دانلود رمان لیلی هزار داماد

  • رمان لیلی و هزار داماد(1)

    از روی تخت بلند میشم. سعی می کنم تعادلمو حفظ کنم و کله پا نشم. به سمت صندلیی میرم که لباسام روش افتاده. فکر کنم به اندازه ای که پول داده آش خورده که دست از سرم برداشته و خوابیده. تاپ و شلوارکمو می پوشم و نگاهی به ساعت میندازم. پنج و بیست دقیقه رو نشون میده . چیزی به صبح نمونده منم خوابم نمیاد. روی همون صندلی رو به روی میز آرایشی می شینم و نگاهی به خودم میندازم. هنوزم خیلی ظریف و دخترونه ام ولی یادم نمیره که دیگه دختر نیستم، پاک نیستم، معصومیت یه دختر رو ندارم...- هندونه ، هندونه ی شب یلدا.... بیا که تموم شد...خیابونا شلوغ و پر از آدم بود. چه مسخره است شب یلدا!!! مگه چه فرقی با شبای دیگه داره، یه دقیقه این ور و اون ور مگه چه حرکت نوینیه که اینجوری دارن خودشونو می کشن؟؟؟؟؟بی خیال همه سرمو انداختم پائین و زیپ کاپشن مشکی کهنه کتونیمو می کشم تا خر خره بالا و سعی می کنم تندتر راه برم ولی هم کفشم داغونه و تهش داره نصف میشه همم حالم خرابه. خونه ای که امروز برا نظافتش رفتم جای گندی بود. یه پسره هیز و به درد نخور داشتن که چند بار انگولکم کرد. نمیدونستم چیکار کنم که نه نه تیتیشش صداش زدو فرستادش پی کارش. نفس راحتی کشیدم که دیدم بله این فرستادن پی نخود سیاه پسره، کاره بابای چلمنشه. همین که دید زنش سرگرم تلفن حرف زدن شده اومد تو پذیرایی که من مشغول بودم. گفت: خسته نباشی!من خرم لبخند کم جونی زدم و گفتم: ممنون.میوه آرایی میز رو تموم کردم و اومدم از جام بلند بشم که خوردم بهش. مرتیکه اومده بود درست پشت سرم و چسبیده بود بهم. بازم دو زاریمون نگه داشتیم که نیفته و گفتم: ببخشید.اومدم رد بشم که بازومو گرفت و گفت کجا؟نگاهش رو سینه هام ثابت مونده بود و تا بیام بجنبم کار خودشو کرد. نفسم بالا نمیومد و بازوم درد گرفته بود که زنش باز به داد رسید و با صدای نا به هنجار تق تق صندلش مرده رو کشید عقب. گرچه دیگه نایی برام نمونده بود ولی همه ی زورمو جمع کردم و زودی کارمو تموم کردم. موقع پول دادن زنه لخت و پتی دست در دست شوهر جااااااااانش اومد. بازم مردک زل زده بود بهم که زنه با صدای به طرز وحشتناک جیغی گفت: عزیزم به نظرت برا امشب آرایشم کامله؟اونم با حرصی کاملا بارز گفت: تو بی آرایشم ملوسی جیگر!پولو از دستش قاپیدم و بی هیچ حرفی زدم بیرون.آب دهنم خشک شده بود. گه تو زندگی من که باید به خاطر دو زار ده شاهی این خفتا رو تحمل کنم. شلوغی بیرون بدجور رو اعصابم بود. شب یلدا رو همین آشغالا باید جشن بگیرن، دور هم شراب بخورن و برقصن تا صبح بشه. ما بدبختا باید سر بزاریم بمیریم که گاهی حتی نون خشک و خالی رو هم نمی تونیم بخریم. آهی کشیدم که سوزش یه کمی صورتمو گرم کرد.- هما حواست ...



  • رمان لیلی و هزار داماد(2)

    با تکوناي صبا از خواب بيدار شدم. لاي چشمامو به زور باز کردم. دستامو بردم بالا و دهنم با خميازه اي که کشيدم تا جا داشت باز شد. از بس فس فس کردم داد صبا دراومد : هما ، پاشو ديگه، اين چه وضعيه؟سرجام نشستم ولي هنوزم گيج بودم. يه خميازه ديگه کشيدم و با کف دستام چشمامو ماليدم.شال مشکي که اين دو روز دور سر و گردنم مي پيچدم رو درست کردم و گفتم: - ساعت چنده؟- ساعت 2، پاشو زودتر ناهارتو بخور تا بريم ملاقات. ساعت چند خوابيدي؟- نميدونم طرفاي 12.سلانه سلانه به سمت دستشويي رفتم. همون تو بودم که صداي آهنگ گوشيمو شنيدم. ترس و لرزي که شبا نمي ذاشت بخوابم سراغم اومد. فوري اومدم بيرون . بدون اينکه دستمو بشورم ، اومدم تو هال دنبال گوشيم گشتن که صبا گرفتش سمتمو و گفت: اسمشو نوشتي مهتاب، دوست جديده؟گوشي رو گرفتم و گفتم: آره تا حاضر ميشم غذا رو گرم کن!تماس قطع شد ولي مي دونستم الان دوباره زنگ ميزنه . رفتم تو حياط که همينطورم شد.- الو سلام.- سلام، معلوم هست کجايي؟- ببخشيد دستشويي بودم!- آهان، ببين امروز بايد بياي اينجا ، امشب بايد بري جايي.آب دهنمو قورت دادم و گفتم: الان بايد برم بيمارستان، بعدش ميام.- نهايتا ساعت 5 اينجا باش.- باشه 5 اونجام.تماس که قطع شد ، دندونام داشت بهم ميخورد. ياد اونشب و اميرپاشا افتادم. به ديوار تکيه دادم . آفتاب مي خورد تو چشمم . خواستم بشينم ولي ديدم وقت ندارم. برگشتم تو که صبا هم از آشپزخونه بيرون اومد. هلم داد تو اتاقو گفت : برو آماده بشو ديگه.داشت باز بر ميگشت تو آشپزخونه که گفتم: صبا من چيزي نمي خورم ميلم نيست.خودمو کشيدم تو اتاق و آهي که تو حنجرم گير کرده بود رو رها کردم. به سمت آينه ي کوچيکي که به ديوار آويزون بود رفتم و يواشکي صورتمو پنکک زدم. لباسامو عوض کردم و کيف قهوه اي رو گذاشتم جلوم. لباسايي که اون روز انداخته بودم ته کمد تا صبا نبيندشون و چپوندم تو کيف و زيپشو کشيدم. در لحظه آخر که ميخواستم بيام بيرون ياد کفشم افتادم. اونا رو هم انداخته بودم زير کمد. دمرو افتادم و بيرونش آوردم. حتما صبا کلي سوال پيچم مي کرد ولي چاره هم نداشتم. صبا با غر غر داشت بند کفششو مي بست. با ديدن کيف و کفش جديدم نق نقشو ول کرد و گفت: واي هما کي اينا رو خريدي؟چه خوشحال شده بود طفلي. کفاشمو پوشيدمو گفتم : کفشام ديگه خيلي داغون بود ديروز صبح رفتم اينو خريدم. کيف رو هم چند روز پيش يه خانمه که تو خونش کار ميکرد بهم داد مگه نديديش؟صباي بي خبر از اينمه دروغ گفت: نه، چه جنسيم داره.- حالا بسه ديگه بجنب دير شد.مامان خيلي حال خوبي نداشت. هر چند دکترش مي گفت چيزي نيست و به هر حال عمل سخت بوده ، ولي من بازم نگران بودم.سيبي پوست کندم و يه تيکه شو گرفتم جلو ...

  • رمان لیلی و هزار داماد(قسمت اخر)

    به در سفيد رنگي که چرک بود نگاهي انداختم و بعدم به کل در و ديوارا. جاي کثيفي بود و فقر از در و ديوارش ميريخت. به همراه مهتاب به يه اتاق تاريک و نمور رفتيم. يه دختر تقريبا شونزده ساله درو برامون باز کرده بود و با چيزي که مهتاب در گوشش گفت ، ما رو به اين اتاق راهنمايي کرد ولي خودش غيبش زد. کفشمو آروم در آوردم و همون دم در با مهتاب نشستيم. تو دلم آشوب بود و داشتم مي لرزيدم. نقطه نقطه ي اونجا برام ترس داشت. هزار جور فکر به سرم ميزد که نمي تونستم از دستشون فرار کنم. چشمامو مي بستم تا شايد اين فکرا از ذهنم بپره ولي بدتر ميشد و توهمايي که به سرم ميزد بدترم ميکرد وقتيم که چشم باز ميکرد ديگه بدتر. با شنيدن صداي زمختي که گفت: به به مهتاب طلا اينوار؟مهتاب از جاش بلند شد و گفت: انگار آزدي آسي ؟عين دو تا دوست صميمي همديگه رو بغل کردن و بوسيدن. برام عجيب بود تو دنياي خلفکارا هم رفاقت معني خودشو داشت. آسي و مهتاب نشستن و آسي گفت: همين هفته ي پيش آزاد شدم. گل بگيرن زمونه رو که دست تو جيب هر کيم مي کنيم خاليه!خودشو مهتاب دنبال اين حرف غش غش خنديدن ولي من حالم بدتر از اين حرفا بود که علت خندشونو بفهمم. مهتاب زود خوشو جمع کرد و گفت: آسي فعلا بي خيال اين حرفا، کار واجبت دارم.آسي که از همون اولم يه جورايي داشت نگاه ميکرد گفت: هلوي جديده؟ اِي بمونه تو حلق اون مرتيکا.- آره حامله شده. بايد تا اولاشه بندازيش.رنگ من پريده بود ، بدترم شد. هر دقيقه که مي گذشت داغونتر ميشدم. آسي بازم چشم تو چشم من دوخت و گفت: کي تا حالا؟نگرفتم چي ميگه و نگاش مي کردم. مهتاب گفت : منظورش اينه که تقريبا چند وقته حامله اي؟يه نگاه به مهتاب کردم و يه نگاه به آسي. انگار خاک بر سرم چي ميخواستم بگم که انقد مي ترسيدم آخر سر خيلي آهسته گفتم: نميدونم . اين ماه فقط عادتم عقب افتاده!آسي پقي زد زير خنده و گفت: غصه نخور، کاري نداره الان فقط يه لخته خونه که انداختنش زيادي کار نداره.بعدشم رو به مهتاب گفت: الان ميخواي انجامش بدم؟- آره وقت ندارم بخوام دوباره بيام.- خب پس ببرش پشت اون پرده آمادش کن تا من برگردم.مهتاب کمک کرد از جام بلند بشم. صداي بهم خوردن دندونام به قدري بلند بود که مهتاب جا خورد. چونه امو گرفت و گفت: آروم باش، اينجوري که تو ترسيدي سکته مي کني.واي فضاي پشت پرده ديگه ته مونده ي جراتمم پروند. يه تخت فنري کهنه و زهوار در رفته گوشه ي ديوار بود. يه تشک کثيفم انداخته بودن روي تخت و روي ديوار و پرده هم پر از لکه هاي خون بود. صداي هق هقم بلند شده بود. اصلا نمي تونستم تصور کنم چي در انتظارمه. مهتابم نگران بود ولي به خاطر اينکه کار تموم بشه هي دلگرمي الکي ميداد يا از عاقبتي که در انتظار ...

  • دانلود رمان هایی که نام انها با l شروع میشود.

    لیست اسامی رمان ها : ( ۴ تا )   لبخند پنهان   لحظه ای با ونوس   لیلی هزار داماد   لیلای من       دانلود      

  • دانلود رمان موبایل

    همجنس من هویت پنهان همخونه همسفر خاطرخواه ساقی خبرچین یاس امید صنم عاشقانه برای پسرم طلوع

  • دانلود رمان من...تو...او....دیگری!

    دانلود رمان من...تو...او....دیگری!

    نام کتاب : من … تو … او… دیگری! نویسنده : ~sun daughter~  کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱۷ مگا بایت تعداد صفحات : ۳۸۰ خلاصه داستان : مهندس آرمیتا آرمند دختری خودساخته است که شرکت بزرگ مهر که ارائه دهنده ی تجهیزات پزشکی هست رو مدیریت میکنه …افکار خاصی داره … سعی میکنه روشنفکر باشه … و فکر میکنه که عشق به هیچ وجه وجود نداره و هیچ وقت عاشق نمیشه … اما با کسی اشنا میشه که تصمیم میگیره : کلا فکر نکنه و تز نده ….دانلود کتاب

  • دانلود رمان بیزار

    دانلود رمان بیزار

    نام کتاب : بیزار نویسنده : ~mehrnaz~ کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۲۹ مگا بایت تعداد صفحات : ۱۰۳ خلاصه داستان : داستان دختری به نامِ الیکاس که تو بچگی سرِ راه گذاشته شده از دستِ روزِگار این و یه خانواده بسی خلاف کار برمیدارن. که باعث میشه الیکا توی نوزده سالگی یه پا جیب بر خفن باشه اینا رو داشتین؟ اینا میره تا وقتی که با کسی به اسمِ فرهود آشنا میشه غافل از اینکه…..دانلود کتاب

  • رمان ایرانی و عاشقانه مزاحم | سارا کاربر انجمن نودهشتیا

    رمان ایرانی و عاشقانه مزاحم | سارا کاربر انجمن نودهشتیا

    پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از سارای  بابت نوشتن این داستان زیبا . خلاصه داستان : داستان در مورد زندگی دختریه به اسم نگین که پسری به اسم آرش ابتدا به عنوان مزاحم و سپس پسر دوست قدیمی پدرش وارد زندگی او شده و مسیر زندگی او را تغییر می دهد…………... دانلود کتاب بعد از کلیک بر روی دانلود کتاب ،10 ثانیه صبر کنید و روی که در گوشه سمت راست بالا قرار دارد ، کلیک کنید تا به صفحه دانلود منتقل شوید.

  • دانلود رمان ارامگاه عشق

    دانلود رمان ارامگاه عشق

    نام کتاب : آرامگاه عشق نویسنده : shiva-68 کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۴٫۱۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۳۳۲ خلاصه داستان : داستان درباره ی دختری ست که مادرش رو از دست میده و در کنار دایه مادرش بزرگ میشه.  در پی قبولی دانشگاه راهی شهری میشه که اتفاقای غیر منتظره ای رو براش رقم میزنه…دانلود کتاب

  • دانلود رمان ما عاشقیم

    دانلود رمان ما عاشقیم

    نام کتاب : ما عاشقیم نویسنده : خورشیدک  کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۵۰ مگا بایت تعداد صفحات : ۱۵۶ خلاصه داستان : از زبان نویسنده: پدر و دختری که بعد از ۱۸ سال برمیگردن به ایران…پیش خانواده ای که طرد شده بودن…و این وسطا یه پسر خوشتیپ و خشن هم داریم ها خودم که دوسش میدارم زیــــــــاد……..دانلود کتاب