دانلود رمان روز نود وسوم

  • رمان من یه پسرم (فصل دوم)

     وارد پارکینگ رستوران(...)شدم وماشینو پارک کردم و رو به بهار گفتم: -بریم؟ بهار-بریم... با ورودمون همه با تعجب نگاهمون میکردن...شاید تا حالا،این موقع شب،دوتادختر،واسه صرف شام،به رستوران نیومده بودن... صندلی رو واسه بهار عقب کشیدم و خودمم رو به روش نشستم.. بهار-این جا خیلی خوشگله.. -آره...منم خیلی اینجا رو دوست دارم،همیشه بادوستام میایم این جا... گارسون اومد ومنوی غذارو بهم داد..روبه بهار گفتم: -چی می خوری گلم؟ بهار-هرچی تو بخوری.. نگاهی به منو انداختم...خیلی دلم باقالی پلو میخواست.. -دوپرس باقالی پلو با مخلفات...نوشابه نه..دوغ بیارین.. گارسون-چشم خانم.. بهار-دل منم باقالی پلو میخواست..خیلی وقت بود نخورده بودم... داشتم با سالادم بازی میکردم که صدای آشنایی رو شنیدم.. -مردم تک خور شدن... سرم رو بلند کردم وبا تعجب گفتم: -سلام...تو اینجا چه کار میکنی؟ اشاره ای به بهار کرد وگفت: -ایشون کی هستن؟ -بهار خانم...دوست من... بهار-سلام خوشبختم چقدر این دختر با ادب وفهمیده بود! -نگفتی؛این جا چه کار میکنی؟ ترانه-برام یه جشن تولد خانوادگی هم گرفتن... -خوش به حال شما... ترانه-شما هم بیاین.. اشاره ای به سالادم کردم وگفتم: -منتظر شام هستیم.. ترانه-بعد از شام بیاین.. -نه...مرسی گلم باناراحتی گفت: -باشه..هرطور راحتی و رفت... چنددقیقه بعد،غذامونو آوردن...ولی از اونجایی که به من نیومده غذای خوش از گلوم پایین بره،متوجه علی وترانه شدم که به سمتمون میان... ترانه-دوباره سلام لبخند زورکی زدم وگفتم: -سلام...بشینید... علی-مرسی اومدیم شما رو ببریم.. دستام میلرزید وحسابی عصبی شده بودم...با دیدن علی اینطوری شده بودم...احساسی که بهش داشتم رو درک نمیکردم...با لکنت گفتم: -نه..مرسی...دیر وقته.. علی با چاپلوسی گفت: -نخیر..به ما افتخار نمیدی... بهار-ماهان جون..من باید برم دستامو بشورم..چرب شدن... ترانه -تو راحت باش من میبرمش... کمی که ازمون دور شدن علی کنارم نشست و با مهربونی گفت: -چرا اینقدر با من بدی؟ -دلیلی برای خوب بودن باهات نمیبینم... علی-توخیلی نامردی... -دلم نمیخواد به حرفات گوش کنم.... علی-واسه چی؟ -به خودم مربوطه.. علی-مربوط به عشق منه..پس منم باید بدونم صداش تو گوشم تکرار میشد...عشق من.. با بی خیالی گفتم: تو همین نصفه روز این نتیجه رو گرفتی؟ علی-تو عشق مدت مهم نیست...مهم عمقه... -یکم دروغ گفتن تمرین کن... علی-نه..باید تو ابراز علاقه تمرین کنم.. -توی این دوره زمونه،همه ابراز علاقه بلدن... علی-پس بشو معلم من.. -متاسفم..وقتم پره... میتونستم عصبانیتو تو چشمهاش ببینم...با لحنی که سعی میکرد آروم نگهش داره گفت: -باید دلیل این کم محلیاتو حدس میزدم... -درباره من چی فکر کردی؟ علی-چند تا دوست پسر داری؟ -هرچی ...



  • پرستار من 36 ( قسمت اخر)

    پرستار من(36) دستمو حلقه بازوی شهاب کردم وآروم آروم ازپله های ساختمون می رفتیم پایین وفیلم بردار جلومون عقب عقب می رفت وفیلم می گرفت ...قبل از اینکه از ساختمون بریم بیرون .شهاب شنل رو ازم گرفت وروسرم انداخت .همون طورکه بند های شنل رو می بست زیر گوشم گفت : -یگانه یه عالمه پسر دم دره ....سرتو بگیر پایین زود رد شو... سرمو بالا آوردم ونگاهش کردم ...این شهاب بود؟!...مگه این همونی نبود که یه روز اعتیادش ناموس و غیرتش بود! ..چه ذوقی تودلم کردم ...کاملا ازاین روبه اون رو شده بود..حالا زنش ناموس وغیرتش بود!..گفتم : -این جوری که باز می بری می کوبیم تو درخت ! خندشو به زور قورت داد وبازومو فشار داد: - حالا تو اذیت کن ..نوبت منم می رسه ! با اخم سرمو تکون دادم وسربه زیر وحلقه به دستش رفتیم بیرون...نمی تونستم همه رونگاه کنم چون اگه یه ذره سرمو تکون می داد با یه کف گرگی می خوابوندم رو زمین ! ازاین شهاب دیوونه همه چی برمی اومد. فقط صدای جیغ دخترا وهوهو کردنشون وسوت زدن پسرا رو می شنیدم ...شهاب که می گفت اقوامشون کمن ..پس این همه آدم کجا بودن! ناگفته نمونه دوستای دانشگاهی منو شهاب خودشون یه گله بودن .دیگه با دعوتی که خدا عالم بود چند نفر می شدن !از روی پل جلوی ساختمون رد شدیم .به پرادو سفید جلوم نگاه کردم ...بعد ازاون تصادف شهاب ماشین نوئشو فروخت وبرای عروسیمون یه شاسی بلند خوشکل خرید..کلا قصد کرده بود همه چی رو چه خونه چه وسایلش وچه ماشینشو عوض کنه !البته موفقم شد ..یه خونه ویلایی تو فرمانیه وبه اضافه جهازکامل من که با زحمت های لیلا خانم خریده شده بود با خرید ماشین ولباس عروس وخرید کل عروسیمون همراه شد...بهترین خرید عمرم! شهاب درماشین رو باز کرد ومن با کمک اون سوار شدم...دنباله لباسمم خودش جمع کرد ودرو بهم زد... تا برسیم خونه آقای کیانی شهاب یه ریز بین ماشینا لایی رفت ...هی سبقت می گرفت وهی ماشین دوستاشو می نداخت عقب ...سهند ازتو ماشینش رو به شهاب داد می زد که بذاره برن جلو...شهاب فقط بهشون می خندید واجازه نمی داد...تادم خونه شهاب جلوتر ازهمه ماشین ها می رفت ... جلو در خونه شهاب پارک کرد..اوووو چه خبر بود..حیاط خونه رو چراغ بارون کرده بودن وپرمیز وصندلی .صبح که می رفتم آرایشگاه ازاین خبرا نبود! وقتی باهم رفتیم داخل ...چهره خیلیا رو نمی شناختم اما با روی گرم ازم استقبال می کردن ..بیشترشون خانواده ی دوستای منو شهاب بودن ! توی سالن خانوما بودن وتوی حیاط رو واسه آقایون گذاشته بودن...یه خواننده وارگ زن هم بالای پله های حیاط داشت ورود مارو با داد وهوار اعلام می کرد...بالاخره ازبین آقایون ردم کرد ورفتیم داخل زنونه .روی دوتا مبل جلوی سفره عقدمون نشستیم ومن به قیافه ...

  • رمان پرستار من 18(قسمت آخر)

    -نمی خوام هیچ وقت.. هیچ وقت جلوی کسی جز من اشک بریزی.. تو رو با غرورت دوستدارم.. همیشه مغرور بمون... حداقل جلوی بقیه.... نمی خوام کسی حتی بیه لحظه فکر کنهتو ضعیفی...توی آغوش کشیدم.. حس این که دارم له می شم هم حتی نتونست اون لذتشیرینی که داشتم رو نابود کنه....************-مرض بگیری ...بیا دیگه ،بدبخت سه ساعته دم در منتظرته !برای بار دهم خودمو توآینه نگاه کردم...لباس سفید عروسی تنم بود...موهام شینیون بود ورو سرم تور وتاج بود ...باورم نمی شد ...این منم ؟! ...یگانه ؟! یگانه ی تنها؟! اون که یه روز تو خیابونا ولو بود...اون که باباش نخواستش؟!...به کجا رسیدم ؟!...کجا بودم که به این جا رسیدم ؟! ..باکی ؟! باکمک کی ؟!...زیرلب خدارو شکر کردم ...هیچ کس جز اون دست منو نگرفته بود...داد ارغوان بلند شده بود..با اون شکم گندش دم در آرایشگاه ایستاده بود وغر می زد...شهاب ربع ساعت بود بیرون منتظرم بود اما من تو آینه دنبال عیب وایراد می گشتم که برم سرآرایشگرو حسابی بهش نیش بزنم ...بی شعور...تا اومد موهامو درست کنه از بس به خاطر بلندیشون غر زد دلم می خواست با اتومو بذارم رو صورتش بگه جلیییییییییییز...!!!آخه یکی نیس بهشون بگه معمولا سرعروس کچل غر می زنن نه سرمن بدبخت که یه عالمه مو داشتم ومی شد ازتوش یه شینیون توپ درآورد...منتها این یارو بلد نبود،به زور می خواست یه پوستیژ بذاره کلم وکار خودشو راحت کنه...خب منم ساکت ننشستم .انقد بهش کنایه زدم که آخر کار باکلی چشم غره اومد موهای خودمو رنگ کرد...یه رنگ خییییییییلی توپ...عسلی تیره که به صورت سفیدم فوق العاده می اومد...بعدش موهامو بی گودی کرد وحلقه حلقه های درشت وخوشکلی ازتوش درآورد ... آرایشمم دودی نفره ای بود و رژم رنگ صورتی مات مات ...تاجم ظریف وسلطنتی بود وتورم کوتاه وفرانسوی...ابروهام شیطونی دم کوتاه که فک می کردم دنبالشو تا نزدیکای پیشونیم برده ...انقدر تغییر کرده بودم که خودم خودمو نمی شناختم چه برسه به شهاب بیچاره ...!ناخونامو مانیکورکرده بود بعدش شاگرد آرایشگره اومد فرچ کرد وحسابی خوشکلشون کرد...همه چی سرجاش بود ...لباسمو نگاه کردم ..دکلته ،دنباله دار وپر از نگین ...از سرتا پاش نگین کاری شده بودم ...زیر نور عین لوستر می شدم...! چون لباس سفارشی بود فوق العاده کیپ تنم بود...سرمو بردم نزدیک آینه وبادقت بیشتری نگاه کردم ..با بدجنسی لبخند زدم ...یکی ازتارموهام صاف بود ..ضایع نبود ولی من تا پدر این آرایشگره رو درنیارم یگانه نیستم !برگشتم وباذوق خواستم برم سمت اتاقکش که یکی دستمو محکم نیشگون گرفت ...-اوووووووف ...آرزو با حرص ازبین دندونای کلید شدش گفت :-ای کفنت کنم یگانی ...بیا بریم شوورت خوابش برد ...!درحالی که دست چپمو روی بازوی راستم ...

  • رمان پرستار من (قسمت آخر)

    دستمو حلقه بازوی شهاب کردم وآروم آروم ازپله های ساختمون می رفتیم پایین وفیلم بردار جلومون عقب عقب می رفت وفیلم می گرفت ...قبل از اینکه از ساختمون بریم بیرون .شهاب شنل رو ازم گرفت وروسرم انداخت .همون طورکه بند های شنل رو می بست زیر گوشم گفت :-یگانه یه عالمه پسر دم دره ....سرتو بگیر پایین زود رد شو...سرمو بالا آوردم ونگاهش کردم ...این شهاب بود؟!...مگه این همونی نبود که یه روز اعتیادش ناموس و غیرتش بود! ..چه ذوقی تودلم کردم ...کاملا ازاین روبه اون رو شده بود..حالا زنش ناموس وغیرتش بود!..گفتم :-این جوری که باز می بری می کوبیم تو درخت !خندشو به زور قورت داد وبازومو فشار داد:- حالا تو اذیت کن ..نوبت منم می رسه !با اخم سرمو تکون دادم وسربه زیر وحلقه به دستش رفتیم بیرون...نمی تونستم همه رونگاه کنم چون اگه یه ذره سرمو تکون می داد با یه کف گرگی می خوابوندم رو زمین !ازاین شهاب دیوونه همه چی برمی اومد. فقط صدای جیغ دخترا وهوهو کردنشون وسوت زدن پسرا رو می شنیدم ...شهاب که می گفت اقوامشون کمن ..پس این همه آدم کجا بودن! ناگفته نمونه دوستای دانشگاهی منو شهاب خودشون یه گله بودن .دیگه با دعوتی که خدا عالم بود چند نفر می شدن !از روی پل جلوی ساختمون رد شدیم .به پرادو سفید جلوم نگاه کردم ...بعد ازاون تصادف شهاب ماشین نوئشو فروخت وبرای عروسیمون یه شاسی بلند خوشکل خرید..کلا قصد کرده بود همه چی رو چه خونه چه وسایلش وچه ماشینشو عوض کنه !البته موفقم شد ..یه خونه ویلایی تو فرمانیه وبه اضافه جهازکامل من که با زحمت های لیلا خانم خریده شده بود با خرید ماشین ولباس عروس وخرید کل عروسیمون همراه شد...بهترین خرید عمرم!شهاب درماشین رو باز کرد ومن با کمک اون سوار شدم...دنباله لباسمم خودش جمع کرد ودرو بهم زد...تا برسیم خونه آقای کیانی شهاب یه ریز بین ماشینا لایی رفت ...هی سبقت می گرفت وهی ماشین دوستاشو می نداخت عقب ...سهند ازتو ماشینش رو به شهاب داد می زد که بذاره برن جلو...شهاب فقط بهشون می خندید واجازه نمی داد...تادم خونه شهاب جلوتر ازهمه ماشین ها می رفت ...جلو در خونه شهاب پارک کرد..اوووو چه خبر بود..حیاط خونه رو چراغ بارون کرده بودن وپرمیز وصندلی .صبح که می رفتم آرایشگاه ازاین خبرا نبود!وقتی باهم رفتیم داخل ...چهره خیلیا رو نمی شناختم اما با روی گرم ازم استقبال می کردن ..بیشترشون خانواده ی دوستای منو شهاب بودن !توی سالن خانوما بودن وتوی حیاط رو واسه آقایون گذاشته بودن...یه خواننده وارگ زن هم بالای پله های حیاط داشت ورود مارو با داد وهوار اعلام می کرد...بالاخره ازبین آقایون ردم کرد ورفتیم داخل زنونه .روی دوتا مبل جلوی سفره عقدمون نشستیم ومن به قیافه خودمو ...

  • رمان تا ته دنیا 12

    قسمت سی وسوم» با دستپاچه گی سرم را پایین انداختم عجب بابا ضایع کردم نباید اینجوری تو صورتش زل می زدم . حالا در موردم چی فکر می کنه ؟ بعد از چند لحظه مکث سرفه کوتاهی کرد. یه چیزهایی را روی ورق نوشت و گفت : تا نصفه برنامه را درست رفتید ولی باید از اینجا به بعد را حذف کنید و اینها را اجرا کنید درست می شه . دستش را بطرف صفحه مونیتور برد واز خط پنجم به بعد را نشان داد . منظورم از اینجا به بعده . اشتباهتون اینجاست . اصلا نفهمیدم چی گفت فقط تندی گفتم بله متوجه شدم ممنون . از کنارم بلند شد دیگه موردی ندارید ؟ نه استاد ممنون. با قدمهای محکم به سمت دیگر کلاس رفت . با اوقات تلخی به مسعود که حواسش به من بود نگاه کردم و لبخند کوتاهی زدم . جواب لبخندم را داد .ولی تو فکر بود . نمی دونم حواسش کجاست ؟ به کار خودم مشغول شدم و نیم ساعت تمام زدم تو سر خودم و کامپیور تا بلاخره برنامه درست شد. اه ...عجب درس واویلاییه . دستم را روی گردنم کشیدم و نظری به کلاس انداختم . همه دو به دو مشغول ور رفتن به کامپیوتر و پچ پچ کردن بودند آقای صبوری هم سرش پایین بود وچیزی می نوشت . یکدفعه سرش را بالا آورد . نگاهمان باهم گره خورد وکمی هم طولانی شد . نمی دونم چرا یه جورایی معذبم یعنی ازش می ترسم ؟ زنگ خورد . آقای صبوری قبل از اینکه از کلاس بره بیرون گفت : بچه ها هفته دیگه تا همین جا امتحان تئوری می گیرم . اعتراض همه رفت بالا استاد خیلی زوده ما هنوز آ مادگی نداریم . با دست حرف بچه ها قطع کرد و در ضمن هر کس غیبت کنه از نمره پایان ترمش کم می کنم و بعد با خونسردی از کلاس بیرون رفت . لجم گرفت . آه ... این دیگه کیه . چقدر عشق امتحان داره . اصلا دوست داره حال آدم را بگیره . مهتاب آمد پیشم چیه دلخوری ؟ عقده ام را سرش خالی کردم از دست تو . برای چی من ؟ برای اینکه خودت دیدی من امروز تنهایم ولی اینقدر بی معرفت بودی که نیامدی پیشم  وهمان جا کنار سحر خانمت نشستی . چشمک زد .برای تو هم که بد نشد . استاد اومد بغل دست نشست . خواستم بزنم تو سرش . غش غش خندید . خوب ، خوب ، ببخشید غلط کردم . کتابهایم را گذاشتم لای کلاسور واون را به سینه ام چسباندم راستی دیشب کیومرث بهت زنگ زد . آره چطور مگه ؟ پس حتما که امروز می خواهیم بریم سینما . اره یه چیزهایی گفت . تو که حرفی نداری می آی که ؟ شانه اش را بالا انداخت . ای ... بدم نمی آد . ولی می خوام بدونم سینما پیشننهاد کی بود ؟ معلومه دیگه کیومرث خان  پس من ؟ برای چی ؟ چه می دونم لابد می خواد چشم تو چشم باهات حرف بزنه و تحت تاثیر قرارت بده شاید زودتر خر بشی و بله را بگی . تو صورت جذاب و گندمی اش ولوله ا با دستپاچه گی سرم را پایین انداختم عجب بابا ضایع کردم نباید اینجوری ...

  • رمان عروس خون بس 10

    سهیل:الو روژان روژان:سلام سهیل:سلام خوبی؟ روژان:ممنون،تو خوبی سهیل:خوبم،خداروشکر،سارا یه چیزایی میگه درسته؟ روژان:چی میگه؟ سهیل:میگفت،نمیخوای بری رشته تجربی،چرا؟ روژان:خب،دوست دارم برم رشته انسانی. سهیل:چرا نظرت عوض شد؟ روژان:نمیدونم،فکر نمیکنم،تو پزشکی موفق بشم. سهیل:باشه عزیزم هرجور خودت دوست داری. روژان:تو چیکار میکنی؟با درسات؟ سهیل:کاری باهاشون نکینم،اونا با مخ من یه کارایی میکنن هردو خندیدن.سهیل،کار داشت خداحافظی کردن.چندماه از رفتن سهیل میگذشت،روژان اول دبیرستان رو تمام کرد،حالا باید انتخاب رشته میکرد،مدتها بود تصمیمش عوض شده بود، با توجه به تواناییش تصمیم گرفت بره رشته انسانی.*** سارا:روژان قبول شدی،حقوق تهران صدای جیغ و هورای سارا و روژن همه جارو پر کرده بود بی بی گل با شوق نگاشون میکرد.خیلی تلاش کرده بود،میدونست چیزی که با تلاش زیاد به دست بیادچقدر شیرین،سال دوم وسوم راتو یکسال خونده بود،چنان درس میخوند،که سه شب را در بیمارستان بود.دوسال و نیم بود که سهیل رفته بود،روژان،همچنان مشتاقانه منتظرش بود. روژان:وای باورم نمیشه. سارا:باورکن،خانم وکیل،بیا پرونده اولم خودم،بیا میخوام مهریه رو بذارم اجرا. روژان:لوس سارا:جدی میگم روژان:تو نمیخوای عروسی بگیری،رکورد زدیا. سارا:فضولی موقوف. روژان:میزنم تو سرتا سارا:وای نگاه چه زبونی سر من داره تا دیروز بهم میگفت سارا خانم روژان:مرض ادای من در نیار سارا:بلند شو حرف من گوش بده روژان:من هروقت به حرف تو گوش دادم،تو دردسر افتادم. سارا:گمشو، خو اگه راست میگی یکیش رو بگو. روژان:همون موقع که تو باغ بودیم،جا پا گرفتی گفتی برو سیب بچین،خرم کردی من رفتم بالا،نتونستم بیام پایین سارا:اونکه از بی عرضگی خودت بود،به من چه روژان:آهان،بی عرضگی من بود،تا پسر،شکوهی اومد،مثل جت فرار کردی،من گذاشتی اون بالا سارا،یادش به اون روز افتاد،کلی خندید سارا:وای روژان،شده بودی مثل تارزان،فقط باید مثل تارزان یه هو میکشیدی میپریدی پایین،مستقیم تو آغوش گرم پسر شکوهی فرو میومدی. روزان:مرض ،من که حمید رو میبینم سارا:حمید؟حمیدکیه؟نمیشناسروژان:چی شده،حمید؟سارا بی بی گل:حمید حرف بزن چی گفتی به این روز افتاده روژان:مونس مونس؟ مونس :بله خانم روژان:آب قند بیار زود باش حمید روی مبل نشست چشماش خیس اشک بود،جرات نداشت حرف بزنه. مونس آب قند آورد،روژان سر سارا رو بلند کرد،آب قند رو به زور توی دهانش ریخت.بعد از چند دقیقه چشماش باز کرد،روژان رو که دید،بغضش ترکید،روژان بغلش کرد. روژان:سارا،قربونت برم چی شده،بهم بگو سارا:روژان...س...هیل و دوباره گریه کرد.روژان،با چشمان پر از اشک به روژان ...

  • پرستارمن18(قسمت اخر)

    دستمو حلقه بازوی شهاب کردم وآروم آروم ازپله های ساختمون می رفتیم پایین وفیلم بردار جلومون عقب عقب می رفت وفیلم می گرفت ...قبل از اینکه از ساختمون بریم بیرون .شهاب شنل رو ازم گرفت وروسرم انداخت .همون طورکه بند های شنل رو می بست زیر گوشم گفت : -یگانه یه عالمه پسر دم دره ....سرتو بگیر پایین زود رد شو... سرمو بالا آوردم ونگاهش کردم ...این شهاب بود؟!...مگه این همونی نبود که یه روز اعتیادش ناموس و غیرتش بود! ..چه ذوقی تودلم کردم ...کاملا ازاین روبه اون رو شده بود..حالا زنش ناموس وغیرتش بود!..گفتم : -این جوری که باز می بری می کوبیم تو درخت ! خندشو به زور قورت داد وبازومو فشار داد: - حالا تو اذیت کن ..نوبت منم می رسه ! با اخم سرمو تکون دادم وسربه زیر وحلقه به دستش رفتیم بیرون...نمی تونستم همه رونگاه کنم چون اگه یه ذره سرمو تکون می داد با یه کف گرگی می خوابوندم رو زمین ! ازاین شهاب دیوونه همه چی برمی اومد. فقط صدای جیغ دخترا وهوهو کردنشون وسوت زدن پسرا رو می شنیدم ...شهاب که می گفت اقوامشون کمن ..پس این همه آدم کجا بودن! ناگفته نمونه دوستای دانشگاهی منو شهاب خودشون یه گله بودن .دیگه با دعوتی که خدا عالم بود چند نفر می شدن !از روی پل جلوی ساختمون رد شدیم .به پرادو سفید جلوم نگاه کردم ...بعد ازاون تصادف شهاب ماشین نوئشو فروخت وبرای عروسیمون یه شاسی بلند خوشکل خرید..کلا قصد کرده بود همه چی رو چه خونه چه وسایلش وچه ماشینشو عوض کنه !البته موفقم شد ..یه خونه ویلایی تو فرمانیه وبه اضافه جهازکامل من که با زحمت های لیلا خانم خریده شده بود با خرید ماشین ولباس عروس وخرید کل عروسیمون همراه شد...بهترین خرید عمرم! شهاب درماشین رو باز کرد ومن با کمک اون سوار شدم...دنباله لباسمم خودش جمع کرد ودرو بهم زد... تا برسیم خونه آقای کیانی شهاب یه ریز بین ماشینا لایی رفت ...هی سبقت می گرفت وهی ماشین دوستاشو می نداخت عقب ...سهند ازتو ماشینش رو به شهاب داد می زد که بذاره برن جلو...شهاب فقط بهشون می خندید واجازه نمی داد...تادم خونه شهاب جلوتر ازهمه ماشین ها می رفت ... جلو در خونه شهاب پارک کرد..اوووو چه خبر بود..حیاط خونه رو چراغ بارون کرده بودن وپرمیز وصندلی .صبح که می رفتم آرایشگاه ازاین خبرا نبود! وقتی باهم رفتیم داخل ...چهره خیلیا رو نمی شناختم اما با روی گرم ازم استقبال می کردن ..بیشترشون خانواده ی دوستای منو شهاب بودن ! توی سالن خانوما بودن وتوی حیاط رو واسه آقایون گذاشته بودن...یه خواننده وارگ زن هم بالای پله های حیاط داشت ورود مارو با داد وهوار اعلام می کرد...بالاخره ازبین آقایون ردم کرد ورفتیم داخل زنونه .روی دوتا مبل جلوی سفره عقدمون نشستیم ومن به قیافه ...

  • رمان همسایه من 11

    اونروز بعد از رفتن مجد با افسردگی هر چه تمام تر وارد خونه شدم .. دلم براش تنگ شده بود و غصه داشتم از اینکه شب نمیاد یه جور خیلی بدی به حضور و کل کل ها و حتی زخم زبوناش عادت کرده بودم و همه رو دوست داشتم .... با نبود مجد میلی به ناهار و شام نداشتم ولی خوب از صبحش چیزی نخورده بودم و ضعف داشتم ... واسه ی همین یه کوکو درست کردم و خوردم و بعد یه تماس با فاطمه و همچنین خونه گرفتم و تا نزدیکای 8 یه جورای وقت تلف کردم وبعدم تا نزدیکای 12 نشستم یکم به درس و کارای دانشگام رسیدم که این چند وقت خیلی عقب افتاده بود ... نمیدونم ساعت چند بود ... ولی با صدای تق و توق از خواب پریدم ... یکم که دقت کردم دیدم صدا از پایینه ... قلبم عین بچه گنجشک میزد و یه جورایی داشتم سکته میکردم ... اولین چیزی که دم دست بود یعنی راکت تنیس شروین رو برداشتم و یواشی از اتاق اومدم بیرون و آروم از پله ها رفتم پایین چراغ آشپزخونه روشن بود ... و از توش صدا میومد ... آّب دهنم خشک شده بود ولی خوب یه چند درصدم احتمال میدادم شاید شروین باشه واسه ی همین رفتم بغل دیوار و یواش سرک کشیدم ... خودش بود و یه لیوان و یه بطری که حدس زدم مشروب باشه گذاشته بودجلوش .. برای اولین بار بود که میدیدم سیگار دستشه ... از سیگار خیلی بدم میومد ... نفس راحتی کشیدم رفتم توی آشپزخونه و در حالیکه یه دستم به کمرم بود و یه دستم راکت تنیس گفتم :- توکه امشب نمیومدی ...اخمی کرد و گفت :- نمییییدونستم از توو باید اجازه بگیرم!!!چپ چپ نگاش کردم و گفتم:- بحث اجازه نیست بحث اینه ترسیدم!!! بعدشم این چیه تو دستت!!!نگاهی به سیگارش کرد ویه پک عمیق بهش زد وفوت کرد سمت من وگفت :- سیگار!!!! - نمیدونستم سیگار میکشی!!!با لحن بدی گفت :- منم نمیدونستم تو نامزد داری... عصبی شدم ... و رو کردم بهش و گفتم :- امشب یا این حالت حق اومدن توی اتاق نداری بهتره همین پایین بخوابی!!! فهمیدی؟؟؟!!از جاش پاشد ... چشماش قرمز بود ... دو قدوم برداشت و اومد روبروم و گفت :- مثلا اگه نفهمم یا اگه بیام چه غلطی میکنی؟؟؟!!1نمیخواستم توی این حالش باهاش دهن به دهن بذارم واسه ی همین ... اخمی کردم و اومدم از آشپزخونه برم بیرون که وحشیانه بازومو چنگ زد و من رو کشید سمت خودش و گفت :- عین گاو سرتو ننداز پایین برو!!!ترسیدم ....میدونستم سر به سر مرد مست نباید گذاشت واسه ی همین با ملایم ترین لحنی که توی اون موقعیت میتونستم حرف بزنم رو کردم سمتش و گفتم :- ولم کن !! تو حالت خوب نیست!!!- اتفاقا حالم از همیشه بهتره .... بخصوص با وجود تو !!!!- باشه... ایشا.. همیشه خوب باشی ... من برم بخوابم خوابم میاد ... اومدم بازومو از تو دستش در بیارم .. که محکم تر گرفتتم و گفت :- هیج جا نمیری .. امشبم فکر خواب رو از سرت بیرون ...