دانلود رمان مرا به ياد اور
آهنگ دریا از روزبه نعمت الهی
آهنگ : دریاخواننده : روزبه نعمت الهیآلبوم : هفته عاشقیفرمت : 128mp3ورود به صفحه دانلودمتن آهنگ :باز هم آمدي تو بر سر راهمآي عشق مي كني دوباره گمراهمدردا من جواني را به سر كردمتنها از ديار خود سفر كردمديريست قلب من ازعاشقي سير استخسته از صداي زنجير استخسته از صداي زنجير استدريا اولين عشق مرا برديدنيا دم به دم مرا تو آزرديدريا سرنوشتم را به ياد اوردنيا سرگذشتم را مكن باورمن غريبي قصه پردازمچون غريقي غرق در رازمگمشدم در غربت دريابي نشانو بي هم اوازممي روم شب ها به ساحل هاتا بيابم خلوت دل راروي موج خسته ي دريامي نويسم اوج غم هارا
هستی من 6
- چه قدر انتظار ديدنت طول كشيد فرهاد من خيلي چشم انتظارت بودم دلم برايت تنگ شده بودفرهاد ناباورانه دستان مرا از هم گشود و روي صورتش گذاشت و گفت:- آه هستي! يادت امد كه من سفر بودم؟سرم را تكان دادم ياسمن از خوشحالي مرا در آغوش گرفت و گريست هر سه با هممي گريستيم ديدني بود! ياسمن پي در پي مرا مي بوسيد و فرهاد خدا را شكر ميكرد بعد رو به ياسمن كرد وفگت- نگفتم؟ هستي با ديدن گردنبند پي به خاطراتش مي برد؟ بايد با ديدن گردنبند به ياد عشق و قرارمان مي افتادو سپس سرزنش كنان رو به من كرد و گفت:- تو چه كار كردي دختر همه مار ا نصف جان كردي.گوسفند قرباني جلوي پايم به زمين زده شد مادر در آغوشم كشيد و پدر خدا را صدها بار شكر مي نمود. عمه ها و عمويم مرا به نوبت بوسيدند و اظهار خوشحالي مي كردند. هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به طرف خود كشيد و گفت: - تا تو باشي هوس اسب سواري نكني ببين چه كار كردي كه حيوان هم از دست تو رم كرد و هديه با سرزنش كنان به هومن گفت: - همه تقصير تو بود هومن نمي دانم كي مي خواهي بزرگ شوي. نگاهم در جمع چرخيد و به فرهاد افتاد با مهر و سپاس نگاهش كردم و گفتم: - شايد اگر ياسمن و فرهاد خان اين قدر تلاش نمي كردند و به بهانه هاي مختلف خاطرات مرا ياد آور نمي شدند حالا حالا ها گيج و سردرگم بودم. مادر گفت: - خدا را شكر همه ما اول از خدا و سپس از فرهاد و ياسمن ممنونيم اميدوار بودم با اين حسن ظن ، مادر كمي به خود بيايد و دست از محالفت با من و فرهاد بردارد شهلا دستم را گرفت و گفت - حالا نوبت ماست كه به قول فرهاد جانور بازي در اوريم. چند وقت است خانم شده ايم بس است ياسي هستي اماده؟ حركت... و هر سه به طرف اتاق من دويديم صداي گفتگوي داغ پدر و مادر به وضوح تا اتاقم مي رسيد مادر قاطع ايستادگي مي كرد و پدر سعي در قانع كردنش داشت به پايين پله ها كه رسيدم هر دو نگاهم كردند و ساكت شدند. هومن گفت - يعني چه؟ چرا به خودش نمي گوييد كه عمه براي فرهاد از او خواستگاري كرده؟ پدر نفس عميقي كشيد و گفت - البته اگر سركار خانم مادرتان بگذارد و به طرف من آمد و گفت: - هستي جان لابد خبر داري كه فرهاد دوباره مي خواهد براي ماموريت جديدش به المان برود و عمه مي خواهد قبل از رفتنش شما دو تا را با هم نامزد كند. در حاليك ه به شدت ناراحت شده بودم و گفتم: - نه من خبر ندارم كه فرهاد مي خواهد برود هومن گفت: - چه فرقي مي كند؟ حالا كه خبردار شدي مادر گفت: - آره من بهت نگفتم گفتم كه اجازه چنين وصلتي را نمي دهم . در ثاني پسره ان قدر تو را ادم حساب نكرد كه خودش به تو اين خبر را بدهد. گفتم: - فرقي ندارد حتما وقت نكرده بگوييد، فرهاد را مي شناسم قصد رنحاندن من را ندارد مادر ...
رمان یک قدم تا عشق-6-
*آن شبي كه قرار بود فردايش به اصفهان برويم دلشوره و استرس عجيبي بر دلم چنگ مي زد طوري كه تا سپبده صبح در رختخواب غلت زدم و عاقبت هم با صداي اذان رختخوابم را ترك كردم و خود را براي خواندن نماز آماده نمودم . بعد از نماز تك تك وسايلم را چك كردم و سپس آنها را درون ساك دستي كوچكي قرار دادم با آماده شدنم ساكم را برداشتم و از اتاق بيرون آمدم و به آشپزخانه رفتم . كنار مامان و بابا مشغول خوردن صبحانه بودم كه ناگهان صداي زنگ آيفون همه ي ما را متعجب كرد بابا نگاهي به مامان كرد و گفت : - اول صبحي كي مي تونه باشه ؟مثل هميشه من با كم طاقتي از جايم بلند شدم و به طرف آيفون رفتم با شنيدن صداي فواد تعجبم بيشتر شد ! لحظاتي بعد با وارد شدن فواد همگي به او گفتيم خيره فواد جان ؟ فواد خنديد و گفت :-نگران نباشيد چيز مهمي نيست .فواد اين را گفت و سپس به آشپزخانه آمد و خود را روي صندلي رها كرد و گفت :- شنيدم اين خواهر خودخواه من قصد رفتن به اصفهان را داره ! اگه ديشب باربد چيزي در اين مورد به من نمي گفت فرناز خانم بدون اينكه يادش باشه يه برادري هم داره مي خواست بدون خداحافظي بره !لبم را گاز گرفتم و گفتم :- فواد جان باور كن آنقدر وقتم تنگ بود و درگير كارهام بودم كه به كل فراموش كردم جريان مسافرت را برايت تعريف كنم .فواد در حالي كه فنجان چايي را از مامان مي گرفت گفت :- مهم نيست من ديگه سالهاست كه با خصوصيات اخلاقي تو آشنا هستم .اخمي به او كردم و رو به بابا گفتم :- بابا جون تو رو به خدا ، شما يه چيزي به فواد بگو هميشه در مورد من تصور بد مي كنه و مي گه من مغرور و خودخواهم !بابا خنديد و به شوخي گفت :- مگه نيستي دختر گلم ؟فواد پكي زد زير خنده و گفت :- نگفتم اين تنها نظر من نيست حالا هر چه زودتر بلند شو تا برسونمت دانشگاه .در حالي كه از پيشنهادش به ذوق آمده بودم از جايم بلند شدم و گفتم :- مرسي فواد جان گر چه بعضي وقت ها اذيتم مي كني اما واقعا دوستت دارم !فواد خنديد و گفت :- اي كلك ! براي اينكه برسونمت اينقدر چاخان مي كني ؟چهره مظلومي به خود گرفتم و گفتم :- نه به خدا باور كن كه دوستت دارم .فواد سوئيچش را برداشت و گفت :- بهتره به جاي اين لوس بازي ها بروي سوار بشي كه داره دير مي شه !چشم بلندي گفتم و با خداحافظي از بابا و مامان ساك دستي ام را برداشتم و از خانه بيرون آمدم و به طرف اتومبيل فواد رفتم . در همان لحظه بابا و مامان هم به همراه فواد از خانه بيرون امدند در دست مامان كاسه آبي بود كه قصد داشت پشت سرم بريزد . مامان مدام در حال توصيه كردن بود و مي گفت :- عزيزم مراقب خودت باش و به محض رسيدن به اصفهان به من زنگ بزن و خبر سلامتي ات را بده .در اتومبيل نشستم و با دست روي ماه آنها را از ...
رمان تقاص قسمت 42
فصل چهل و دومباربد دست و پا بسته گوشه پذیرایی افتاده بود و دو مرد قلچماق یکی با اسلحه و اون یکی با باتوم بالای سرش ایستاده بودن. باربد با چشمایی نگران به من خیره شد و سعی کرد با چشماش چیزی رو به من بفهمونه ولی من از ترس فلج شده بودم. فقط نالیدم:- باربد.و روی زمین افتادم. پاهام قدرت نگه داشتنم رو نداشتن. مردها با چشمانی دریده و خشن به من زل زده بودن. یکی از اونا پوزخندی زد و در حالی که لگدی حواله پهلوی باربد می کرد به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم. اون یکی که از قیافه اش هم معلوم بود ایرانیه اسلحه رو از دوستش گرفت و باتوم رو به دستش داد. بعدش اسلحه رو به سمت من نشونه رفت و گفت:- صدات در بیاد اول یه گوله تو شیکمت خالی می کنم که از شر اون بچه ات راحت بشیم بعد هم خودتو با شوهرت خلاص می کنم. شیرفهمه؟با چشمایی از حدقه در اومده فقط ولو شدم روی مبل پشت سرم. همون موقع حس کردم که زیر پام خیس شد. با ترس دست کشیدم و متوجه شدم کیسه آبم پاره شده. به گریه افتادم. اون لحظه چه کاری از دست من بر می یومد؟ ترس از دست دادن بچه زبون قفل شدمو باز کرد، با هق هق گفتم:- باربد ... باربد .... بچه داره به دنیا می یاد.چشمای باربد پر از ترس شد. شروع کرد به لگد پروندن. ولی مرد خارجی با چوب ضربه محکمی به سرش زد که باربد بی حال شد. با این حال چشماش رو نبست. مرد ایرانی داد کشید:- همه اش تقصیر خودته باربد ... هر کاری بهت گفتن نکن کردی. فکر کردی بچه بازی بود؟ قانون این باند همین بود. نه زن و نه بچه! ولی تو چی کار کردی؟ لعنتی .... هیچ نمی خواستم ببینم کارت به اینجا می کشه ولی تو هیچ وقت به حرفای من گوش نکردی. تو فکر کردی پالمر باهات شوخی داره؟ تو ندیدی با کسایی که بهش خیانت می کنن چی کار می کنه؟ نمی دیدی که افرادش یهو غیب می شن و دیگه هیچ نشونی ازشون پیدا نمی شد؟ باربد تو زندگیتو خودت از خودت گرفتی. باربد دوباره برای حرف زدن تقلا کرد و این بار مرد ایرانی جلو رفت و در دهنش رو باز کرد. باربد با التماس گفت:- تو رو به کسی که می پرستی با زن و بچه ام کاری نداشته باش.خدای من این باربد بود؟! باربد مغرور من بود که اینطور التماس می کرد؟ مرد سری به تاسف تکون داد و گفت:- متاسفم باربد ... دیگه کار از این حرف ها گذشته ... ما خیلی دیر فهمیدیم که تو داری بچه دار می شی. اگه زودتر می فهمیدیم شاید کاری از دستمون بر می یومد ولی حالا دیگه ...باربد فریاد کشید:- لعنت به تو لعنت به پالمر ... کشتن زن و بچه من چی بهتون می رسونه. رزا از هیچی خبر نداره. من هیچ وقت نذاشتم اون چیزی بفهمه یا حتی به چیزی شک کنه. بذار اونا برن بعد هر بلایی دلت خواست می تونی سر من بیاری.مرد ایرانی فقط سرش رو تکان می داد، ولی چیزی نمی گفت. کم ...
رمان فريال (4)
با لحن شوخی گفت :افتخار میدین به این بنده ی حقیر؟لبخندی زدم دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم ...که یهو دستم توسط فرزام کشیده شد ...- فرزام این چه کاریه اخه ؟صدای فرزاد باعث شد سرم و به سمتش بگیرم عقب ...از این ور کشیده میشدم از این ور به حرفای فرزاد گوش میداد-ای بابا ...یه بار خواستیم بافریال برقصیم ..اگه این مزاحم گذاشتلب خونی قوی داشتم ...به اندازه ی کافی از فرزاد دور شده بودم .....فرزاد گفت :ای حسود بدبخت خنده ام گرفت - چیکار میکنی؟فرزام جلوی پنجره ایستاد و خیلی اروم و کنترل شده گفت :نگفتم نمیخوام با کسی برقصی ...چرا حرف خالیت نمیشه با خشم گفتم :چی میگی تو ....حالا علی پسره ی خاله ی من .....ولی فرزاد دیگه داداش خودته فرزام چنگی به موهاش زد و گفت:-من اینا رو نمیفهمم .....بخدافریال ..اگه دست یکی از اونا بهت بخوره ...حالا چه برادرم باشه چه پسره ی خاله ی جناب عالی ...میکشمشون....گفته باشم هر چی ذوق داشتم فروکش کرد ...چرا اینجوری میکرد ....قبول غیرتی میشد ولی دیگه چرا با برادر خودشم اینجوری بود ؟به سمت بالکن رفتم ....سوز سردی اومد .....دستامو دور بازو هام قفل کردم ....از پله های کنار بالکن به سمت باغ رفتم ...باغ توی شب وحش اور شده بود .....از درون داغ بودم ....معنی این کارای فرزام و نمیفهمیدم ......داشتم می لرزیدم ولی دلم نمیخواست وارد خونه شم ....نیاز به سکوت دارم ....نشستم روی صندلی چوبی که کنار بید مجنون بود ....بید با هر وزش باد تکون میخورد ....دستمو توی موهام فرو کردم و تا پایین کشیدم ...چشمام و بستم و به صدای جیرجیرکها گوش دادم .....میدونستم این غیرت بیش از اندازه ی فرزام خبر از علاقه ی قلبیش میده .....میدونم دوستم داره ....منم میخوام این حس متاقبل و بهش داشته باشم ...چرا نمیتونم ابرازش کنم .....تمام تنم بی حس شده بود ....نای بلند شدن نداشتم ...نمیدونم کی تو این حال خوابش میبره ...ولی میل شدیدی داشتم که بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم ....سرم و لم دادم به پشتی نیمکت .....دیگه هیچی حس نکردم ...**داشتم از کوه بالا میفرتم .....نور هر لحظه بیشتر بهم نزدیک میشد ....با هرقدم من نور تمام بدنم و فرا میگرفت .....چشمام از شدت نور بسته بودم ....حتی نمی تونستم نگاهش کنم .....یک قدم دیگه رفتم و دیگه تکون نخوردم .....بادی می وزدید موهام و توی هوا به رقص در می اورد.....صدایی از درونم بلند شد ......به زندگیت لبخند بزن ...لبخند بزن .....یهو از خواب پریدم .....چشمام و با زحمت باز کردم ....سرم به شدت درد میکرد ....دستم به سرم نزدیک کردم ...صورتم داغ بود ....نگاهی به تخت انداختم .....چرخیدم سمت پنجره .....هوا تاریک تاریک بود .....من کی اینجا اومدم ....ذهنمو سوق دادم به اون شب .....من ...نیمکت ...ارامش .....لبخند بزنم ؟........به زندگیم ...