دانلود رمان زبان عشق هما پور اصفهانی

  • دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

    دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

    لینک مستقیم شد :) نام کتاب : جدال پر تمنا نویسنده کتاب : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نود و هشتیا سبک کتاب : هیجانی زبان کتاب : فارسی ساخته شده با نرم افزار های : پرنیان و پی دی اف تعداد صفحات : 584 قالب کتاب : جار و PDF حجم پی دی اف : 4 مگابایت حجم پرنیان : 528 کیلوبایت خلاصه داستان    همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ... و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ... جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ...   با تشکر از سایت www.98ia.com  و  هما پور اصفهانی  عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .  دانلود نسخه موبایل  دانلود نسخه کامپیوتر



  • رمان توسکا

    نام کتاب : توسکا نویسنده : هما پور اصفهانی تعداد صفحات : ۳۸۵ حجم کتاب : ۵.۱۳ مگابایت قالب کتاب : PDF خلاصه داستان :دختری از جنس همه دخترا … که ناخواسته وارد راهی می شه که براش خیلی چیزا به وجود می یاره … شهرت … رقابت … ثروت … و چیزی که توی عقلش هم نمی گنجید هیچ وقت … عشق!!! عشقی از نوع ناب در روزگاری که نامش هم کیمیاست ... . رمز فایل : www.98ia.com دانلود کتاب

  • رمان جدال پر تمنا3

    *توی راه داشتم به این فکر می کردم که حالا چی کار کنم؟ پاپا اگه ماشین رو می دید منو می کشت! مامی هم سر دانشگاه باهام قهر می کرد ... باید یه کاری می کردم تا دلشون نیاد دعوام کنن ... از بچگی از دعواهاشون در می رفتم ... یا می انداختم گردن وارنا ... یا آرسن بیچاره ... خودم هم همیشه در حال مسخره بازی بودم ... اینبارم باید برم سراغ یکی از این دو تا .... نمی شه بندازم گردنشون ولی حداقل می شه یه جوری ضمانتم رو بکنن ... خواستم برم سمت شرکت آرسن ... اوه نه! بار قبل هم آرسن ضامنم شد ... اینبار دیگه پاپا محاله راضی بشه ... حتما ماشینو ازم می گیره ... باید برم سراغ وارنا ... راضی کردنش سخته ... ولی راضی می شه ... با این فکر روی پدال گاز فشار آوردم ... خونه اش توی طبقه دوم یه آپارتمان نوساز توی یکی از محله های متوسط غرب تهران بود ... پاپا برای جداییش هیچ کمکی بهش نکرد و وارنا خودش با پس اندازش و کمک های پاپای پاپا اینجا رو گرفت ... الان هم دنبال کاراشه که هر طور شده برای همیشه بره پاریس ... وارنا واقعا به درد اینجا نمی خوره ... شاید از دوریش ناراحت بشم اما ترجیح می دم بره جایی که خوش باشه ... ماشین رو توی پارکینگ خونه اش پارک کرد و با آسانسور خودم رو به طبقه دوم رسوندم ... زنگ در رو سه بار به صدا در آوردم ... این رمز من بود ... همیشه سه تا زنگ ... چند لحظه طول کشید تا صداش از پشت در بلند شد:- Oh mon dieu! Avez le tremblement de terre( اوه خدای من! زلزله اومد به زبان فرانسه)با پا کوبیدم به در و در جوابش گفتم:- باز کن درو! پسر بد اخلاق فرانسوی ...در باز شد و قد بلند وارنا توی درگاه مشخص شد ... خونه اش اینقدر تاریک بود که درست نمی دیدمش ... اما مشخص بود بالاتنه اش برهنه است ... یه شلوارک هم پاش بود ... سیگارش لای انگشت دستش می سوخت و همین که درو باز کرد موج دود از در اومد بیرون ... دماغم رو گرفتم و گفتم:- Pooh! (پیف!) خفه نکنی خودتو وارنا!از جلوی در رفت کنار ... وارد شدم و اون پشت سرم گفت:- غر زدن ممنوع! از دست غر های لیزا کارم به اینجا کشید ...مامی رو می گفت ... خودم رو پرت کردم روی کاناپه وسط پذیرایی و گفتم:- چقدر هم که تو بدت می یاد!خندید ... روی مبل کناریم نشست و زل زد توی چشمام ... طبق معمول دست گذاشتم روی صورتم و گفتم:- صد دفعه بهت گفتم اینجوری تو تاریکی زل نزن به من عین گربه می شی ... می ترسم!با خنده بلند شد ... پرده سرتاسری پذیرایی رو کنار زد و نور به داخل هجوم آورد ... حالا راحت تر می تونستم قامت خوش فرم برادرم رو ببینم ... یه فرانسوی اصیل ... من رنگ مو و رنگ پوستم رو از ماما به ارث برده بودم و برای همین خیلی هم شبیه فرانسوی ها نبودم ... اما وارنا کپی برابر اصل مامی و پاپا بود ... پوست سفید ... موهای طلایی و چشمای آبی ... زیاد از حد ...

  • رمانشروع عشق بادعوا(4)

    یلدا....بعدازاینکه یسنا ازتاق رفت بیرون باکیارش تماس گرفتم وجواب مامانوبهش دادم خیلی ذوق زده شد گفت فردا مامانش زنگ میزنه تا بامامان روز خواستگاریوتعیین کنن خوابم نمیبرد رفتم جلوایینه به خودم نگاه کردم چقدر چهرم ضایع بود که خوشحالم ..اره خوشحالم چون بهش علاقه دارم .چشمهای درشتوطوسی رنگم برق میزد رولبهای قلوه ایم لبخندملیح جا خشک کرده بود لبخندم پرنگ ترشده بود چون موهای نسکافه ای رنگم شلخته ریخته بود دورم چقدرلبخندمودوست داشتم چون گونه ها برامدموزیباترنشون میدادعلاوه براون بینی قلمی وکوچولوم خودنمایی میکرد ...یلداجون کم واسه خودت نوشابه بازکن ای باباباز صدای درونم بلندشد اخه یسنا کم سربه سرم میذاره اینم خودشوقاطی میکنه اه نخودهراش خمیازه بهای کشیدم که نشون برخوابم بود ازجلوایینه رفتم کنارخداروشکریسنا اینجانبود والا تاعمرداشتم یوزه میکرد میزد توسرم وای خدا تا فردا که مامانش زنگ بزنه که من جون میدم رفتم روتختم زودخوابم برد..کیارش..بعدازقطع تماس یلدا ازخوشحالی زیادرفتم هستی روازروزمین بلند کردموچرخوندم داشت نقاشی میکشید جیغ زد ...دایییی داشتم نقاشی میکشیدم بذارم زمین تابه باباافشینم نگفتم گذاشتمش زمین ...رفتم سمت کیانا گفتم...-ببین دخترت چی میگی هه بابااقشین ..روموگردم سمت هستی سرش روورقه نقاشیش بود طوریکه نوک بینیش به ورقه خورده بود باصدای بلند خندیدم گفتم..-الحق که بچه ی افشین خله ای..صدای جیغ کیانابلند شد...-کیارشششش به شوهرمن توهین نکنا خوبه دوستت بوده هاپس توهم خلی..-نه باباراست میگی ؟...-کیاناایشی گفتورفت تواشپزخونه پیش مامان با افشین 12سال پیش اشناشدم  باهم تویه دانشگاه درس خوندیم تا اخرشم شددامادمون پسردرستیه خدایش واسه کیانا و هستی کم نمیذاره ازهم لحاظ شرکت تجاری داره ...صدای زنگ بلند شد هستی بدو رفت سمت ایفون قدش نمیرسید برش داره رفتم بلندش کردم تا جواب بده عاشق این کاربود ایفونوبرداشت یهوجیغ کشی اخخ جون بابای اومد ..-بعدازچنددقیقه افشین اومد داخل باهمه دست دادهستی نقاشیشوبرداشت بدورفت سمتش افشینم بغلش کرد جوون خوشتیپوخوشکلی بود تودانشگاه کشته مرده زیادداشت ...-هستی نقاشیشونشونش داد گفت ببین بابای چی کشیدم...-افشینم باشوق گونشوبوسیدوگفت دخترم هنرمنده حالاکیوکشیدی بابای...-توودای کیارشو کشیدم  داشتین میرفتین باشگاه دایی کیارش ..عجب حافظه ای داره این وروجک عاشق بدنسازیم یه باشگاه شخصی توغرب تهران داشتم که فقط اشناهااجازه ورود داشتن یه بارم هستی گریه کرد که منم بایدببرین ماهم ناچارابردیمش که چه پدری ازما دراوردو بگذریم ..کنجکاوشدم نقاشیشوببینم گفتم ..-دایی نقاشی توبیارببینم..-اونم ...

  • رمان مسافر عشق1

    رمان مسافر عشقدر آینه به خود می نگرم . آیا این منم ؟ همان دختر پر شر و شور سال های گذشته ؟ از آن همه طراوت و زیبایی چه مانده است ؟صدای نوازنده ی دوره گرد که آوازی غمگین را می خواند مرا به سال های دور برد :ای دو چشمت سبزه زارانگریه ات اشک بهارانمی روم غمگین و نالانبهر من اشکی میفشانای سراپا مهربانیای نگاهت آسمانیدر دل نامهربانمشوق ماندن می نشانیمی روم تا نشنومآواز باران دو چشمتمی روم چون می هراسمتا شعله ای خاموش نکردیبا او هم آواز شدم و خواندم :می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمتمی روم چون می هراسم تا شعله ای خاموش نکردیسال های نوجوانی و جوانی ام که پر از شیرینی و تلخی بود ، سالهایی که غم عشق را داشتم و آن غم چه زیبا بود . به یاد آوردم گذشته ام را ، همانند فیلمی به عقب زدم . در رختخواب به این طرف و آن طرف غلت می زنم تا شاید زودتر ساعت هشت و سی دقیقه شود و به کلاس موسیقی بروم ولی عقربه های ساعت هم مانند پدر و مادرم با من سر ناسازگاری دارند .خدایا چه می شد اگر پدر اجازه می داد این ترم آخر را هم تمام کنم آن وقت با دلی راحت و بدون دلشوره آموختن این ساز را به اتمام برسانم ؟خدایا فکر استاد سپهر چنان آتش به جانم انداخته که نمی دانم چه کنم . دستانش ، صورتش ، چشمانش ، همه ی وجودش برایم همچون یک قهرمان اساطیری می ماند که نه تنها باید دوستش داشته باشم بلکه باید او را بپرستم .خدایا این لهیب عشق چگونه در قلبم جای گرفت ؟در اندیشه ی عشق او غرق بودم که ناگهان چشمانم به روی ساعت دیواری خشک شد . ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود و پنج دقیقه ی دیگر پدرم می بایست به روال معمول از خانه خارج می شد . از تخت پاییت آمده و آن را مرتب کرده ، سپس در آینه به خود نگاه کردم ، موهایم را شانه زدم . گونه هایم از سرخوشی دیدار او گلگون شده بود . در دل دعا کردم که مادرم از رفتنم به کلاس ایراد نگیرد . ساعت هشت شد ، در حیاط باز شد و ماشین پدر خارج شد و مادر هم طبق معمول برای بدرقه ی پدر و بستن در حیاط رفت . من هم از این فرصت استفاده کردم . از اتاقم خارج شدم و پله ها را یکی دو تا طی کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم . برای خودم یک لیوان چای ریختم و مشغول شیرین کردن آن شدم که مادر داخل شد . سلامی کردم ، مادرم با صدایی مهربان پاسخم را داد و گفت :-به به چی شده دختر خوابالوی من امروز سحرخیز شده ؟!با سرعت لقمه ای نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم :-مگه یادتون رفته ؟ امروز ترم جدید کلاس موسیقی شروع میشه و باید حتما سر کلاس حاضر بشم ؟مادر با ناراحتی رو به من کرد و گفت :-امکان نداره که اجازه بدم بری . پدرت هم سپرده که نگذارم کلاست رو ادامه بدی . اون گفته اصلا تا همین جایی که یاد ...

  • رمان آبی به رنگ احساس من 16

    صورت اقابزرگ از زور عصبانیت سرخ شده بود..دیگه نمی خواستم مخفی بشم..تا به کی؟..بالاخره باید با واقعیت ها رو به رو می شدم..جلوی اریا ایستاد..به عصاش تکیه داد..نگاه تیز و دقیقی به هر دوی ما انداخت..اریا هم با جسارت تو چشماش خیره شده بود..اقابزرگ زیرلب رو به اریا غرید :یک بار دیگه بگو.. چه غلطی کردی پسر؟..--بهار زنه منه..فریاد زد :خفه شو..بعد از اون هم سیلی محکمی تو صورت اریا زد..صورت اریا به طرف راست برگشت..جیغ خفیفی کشیدم و بازوش رو فشردم..اشک تو چشمام جمع شد..زیر لب صداش کردم :اریا..دستشو اورد بالا..سکوت کردم..صورتشو برگردوند..جای دست اقابزرگ روی صورتش مونده بود..عصبانی شده بودم..اخه این مرد به چه حقی به صورت اریا سیلی می زد؟!..چرا با نوه ش اینطور برخورد می کرد؟!..مادرش به طرفمون اومد..کنارش ایستاد..نگاه نگرانش رو به اریا دوخت..به اقابزرگ نگاه کردم..نباید ضعف نشون بدم..من اینجام که دل سنگی این مرد رو نرم کنم..کاری کنم دلش به رحم بیاد..باید بتونم..اریا رو به اقابزرگ گفت :اقابزرگ این یک حقیقته..من و بهار ازدواج کردیم..تنها زن توی زندگی من این دختره..اقابزرگ با دست به در ویلا اشاره کرد و داد زد :از خونه ی من برو بیرون..دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..همه چیز تموم شد..خونسرد گفت :نه..من از این خونه نمیرم..هم مادرش و هم اقابزرگ هر دو متعجب نگاهش کردند..اریا ادامه داد :من و همسرم مدتی تو ساختمون اون طرف باغ زندگی می کنیم..یادتون که نرفته..3 دونگ این ویلا به نام عزیزجون بود اون هم به نام من زد..اون ساختمون برای منه و من و همسرم می خوایم فعلا اونجا زندگی کنیم..دهان همه باز مونده بود..نمی دونستم اون ساختمونی که اریا ازش حرف می زد متعلق به خود اریاست..از چشمان سرخ اقابزرگ خشم و عصبانیت شعله می کشید.. با حرص گفت :خیلی خب..برو تو ساختمون خودت زندگی کن..ولی نمی خوام طرف ویلای من پیداتون بشه..فراموش نکن که من دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..این رو هم بدون از اینجا موندن پشیمون میشید..شک نکن..عصازنان با قدم های کوتاه از پله ها بالا رفت..مارش گفت :اریا این چه کاریه؟!..چرا می خوای اینجا زندگی کنی؟!..عقلت رو از دست دادی پسر؟!..--نه مادر عقلم سرجاشه..اقابزرگ باید بهار رو بپذیره..ما اینجا می مونیم تا زمانی که اقابزرگ خودش شخصا این رو اعلام کنه..حرف های امروزش رو جدی نمی گیرم..می دونم عصبانی شده..--ولی پسرم می دونی که اقابزرگ هیچ وقت از تصمیمش بر نمی گرده..--اره میدونم..ولی من هم تلاش خودمو می کنم..شما نگران نباشید مادر..خودم همه چیز رو درست می کنم..مادرش نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد..اه کشید وگفت :نمی دونم والا..خدا اخر و عاقبت این ماجرا و ختم بخیر کنه..من برم ...

  • رمان قرعه به نام 3 نفر(1)

    رمان قرعه به نام 3 نفر(1)

    فصل اولرایان:راشا اون نور لامصب رو بنداز رو دستم نه تو چشمم..کورم کردی..راشا سریع نور چراغ قوه رو انداخت رو دست رایان که خیلی ماهرانه می خواست در گاوصندوق رو باز کنه..رادوین:زود باشید دیگه..گاوصندوق بانک مرکزی که نیست..د یالا..توی درگاه اتاق ایستاده بود و بیرون رو می پایید..رایان با حرص گفت :من بچه زرنگم یا تو رادوین؟..د یه ذره صبر داشته باش برادرِ من..خم رنگ رزی که نیست..وقت می خواد..راشا :اره راست میگه ..وقت می خواد..ولی رایان جان..داداشه من..اینطور که تو فس فس می کنی باید به فکر باز کردم قفل در زندان باشی نه گاوصندوق..همان موقع صدای تیک در گاو صندوق مژده ی باز شدنش رو داد..هر 3 ریختن سرش..ولی همان موقع صدای قدمهایی رو از بیرون شنیدن..چند لحظه همو نگاه کردن..خشکشون زده بود..تازه مغزشون به کار افتاد و حالا دنبال یه سوراخ می گشتند که مخفی بشن..وقتی 10 ,20 بار خوردن به هم و در و دیوار..رادوین خزید زیر میز و بقیه هم دنبالش ..همزمان در اتاق باز شد..نور چراغ قوه فضای اتاق رو روشن کرد..صدای قدم هایی اروم توی اتاق پیچید..راشا اهسته گفت :اوه اوه بچه ها این یارو مشکوکه..چراغ قوه دستشه..رایا :خب باشه..کجاش مشکوکه؟..رادوین:راشا راست میگه..می تونست لامپ رو روشن کنه ولی چرا چراغ قوه؟..هر سه سکوت کردند..راشا ابروشو انداخت بالا و ارومتر گفت :یعنی این یارو هم از بچه های همکاره؟..رادوین سرشو تکان داد..راشا:خب اینجوری که ما در گاوصندوقو باز کردیم اونم راحت پولا رو برمی داره..رایان زیر لب با حرص گفت:راشا دو دقیقه زر نزن بذار تمرکز کنم..راشا :به من میگی زر نزن ایکیوسان؟..تو که..رادوین: هردو تاتون زر نزنید ..د خفه شید دیگه..راشا خندید و گفت :چه زر تو زری شد..حالا چکار کنیم؟..رایان لبخند مرموزی زد و گفت :عمرا بذاریم کار نصفه و نیمه ی ما رو یکی دیگه تموم کنه..هر دو نگاهش کردن..سرشون رو تکون دادن..راشا :با شمارش من از جاتون پا شید و ببینید طرف کیه..رایان:پس تو چکار می کنی؟..راشا:منم قسم می خورم از پشت هواتونو داشته باشم..رادوین :نیازی به قسم خوردن تو نیست..هر بار دیدم قسم می خوری پشتش چی میشه..همگی با هم بلند می شیم..اوکی؟..رایان:موافقم ..اوکی..راشا:چاره ی دیگه ای هم مگه دارم؟..منم اوکی..رادوین:خیلی خب..3..2..1..حالا..هر 3 با یک جهش از زیر میز اومدن بیرون و ایستادن ..حدسشان درست بود..یک نفر تا نصفه کمرش رو کرده بود تو گاوصندوق و داشت پولاشو می ریخت تو کیسه ..هر سه رفتن بالا سرش..طرف هم بی خیال داشت کارشو انجام می داد..رادوین زد رو شونه ش که اونم ترسید و سرش خورد به سقف گاوصندوق..رایان از پشت یقه ش رو گرفت و کشیدش بیرون..سفت چسبیده بودش..اون مرد هم که فکر می کرد این سه تا صاحبای ...

  • رمان شروع عشق با دعوا(1)

    کلیدوانداختمودروبازکردم خونه تاریک بود مثل اینکه کسی خونه نبود ...احتمالامامانویلدامثل همیشه رفتن کرج  یابازم بادوستاشون توپاسازاقدم میزنن بدون اینکه خرید کنن.وارد خونه شدم ازراهرو عبورکردمو کلیدبرقوکه درسمت چپ راهرو قرارداشتو فشاردادم چون مرکزی بود کل خونه به غیراز اشپزخونه روشن شدخیلی خسته بودم ازصبح که ساعت 7.30 رفته بودم شرکت تاالان که ساعت9 بود وبرگشته بودم خونه مدام تلفن جواب میدادموقرارارو تنظیم میکردم یه پام تواتاق مدیربودیه پام پشت تلفن قراربودریس شرکت بره امریکا وبرادرزادش بیادبجاش مدیریت کنه که ایشونم فعلا پاریس بودنوبعدازرفتن خان عموی محترمشون جناب رستمی تشریفشون مییاوردن واسه همین امروزشرکت ریخته بود به هم تاهمه چی واسه وروداین شازده پسراماده شه..بگذریم وارد حال شدم بدنم کوفته بودترجیح دادم برم تواتاقموبخوابم ازپله ها که سمت راست بع دازعبورازراهرو بود بالا رفتم اتاق منویلداکنارهم بودواولین اتاق مال من بودواتاق روبه روبه ما واسه مامان وبابابود که بعدازمرگ بابا<مامان به تنهای ازش استفاده میکنه دراتاقوباز کردم لامپوروشن کردم اخیششش هیچی مثل اتاق خودادم نمیشه.یه نگاه به اتاق انداختم همیشه رنگ گلبه ای وسفیددیواراتاق بهم ارامش میداداولین کاری که کردم پنجرروکه روبروی درقرارداشتوبازکردم اوممم  به  به چقدربوی این گلای رز که دقیقازیراتاق من توباغچه بودن بهم ارامش میدادچقدردلنشینولطیف ای خدایاشکرت ...رفتم سمت کمدم که بافاصله ی مناسب درسمت راست پنجره قرارداشت بعدازعوض کردن لباسم بایه تاپوشلوارسفید رفتم جلوی ایینه موهاموبازکردم ازبس محکم بالاسرم جمعشون میکردم وقتی بازمیشدجریان خون توسرم احساس میکردم  رفتم سمت تختم که دقیقا روبه روی کمدم درسمت چپ پنجره بودخودموتالاپی انداختم روش  هرکارمیکردم خوابم نمیبرداینم به لطف خستگی زیادبود که بیخوابی زدبودبه سرم سعی کردم به یه چیزفکرکنم تازودخوابم ببره یادحرفای پریا افتادم همکارم بود وتوبخش حسابداری کارمیکرد ..میگفت قبل ازاینکه من اینجااستخدام شم این پسره بقول پریارستمی کوچک به مدت یک ماه مدیربوده وپوست هم روکنده ازبس سخت گیربوده...بایاداوری حرفاش خندم گرفت( -وای یسنا نمیدونی که چقدرسخت گیرپدرصلواتی  ولی دیدن داره ها این پسرازبس خوشکلوخوشتیپ باهمه ی بداخلاقیاشوقدبازیاشو مغروربودنش دختران جوان وترشیده ی این شرکت واسش له له میزدن  این همین خانم فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که یه بارش بنده خدا رستمی کفری شد محترمانه شوتش کرد بیرون نبودی ببینی.. چقدرمغروروتقص بود منکه جرات نمیکردم ازده قدمیش عبورکنم ...