دانلود رمان عشق درس دردسر
دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از shiva-68 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )
دستام رو از هم باز کردم و سرم بالا گرفتم ، نم نم بارونی که روی صورتم مینشست دوست داشتنی ترین حس دنیا رو با خودش داشت ... تمام فکر و ذهنم با متن کوتاه پر شده بود ، جمله ای که روی طراوت بارونی یک منظره ی کوچیک دیدمش و به یاد سپردمش ... "باران نشانه ی اندوه نیستنشانه ی غم ابرها نیستباران بهانه ی ابرها برای دعوت به دوستی استدعوت به پروازدعوت به آسماندعوت به جایی که آنجا نیازی به چتر نخواهی داشت ..."باور دارم که زندگیم یک شروع جدید داره و من تازه اول راهم ، ولی ....دستی که روی شونه ام نشست لبخندُ روی صورتم پررنگ تر کرد ... درسته ، من توی این راه تنها نیستم و نخواهم بود ، توی این راه کسی رو دارم که کنارم لحظه به لحظه حضورش حس میشه و تکیه گاهِ تمام زندگیمه ...امیر-سرما میخوری ها ...سری تکون دادم و دستام رو پایین آوردم ...-فکرش هم نمیکردم کسی که توی دیدار اول اونجوری بهم زل زده بود پسر عمه ام باشه ...امیر-دنیا بازی زیاد داره ، خوب بلده آدم ها رو سوپرایز کنه ...سری تکون دادم و آروم گفتم:-اوهوم ، فهمیدن دلیل کارهای آقا جون جالب بود ... فکر میکردم هیچ وقت دلیلِ کارش رو نمیفهمم ...لبخندی زد و رو به من به میله ها تکیه کرد ...امیر-دلیلش برات قابل قبول بود ...؟شونه ای بالا انداختم و گفتم:-نمیدونم چی باید بگم ، از دید خودم دوست ندارم قبولش کنم ولی شاید اگه از دید آقا جون بهش نگاه کنی ترس برت داره ، اینکه یکی دیگه رو از دست بدی فکرش هم بده ...امیر-شاید حق با تو باشه ...لبخندِ شیطونی جوابش کردم و گفتم:-همیشه حق با منه آقا ، نم نم بارون رو خیلی دوست دارم ...امیر-کیه که بارونُ دوست نداشته باشه ولی الان وقته خوابه چون سرکار خانم فردا صبح هم کلاس دارند هم امتحان ...چشم غره ی نیم بندی تحویلش دادم که خنده اش رو باعث شد .-نمیشه حالا جناب استاد فردا امتحان نگیره ...؟ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:امیر-نخیرم معلومه که نمیشه ، حرف مرد یکیه ... وقتی گفتم هر جلسه کوییز داریم یعنی هر جلسه کوییز داریم.-این دیگه چه سیستم ایه آخه ...؟ کی حال داره هر جلسه درس بخونه ...امیر-شما و بقیه ی دانشجوهای من باید حال داشته باشید ، الانم بهتره بخوابی که فردا صبح خواب آلو نباشی چون سر کلاس من هر کسی چرت بزنه باید بره بیرون ...این دفعه چشم غره ی غلیط تری حواله اش کردم و نگاه ازش گرفتم ...سرش رو کنار گوشم آورد و آروم گفت:امیر-بریم بخوابیم ...؟نگاه از آسمون گرفتم و خیره ی دستش شدم ... بی خیال امتحان و کلاس و چرت زدن شدم و با یک لبخند آروم کف دستمُ روی دستش گذاشتم و انگشتام رو لا به لای انگشتاش چفت کردم ، تمام آرامشِ دنیا به وجودم سرازیر شد .*** امیر-کجا خانم ... ؟نرسیده به کمدِ کفش ها توقف کردم و با ...
رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز
نمیدونم این همه روو از کجا اوردم؟؟باید برم مغازه بزنم!ارزونم حساب کنم مشتری دار شم!!امیرعلی که عین این ادمای بی دست و پا ساکت بود،زیادی محتاط بازی درمیاره!نمیدونم چرا فقط زبونش برا من بیست متره!! پلیسه خیلی سیریش بود،وایستاد تاخوده بابام بیاد،حالا به امیرعلی نگفت خانوادت بیانا؟؟ولی منه بدبخت چون دخترم،جدابادم کافی نیس بیارم،باید لابد بابا ادم و مامان حوا بیارم تا ولم کنن! نیم ساعت بعد بابام اومد،سرمو انداختم پایین مثلا خجالت کشیدم(حالا خوبه بابام میدونه من نمیدونم خجالت و با چه خ ایی مینویسن!!) بابام با پلیسه حرف زد که بااطلاع اون اینکارو انجام دادیم ،پلیسه هم دهنش بسته شد فقط از زبونه دراز من گله کرد که بابام خندید و گفت:این زبونش دسته ما نیس،حتی فکرم نکنم خودش اختیارشو داشته باشه!! پلیسه هم ازین خنده های مامان کش کرد و رفت،جوونه خوشگلی بودااا،ولی حیف بی تربیت بود،باید ادمش کنم!!(من هی میخوام همه رو ادم کنم اما کی منو ادم میکنه؟؟) امیرعلی که سرشو تا میتونست انداخت پایین،اما من نه!اصلا انگار نه انگار!بابام با ماشین اومده بود!!هوراا!ازاون پول انقدر برامون مونده بود که بابا تونست یه ماشینه خوب بخره و بقیه اش هم سپرده گذاری کنه!حداقل خوبیش این بود که یادگرفته بود ریسک نکنه!برا همین تو شرکت هنوز کار میکرد! امیرعلی گفت:ببخشید خیلی زحمت دادم بهتون! -نه پسرم خواهش میکنم،اینام وظیفشونه این کارو کنن،نمیدونن که قصد وقرض هرکی چیه؟؟(ایول بابای اپن مایندم!) -جناب ایمانی برسونمتون؟؟ -نه پسرم،به سلامت زحمت کشیدی!! ازدمه پارک بیرون اومدیم و سوار ماشین بابا شدیم!عینه چی میروند!باید حتما برم رانندگی یاد بگیرم!تاحالا هرکاری خواستم کردم اما این یه کار ازدستم دررفته!! تاخونه حرفی نزدیم،منو رسوند دمه خونه،یه ماچ ابدار از گونه بابام کردم!!اخه بابام بهترین بابای دنیاست،حالا اگه بابای هرکی دیگه بود،کله پاچه دخترشو پخش میکرد!! دره خونه رو باز کردم،خوبه کسی نفهمید کلاس نداشتم وگرنه واویلا میشد! ازحیاط گذشتمو و وارد خونه شدم خونه سوت و کور بود،طبق معمول لابد مامان خونه خالست دیگه!بیخیال من برم بخوابم که مهمترین چیزه ممکنه!! مانتو و مقنقه رو دراوردم و خودمو پرت کردم تو تخت و خوابیدم!! احساس کردم داره زلزله میاد،چشامو باز کردم،بله؟؟نفهمیدم؟ اول فکر میکردم تیناست اما دیدم صحراست که اومده رو من پیتیکو پیتیکو میکنه!باید برم تو اینه نگاه کنم!شاید شبیهه چارپایانم و خودم خبر ندارم! خواب الود گفتم:وای صحرا بخدا توام هم وزنه تینایی!منو با تخت یکی کردی! اصلا بدونه اینکه توجه کنه چی گفتم ،گفت:نمیدونی چی شده؟؟انقدر خوشحالم که ...
دانلود رمان دلیار | mahsoo کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از mahsoo عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از سهیلا جیگر عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز
نشستم رو تخت تینا دیدم اگه همینجوری بخوام بشینم حوصلم سرمیره!برا همین رفتم سمت کتاب خونه اش ،تو قفسه کتاباش پربود از کتابای شعر برعکس ماله من که پراز رمان بود،بیشترم پلیسیو ترسناک،از صدقه سریه دوره دبیرستانم رمانه عاشقانه هم زیاد داشتم اما اصلا کتاب شعر نداشتم!چشمم به مجموعه شعره فریدون مشیری خورد!شنیده بودم شعراش خیلی قشنگن،همینجوری لای کتابو باز کردم که دیدم این اومد:بيتو،مهتاب شبي،بازازآنكوچه گذشتم،همهتن چشم شدم،خيره به دنبال توگشتم،شوقديدارتولبريزشدازجام وجودم،شدمآن عاشق ديوانه كه بودم.درنهان خان? جانم،گل يادتو،درخشيدباغ صدخاطره خنديد،عطرصدخاطره پيچيد:يادم آمدكه شبي باهم ازآن كوچه گذشتيمپرگشوديمودرآن خلوت دلخواسته گشتيمساعتي برلبآن جوي نشستيم.تو،همه رازجهان ريخته درچشم سياهت.من همه،محوتماشاي نگاهت........درظلمت غم،آن شب وشبهاي دگرهم،نهگرفتيدگرازعاشق آزرده خبرهم،نهکُني ديگرازآن كوچه گذرهم . . .بي تو،اما،به چه حالي من ازآن كوچه گذشتمواقعا قشنگ بود!همیشه از شعر بدم میومد،مخصوصا اونایی که زبونشون قدیمی بود ،خب معنیشونو نمیفهمیدم برا چی میبایست میخوندمشون؟!اما این شعر به نظرم خیلی پرمحتوا اومد!تصمیم گرفتم مراسم تینا که تموم شد ازش این کتاب و قرض بگیرم و بخونمتا یاد مراسم افتادم از خودم پرسیدم:والله ندیده بودیم مراسم خواستگاری جز مامان بابای دختره و پسره کسی دیگه ایی هم بیاد!!چه خودشم تحویل میگرفت!دوست جون جونیشم!بدونه من نمیتوست!!حالا خوبه پسره بلد نیست شلوارشو بکشه بالا اومده دوستشو داماد کنه!اه اه چندش!اومده به من میگه به دوست دخترش حسودی میکنم!!!اخه اون حسودی داره؟؟من حاضرم بمیرم اما بااون بچه سوسول دوست نشم،ترشیدگی افتخارش ازینکه بااون باشم بیشتره!اصلا من چرا ذهنم درگیره اون شده!!!صنم بهت گفته باشما یه ذره دیگه بخاطره اون ایکبیری خونتو کثیف کنی میزنم تو سرت!!خوشم میاد تهدیده خودم اثر کرد چون تصمیم گرفتم بخوابم.نمیدونم چقدر گذشت که دیدم دماغم میخاره،یه ذره خاروندمش که دیدم بازم میخاره دوباره خاروندم ایندفعه به گوشم سرایت کرد،دیگه عصبی شدم بالشتو اززیر سرخودم برداشتم کشیدم رو کله صورتم که دیدم صدای خنده میاد!خنده که چه عرض کنم قهقهه!از جام پریدم کهدیدم امیرعلی خان دستشو گرفته به دلشو داره میخنده:-هرهرهر!زهرمار بی ادب!اینجا چیکار میکنی؟؟- بی ادبمیخواستم برم دستشویی!ماله حیاط خراب بود خالت گفت بیام دست شویی بالا!-اینجا شبیهه دست شوییِ؟؟-مگه من اینجا رو بلدم؟؟بالشت و دستم گرفتم بااون هولش دادم بیرون و بردمش دمه دست شویی:بفرمااااا داخلهمینجور که داشتم میرفتم تو اتاق ...
رمان به من نگو دیوونه - 10
نشستم رو صندلیای چرمی و کرم رنگ ازرای مشکیش و نفس عمیقی کشیدم... حالم مبهم بود... نه خوب و نه بد... !خجالتم میکشیدم... حتما تو دلش میگفت چه دختر سبکی... از خداش بود سوار ماشینم شه..!!_ راحت باش... اونقدراهم سبک نیستی...!!دهنم باز موند... حتی میتونست ذهن ادما رو هم بخونه... !لبخند کوچکی زدم و نگاه قدر دانمو تو نگاه خونسرد و نسبتا سردش گره زدم..:_ مرسی..!چیزی نگفت... چه قدر اخلاقش عجیب بود..ادرس هتلو بهش دادم...عمیق گوش میکرد... انگار واسش نوحه میخوندم..!!.........................سهند اهنگ اروم و گوش نوازی گذاشته بود... زیر لب باهاش زمزمه میکردم ... همین طوری که تمام نیروم برای سرکوب رویاهای عجیب و غریب دخترونم صرف میشد...خدایا.. چم شده بود ...؟؟!!تو نزدیکای هتل بودیم که ازم پرسید :_ تنها اومدین ؟؟گلوم سنگین شد... زمزمه کردم :_ بله...انگار دردمو فهمیده بود... صداش یه جور خاصی شد.. :_ نیومدین مشاوره... گفتم شاید ازدواج کرده باشید..!خنده رولبام نشست... دیوانه..!! :_ درگیر بودم... وگرنه حتما میخواستم بیام..رد نازکی از لبخند لباشو از هم باز کرد :_ پس اول میریم یه جای دنج....زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد :_ صورتتون رنجور تر شده خانم کوچولو... !! آراد ...!!!ابروهامو تا حد ممکن بالا دادم... هنوزم تو شک حرفاش بودم...عکسایی که بهم نشون داده بود و محکومم کرده بود به یه پیوند ناخواسته و تلخ..!بغضمو با زحمت قورت دادم و تو چشمای مشکیش خیره شدم.. دستمو بردم جلو و گونشو لمس کردم..حالش اصلا خوب نبود.. چند قدم به عقب رفت و گفت :_ حالا چی کارکنم ؟؟اهی کشید و راه در خروجی رو پیش گرفت :_ همش تقصیر خودم بود ..!بازوی سمت راستشو اروم فشار دادم...یه قطره اشک شفاف و ریز گونه هاشو تر کرد... با بغض گفت :_ من دوسش داشتم..!هق هقش بلند شد... :_ فقط میخواستم باهاش قدم بزنم..!!مجبورش کردم بشینه رو مبلای مطب... اب قندشو از روی میز برداشتم و رو به روش زانو زدم...وضعیت وخیم چشماش وصف ناپذیر بود... اروم زمزمه کردم :_ اروم باش ... !لیوان اب قند رو با کف دستش عقب زد و گفت :_ به ملیحه چیزی نگو..لبخند رو لبام نشست... تلخ بود.. اما خوش طعم..!! :_ نمیگم..سرشو پایین اداخت و بینیشو بالا کشید :_ ببخشید..به ظاهر اخم کردم و روی پاهام ایستادم :_ این چه حرفیه... منم مثل برادرت..!با لبخند نگاهم کرد و گفت :_ مرسی !دلم تکون خورد... به گونم دست کشیدم و خودمو به میز کارم رسوندم.. کیفمو از روش برداشتم و زمزمه کردم :_ بلند شو .. میریم بیمارستان..پرسید :_ هنوزم تو مراقبتای ویژست ؟؟نفسمو تو هوا فوت کردم.. :_ نه.............................._ میخواست بهم مشاوره بده.. سوار ماشین بودیم...قطره اشکی روگونش غلتید و خیلی زود خشک شد...با بی حوصلگی زمزمه کردم :_ صد بار گفتی.. انقدر به خودت فشار ...
رمان دست های بینا - قسمت آخـــــــــــر
عماد رفت و من موندم با تنهایی که هر لحظه خودشو بیشتر به رخم میکشید روزها طي شد و رفت. تو كه رفتي منِ دلخسته ي پاك با همه درد در اين شهر غريب، باز عاشق ماندم همهْ فكرمْ، همهْ ذكرمْ، آرزوهاي دلِ دربدر و خسته ز هجرم، وصل و ديدار تو بود. تا كه باز از نفست، روح در من بدمد، زنده باشم با تو، ولي افسوس نشد. وقتی به خونه برگشتم. خاله و مادر جان به روضه رفته بودن. به اتاق عماد رفتم و روی تختش دراز کشیدم. بالشش بوی ادوکلن سردشو میداد. پتوشو روی خودم کشیدم و غرق در رویا و خیالات شدم . در کوچه پس کوچه های خاطراتم با اون سرک کشیدم! راستي محرم دل، كوچه ي خاطرههاي تو و من، يادت هست؟! كوچهاي مثل همان، كوچهْ مهتاب مشيري كوچه ي مهر و صفا، كوچه ي پنجرهها پاي آن تير چراغ، وه چه شبهايي بود خندهها ميكرديم، قصهها ميگفتيم از اميد، عشق، محبت كه در آن نزديكي، در صميميت و پاكي فضا جاري بود و سخن از دل ما، كه به دريا زده بود حيف از آن همه اميد دراز حيف از آن همه اميد دراز از خواب که بیدار شدم. دلم بدجوری گرفته بود! دست دراز کردم و کشوی پاتختی رو باز کردم. دنبال چیزی میگشتم که آرومم کنه! دستم به یه دفتر خورد. دفتر خاطرات عماد بود. تا نیمه های شب اونو میخوندم و گریه میکردم! به حال خودم و به حال اون! مادر جان منو صدا نزد. همشون میدونستن که چه حال بدی دارم! نصیحتهای عارف و سیما هم دیگه کار ساز نبود! فکری در ذهنم جرقه زد. تصمیم گرفتم دفتر خاطرات عمادو کتاب رمان کنم. اینطوری میتونستم مخالفتهای ظالمانه حاج رضا رو در برابر عشق پاک خودم و عماد نشون بدم. بدجوری از حاج رضا زخم خورده بودم! چند روز قبل از رفتنم به فرانسه آرزو به ایران برگشت ولی به خونه نیومد از فرودگاه امام خمینی مستقیم به فرودگاه مهر آباد رفت و همونجا با من تماس تلفنی گرفت و گفت داره واسه کنگره به اصفهان میره! اون هم از خونه حاج رضا فراری بود. شماره اشکان مبینی رو بهش دادم و گفتم که وقتی از اصفهان برگشت به اون زنگ بزنه و گفتم خودم هم واسه مدتی میرم اروپا که از شر لقمه هایی که حاج رضا واسم میگیره راحت باشم! با اشک و آه خاله مرضیه و مادر جان فریده عازم فرانسه شدم. نزدیک ظهر به پاریس رسیدم. عماد در فرودگاه منتظرم بود. وقتی عمادو در سالن استقبال مسافرین دیدم، چمدون از دستم پرت شد و به طرفش دویدم! همه هاج و واج به من نگاه میکردن و یه آقا به زبون فرانسه میگفت چمدونتون! چمدونتون! عماد دستهاشو باز کرد و منو در بر گرفت. سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم - خیلی دلم واست تنگ شده بود - منم دلم واسه عروسکم تنگ بود - عماد؟ - جان عماد - تا کی باید مثه قوم موسی تو شهرها و دیارها آواره باشیم؟ لبخندی زد و گفت ...