دانلود رمان فصل دل سپردن

  • لینک رمان فصل دل سپردن

    لینک رمان فصل دل سپردن



  • فصل دل سپردن / مژگان زارع/ فصل بیست و چهار

    وقتی به خوابگاه برگشت طرح پروژه دکتر جمشیدپور را جلو رویش گذاشت ولی می دید که هیچ رغبتی به دنبال کردن آن ندارد، طرحی که نوشته بود دقیقاً همان چیزی بود که در خانه پریسا تایپ کرده بود. به هر جمله اش که نگاه می کرد یادش به آن شب می افتاد و اعصابش پریشان می شد. طرح را به گوشه ای انداخت و به پنجره بیرون زل زد. هوا هنوز تاریک نشده بود و این یعنی این که کم کم به روزهای بلند نزدیک می شوند. از این فکر بر خودش لرزید. ترم که تمام می شد باید برای امتحان فوق آماده می شد. ناخودآگاه دست برد و تلفنش را برداشت و شماره دنا را گرفت. بعد از مکالمه آخرشان راجع به سهیل دیگر با هم حرف نزده بودند و این کمی عجیب بود. حتی وقت هایی که رها سخت مشغول درس هایش می شد دنا از او غافل نمی ماند اما حالا انگار دنا هم رغبتی به زنگ زدن نداشت. رها بی درنگ شماره برادرش را گرفت و بعد از دو بوق او جواب داد. ناخودآگاه لبخندی بر لبش نشست و گفت: سلاماما دنا سرسنگین بود و غر زد: ها؟رها از این برخورد جا خورد و پرسید: چیزی شده؟- نه کاری داشتی؟- نخیر چیزی شده،تو چته؟ نه زنگ می زنی نه خبری از من می گیری حالا هم این جوری- الان کجایی؟- خوابگاه، می خواستی کجا باشم؟- شنیدم پات به حراست دانشگاه باز شده؟قلبش بنای تند تپیدن کذاشت. تلفن را روی گوش دیگرش گذاشت و شروع به قدم زدن کرد: یک پسری بود توی دانشگاه خیلی مزاحمم می شد این بود که ...- چرا به خودم نگفتی؟ مگر قرار نشد هر خبری می شه به من بگی؟- خب...حالا همه چی تموم شد، کی به تو خبرش رو داد؟- سهیلبند دلش پاره شد. همانجا وسط اتاق ایستاد،اما جرات نداشت اسم سهیل را بر زبان بیاورد. من من کنان گفت: سهیل؟ مگر ... چی می گی دنا نمی فهمم؟دنا گفت: بهش گفتم اگر واسه تو مشکلی پیش اومد باید به من خبر بدهرها عصبانی داد کشید: تو اول گفتی سهیل حق نداره با من باشه، گفتی .... من نمی فهمم تو کسی رو که ....خدایا....این یعنی چی دنا؟ واسه چی باید سهیل از دور گزارش من رو به تو بده؟ اصلاً بگو ببینم تو که ادعای غیرتت می شه چطور خواستی کسی که ازش خوشت نمی یاد...کسی که یک زمانی با من دوست بوده بیاد و جاسوسی من رو واسه تو بکنه؟ دنا خیلی خونسرد گفت: من نخواستم، خودش زنگ زد و گفت مشکل پیدا کردی و ممکنه برات بد بشه. کار خوبی کرد اتفاقاً. حداقل این یک کارش درست و به جا بود- لابد حالا شدین دوست های جون جونی ها؟ خدا رو شکر که بهم خبر دادی یه جاسوس توی دانشگاه دارم وگرنه معلوم نبود چه کارایی ازم سر می زداجازه نداد دنا جوابش را بدهد. گوشی را قطع کرد و با حرص روی دکمه خاموش فشار داد. روی تخت نشست و سرش را میان دستانش فشار داد. نمی دانست ...

  • رمان باورم کن (فصل دوم)

    مهسا : پس کارت ردیف شد خانم بله رو داد آره ؟آنید : بله که داد . فقط نمیدونم جه جوری مش جعفر باغبون و راضی کنم . پریروز داشت درختارو حرس میکرد وایساده بودم بهش نگاه میکردم اما چون فاصله داشتم درست نمیدیدم رفتم یکم جلوتر تا بهتر ببینم یه دفعه مثل این بچه ها که سر جلسه ی امتحان نشستن میبینن بغل دستیشون داره تو برگه شون سرک میکشه همچین خودشو آورد جلو من که من دیگه هیچی ندیدم هرچقدر هم این ور اون ور کردم بازم نتونستم چیزی ببینم یعنی نذاشت انگار میخواستم از رو برگه امتحانیش تقلب کنم.سپس اهی کشید و دستش را تکیه گاه چانه اش قرار داد . مهسا که داشت میخندید روی نیمکت تکانی خورد و گفت : خوب حق داره بنده خدا من تورو میشناسم میدونم چه جوری نگاه میکنی حتما" طفلکی احساس خطر کرده بود . آنید سرش را از روی دستش برداشت و با نگاه پرسشگری گفت : چه جوری نگاش میکردم ؟مهسا : مثل یه سگ هار.وقبل از اینکه آنید بتواند عکس العملی نشان دهد از جا پرید و پا به فرار گذاشت . ***آنید : آقای دکتر حال خانم چه طورن؟عصر دوشنبه بود و طبق برنامه ای که آنید در این یک ماه یاد گرفته بود دکتر سعیدی به ملاقات خانم احتشام آمده بود تا از سلامتی ایشان مطمئن شود . و الان آنید در حال بدرقه ی دکتر سعیدی بود .دکتر: حال جسمانیشون که خوبه از نظر روحی هم خیلی بهتر شدن . یک ماه قبل به قدری عصبی و تندخو بودن که خودشونم از دست خودشون خسته شده بودند اما این یک ماهی که شما اومدید خیلی روحیشون عوض شده از این رو به اون رو شدن .آنید :آقای دکتر چی کار میشه کرد که دیگه به حالت قبل بر نگردن ؟دکتر : برای اینکه دیگه به حالت سابق برنگردن تغیرات میتونه کمک بزرگی بهشون کنه .آنید : چه تغییراتی .دکتر : تغییره چیزایی که ایشون و یاد گذشته های ناراحت کننده و تنهایی میندازه . مثل تغییر دکور و فضای خونه . تغییر تو برنامه های روزانه و خیلی چیزایی دیگه .فکری با سرعت نور از ذهن آنید و گذشت و لبخند را بر لبهای او آورد .آنید : متوجه شدم آقای دکتر از راهنماییتون خیلی متشکرم . بفرمایید براتون شربت بیارن .دکتر: نه ممنون خیلی کار دارم باید برم شمام زحمت نکشید من خودم میرم .آنید : نه خواهش میکنم .آنید دکتر را تا دم سرسرا راهنمایی کرد و آنقدر همانجا ایستاد تا ماشین دکتر از در باغ خارج شد . سپس به داخل سالن بازگشت . ***مهسا : جدی دکتر این و گفت ؟ آنید : آره گفت تغییرات درست و حسابی لازمه تا کلا" دیگه یاد تنهاییاش نیوفته .مهسا خوب تو می خوای چی کار کنی ؟ آنید : یه فکرایی کردم اما نمیشه وسط هفته انجامش داد آخه من کلاس دارم و اصلاحاتم زمان بره . باید بزارم واسه آخره هفته که کامل خونم .مهسا : فکر میکنی طراوت جون راضی بشه ؟آنید ...

  • رمان بی خوابی - فصل پنجم 5

    رمان بی خوابی لباس رو کامل از جعبه بیرون کشیدم...پارچه اش سبک و نرم و لطیف بود...یه لباس دکلته با بالاتنه ی خال خالی...با زمینه ی مشکی و خال های بزرگ زرد...بعد هم یه کمربند نازک از نگین طلایی و بعد حریر بلند و صاف و ساده...تو جعبه یه جعبه ی جواهر بود و یه ماسک سیاه با طرح هایی از اکلیل زرد...و یه کیف لوازم آرایش...پوزخند زدم...فکر همه جا رو کرده بودن...روی صندلی میز توالت نشستم...اول پنکک به صورتم زدم و بعد یه رژ گونه ی تیره...یه سایه ی سیاه و خط چشم پهن...حوصله ی القاب دادن نداشتم...پس با یه رژ صورتی سر و ته قضیه رو هم آوردم...موهام رو محکم بالای سرم بستم و دنبالش رو دور کش پیچیدم و گوله کردم...به چشمای سبز و خالصم تو آئینه خیره شدم...چشمای جادوگر فرام رو به یاد آوردم...چقدر سالهایی که من کنارش درس می خوندم دور به نظر می رسید...چقدر محبت هاش خیالی به نظرم می اومد...انگار تمام اون دو سه سال قبل از ازدواجمون و اون دو سالِ بعدش تو خواب هام بودن و بعد از رفتن فرام من از رویا بیرون اومدم و واقعیت رو به چشم دیدم...و حالا...وضعیت الانم که اصلا" قابل توصیف نیست...الان من تو یه سیاه چاله ام...تو یه بی خبری مطلق...نه می دونم کجام و نه می دونم برای چی اینجام...نه می دونم تو گذشته واقعا" چه اتفاقی افتاده نه می دونم تو آینده چی پیش میاد...نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم...من دور خونه می دویدم و فرام هم به دنبالم...یه فایل کاری رو از روی لب تابش کش رفته بودم و اون لازمش داشت...نمی دونم چجوری فهمیده بود فایل دست منه که دنبالم افتاده بود تا ازم پس بگیرتش...اون روزا از محتویات اون فایل سر در نیاوردم یه جدول به اندازه ی یه صفحه ی ورد بود با یه عالمه کد و رمز و قفل...که از هیچ کدومش سر در نمی آوردم...یادمه فرام از دویدن خسته شد و وسط سالن خونه ایستاد و برای اولین بار سرم داد زد:بسه ارمی خسته ام کردی...بگو اون فایل کجاست؟؟تن صداش بلند بود و لحنش مثل بازجوها...ناراحت شدم...شاید شوخیم بچه گانه بود اما من فقط می خواستم یکم باهاش شوخی کنم...اون حق نداشت به خاطر چیزی که من حتی ازش سر در نمی آوردم سرم داد بزنه...فلش رو آوردم و با ناراحتی گذاشتم روی میز و گفتم:اینم فایلی که می خواستی...انگار خود فرام هم فهمیده بود که زیاده روی کرده که نشسته بود روی کاناپه ی دو نفره و سرش رو تو دست گرفته بود...خواستم برم که مچ دستم رو چسبید:کجا؟؟ابرو بالا بردم:دارم می رم بخوابم؟؟ چیه نکنه باید بازم جواب پس بدم؟؟با اخمی پر جذبه نگاهم کرد...اون یه مرد27 ساله بود و من یه دختر 19 ساله...اینکه من از فرام می ترسیدم انکار نکردنی بود: محتویات فایل رو دیدی؟؟درسته که ازش می ترسیدم و ممکن بود با گفتن حقیقت فرام رو عصبانی ...