دانلود رمان مجنون تر از فرهاد
مجنون تر از فرهاد
خود را در روستای دور افتاده ای یافتم ما ناظر ستیز سیف الله پسر جوان فقیری با خانواده اش بر سر دختری و همین طور ازدواج اجباری اش با دختر عمه اش بودیم. عروس را سوار بر اسب با پارچه ای سبزی که بر صورت داشت به خانه بخت می آوردند. همین اتفاق ساده شروع همه چیز بود . چند مدت بعد , پس از مرگ پدر و مادرش به خواستگاری همان دختر می رود و چه بهانه ای بهتر از این که سه سال از ازدواجش با دختر عمه اش گذشته اما بچه دار نشده .خانواده ی دختر قبول نکردند, التماس کرد ندادند. به پایشان افتاد , باز راه به جایی نبرد .آن هم غافل از اشک های دختر عمه اش.تنها کسی را که نمی دید همسر خودش بود و متلک هایی که از کس و نا کس می شنید. بالاخره آخرین ضربه را در یک روز بهاری بر سیف الله زدند و دختر را به عقد دیگری درآورده و او را سوار ماشین راهی شهر کردند و او فهمید تنها دلیل نه گفتن شان نه ازدواج قبلی او بلکه بی پولی اش بوده . ناگهان دل از همه کند. شبانه بار سفر بست و راهی تهران شد و همسر و خانواده اش را بر جای گذاشت, تک وتنها .بیست و پنج سال بیشتر نداشت که راهی دیار غربت شد , آن هم شهری چون تهران که انبوهی از گرگ های گرسنه برای دریدن گوسفندان جدا مانده از گله دندان تیز کرده بودند. اما او خود گرگ باران دیده بود, بلد بود چطور گلیم خود را از آب بیرون بکشد. سالها کار کرد . تنها دلخوشی اش کار بود . ابتدا شاگردی در یک رستوران را شروع کرد و کم کم خودش را بالا کشید و یک رستوران اجاره کرد.مغازه اش پس از مدتی رونق گرفت , اما نمی توانست خلا زندگی اش را پر کند.گویا باید ده سال می گذشت تا بفهمد که این خلا جز خانواده اش چیز دیگری نیست. باز به ده برگشت آن هم با دست پر . با ماشین رفت آن هم ماشین مدل بالا, چشم اهالی گرد شده بود . وقتی در خانه اش را کوبید ,کسی باز نکرد. گمان کرد سر مزرعه اند اما کسی نبود. سراغ کدخدا را گرفت . کدخدا گفت که چهارماه بعد از رفتن او بقیه ی افراد خانواده هم برای یافتن او از ده خارج شدند. حال در این ده سال کجا رفتند و چه بلایی سرشان آمده هیچ کس خبر ندارد. نا امید و دست خالی تر از قبل به رستوران شیکش که فقط کله گنده ها در آن رفت وآمد داشتند بازگشت . چهار سال روز و شب در به در به دنبال خانواده اش گشت اما نتیجه ی تلاش های شبانه روزی اش و آن همه پول خرج کردن تنها سنگ قبری بود که نام همسرش بر آن نقش بسته بود که زمان مرگ را دوازده سال پیش نشان می داد و دیوانگی خواهرش صفورا, و برادرش ضیاء که حاضر نشد در خانه کوچک و حقیرانه اش را بر مسبب بدبختی هایش باز کند. وضع مالی اش رو به افول نهاد . احساس می کرد که دیگر انگیزه ای برای تلاش نداردتا اینکه یک سال بعد دختر فقیری به عنوان ...
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م. بهارلویی
به زودی رمان بسیار زیبای مجنون تر از فرهاد .......... برای شما دوستان
تمنای تو از تینا عبداللهی 1
با احساس سنگینی ِ دستی روی شونه ام چشم باز کردم و سرم رو برگردوندم،نگاهم به صورت مهماندار افتاد که بالبخند ملیحی گفت: _لطفا کمربندتون رو ببندید،می خواهیم فرود بیاییم. صندلیم رو به حالت عمود برگردوندم و کمربندم رو بستم و بعد از پنجره بیضی شکل نگاهی به بیرون انداختم اسمان داشت کم کم برای پذیرایی از خورشید لباس تیره خود را ازتن خارج می کرد.چراغ های شهر هم همانند پولک هایی لباس سیاه شهر را زینت بخشیده بودن،اما ساکنانش هنوز در خواب ارام صبحگاهی بودن.باورم نمی شد،روزی این شهر را به قصد فرار ترک کرده بودم ولی حالا به خاطر احساس دلتنگی که داشتم برگشتم،دلتنگی برای چی یا کی...خودمم نمی دونستم اخه کسی منتظرم نبود! دوازده سال دوری ،غم غربت،تنهایی و بی کسی....انگار که تمام این سالها رو توی خواب بودم و حالا به یکباره از خواب بیدار شده بودم و خودم را در وطن و زادگاهم ،سرزمیی که تکیه ای از وجودم بود، جایی که هیچ کس به من به چشم یک بیگانه و غریبه نگاه نمی کرد می دیدم.حواسم رو جمع اطرافم کردم، خانمی که کنارم نشسته بود داشت روسری کوتاهی رو به سر می کرد،برای یک لحظه خنده ام گرفت اخه متوجه شدم اکثر خانم های دیگه هم دارن همین کار رو انجام می دن. ناخوداگاه دستم رو به طرف شالی که روی سرم بود بردم و مرتبش کردم و برای یک لحظه تصویر سهیل در موقع خداحافظی برام زنده شد که بسته کادو پیچ شده ای رو در میان دستانم گذاشت.با صدای بغض الودی گفتم: _این دیگه چیه ؟لابد هدیه خداحافظیه؟ _هم آره،هم نه.وقتی برسی تهران لازمت می شه. بسته رو که باز کردم چشمم به شال زیبا و خوش رنگی افتاد .در میان گریه خندیدم و گفتم: _فکر نمی کنم هوای تهران انقدر سرد باشه که نیاز به شال گردن داشته باشم! با خنده تلخی گفت: _اینو ندادم که دور گردنت بندازی ،دادم که سرت کنی. همان جا در مقابل او شال را سرم کردم ولی اشک هایم که به پهنای صورتم می ریخت دیگر فرصتی برای دیدن دوباره او به من نداد.با سر انگشتانم اشک هایی رو که بی اختیار به صورتم می ریخت و پاک کردم و برای چندمین بار شالم رو ،روی سرم مرتب کردم.بعداز نشستن هواپیما وقتی اکثر مسافرها رو می دیدم که برای زودتر ترک کردن هواپیما عجله دارن،با خودم گفتم که حتما افراد زیادی در سالن انتظار به استقبالشون اومدن!برعکس اون ها من برای خارج شدن چندان عجله ای نداشتم به همین خاطر روی صندلیم نشستم تا کمی دور و اطرافم خلوت بشه.روی اولین پله که ایستادم هوای شهرم را با یک نفس عمیق بلعیدم ،نسیم ملایمی که می وزید و به صورتم می خورد برایم نوید از یک روز افتابی و فرح بخش به همراه داشت.بد از تحویل گرفتن چمدان هایم از سالن خارج شدم ...
مجنون تر از فرهاد
توضیح مختصر نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای تخته سیاه در ظاهر و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت : حالا می تونید یادداشت کنید.خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. او دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر آن انداخت و گفت : بهرامی اون یکی تون چرا نیومده ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.دفتر را بست. هم چنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.در حالی که سرم پایین بود گفتم : باشه.خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. برخاستم و دفتر و کتاب ها را جمع کرده و در کلاسور نهادم و با بقیه خداحافظی کرده و بیرون آمدم. در حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد، برعکس ، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها باز می گشتم . ده دقیقه ای بود که صدای اذان از گلدسته ها ی مسجد شنیده شده بود و چادر شب بر سایه شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می جست و انگشتانم هم یخ بسته بود.دست چپم را در جیبم نهادم اما با دست راست مجبور بودم کلاسورم را بگیرم. باید با پول تو جیبی هایم دستکش .... پول تو جیبی هایم .... آخ همه را زیر فرش پذیرایی نهاده بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود. رعنا می داند فقط من و نادر زیر فرش پول پنهان می کنیم اگر نادر با خبر شود، دیگر اگر می توانستم پشت گوشم را ببینم پول را نیز خواهم دید. باز به خیابان رسیدم. آه که چه قدر از این خیابان که گویا ته ندارد نفرت دارم ، در همان ابتدا خوب به اطراف نگریستم. مدتی است که بچه های بازیگوش و بی انصاف تمام لامپ ها را شکسته اند و شهرداری هم انگار این خیابان را اصلا در نقشه خود ندارد. راه طولانی تری غیر از این مسیر به خانه بود اما هرچه باداباد، تصمیم گرفتم از همین خیابان بروم. کلاسورم را با دو دست محکم در آغوش فشردم و راه افتادم. لعنت به سالار ، حال باید درست در همین روز مریض شود و به مدرسه نیاید؟ خدا کند حداقل تا فردا حالش خوب شود و بیاید. صدای خنده چند زن و مرد از پنجره خانه جنوبی شنیده شد و هم زمان در خانه ای باز شد و دو مرد جوان به همراه زن و کودکی بیرون آمدند، با دیدن آنها کمی دلم قرص شد ، اما آنها زود سوار بر ماشین شدند و رفتند. باز سکوت خیابان را برداشت. این همان خیابان سرظهز است چرا الان این قدر ترسناک شده ؟ لعنت به من چرا زودتر از کلاس بیرون نزدم ، آن موقع لااقل چند دانش آموز دور و برم بود اما الان چه ؟ صدای سوت بلندی مو برتنم سیخ کرد! نادر می گویند(( اجنه یک دیگر را با سوت صدا می زنند. ...
مجنون تراز فرهاد
نام رمان:مجنون تراز فرهاد (دوجلدی) نویسنده:م.بهارلویی نشر:علی قیمت:۰۰۰/۳۰۰ریال تعدادصفحات:۱۵۳۲ نظرمن:به نظر من این کتاب فوق العاده بود وارزش خواندن و داشت ولی جلد اولش زیاد کشش نداشت ولی جلد دومش عالی بود وقلم نویسنده روان و گیرا بود امیدوارم که خوشتون بیاد. توضیح مختصر نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای تخته سیاه در ظاهر و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت : حالا می تونید یادداشت کنید.خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. او دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر آن انداخت و گفت : بهرامی اون یکی تون چرا نیومده ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.دفتر را بست. هم چنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.در حالی که سرم پایین بود گفتم : باشه.خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. برخاستم و دفتر و کتاب ها را جمع کرده و در کلاسور نهادم و با بقیه خداحافظی کرده و بیرون آمدم. در حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد، برعکس ، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها باز می گشتم . ده دقیقه ای بود که صدای اذان از گلدسته ها ی مسجد شنیده شده بود و چادر شب بر سایه شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می جست و انگشتانم هم یخ بسته بود.دست چپم را در جیبم نهادم اما با دست راست مجبور بودم کلاسورم را بگیرم. باید با پول تو جیبی هایم دستکش .... پول تو جیبی هایم .... آخ همه را زیر فرش پذیرایی نهاده بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود. رعنا می داند فقط من و نادر زیر فرش پول پنهان می کنیم اگر نادر با خبر شود، دیگر اگر می توانستم پشت گوشم را ببینم پول را نیز خواهم دید. باز به خیابان رسیدم. آه که چه قدر از این خیابان که گویا ته ندارد نفرت دارم ، در همان ابتدا خوب به اطراف نگریستم. مدتی است که بچه های بازیگوش و بی انصاف تمام لامپ ها را شکسته اند و شهرداری هم انگار این خیابان را اصلا در نقشه خود ندارد. راه طولانی تری غیر از این مسیر به خانه بود اما هرچه باداباد، تصمیم گرفتم از همین خیابان بروم. کلاسورم را با دو دست محکم در آغوش فشردم و راه افتادم. لعنت به سالار ، حال باید درست در همین روز مریض شود و به مدرسه نیاید؟ خدا کند حداقل تا فردا حالش خوب شود و بیاید. صدای خنده چند زن و مرد از پنجره خانه جنوبی شنیده شد و هم زمان در خانه ای باز شد و دو مرد جوان به همراه زن و کودکی بیرون آمدند، با دیدن آنها کمی دلم قرص شد ، اما آنها زود سوار بر ماشین شدند و رفتند. ...
رمان گناهکار(60)
توی این مدت هر وقت که آرشام خونه نبود از اتاقش می امد بیرون..انگار هیچ کدومشون از اون یکی زیاد خوشش نمی اومد..واقعا برام جالب بود.. توی اتاق نشسته بود که با دیدن من لبخند کمرنگی نشست رو لباش..متقابلا من هم لبخندش رو بی پاسخ نذاشتم.. رفتم و رو به روش نشستم.. -کار داشتی باهام فرهاد؟.. -- این لباس ِ محلی چقدر بهت میاد.. لبخند بر لب نگاه کوتاهی به خودم انداختم..یه دامن چین دار و بلند که قسمت بالاش قرمز بود و لبه های دامن کمرنگ تر می شد.. و یه بلوز محلی که رو قسمت کمر تنگ می شد و یقه بسته بود.. یه روسری سه گوش با طرح های جالب و محلی هم رو سرم بود که رنگ سفیدش رو خیلی دوست داشتم.. - ممنون..بی بی بهم داد ..2 روز ِ دارم از اینا می پوشم تو تازه دیدی؟.. -- نه قبلا هم متوجه شده بودم ولی چیزی در موردش بهت نگفتم.. - می خواستی درمورد لباسم باهام حرف بزنی؟!.. خندید..سر تکون داد و گفت: نه مسئله یه چیز دیگه ست..میخوام در مورد تو و آرشام بدونم.. سوالش واسه م غیرمنتظره بود.. - منظورت چیه؟!.. -- شک ندارم که یه چیزی بینتون هست..آرشام مرد سرسخت و توداری ِ ولی تو..من خوب می شناسمت دلارام..بی قراری چشمات برام تازگی داره..اونم درست زمانی که چشمت بهش میافته.. سرمو زیر انداختم..چی باید می گفتم خودش همه چیزو فهمیده بود.. - دلارام سرت و بلند کن و مثل همیشه تو چشمام زل بزن بگو حرف دلت چیه؟..می خوام از زبون خودت بشنوم..برداشت من درسته؟.. نگاهش کردم..می خواستم بگم ولی نمی تونستم..می ترسیدم ازم دلگیر بشه..تا قبل از اینکه آرشام وارد زندگیم بشه فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..مثل یه برادر اونو دوست داشتم ولی حالا....... - من..من چی باید بگم؟..همیشه گفتم بازم میگم که تو خیلی زود می فهمی اطرافت داره چی می گذره.. -- روی بقیه نه..ولی روی تو اره این حس در من هست..خیلی هم قوی ِ.. - فکر می کردم فراموش کردی.. -- تو هیچ وقت فراموش نمیشی..مگه می تونم؟.. - فرهاد خواهش می کنم............... -- ادامه نده دلارام..تو نمی تونی نظر منو برگردونی..عشقم بچه بازی نیست..یه نگاه به من بنداز..فکر می کنی حس علاقه م به تو می تونه واسه دو روز باشه و بعدشم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده و بی خیال بشم؟.. - نه من اینو نگفتم..ولی فرهاد من تو رو مثل برادرم دوست دارم..اینو قبلا هم بهت گفته بودم.. -- منم گفتم بهت زمان میدم تا روی پیشنهادم فکر کنی شاید نظرت برگرده..ولی شک ندارم تو حتی 1 ثانیه هم به من و پیشنهادم فکر نکردی..چون همه ی ذهنت پر شده از آرشام..وقتی قلبت پر بشه از اون خود به خود عقل رو هم تحت شعاع قرار میده و.....عمیقا عاشقش میشی..تو الان توی این مرحله از عشق قرار داری.. - چطور اینو میگی؟!.. با گلایه به روم لبخند زد.. -- چون خودمم می دونم ...