دانلود رمان قصه عشق من مریم حسینی

  • دانلود رمان قصه ی عشق من نوشته شده توسط مریم حسینی

    برای دانلود رمان قصه ی عشق من نوشته شده توسط مریم حسینی روی لینک زیر کلیک کنید .دانلود با لینک غیر مستقیم



  • دانلود رمان قصه ی عشق من

    دانلود رمان قصه ی عشق من

    رمان قصه ی عشق من از خانم مریم حسینیخلاصه داستان : شکیبا به خواسته پدر بزرگ باید زن نوه دوست او به نام فرهاد شود . وقتی فرهاد و شکیبا در مییابند که مادر فرهاد سرطان دارد و به زودی میمیرد فرهاد به خاطر خواسته مادرش از شکیبا میخواهد ۶ ماه صیغه او شود ولی به شکل هم خانه با هم زندگی کنند .شکیبا میپذیرد .در این بین عاشق فرهاد میشود فرهاد نیز عاشق اوست ولی چیزی این میان مانع است که فرهاد را افسرده کرده.دانلود

  • اشک عشق (2) قسمت 6

    ابروشو یه مدلی کرد و گفت:_اهان...._یعنی تو دیدی من زن گرفتم قصد داری شوهر کنی؟؟؟؟؟؟اکان منو نگاه کرد و گفت:_ای بابا اصلا تو به کار منو حنانه چکار داری؟؟؟؟؟؟حمید خندید و گفت:_خیلی کارا...اکان لبخندی زد و گفت:_یه اتفاقی افتاد که منو حنانه بهم قول دادیم که کمک حال هم باشیم.حمید پاشو رو پاش انداخت و گفت:_خوشحال میشم بدونم چه اتفاقی.با حرص گفتم:_ولی من فکر میکنم اگه قرار بود اتفاقی بیافته که تو بدونی پس حتما جلوی تو این اتفاق می افتاد.اخمی کرد و گفت:_حالا مگه چه اتفاقی افتاده که من نباید بدونم؟؟؟؟اکان با لبخند گفت:_حرص نزن رفیق بهت میگم.بعد به من نگاهی کرد تا ببینه اجازه میدم یا نه.سرمو خم کردم و گفتم:_بگو بزار اتیش کنجکاویش خاموش شه.اکان اخمی کرد و گفت:_یه روز داشتم میرفتم سمت بیمارستان که دیدم حنانه کنار خیابونِیکم با تعجب بهش خیره شدم.اولش عادی بود.خواستم سرعتم بیشتر کنم که احساس کردم اگه حالش عادی بود که اونجا گوشه خیابون نمیموند.از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش که دیدم...اینجا که رسید یکم مکث کرد و بهم نگاه کرد.منم نگاهش میکردم.ادامه داد:_دیدم یه چیزی خورده مسموم شده.سوار ماشین کردمش و سعی کردم با ابمیوه و خوراکی سم و از بدنش خارج کنم.زد زیر گریه.نمیتونست خودشو اروم کنه.مدام جیغ میزد.بردمش شهربازی.اجازه دادم انرژی های درونیشو خالی کنه.وقتی اروم شد برام درد و دل کرد.منم برای اینکه خیالشو راحت کنم از کسی که خیلی دوستش دارم براش گفتم.بهم اعتماد کردیم و قرار شد که همیشه برای هم یه دوست خوب بمونیم.من کمکش کنم و حنانه هم کمکم کنه تا به کسی که دوستش دارم برسم.همین حمید یکم منو اکان و نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که ریحانه از تو اشپزخونه حمید و صدا زد و گفت:_حمید جان میشه بیای کمک.حمید از سرجاش بلند شد و وارد اشپزخونه شد.نگاهم و به اکان دوختم و گفتم:_مرسی که بهش نگفتی.خندید و گفت:_قرار نبود همه چیزو راست و حسینی بزارم کف دستش.لبخند زدم و گفتم:_کارت درسته خندید و گفت:_خب خانوم کار نادرست زود کارتو انجام بده که دیر میشه.با لبخند گفتم:_اکان اگه ازت بخوام امشب با من بیای تولد علی قبول میکنی؟؟؟؟؟؟یکم نگاهم کرد و گفت:_نه نمیاماخمام رفت تو هم و گفتم:_اِِ اخه واسه چی؟؟؟؟؟؟؟پاشو انداخت رو هم و گفت:_اول واسه اینکه دعوت نیستمساکت شد و با مکث بلندی اول به من نگاه کرد و بعدم گفت:_ببخشیدا امیدوارم از این حرفم ناراحت نشی ولی من ازعلی خوشم نمیاد...فکرشو میکردم.به همین خاطر نفس عمیقی کشیدم و گفتم:_مورد اولی که میشه یکاریش کرد ولی برای مورد دوم......چشمامو تو چشماش دوختم و گفتم:_اگه بهت بگم که تو فقط داری به خاطر من میای چی؟؟؟؟؟؟؟؟اکان به در اشپزخونه ...

  • رمان جرات یا حقیقت (4)

    چشام گشاد شد...خیاطه؟!خب چی؟؟خیاطه چی؟؟اصلا چه خیاطی؟؟؟ماهک گفت:-مامان مشکل داره؟؟؟ساغر سرشو تکون داد و مهسا هینِ بلندي کشید و منم با چشايِ گشاد بهش نگاه کردم..تازهفهمیدم..همین خیاط و دیوونه اي که ظهر دیدم....ماهک باز بیصبر پرسید:-خب چه غلطی کرده زنیکه که اینطوري رنگت پریده؟؟؟-از جلو کوچشون داشتم رد میشدم..اخه سوپرمارکت جلوِ کوچه ي اونا بزرگتر و باحال تره...منم رفتم یهعالمه خوراکی خریدم..از سوپري که اومدم بیرون...مامانه جلوم سبز شد منو که دید انگار یه برقی تووچشماش اومد و با امیدواري و خواهش و التماس ازم خواست به سوالاش جواب بدم...انقدر قسمم داد کهتوو رودربایستی موندم....هی ازتو ازم سوال میپرسید....و به من اشاره کرد...ماهک زد به پیشونیش و گفت:-حتما توام با اشکاش خام شدیو جوابشو دادي!ساغر سرشو زیر انداخت....مهسا حرصی جیغ مانند گفت:-خیلی خري...فرهاد گفت:-میشه بگید چی شده؟؟انگار هممون تازه فهمیدیم فرهاد هنوز اینجا وایساده...رنگ هر چهار نفرمون پرید...ماهک مثلِ همیشهسریع یه داستان سرِهم کرد...توو این یه مورد استاد بود:-ظهر رفتیم لباسِ خاله محیا رو از خیاط بگیریم...خیاطه خیلی از الی خوشش اومد...هی میگفت پسرِ منفلانه و خیلی خوبه و اخرشم سربسته ادرسِ خونه خواست که الناز دروغ گفت من 12 سالمه و اینا و..... واینکه خواهرِ منه....الانم این خانوم رفته راستشو کف دست خانومه گذاشته...نگران به ماها نگاهی انداخت و باز به فرهاد نگاه کرد و ادامه داد:-فکر کنم پس فردا منتظرِ یه خواستگار باید باشیم...فرهاد لبخندي زد و گفت:-چه مشکل داري بود که از الناز خوشش اومدا....مهسا باز زیرِ لب گفت:-انگار خودش مشکل دار نیست هی چشاش هیز میگرده..... زیر و بمِ دخترا رو در میاره ،تازشم اخرسرمیره سراغِ اونا که بوقن...حرفشو هم من شنیدم هم ماهک....هی لبمونو گاز گرفتیم که نزنیم زیرِ خنده...کلا مهسا وقتی از یکیحرصی میشه خیلی حرفاش از رويِ حرص بانمک میشه....مهسا رو به فرهاد گفت:-واسه جشنِ تولد فردا خودت یه فکري بکن و یه همپايِ دیگه ببر میخوام این چند روز رو فقط با بچهها باشم...فرهاد اولش راضی نمیشد و اصرار میکرد که نه باید بیاي اما بالاخره با هزار دنگ فنگ راضیش کردیمو خیلی محترمانه ردش کردیم و همگی باهم سمت طبقه ي بالا رفتیم اما بچه ها در این بین اول بهطبقه ي خودمون رفتن و به مامان و الیاس سلام کردم و تعارفات مزاحم شدیم و اینا رو تیکه پاره کردنو در اخر وقتی قشنگ توو خونه مستقر شدیم دیگه هوا تاریک شده بود....ساغر که خونه داریش عالی بود مواد ماکارونی رو سریع اماده کرد و همگی کَف اشپزخونه نشسته بودیمو ساعت 8 شب بود....ساغر وقتی لایه هايِ ماکارونی و موادشو قشنگ ...

  • قسمت 18 رمان نفس نفرین شده عشق

    فصل هجدهمرمان نفس نفرین شده عشق**** "نفس"همه چیزم تو بی خبری میگذشت...این روزا نمیدونم چرا این دختره رها همش اینجاست.اینقدر بدم میاد از این عشوه شتریایی که میاد.واسه ساشا.واسه ادرین.واسه دکترا.یعنی یاکان این حرکاتشو نمیبینه ؟لابد دختره واسه همینه که نمیخواد ازدواج کنه دیگه...قراره منو عمل کنن.البته ادرین میگه خودش میخواد عملم کنه.دکتر راستین هم میگه کار ادرین بیسته.این روزا ادرین همش پیشمه...همش بهم لطف میکنه و منو عاشق تر از قبل.ولی...تنها چیزی که منو میترسونه،اینه که ادرین اصلا قصدی نداشته باشه و همه کاراش از روی دوستیمون باشه.دلم بدجوری هوای یاسمن رو کرده...دلم میخواد ستارمو ببینم.یه اشک از گوشه چشمم افتاد.اره ستاره رفت!یادمه قبلنا به ستاره گفته بودم:_شما اسمونیا جاتون اینجا نیست.همتون اهل اسمونین.بامازمینیا نمیمونین.ستاره رفت ...رفت همون جا که اهلش بود...دلم میخواست چشام زود تر خوب شه.تا یادگار ستارمو ببینم.ادرین میگه شبیه ستاره است.پس من نمیتونم از این بچه دل بکنم.همیشه دوست داشتم منو ستاره باهم ازدواج کنیم.بچه هامون هم سن و سال باشن.باهم دوست باشن.مثل ماماناشون.باهم بزرگ شن.ولی ......دستام توی دستای ادرین بود.فشارایی که گهگاهی به دستم وارد میکرد برام شیرین بود.تنها چیزی که حرسم میداد حرفای رها بود.هی میمود تو اتاق منو میگفت:_نفس جون میدونی ادرین خان با فلان پرستار بخش خیلی صمیمی شده؟_وای نفسی خوش به حالت که ادرین رو داری که مثل برادرت پشتته...کاشکی منم یه داداش داشتم.اون قدر که ادرین تورو مثل خواهرش دوست داره من حسودیم میشه.حیف نمیتونم حرف بزنم وگرنه چنان میکوبیدمش که نفهمه از کجا خورده...ولی یه وقتایی فکر میکنم«یعنی ادرین منو مثل خواهرش میبینه؟»این روزا خاله سارا زیاد میاد پیشم.ولی خب در حد یه روز درمیون روزی دوساعت.خب خودش زندگی داره...دایی سلیم هم هیچی درمورد اردلان نمیگه.نمیدونم چرا پدر جون و مادر جون دیدنم نمیان؟نکنه ازم دلگیر شدن؟...امروز میخوام عمل کنم.خیلی  میترسم.ولی یلداکان همش میاد پیشم و بهم دلداری میده...ساشا که نیومده فقط دوبار اومد و نیکارو به منو یاسی نشون دادو رقت.ادرین هم که شبو روز اینجاست.صدای در اومد...رهام:خب خانوم راد اماده این؟از شدت ترس حتی نمیتونستم سرمو تکون بدم.صدای قدماش نزدیک شد...دستی روی پیشونیم قرار گرفترهام:وای دختر تو چه قدر سردی؟....خانوم رستگاااااار؟....خانــــــــــــوم؟؟؟ادریــــــن؟صدای در اومد.ادرین:چیشده؟رهام چرا داد میزنی؟رهام:بیا ببین این خانوم چه قدر سرده!قبل از عمل اینهمه استرس خوب نیست.باید ارووم باشـ...ادرین:رهام خودم حواسم بهش هست..."اروم ادامه داد"میشه ...

  • با من مهربون باش قسمت1

      )) فصل اول)) افتاب داشت توی چشمم می زد یه نیم ساعتی بود که منتظر ایستاده بودم هوا هم دم کرده بود و گرم حتی یک نسیم هم نمی وزید داشتم کلافه میشدم گوشی رو از توی کیفم در اوردم و شماره سارا رو گرفتم هنوز زنگ دوم نخورده بود که جواب داد بدون اینکه منتظر صدای سارا بشم داد زدم : سارا خانم کجایی ؟ دیگه از علف رد کرد ه جنگل امازون زیرپام سبز شده کم مونده اینجا رو به عنوان منطقه تاریخی اعلام کنن منم به عنوان فسیل ! صدای خانم رضایی از اون سمت گوشی من میخکوب کرد به پته پته افتادم و به زور و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : اه خانم رضایی شمایین ؟ شرمنده فکر کردم سارا است . تو رو خدا به دل نگیرین الان نیم ساعت است که منو توی خیابون کاشته . خانم رضایی گفت : نه عزیزم چرا ناراحت بشم مگه سارا رو نمیشناسی ناسلامتی 10 سال است که با هم دوستین عادتش رو نمیدونی ؟ گفتم : حالا خونه است ؟ گفت : نه یه ربع ساعتی میشه که اومده ولی طبق عادت گوشیش رو جا گذاشته گفتم : ببخشین که مزاحم شدم .گفت: نه عزیزم مواظب خودتون باشین . گوشی رو قطع کردم و توی دلم به خاطر اتفاقی که افتاده بود به سارا فحش میدادم دیر کردن هیچی ابروی منم پیش مامانتش رفته بود توی همین فکر ها بودم و برای سارا خط و نشون میکشیدم که چشمم به اون دست خیابون افتاد دختری داشت بالا و پایین میپرید و دست تکون میداد دختر ریز نقش با پوستی گندمی که همیشه یه کوله پسرونه روی کولش و یک کفش ورزشی پاش بود تا از خیابون رد شد صدای 10 راننده رو در اورد که خانم یواش حواست کجاست الان تصادف میکنی . ولی اون بدون توجه به حرفهای اونا عرض خیابون رو طی میکرد . وقتی به من رسید داشت نفس نفس میزد معلوم بود که با سرعت زیادی اومده رو کرد به من و قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت : سلام سحر جون ببخش ترافیک بود گفتم نمی دونستم از چهار تا خیابون اون ورتر اونم با پای پیاده ترافیک هست ؟ نگاهی به من کرد و گفت : معذرت دیر شد .گفتم : گوشیت کو؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی ؟ با تعجب نگام کرد و گفت : جدی ؟ من نفهمیدم .دست کرد توی کیفش تا دنبال گوشی بگرده یهو گفت : گوشیم گوشیم نیست ! حالا چی کار کنم ؟ دوباره گمش کردم .من که از حالت نگران توی چهرش خندم گرفته بود رو کردم بهش و گفتم : نخیر خانوم ! دوباره اون گوش کوب رو خونه جا گذاشتی . سرش رو از اتوی کیفش در اورد گفت : خونه ؟! تو از کجا میدونی ؟ دوباره یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و با عصبانیت گفتم : از مامانت بپرس! با تعجب گفت: مامانم ! برای اینکه سوژه دستش ندم موضوع رو عوض کردم و گفتم: نیم ساعته منو کاشتی اینجا حالا هم که اومدی مارو بیرون نگه داشتی .انگار که یادش اومده باشه برای چی اونجاییم ...