چیییی؟ -بوسید میخوای بهت نشون بدم -نهههه لابد تو هم جوابش رو دادی؟ -نه مگه دیوونه شدم هر چی سعی کردم از خودم جداش کنم ولم نمیکرد خیلی زور داشت باید از فردا بریم باشگاه باید زورمو زیاد کنم -نه توروخدا زورت زیاد که هست بیشترش چی میشه لابد منم باید بشم کیسه بوکست -میتونی نیای -نه نمیشه نیام که میری اونجا یکی رو با فرهاد اشتباه میگیری میزنیش شر به پا میشه از جام بلند شدم که بوسش کنم ولی ازم فاصله گرفت -دست به من نزن معلوم نیست دستت کجاها خورده -بی ادب مامانم اومد تو اشپزخونه -بیا دیگه زشته واسه فرهادم یه لیوان اب بیار -باشه الان میایم مامانم رفت بیرون -هه بدو شوهرت تشنش شده یه لیوان برداشتم از تو یخچال بطری ابو برداشتم پگاه همون طور بهم زل زده بود -حالا شدی یه خانوم خوب یهو یه فکری به ذهنم رسید با خنده به پگاه کردم حواسم پرت شد اب از لیورن سرازیر شد و ریخت رو میز پگاه مثل همیشه فکرمو خوند -چی کار میخوای بکنی؟؟؟؟؟ -هیچی -زهرمار هیچی تووقتی میگی هیچی یعنی هر کاری ازت بر میاد نمکدونو برداشتم و خالیش کردم تو لیوان در یه حدی ریختم که خوب حل بشه پگاه از خنده سرخ شده بود خوب همش زدمو گذاشتمش تو یه بشقاب سعی میکردم نخندم تا اب نریزه تو بشقاب -پاشو بریم فرهاد جونم تشنش شده دوتایی رفتیم بیرون کنار فرهادو واسه من خالی کرده بودن تا کنارش بشینم ابو دادم بهش و نشستم پگاهم درست روبروم بود دوتایی هی به فرهاد نگاه میکردیمو لبخند میزدیم دلم میخواست ولو شم رو زمین و بخندم فرهاد یه قلپ از ابو خورد شکه شدنش همانا عمیق تر شدن لبخند منو پگاه همانا. فرهاد با خنده نگام کردو ابو تا نصفه سر کشید لبخندم ماسید -مرسی عزیزم خیلی تشنم بود -نوش جون. یه خورده نزدیکش شدمو گفتم -حالا دیگه اگه تا صبحم اب بخوری تشنگیت بر طرف نمیشه پگاه داشت با تعجب نگامون میکرد که نسیم گفت چیه پگاه جون نکنه توام دلت شوهر میخواد؟ -هان شوهر نه نه.! با این کار پگاه همه خندیدن -خوب دخترم درباره ی تاریخ عروسسی نظری نداری؟-والا من دوتا خواهر بزگتر دارم و نمیتونم قبل از اونا ازدواج کنم مهر ماه عروسیه خواهرامه ...