دانلود رمان عشق یوسف
رمان عشق یوسف 10
ایدا با خنده ای متعجبانه گفت: دوستای پسرم ؟!چه خبرمه یوسف ...-اخه خیلی خوشگل کردی-خب تولد دوستمه!یوسف کارت کشیدو پول کتابخانه را به نصف قیمت واقعی اش برداشت -می گم ایدا ... این ... ارایشت برای خیابون یه کم زیادی نیست ؟ایدا با چشمان گرد به یوسف زل زدو چون او با سماجت نگاهش کرد پوزخندی زدو زمزمه کرد: یوسف !؟-بله ؟-به توچه!-ارایشت زیاده ها!-یوسف؟-می دونم به من ربطی نداره اما ..-اما چی ؟همان لحظه فکری به سر یوسف زدو گفت: اماشو میذارم وقتی رسوندمت می گم بهت !-یعنی ... یعنی میخوای منو برسونی ؟-اره ... مانعی نداره؟-نه خب ... اما کارنداشته باشی؟-ندارم،می رسونمت!ایدا گفت: حالا این امای ارایش کردنمو همین جام بگی قبوله ها!یوسف نچی گفت و ابرو بالا انداخت.-باشه ،پس کتابخونه رو چکار کنیم ؟-ادرستونو دارم فقط پلاکتون چنده ؟ با وانت می فرستمش !-پلاک 31 پول ِوانت...-اِ... خبه توام !-اخه یوسف نمی خوام...-ایدا؟-بله؟-به تو چه ... بریم ؟ایدا خندید.یوسف در نمایشگاه را قفل کردو دزدگیر پرایدش را زد.-اِ ماشینت درست شد؟-اره تازه مجبوز شدم از تعمیرگاه تا اینجا بوکسلش کنم !ایدا خندیدو جلو نشست .یوسف راه افتاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و براندازش کرد سبزه بودو جذاب و تیشرت سفید تمیزی تنش بود و یقه اش را طبق مد بالا داده بود دستبند پهنی با طرح فروهر دور مچش بسته بود و یک انگشترنقره با سنگ سیاه مربع شکل هم تو انگشتش بود.کلا خوش تیپ و خوشگل بود.اما با دیدن شکمش ناخواسته لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت"چه شکمی"لبخندش از دید یوسف پنهان نماند و گفت: به چی می خندی؟-هیچی ... مکثی کردو گفت: خب ارایشم زیاد بود اما نگفتی چرااما داره!-می گم حالا-کجا می ری یوسف باید بریم سعادت اباد -چشم میریم سعادت اباد ...فقط یه سوال-بله!-جدا می ری جشن تولد-اره چطور؟یوسف طعنه زد: شما تولد میری کادو نمیبری؟-یوسف چشاتو اونجوری نکن انگار مچ گرفته... کارت هدیه می برم واسه دوستم ...بچه پررو!پشت چراغ قرمز توقف کردند و به ایدا خیره شد البته به ایدا که نه به لبهای خوشگلش که با رژسرخابی درشتتر و هوس انگیز تر شده بود ایدا از سنگینی نگاهش معذب شد بی اختیار لبش را به دندان گرفتیوسف با پررویی گفت: اونجوری می کنی رژت پاک نشه!ایدا جدا شرمگین و معذب شد: یوسف!!!-ببخشید خب...ماشین به حرکت درامد ان سمت خیابان یوسف توی خیابان پهن و خلوتی پیچید و گفت :یوسف توی خیابان پهن و خلوتی پیچید و گفت: ایدا میشه کمربندتو ببندی ،چراغ قرمز زیاده افسر جریمه م می کنه !ایدا سریع بدنبال کمربند به سمت راستش پیچید اما هرچه کرد کمربند درنیامد .سفت بود انگار گیر داشت . یوسف لبخندی شیطانی زد می دانست این کمربند تا صبح هم کشیده شود در ...
عشق یوسف 23
جیران سرش راعقب کشیدو با فین فین کنان گفت: مگه چکار میکنم! شهیاد روی اندامش سایه انداخت و گفت: اینجوری لوس نشو من ادم خود داری نیستم ها! و بعد بوسه ای کوتاه روی پیشانی اش زد و سریع پشت به او پتو را روی سرش کشید . جیران نگاهش کرد و حس شیرینی همه ی وجودش را پر کرد شهیاد پیشانی اش را بوسید اما نمی دانست چرا لبش داغ شد. بی اختیار به طرفش کشیده شد و بعد از چند دقیقه کلنجار با خودش و احساسش دستانش را دور شهیاد پیچیدو صورتش را روی کمر برهنه اش گذاشت . شهیاد خندیدو دستش را گرفت و روی گونه ی خودش فشردو گفت: هان چی شد مهربون شدی ؟ جیران با ناخنش بی اختیار روی پوست کمرش کلمه ی " دوستت دارم " را می نوشت . شهیاد فهمید و بی انکه به طرفش بچرخد گفت: دیگه چیا دوست داری ! جیران نوشت : ترو ! - جی جی نکن من قلقلکی ام ... - جیران خودش ار بالا کشیدو اینبار او روی صورتش سایه انداخت و گفت: تو بگو چی نیستی ؟ - پررو که هستی ،حقه بازم که هستی ؟ قلقلکی ام که هستی ؟ - شهیاد طاق باز خوابید وگفت : عاشقم هستم ... ! - و دستانش را دور کمر جیران پیچیدو گفت: شنا گر ماهری ام هستم - ولبهای جیران را گیر انداخت . - شهیاد تو قول دای ! - شهیاد بی طاقت التماس کرد: جی جی ...ترو خدا ... بابا عروسیمون بهمن ِ ... جون عشقت؟! - -نمیخوام - شهیاد خندیدو گفت: وقتی می گی نمی خوام، منو قلقلک می دی ... بفرما زیر پتو دم ِ در بده! - بعد ازچند دقیقه برای اینکه حال و هوایش عوض شود و بد قولی نکند کمی از جیران فاصله گرفت و گفت: خب ... حالا تعریف کن ایدا اینجا چکار میکنه! - شنبه صبح ،جیران و شهیاد با ماشین یوسف عازم تهران شدند .یوسف حال خوشی نداشت از اینکه ایدا را نمی دید و می رفت عصبی بود انگار داشت پاره ی وجودش را جا می گذاشت هنوز حس و حال قدیم را داشت ذهنش پر ازسوال بود عاقبت طاقتش تمام شد و با حالت طعنه امیزی گفت:جیران خانم ... داشتیم؟! جیران از توی اینه به چشمان سرزنش امیز یوسف نگاه کرد و قبل از اینکه حرفی بزند ،شهیاد گفت: ببین یوسف،جیران تقصیری نداشته ،ایدا دستشو گذاشته رو قران ،قسمش داده حرفی به تو نزنه! یوسف از شنیدن این حرف همه ی ان حس های قدیمی را از یاد برد باز کینه توی دلش جوشیدو با غیظ گفت: حالا فکـ ... حرفش را خوردو رو به جیران گفت: شرمنده ... اما همونطور که از طرف اون راز نگهدار بودین از طرف منم قسم بخورید که حرفی بهش نمی زنید. شهیاد اخم کردو باز بجای جیران گفت: داداش جیران همچی ادمی نیست که ... یوسف کلامش را برید ودلجویانه گفت:من نوکرتم شهیاد جان ... منظورم چیز دیگه ای بود! شهیاد همانطور اخمالود ادامه داد: چرا با خودش حرف نزدی؟ یوسف جوابی نداد یعنی جلوی جیران ...
عشق یوسف 11
ایدا دیر گوشی را برداشت و سلام سردی هم کرد . تازه یادش امد چه گندی زده ولی بی این که چیزی به رویش بیاورد با پررویی گفت: چطوری ایدا ؟ کجایی ؟ایدا معترضانه گفت: یوسف!!!-ببین اگه می خوای بگی به تو چه ،شرمنده م به تو چه مالِ وقتی بود که دوستت بودم الان دوست پسرتم حق دارم بدونم کجایی !-رفتارت شبیه دوست پسرا نیستا ... پاتو فراتر گذاشتی !یوسف شیطنت امیز گفت: پامو یا لبمو ؟-یوسف خیلی پستی !-ایدا ببخشید ...بخدا ... اخه تو خیلی نازی ... نتونستم ...-اِ پس گی بود هی ایراد می گرفت از ظاهرم بعدشم از قرار شما همه جا یه کمربندی کار گذاشتین ؟یوسف قهقه زدو: به خدا ایدا ... می گم نفهمیدم چی شد ... ولی باور کن اولین باری بود که دختری رو می بوسیدم-ببخشید یعنی چی ؟-یعنی همیشه اونا پیشقدم می شدن !ایدا تسمخر امیز گفت: واو چه افتخاری نصیبم کردی ... الان باید چه کار کنمیوسف با حساسیت خاص خودش گفت: ایدا تا حالا کسی ترو نبوسیده ؟-چرا... خیلی ها!یوسف با غیظ روی تختش نشست و گفت: یعنی چی خیلی ها!-مامانم بابام خواهرام ... دیگه اهان برنا و دارا و امیر سامیوسف با دلخوری و حسادتی اشکار گفت: این سه تا پسر اخری که اسم بردی دوست پسرات بودن !ایدا فکر کرد یوسف سرکارش گذاشته برای همین او هم سرکاری گفت: دوست پسرام ؟! اینا عشقامن!یوسف از جایش برخاست و گفت: ایدا تو هم زمان غیر ِمن با سه تا پسر دیگه هم دوستی ؟!ایدا غش غش خندیدیوسف با نفرت گفت: زهرمار-اِ بی ادب یه ذره به روت بخندی خیلی پررو می شی ها ...درست صحبت کن یوسف!-جوابمو بده تو الان چهار تا دوست پسر داری ؟ اینا تو دانشگاهتن ؟ خونه شونم می ری؟ بابلی هستن یا تهرانی ؟ یالا بگو ایدا برا من مهمه ! من باهات شرط کردم فقط من فقط تو .... هر وقت همه چی تموم شد برو هزار تا دوست پسر پسر کن !ایدا فکر کرد جدا یوسف سرکارش گذاشته .- دیوونه دارا و برنا و امیرسام خواهر زاده هامن !یوسف جا خورد و وسط اتاق ایستاد .-بد فیلمی هستی یوسفا!-فـ ... فیلم؟-نقش یه پسر غیرتی رو خوب بازی می کنی ... منتها عاششقانه بازی می کنی ببینم نکنه دختر دوست ِ بابات برات مهم شده؟-بینــیم بابا !-باشه اقا دیوار حاشا هم که بلنده !یوسف خندید : ببین ایدا سرسوزن زودیدی ،اندازه ی سر سوزن هم برام مهم نیستی ... منتها وقتی با هم رفیقیم برام مهمه که با کسی غیر من نباشی !-یوسف؟-جانم-به تو چه-یعنی چی ایدا یعنی با کسی هستی ؟-نیستم اما دلم بخواد می رم چون تو جدا برام مهم نیستی (ایدا این را گفت و ریز ریز خندید )یوسف غیظ کرد : ببین ایدا با من بازی نکن ...خوبه ... منم ... خوبه منم بگم سیگار می کشم یه وقتایی هم پا بده نوشیدنی های کوچیک می خورم!-سیگارو نوشیدنی کوچیک بزرگ بیاد وسط که دیگه نه من نه تو!-پس تو چی میگی ...
عشق یوسف 21
مبلغ صدو پنجاه میلیون تومان از حساب پس اندازش به خیریه ی کهریزک واگذار می شد و الباقی برای مامانی ،که وکیل توضیح داد با وجود فوت ایشون این مبلغ هم به ورثه ،یعنی خانم مهستی صبوری تعلق می گیرد . ظاهرا مامانی هم خواسته بود از جانب او هم قید شود که تمام طلاهایش پس از فوتش توسط یوسف به بارگاه امام رضا منتقل شود . بابا لطفی خانه را بعد از فوت مامانی به مهستی و یاسرو یاسین بخشیده بود مغازه ، خانه ی قدیمی زادگاهش واقع در روستای "آّب اسک" ،تمام زمین های کشاورزی ،به طور محضری به نام یوسف برزگر شده و متعلق به اوست . البته بابا اینطور قید کرده بود که یوسف مادامی که مامانی در قید حیات است حق فروش ندارد اما پس از فوت اندو کاملا در مورد اموال مختار است . ضمنا اجناس مغازه نیز متعلق به یوسف است و پول نقدی که در گاو صندوق مغازه قرار دارد توسط یوسف برای مراسم ختم ، اعم از سوم ،هفتم و غیره صرف شود و همه ی مراسم مامانی هم به عهده ی یوسف است و اگر پولی باقی ماند ان نیز متعلق به یوسف است . و باز در انتهای وصیت نامه ،مامانی را به مهستی و مخصوصا به یوسف سپرده بود بعد از اتمام وصیت نامه ،یوسف در حالیکه از شدت گریه نمی توانست بنشیند سریع بیرون زد. پرویز حیرتزده با خودش گفت" علنا همه ی زندگیشو داده به یوسف ... ادم حسابی بوده خبر نداشتیم " صدای یاسین رشته ی افکارش را از هم گسیخت با تمسخر دستی به صورت سه تیغه اش کشیدو رو به او گفت: گریه ی خوشحالی ِ جناب دکتر چیزی نیست مهستی بی اعتنا به حضور گیتی و پرویز ربانی ،گفت: همه می دونید که یوسف برای بابا لطفی و مامانی نوه نبود اولادش بود ! با این تذکر کوتاه دهان یاسرو یاسین که حسابی از شدت کینه و حسد سرخ شده بودند بسته شد. وکیل داشت در مورد کارهای مربوط به خانه و پول بانک توضیح می داد که پرویز اجازه ی مرخصی خواست حین رفتن شنید که یاسین رو به وکیل گفت: یعنی همه چی محضری به نام یوسف شده ؟ یوسف توی حیاط اشک می ریخت که پرویز و گیتی را در حال رفتن دید صورتش را پاک کرد در جواب تسلیت پرویز ،تشکری سرد و کوتاه کردو پشت انها راهی بهشت زهرا شد. از همه بیزار بود از خانواده اش از برق چشمان پرویز ربانی ... از ایدا از همه ، بالای مزار مامانی و بابا که رسید انگار که مقابلش ایستاده باشند با لحن پر گلایه ای گفت: حتی از شمام ناراحتم ... این رسمش نبود اینجوری ول کنید برین ،شما که می دونستید من چقد تنهام مثلا که چی ... این مال ِ یوسف اون مال ِ یوسف ... دلم چی ... دل بیچاره مو ندیدین دل ِ خونمو ندیدین ...! نالیدو نالید اما خالی نشد هنوز قلبش می سوخت .هنوز دلش پر بود .هنوز یک کار بود که باید انجام می داد ...
رمان عشق یوسف3
اینرا گفت و سریع به اتاقش رفت .همینکه داخل شد به خودش گفت "محاله بیاد"اما برایش مهم نبود که ایدا بیاید یا نه .مثل یاسین دختر ندیده و خوره نبود و ان موقع ایدا اصلا برایش جدی نبود.مهمانی تا پاسی از شب ادامه یافت و عاقبت یوسف مجبور شد به خاطر سخنرانی پدرش از اتاقش خارج شود .سعی می کرد دنبال ایدا نگردد می خواست خودش را حسابی برایش بگیرد. پدرش بعد از شام مفصلی که به مهمانانش داد،یک سخنرانی کسالت بار و طولانی کردو عاقبت بعد از بیست و پنج دقیقه دست از پرچانگی برداشت .بعد از رفتن مهمانها کلی به جان یوسف غر زد...فواد_ من دارم حرف می زنم هی نگام می یفته به اقا یوسف می بینم دهنشو سه متر باز کرده خمیازه می کشه ... خجالت نمی کشی تو ؟ اومده تو جمع هی می چرخه سلام و علیک می کنه ،ادم روش نمیشه به یکی بگه چه کاره س چقدر درس خونده و سوادش چیه ؟!یوسف عصبی و اشفته داد زد: پدر ِ من ولم کن فردا می ذارم از خونه ت میرم که باعث شرمساریت نباشم! فواد دست بردو کراواتش را شل کرد .خواست حرفی بزند که مهستی گفت: وای ترو خدا بس کنید. نصفه شبی وقت دعواست؟ فواد جان شما فردا اول وقت باید بری دانشگاه ... وایسادی با یوسف یکه به دو می کنی !همین حرف کافی بود تا فواد ارام بگیرد .از منسوب شدن به ریاست دانشگاه خیلی کیفور بود.یوسف چرخی زد و با اخمی غلیظ به یاسین نگاهی کرد.یاسین معنای نگاهش را دریافت و با خنده ای مصنوعی گفت: جونم داداشی ،کاری داری؟یوسف مشتش را بالا اورد و گفت: یه روز این میشینه رو اون دماغ خوشگلت ... حالا بینی اون روز کی باشه !صدای هشدار دهنده ی مادرش بلند شد: آقا یوسف !!!!************************************************صدای زنگ موبایل یوسف را از جا پراند .چشمانش را مالید و نگاهی به دوروبرش انداخت .خودش را توی ویلا دید و خمیازه ای کوتاه کشید و با دیدن نام "عشق یوسف" ،گوشی را برداشت .-سلام عشقم !صدای پرنشاط ایدا ،خواب را کامل از سرش پراند و همان طور که پی ساعت می گشت پرسید: ساعت چنده ؟-اولا جواب سلام من کو؟-سلام جیگر ،کجایی ایدا؟-دوباره سلام عزیزم ... معلومه تازه از خواب پا شدیا!یوسف گردنش را چپ و راست کرد .دوروبرش پر از پوست تخمه و ته سیگار بود .-کجایی ایدا ؟ ...ساعت چنده ؟-سااااعت ... 10.5 منم دارم می رم بیمارستان !یوسف برخاست پشت پنجره رفت و به منظره ی دلگیر بارانی چشم دوخت .-کجا بودی که می ری بیمارستان !-صبح رفتم دانشگاه ،کلاسم کنسل شد ،اومدم خونه ،حالام تازه رسیدم زایشگاه !یوسف تلخ شد: ایشالا بعدشم به حول و قوه ی الهی می ری واسه جام جهانی دیگه ! چه خبره بابا ... پس کی میای پیش من؟-یوسف جان ،عزیزم بد نشو دیگه ... دارم می رم اتاق زایمان ... باید یه بچه رو بگیرم ،رزیدنت ام مثل جغد بالای سرمه ...
رمان عشق یوسف12
ایدا دیر گوشی را برداشت و سلام سردی هم کرد . تازه یادش امد چه گندی زده ولی بی این که چیزی به رویش بیاورد با پررویی گفت: چطوری ایدا ؟ کجایی ؟ایدا معترضانه گفت: یوسف!!!-ببین اگه می خوای بگی به تو چه ،شرمنده م به تو چه مالِ وقتی بود که دوستت بودم الان دوست پسرتم حق دارم بدونم کجایی !-رفتارت شبیه دوست پسرا نیستا ... پاتو فراتر گذاشتی !یوسف شیطنت امیز گفت: پامو یا لبمو ؟-یوسف خیلی پستی !-ایدا ببخشید ...بخدا ... اخه تو خیلی نازی ... نتونستم ...-اِ پس گی بود هی ایراد می گرفت از ظاهرم بعدشم از قرار شما همه جا یه کمربندی کار گذاشتین ؟یوسف قهقه زدو: به خدا ایدا ... می گم نفهمیدم چی شد ... ولی باور کن اولین باری بود که دختری رو می بوسیدم-ببخشید یعنی چی ؟-یعنی همیشه اونا پیشقدم می شدن !ایدا تسمخر امیز گفت: واو چه افتخاری نصیبم کردی ... الان باید چه کار کنمیوسف با حساسیت خاص خودش گفت: ایدا تا حالا کسی ترو نبوسیده ؟-چرا... خیلی ها!یوسف با غیظ روی تختش نشست و گفت: یعنی چی خیلی ها!-مامانم بابام خواهرام ... دیگه اهان برنا و دارا و امیر سامیوسف با دلخوری و حسادتی اشکار گفت: این سه تا پسر اخری که اسم بردی دوست پسرات بودن !ایدا فکر کرد یوسف سرکارش گذاشته برای همین او هم سرکاری گفت: دوست پسرام ؟! اینا عشقامن!یوسف از جایش برخاست و گفت: ایدا تو هم زمان غیر ِمن با سه تا پسر دیگه هم دوستی ؟!ایدا غش غش خندیدیوسف با نفرت گفت: زهرمار-اِ بی ادب یه ذره به روت بخندی خیلی پررو می شی ها ...درست صحبت کن یوسف!-جوابمو بده تو الان چهار تا دوست پسر داری ؟ اینا تو دانشگاهتن ؟ خونه شونم می ری؟ بابلی هستن یا تهرانی ؟ یالا بگو ایدا برا من مهمه ! من باهات شرط کردم فقط من فقط تو .... هر وقت همه چی تموم شد برو هزار تا دوست پسر پسر کن !ایدا فکر کرد جدا یوسف سرکارش گذاشته .- دیوونه دارا و برنا و امیرسام خواهر زاده هامن !یوسف جا خورد و وسط اتاق ایستاد .-بد فیلمی هستی یوسفا!-فـ ... فیلم؟-نقش یه پسر غیرتی رو خوب بازی می کنی ... منتها عاششقانه بازی می کنی ببینم نکنه دختر دوست ِ بابات برات مهم شده؟-بینــیم بابا !-باشه اقا دیوار حاشا هم که بلنده !یوسف خندید : ببین ایدا سرسوزن زودیدی ،اندازه ی سر سوزن هم برام مهم نیستی ... منتها وقتی با هم رفیقیم برام مهمه که با کسی غیر من نباشی !-یوسف؟-جانم-به تو چه-یعنی چی ایدا یعنی با کسی هستی ؟-نیستم اما دلم بخواد می رم چون تو جدا برام مهم نیستی (ایدا این را گفت و ریز ریز خندید )یوسف غیظ کرد : ببین ایدا با من بازی نکن ...خوبه ... منم ... خوبه منم بگم سیگار می کشم یه وقتایی هم پا بده نوشیدنی های کوچیک می خورم!-سیگارو نوشیدنی کوچیک بزرگ بیاد وسط که دیگه نه من نه تو!-پس تو چی میگی ...
رمان عشق یوسف13
وقتی سوار شد بوی عطرش فضای ماشین را پرکرد .یوسف از هیجان و لابد خوشحالی سرخ بود . ایدا برخلاف جیران ،سلام و احوالپرسی گرمی با اندو کردو طوری با جیران حرف زد انگار که بارها و بارهاست او را دیده ،حتی اسم هم را نمی دانستند اما ایدا گفت: سلام حالتون خوبه ؟ یوسف جان معرفی نمی کنی ؟یوسف که تا انموقع حسابی ساکت بود ،برگشت و گفت: بله ایشون جیران خانم هستن نا... دخترعموی شهیاد!ایدا دستش را جلو بردو رو به او گفت: خوشبختم منم ایدا هستم دوست ساده یوسف!نگاه جیران به دست ظریف و گرم ایدا و دستبند طلای قشنگی که توی دستش بود خیره مانده بود شهیاد طعنه زد: جِی جِی زبونتو موش خورده یا تو ولایت جاش گذاشتی !جیران سرخ شد.-سـ... سلام منم جیرانم ...شهیاد تحقیر امیز گفت: ایدا خانم، جی جی هم دختر عموی کاملا ساده ی ماست!جیران بغض کرد و دستانش را روی پایش مشت کرد ایدا متوجه حالش نشد داشت به یوسف نگاه می کرد که از توی اینه ی بغل محو او شده بود .دستش را دور صندلی جلو حلقه کرد و سرش را کنار گوش یوسف برد: چطوریا؟یوسف به طرفش چرخیدو پچ پچ گونه گفت: دوست ساده!؟ایدا لبخند بانمکی زد. نگاه یوسف روی لبهایش قفل شد و گفت: که دوست معمولی !و همزمان کمربند ایمنی را تکان داد و ایدا اخمی کرد و عقب نشست و یوسف مستانه خندید . شهیاد حسابی توی باغ بود و لبخندی پررنگ روی لبش نقش بست . یوسف امد حرف بزند شهیاد ضبط را روشن کردو دقیقا اهنگی امد که می دانست یوسف عمدا هر روز ب ان گوش می کند ."عسل چشم هایده"عسل چشم نگام کن شیرینه نگاهت عسل چشم چه بر دل می شینه نگاهتشهیاد کمی صدایش را پایین اوردو رو به ایدا گفت: ببین دوستت چیا که گوش نمیده اونم هر روز هر وقت که سوار ماشینش میشه !جیران شش دونگ حواسش به حرف زدن شهیاد با ایدا بود چقدر با او خوب و مودب حرف می زد پس چرا با او ... دلش گرفت .یوسف هل و دستپاچه (از انجا که کم جنبه بود) سریع گفت: چی می گی تو ... من عاشق هایده م کل البوماشو دارم ... اَد زدی این اهنگش اومد چه ربطی داره ... اون جفنگا که تو گوش میدی خوبه!؟شهیاد با خنده به نگاه غضبناک یوسف خیره شد وگفت:کدوم جفنگا؟-از همونا که تو زیرزمین می خونن انقد بدم میاد حالا بعضی هاشون خوبه بدک نیست!-کدومشون دقیقا ... ؟یوسف لبخند موذیانه ای زدو به سبک خواننده های زیر زمین گفت: یادش بخیر توی ماشینم دختره رو من تنهایی دیدم گفتم بیا اینجا یه دونه بوس بده اونم ناچار اومد منو بوس کرد بعدشم کمربند ایمنی شو بست (خنده کنان اضافه کرد)خب این شنونده ی بدبخت اگه تو باغ نباشه چه می دونه منظور خواننده چی بوده! و چشمکی به شهیاد زد .ایدا با نگاه تیزش متوجه تمسخر نگاه شهیاد شد و با خودش گفت" اِ پس این خالی بسته که منو بوس ...
رمان عشق یوسف16
یوسف جمعه شب حول و حوش ساعت 8 برگشت تهران،شهیاد تا فهمیدزنگ زدو گفت: می یام پیشت!یوسف بی اراده دست به موبایل شد تا به ایدا زنگ بزند اما یکهو یاد شرطشان افتاد و با بغض و عصبانیت داد زد: لعنت به تو و هر چی شرط مسخره س!نیم ساعت بعد شهیاد امد تا چشمش به یوسف افتاد حیرتزده گفت: مگه ندیدیش ؟یوسف لبخند کمرنگی زدو گفت: چرا دیدمش !-پس چته ؟چرا انقد تو همی ؟یوسف به طرف اشپزخانه رفت و کتری را پر اب کرد.-می گم یوسف چته؟ دوباره گند زدی ؟-نه ... شرط گذاشت برام -شرط؟چه شرطی ؟-که تا بعد عید نه بهش زنگ بزنم نه برم ببینمش !شهیاد خندید : مگه می تونی ؟-شهیاد ببند گاله رو ... چکار می کردم بسکه غر زد نق زد التماس و گریه کرد قبول کردم حالام مثل پی پشیمونم !-خبه توام ... الان اخره آبانه تا عیدم چیزی نمونده یه ساعت غمنامه تو ببند گوش بده من چکار کردم!یوسف بالبخندی دوستانه گفت: هووووم ؟ خیلی خوشحالی ؟-زنگ زدم عمو ایوبم!-خب خب ...-یواشکی باهاش حرف زدم روشنش کردم حالا بخاطر مشکلات مالی و عروسی شادی دست بالمون خالیه از شخواهش کردم تا سال دیگه صبر کنن یه خرده خودمو جمع و جور کنم بعد رسما بریم خواستگاری -باریکلا ...یعنی جیران یم دونه؟- نه بابا اون بی معرفت که ... -چی ؟ -رفته به باباش گفته نه شهیاد منو می خواد نه من اونو ،درسمو بخوونم برمی گردم کرمانشاه با هر کی گفتید عروسی می کنم جزشهیاد!-نه بابا ؟!-اره ...بعد عمو ایوب گفت ،پس چطو جیران همچین حرفی زده؟شهیاد خندیدو ادامه داد: یَک تئاتری براش بازی کردم ،گفتم من جلوی جیران نخواستم حرفی بزنم که لطمه یا به درس خوندنش نزنم و با فکر باز بشینه درسشو با خیال راحت بخونه عموم هم حال کرد و یک دعای بلند بالایی کردو که بیاو ببین!یوسف با شور و انرژی خاصی گفت: شهیاد ماباید زودتر کارارو تحویل بدیم پول مولامونو جمع کنیم ببینیم چکار میشه کرد من اگه بابام یه کمکی کنه یه خونه بخرم و عروسی ام بگیرم !شهیاد گفت: یعنی بعد عید می ری خواستگاری؟-نه پس ،می رم استخاره می کنم ،اره دیگه خودش گفت ،گفت پول مولاتو جمع کن تا می ای خواستگاری دست خالی نباشی راست میگه دیگه من الان برم بگم چی دارم ؟ باباش بی وجدان به کمم قانع نیست خونه حتما ورِ دلشون عروسی ام که ... ولی خب بابام اینا بخاطر خودشم که شده کمکم می کنن!شهیاد سری تکان داد و گفت: خوبه!و به او که چای دم می کرد خیره شد. حتی در خوش بینانه ترین حالت هم نمی تواسنت باور کند پدر ایدا به این زودیها راضی به این وصلت شود.بعد با خودش گفت" پسر یوسف 25 سالشه سه سالم از تو کوچیکتره داره زن می گیره ول معطلی اقا" ************************************************************************************* ********یوسف که رفت ایدا با خودش فکر کرد "یعنی اون می ...