دانلود رمان عشق وسنگ
دانلود رمان عشق وسنگ-جلد اول
عنوان کتاب:عشق و سنگ نویسنده:شبنم.ا.ی خلاصه:داستان از اون جایی شروع میشه که یسنا دوست صمیمیش آیلین دانشگاه یه شهر دیگه قبول میشن اما خانواده هاشون قبول نمیکنن که اینا برن…بلاخره بعد از کلی ماجرا راضیشون میکنن ولی به شرطاها و شروطه ها…این که اینا برن توی خونه پسرعمه ی آیلین زندگی کنن اما…….. دانلود(pdf) دانلود(jar)
عشق وسنگ 1
به نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن و عشق ورزیدن را پنهان نمود. تورا دوست دارم و به همه خواهم گفت به نیمی که گذر کرد به شب به شب هایی که درخشید یه شب به شب و روشن و پاک و به سپیدار بلند به پرستو که غمگین ترک کند لانه خویش به همه خواهم گفت به شرابی که به پیمانه ی تو میرقصید تو را مست کند شب همه شب من به هر کوچه که تو میگذری کوچه هایی که پر از خاطره هاست و به همه خواهم گفت تورا دوست دارم -وای خدا. اه زود باش دیگه. امروز نتیجه های کنکور و اعلام میکردن الانم منتظرم تا بلاخره این اینترنت یه ذره سرعتش بره بالاتر بلکه بشه این نتیجه ی بی صاحابو ببینم. اییییییش..... مثل این که داره درست میشه وای خدا دستو پام یخ کرده الانه که باز پس بیفتم من نمیتونم نگاه کنم که ....... -بهزاد ........ بهزااااااااااد در اتاق یهویی باز شد و بهزاد و مامانو الیاس با چهره های نگران پریدن توی اتاق. الیاس- چی شد؟قبول نشدی که این طوری جیغو داد راه انداختی ؟ -نه. دستوپام یخ کرده نمیتونم ببینم. بهزاد تو بیا ببین. از رو صندلی بلند شدم تا بهزاد بیاد بشینه و ببینه چه گندی زدم. وای خدایا اگه قبول شده باشم قول میدم دیگه کسی رو زیاد اذیت نکنم. زیاد اذیت نمیکنم ها ولی یکم که دیگه عیبی نداره.آااااخ مثل این که باز سرعتش اومده پایین اههههههه. به چهره بهزاد خیره شدم انگار اونم استرس داشت چون با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. بهزاد دایی کوچیکم بودم که فقط دوسال ازم بزرگتر بود و از دادشمم باهاش بیشتر صمیمی بودم چون مثل خودم شرو شیطون بود ولی باوجود این درک خیلی بالایی داشت برای همین همیشه برام حکم یک مشاور خوبو داشت. چشم از بهزاد برداشتم و به الیاس خیره شدم. موهای خرمایی،چشمای عسلی،قد بلندو چارشونه ولی برخلاف چهره خوشگلو جذابی که داشت رفتارش گاهی اوقات خیلی جدی و خشک میشد که این اخلاقش به آقاجون خدابیامرزم رفته بود برای همین منو بهزاد بهش میگفتیم عصا قورت داده چون الیاس چهار سال از من و دوسال از بهزاد بزرگتر بود ولی با این وجود قلب خیلی خیلی مهربونی داشت و گاهی اوقاتم خیلی بهم دلگرمی میداد مثل همین الان که داشت با یه لبخند مهربون نگام میکردو با نگاش بهم میگفت من میدونم تو قبولی پس آروم باش.با صدای بهزاد به سمتش به سمتش برگشتم. بهزاد- یسنااااااا..... کجایی؟ بیا اومد صفحش. -نه من نگاه نمیکنم خودت نگاه کن بهم بگو. رفتم رو تختم نشتم تا اصلا صفحه لب تابو نبینم. بعد چند ثانیه که برام مثل یه قرن گذشت بهزاد رو به من کرد و گفت بهزاد- امسال سال اولت بوده ولی عیب نداره از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه پس هنوز دوبار ...
عشق وسنگ 27
قسمت بیست و هفتم با تکون های دستی آروم چشمامو باز کردم. آیلین- یسنا پاشو کلاسمون دیر میشه ها.. آروم از جام بلند شدمو در حالی که توی جام میشستم گفتم -ساعت چنده؟ آیلین-9... یه ساعت دیگه کلاس شروع میشه. پتو رو از روم کنار زدمو در حالی که از روی تخت بلند میشدم گفتم -تا من میرم یه دوش بگیرم توام حاضر شو. آیلین- یسنا دیر میشه ها.. -نه سریع میام. حولمو از توی کمدم برداشتمو رفتم سمت حموم.شیر آب سرد باز کردمو رفتم زیرش وایستادم.. اول از سردی زیاد آب به خودم لرزیدم ولی کم کم عادت کردم... دیشب بعد از اون اتفاق دیگه هیچ حرفی بین منو ارسان زده نشد.. برای خودم خیلی عجیب بود که چرا از کارش عصبانی نشدم و چیزی بهش نگفتم. اون پرورو اصلا دیگه به روی خودش نیاوردو کاملا ساکت بود. به خونم که رسیدیم سریع آیلین و بیدارش کردم و بدون توجه به ارسان رفتم خونه... خودمم بعد کلی فکر و خیال خوابیدم... توی همین افکار بود که آیلی چند تا تقه به در زدو گفت آیلین- یسنا خوابیدی؟ زود باش دیگه.. -باشه باشه اومدم. سریع دوش گرفتمو از حموم اومدم بیرون. آیلین حاضر و آماده جلوی در حموم ایستاده بود. نگاهی به سرتاپاش انداختمو در حالی که موهامو با حوله خشک میکردم رفتم سمت اتاقمو گفتم -خوب دیشب خودت خوابیدیو منو از خواب انداختی.. آیلین-وای یسنا نمیدونی چقدر خسته بودم ولی چون ارسان گفت بیا بریم قبول کردم توی راهم اصلا نفهمیدم چی شد که خوابیدم... حالا خوش گذشت به شما؟ با این حرفش دستام روی سرم بی حرکت ایستاد. آروم برگشتم طرفشو با لحن مضطربی گفتم -چ.. چطور مگه؟ آیلی شونه ای با بیخیالی انداخت بالا گفت آیلین- همینجوری آخه اون دفعه که رفتیم بام تهران خیلی خوب بود گفتم شاید این دفعم خیلی خوش گذشته... -نه... یه ربعی نشستیم بعدشم سریع اومدیم خونه. آیلین-خوبه... زود حاضرشو دیر شد. حوله رو از روی موهام برداشتمو گفتم -باشه الان میام. آیلی هیچی نگفتو از اتاق رفت بیرون. بعد از رفتنش نفس راحتی کشیدم چون ترسیده بودم از این که آیلی همه چیزو دیده باشه. یه مانتوی خاکستری با شلوار جین همرنگش از توی کمدم برداشتمو سریع پوشیدم.موهامم همونطور خیس با یه گیره جمع کردمو مغنعمو سرم کردمو کولمو برداشتمو از اتاقم رفتم بیرون. کفشای آل استار مشکی خاکستریمو پوشیدمو رفتم بیرون. در خونه رو بستمو برگشتم برم سمت پارکینگ که دیدم آیلی یه طرف صورتشو گذاشته روی در خونه ارسان. با تعجب نگاش کردمو گفتم -آیلی!! چی کار میکنی؟ با صدای من آیلی همونطور که سرش روی در بود دستش روی بینیش گذاشتو گفت آیلین- هیییییییس.. -یعنی چی هیس؟ چی کار داری میکنی؟ ولی آیلی بدون توجه به من بازم به کارش ادامه داد. آخرسر عصبانی شدمو رفتم دستشو ...
رمان عشق وسنگ{جلد اول}9
با دیدن من توی چهار چوب در قاب عکس و گذاشت سرجاش و اومد سمتم تا کمکم کنه. خواست دستمو بگیره که گفتم -نه .... خودم میتونم. ارسانم ابرویی بالا انداختو با بیخیالی گفت ارسان- مطمئنی؟ -شما شک دارین؟ ارسان هیچی نگفتو همونطور بیخیال نگاهم کرد. منم که حوصله نگاه کردنشو نداشتم دستمو به دیوار گرفتمو لنگون لنگون رفتم سمت تختم. نشستم روی تخت و کاپشنمو از تنم در آوردمو انداختم کنار. ارسان اومد نزدیک ترو درست روبروی من وایستادو به قاب عکس اشاره کردو گفت ارسان- خانوادتن؟ سرمو آوردم بالا و گردنمو کج کردمو گفتم -نه خانواده عممن..... ارسان با تعجب گفت ارسان- عمت!!!!!..... چه جالب... پس اون پسر چشم عسلی هم پسر عمته دیگه؟ از این که سرکارش گذاشته بودم داشتم ذوق مرگ میشدم برای همین منم ادامه دادم وگفتم -الیاس و میگین؟..... آره وای نمیدونین چه پسر ماهیه... خیلی دوست داشتنیه..... ارسان- بله... از این که اینقد با ذوق و شوق ازش تعریف میکنی کاملا معلومه... راستی توی کوه برای چی قبل از این که بیفتی منو صدا کردی؟... -هیچی... همین طوری.. ارسان خم شدو صورتشو روبروی صورت من قرار داد وگفت ارسان- یعنی همین طوری منو صدا زدی؟!!! اونم کی؟ تویی که به خون من تشنه ای..!!!! با این حرفی که زد واقعا کم آورده بودم برای همین با لکنت گفتم -اصلا..... اصلا... اصلا دوست داشتم... مگه چیه؟ ارسان رفت عقبو صاف سر جاش وایستادو گفت ارسان- هیچی.... بعدشم همین طور وایستادو زل زد به من. منم این دفعه سرمو برگردوندمو طرف دیگه ای رو نگاه کردم ولی کاملا سنگینی نگاهشو حس میکردم. کم کم داشتم به خودم شک میکردم که نکنه عیب ایرادی دارم که این اینجوری راه به راه زل میزنه به من که بلاخره آیلین اومد. لباساشو عوض کرده بود. اومد کنار من نشست و لیوان آبیموه رو به طرفم گرفت گفت آیلین- بیا بخور.. -چه عجب... رفتی میوه بکاری یا آبمیوه بیاری.... آیلین- دومی... برای این طول کشید چون رفتم لباسامو عوض کردم بعد اومدم... -بله دیگه منم اینجا دست بیلم که خانم بیخیال من شدنو اول لباس خودشونو عوض کردن تا یه وقت عرق نکنن بدشون بیاد.... آیلین- خب حالا یه جوری حرف میزنه انگار الان پاش از شیش جا شکسته.... یه از بند در رفته بود دیگه که اونم تقصیر دست و پاچلفتی بودن خودته..... حالام اینو بگیر دستم خشک شد.... سری از روی تاسف تکون دادمو محکم لیوان آبمیوه رو از دستش کشیدم بیرون که چون لیوانو محکم گرفته بود نصفش ریخت روی لباسم. -ای الهی خیر نبینی آیلی..... آیلین در حالی که سعی میکرد خندشو پنهان کنه گفت آیلین- به من چه... خودت مثل آدم نمیگری..... لیوان وگذاشتم روی میزو برگشتم سمت آیلین و گفتم -آیلی جان میشه خواهش کنم با پسرعمه ی محترمتون بفرمایید بیرون..... آیلین ...
عشق وسنگ 2-67
قسمت ششمآیلین-یسنا..یسنا بدو بیا اینجا.لبخندی زدمو دنبال آیلی دوییدم.رفت سمت یه چشمه. آروم کنار چشمه نشستو دستو صورتشو شست.نگاهی به منظره ی اطرافم انداختمو گفتم-آیلی اینجا کجاست؟چقد خوشگله.برگشت سمتمو مهربون نگام کرد.آیلین-چون تو منو بخشیدی اومدیم اینجا.به خورشیدی که داشت آروم پشت کوها پنهان میشد اشاره کردمو گفتم-بیا کم کم بریم..داره شب میشه.لبخندی زدو روبروم وایستادو دستامو گرفت..دستاش سرد سرد بود.آیلین-من دیگه نمیتونم برگردم..تو باید تنها بری.-آخه من که جایی رو بلد نیستم.آیلین-باید تنها برگردی..تنها...اینا رو میگفت و آروم آروم ازم دور میشد..با وحشت به هوای تاریک نگاه کردمو دنبال آیلی رفتمو صداش کردم ولی اون خیلی ازم دور شده بودو دیگه نمیدیدمش.-آیلی..آیلین توروخدا نرو..آیلی من جایی رو بلد نیستم..آیلین..دیگه همه جا تاریک تاریک بود..هیچی رو نمیدیدم..حس سرما وکرختی رو توی تمام تنم حس میکردم..نفس عمیقی کشیدمو از ته دلم جیغ زدم.-آیلیــــــــــــــــــــــــــن....نــــــــــــــــــــــرو..آیـــــــــــــــلی.سریع چشامو باز کزدمو به دیوارای سفید روبروم نگاه کردم.دیگه هیچ جا سیاهو تاریک نبود. سرمو برگردوندمو به یاسی که کنارم روی صندلی نشسته بودو داشت شونه هاش میلرزید نگاه کردم..همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشام رد شد ولی هیچ حسی بهم دست نداد..حتی بغضم نکردم.آروم از جام بلند شدم که یاسی سریع سرشو آورد بالا و نگام کرد و با دیدنم سریع به سمتم اومد.یاسمین-یسنا..بیدار شدی؟خوبی؟هیچی نگفتم..هیچی توی ذهنم نبود که بخوام بگم. آروم دستمو به سمتم سوزن سرم بردمو خواستم در بیارم که یاسی سریع دستمو گرفت.یاسمین-یسنا جان باید سرمت تموم بشه عزیزم.بدون حرف دستاشو پس زدمو سوزنو از دستم کشیدم.آستین مانتو پایین کشیدمو از تخت اومد پایینو کفشامو پام کردم که همون موقع در اتاق باز شدو بهزاد و مهرداد اومد داخل. با تعجب به من نگاه کردنو اومدن سمتم.بهزاد-به همین زودی سرمش تموم شد یاسی؟یاسمین-تموم نشد نصفه از دستش کشید.مهرداد پوفی کردو اومد به سمتمو آروم بازومو گرفتو گفتمهرداد-یسنا جان دراز کش تا سرمت تموم بشه بعد میریم.دستشو پس زدمو آروم رفتم سمت در اتاق.بهزاد-ااا..یسنا؟کجا میری؟توجه نکردمو فقط به راه خودم ادامه دادم.هیچ حسی توی بدنم نبود. از در بیمارستان اومدم بیرونو به اطرافم نگاه کردم که دستی دور بازوم حلقه شد.مهرداد-بیا ببرمت توی ماشین.هیچی نگفتمو بدون کوچکترین تغییری توی چهرم فقط دنبالش رفتم.آروم درو باز کردو کمکم کرد بشینم.خودشم سریع درو باز کردو نشستو ماشینو روشن کردو راه افتاد.دستامو مشت کردمو فقط زل زدم به روبروم.مهرداد-یسنا ...
رمان عشق وسنگ 2-64
قسمت سوم-آيلين..توروخدا چشاتو باز کن..آيلين.اشکامو پس زدمو بازم دستشو تکون دادمو صداش کردم دستامو گذاشتم روي دهنمو فقط اسمشو صدا زدم.-آيلي..توروقران چشاتو باز کن...خـــــــــــــدا...خــــــــــــــــــــدا..صداي آمبولانسو شنيدم. سريع دستمو از روي صورتم برداشتمو به دوتا مردي که با سرعت به سمتمون ميومدن نگاه کردم..يکشون کنار آيلي زانو زدو شروع کرد به معاينه کردنش.-تروخدا يه کاري کنين..چرا چشاشو باز نميکنه؟هيچي جوابمو ندادو سريع اشاره کرد که تخت و بيارن..باهم آيلي رو بلندش کردنو گذاشتن روي تخت بردنش سمت آمبولانس.با گريه از جام بلند شدمو دنبالشون رفتم.-آقا توروخدا بگيد حالش چطوره؟پرستار-شما چه نسبتي با بيمار داريد؟لبمو گاز گرفتمو گفتم-من خواهرشم.پرستار-اسمشون چيه؟-آيلين مهر آذين.سريع اسمشو توي برگه هايي که دستش بود يادداشت کرد.-حالش خيلي بده؟-بايد بياين بيمارستان(...)در آمبولانسو بستو در حالي که سريع سوار ميشد بازم تکرار کردپرستار-بياين بيمارستان و با خود دکتر صحبت کنيد.دستمو گذاشتم روي دهنمو به آمبولانس که داشت دور ميشد نگاه کردم.مرد-خانم ميخواين من برسونمتون؟برگشتمو به مرد پيري که کنارم وايستاده بود نگاه کردم..سرمو به معناي نه تکون دادمو گفتم-نه خودم ميرم.به دوروبرم نگاه کردم..سريع رفتم کيفمو از روي زمين برداشتمو دوييدم سمت ماشينم. با حول در ماشينو باز کردمو سوار شدمو با سرعت روندم سمت بيمارستاني که پرستاره گفته بود. همه دستام خوني بود ولي اصلا توجه نميکردم..الان تنها چيزي که مهم بود آيلي بود.تمام چراغ قرمزا رو رد ميکردم که پليس دنبالم افتادو مجبورم کرد نگه دارم. سريع از ماشين پياده شدمو دوييدم سمتش.-آقا توروخدا بزارين برم..خواهرم تصادف کرده.پليس-اين چه طرز رانندگي کردنه خانوم..اينجوري که شما خودتونو به کشتن ميدين.-خواهش ميکنم..بزارين برم..نبايد دير برسم.نگاهي به صورت گريونمو دستاي خونيم انداختو سري تکون دادو گفتپليس-آرومتر برونين..نبايد جون خودتونو به خطر بندازين.سري تکون دادمو سريع سوار ماشين شدم و خواستم راه بيفتم که گوشيم زنگ خورد..دنده رو عوض کردمو گوشيمو از توي کيفم درآوردم که ديدم ياسمينه.اشکامو پاک کردمو جواب دادم.ياسمين-الو يسنا!کجايي تو دختر؟چرا نمياي؟-ياسمين.ياسمين-چي شده؟چرا داري گريه ميکني؟-آيلين.ياسمين-چي شده؟بازم حرف بارت کرده نه؟بهت گفتم که نرو..من اون...حرفشو قطع کردمو با جيغ گفتم-ياسي..آيلين تصادف کرده.چند لحظه سکوت کردو بعد از اون با بهت گفتياسمين-چـــــــــي؟يعني چي تصادف کرده؟حالت خوبه تو؟-من خوبم ياسي ولي الان آيلي دارن ميبرن بيمارستان..دارم ميرم اونجا.ياسمين-خدا ...
رمان عشق وسنگ{جلد اول}24
قسمت سی و هفتم با نور آفتابی که توی چششم افتاد از خواب بیدار شدم. آروم از جام بلند شدمو چادرو از سرم در آوردمو سجادمو جمع کردمو از جام بلند شدم که بزارم سرجاش که سرم گیج خورد. سریع دستمو به تخت گرفتم تا نیفتم. آروم روی تخت نشستم تا حالم بهتر بشه.به ساعت نگاه کردم.... ساعت30/10 بود واز کلاس صبحمم جا مونده بودم. یکم که بهتر شدم از جام بلند شدمو سجادرو روی میز گذاشتمو از اتاقم رفتم بیرون. خیلی احساس ضعف میکردمو برای همین یه لیوان شیرعسل درست کردمو خوردم. بعد از اون دوباره اومدم توی اتاقم. از جلوی در اتاق کیفمو برداشتمو گوشیمو از توش در آوردم.20 تا میسکال داشتم که 10 تاش از آیلی بودو بقیش از بهزادو یاسی. باید به یاسمین زنگ میزدمو میگفتم بیاد پیشم چون اصلا نمیتونستم توی این شرایط سخت تنها باشم. بعد از سه تا بوق گوشی رو برداشت. یاسمین- معلوم هست کجایی تو؟ -سلام. یاسمین- سلام... کجایی؟ چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟به خدا دیگه داشتم میمردم از نگرانی... خوبی؟ -مرسی... یاسی میشه بیای اینجا؟ یاسمین- چیزی شده؟ چرا اینقد بی حالیو صدات گرفته؟ -یاسی خواهش میکنم چیزی نپرس فقط بیا. یاسمین- یسنا داری نگرانم میکنی.. چیزی شده؟ دوباره اتفاقات دیشب داشت برام زنده میشدو بغضم میگرفت و آروم آروم چشام پر اشک میشد. -یاسی هیچی نپرس... برای چند روزت لباس بردار بیا پیشم. یاسمین- باشه... سریع خودمو میرسونم. -مرسی..فعلا. یاسمین- خدافظ. گوشی رو قطع کردمو گذاشتم روی میز که در زدن. با کرختی از جام بلند شدمو رفتم بیرون. از توی چشمی که نگاه کردم دیدم ارسان. سرمو گذاشتم روی درو اشک ریختم... نباید درو باز میکردم.. باید ارسان و از خودم میرنجوندم... باید از خودم دورش میکردم.. باید کاری میکردم که ازم متنفر بشه.... آره من میتونستم... همینطور داشتم به خودم دلداری میدادم که یهویی صدای ارسان و از پشت در شنیدم. ارسان- یسنا... یسنا ی من... درو باز نمیکنی؟ آخه مگه چی شده گلم؟ من کاری کردم؟ چیزی گفتم؟ اگه این جوریه من ازت عذر میخوام عزیزم... تورو خدا درو باز کن... به خدا خیلی دارم زجر میکشم... دارم صدای گریه هاتو میشنوم و هیچی نمیگم... میدونی چقدر سخته؟ میدونی چقدر دارم زجر میکشم؟ خواهش میکنم درو باز کن... با این حرفاش گریم شدت گرفتو با صدای بلند زدم زیر گریه. ارسان- یسنا.... به خدا درو میشکنم میام داخل ها... درو باز کن بزار ببینمت... خواهش میکنم... بزار توی بغلم بگیرمت گلم... درو باز کن... تورو جون ارسانت درو باز کن عزیز دلم... اینو که گفت دیگه نتونستم طاقت بیارمو درو باز کردم. ارسان با قیافه ی پریشون پشت در وایستاده بودو یه دستشو به دیوار کنار در تکیه داده بود. با دیدن من جلوتر اومدو توی فاصله ...
عشق وسنگ 2-50
قسمت نهم #ارسان# ماشینمو جلوی شرکت پارک کردمو عصبی گوشیمو از توی جیبم درآوردم..آیلی بود. -اهه..آیلی از صبح هزار بار زنگ زدی..وقتی جوابتو نمیدم یعنی کار دارم دارم دیگه. آیلین-یعنی حتی یه وقت خالیم نداشتی که بهم زنگ بزنی؟ صداش رنگ دلخوری داشت ولی منو عصبی تر کرد..انگار محبتی که بهش میکردم هواییش کرده. -نه نه نه..وقت نداشتم. آیلین-یعنی امشبم نمیتونی بیای اینجا؟ خشک جواب دادم. -برای چی باید بیام؟ آیلین-هیچی..فقط شام درست کردم خواستم با هم با بخوریم. خواستم جواب بدم که با دیدن ماشین 206 سفید رنگی که یکمی جلوتر از من داشت پارک میکرد نفس توی سینم حبس شد..به پلاکش نگاه کردم..خودش بود. آیلین-ارسان..کجایی؟ -بعدا بهت زنگ میزنم. خواستم گوشی رو قطع کنم سریع گفت آیلین-اا ارسان اذیت نکن دیگه..میای یا نه؟ -گفتم زنگ میزنم. دیگه منتظر جوابش نشدمو سریع قطع کردمو از ماشین پیاده شدمو پشت سر یسنا که داشت وارد ساختمون میشد رفتم..قدمامو تند کردمو سریع رفتم داخل..جلوی آسانسور منتظر وایستاده بود..لبخندی زدمو رفتم سمتشو پشت سرش وایستادم..لبامو با زبون تر کردمو خواستم حرفی بزنم که سریع به سمتم برگشت. -سلام. یسنا-برای چی تعقیبم میکنی؟ لبخند زدم..مطمئن بودم اینو میگه. -من تعقیبت نمیکنم. یسنا-پس اینجا چی کار میکنی؟ همون موقع در آسانسور باز شد..با دست اشاره کردم بره داخل که با شک نگام کردو رفت داخل آسانسور..کنارش وایستادمو دکمه ی طبقه ی12 رو فشار دادم. یسنا-ازت پرسیدم اینجا چی کار میکنی؟ برگشتم سمتشو بهش نگاه کردم. -یادت که نرفته عشقت با مهرداد شریکه؟ حس کردم یه آه کوچیک کشیدو برگشت سمتمو پوزخند زد. یسنا-من دیگه با تو هیچ نسبتی ندارم ارسان..زنت آیلینه. -فعلا آره ولی نمیزارم اینجوری بمونه. دستمو آوردم بالا آروم روی گونش گذاشتم توی چشمایی که تموم دنیام بود زل زدم. -تو فقط یسنای منی..عشق ارسان تویی..هر جور که باشی..توی هر وضیعتی که هستی برام مهم نیست..میفهمی یسنا؟تا حالا ده بار اینا رو بهت گفتم. چشماش پر از عشق شد..من این عشقو خیلی خوب میشناختم..ولی یه لحظه هم طول نکشید که چشماش پر از اشک شد..پر از غم شد..حسرت،بی پناهی،پشیمونی و...دلم به درد اومد..نمیتونستم یسنامو اینجوری ببینم برای همین دستامو روی بازوش حرکت دادمو خواستم بغلش کنم که سریع خودشو عقب کشید. یسنا-دست از سر من بردار..برو دنبال زندگی خودت. همونجا در آسانسور باز شدو یسنا سریع رفت بیرون.به قدمای منظم و تندش خیره شدمو در حالی که از آسانسور میومدم بیرون زیر لب گفتم -من کنار نمیکشم. وارد شرکت شدمو جلوی میز منشی وایستادم. با دیدنم سریع از جاش بلند شد. منشی-سلام آقای فرزام. -سلام..آقای فلاحی هستش؟ منشی-بله ...