دانلود رمان روزهای بارونی pdf
دانلود رمان روزای بارونی pdf
دانلود رمان روزای بارونی pdf همونطور که می دونید این رمان یکی از محبوب ترین رمان هاست که اخیرا به پایان رسیده برای همین پی دی اف اون رو در لینک زیر براتون گذاشتم
59روزای بارونی
یه دفعه از جاش بلند شد ... منم که کلی تحت تاثیر جذبه اش قرار گرفته بودم از جا پریدم .... اومد از پشت میزش بیرون و گفت:- خانوم محترم! من نمی دونم این چرندیات رو کی تحویل شما داده ... خواهشاً بفرمایید بیرون و خودتون رو زرنگ فرض نکنین ... باید یه طور دیگه باهاش برخورد می کردم پس گفتم:- تانیا کیه؟! ادامه آرتان ... آرتان کیه؟ نیمه تانیا ... تانیا خواهر آرتان ... آرتان پشت تانیا ... نگو یادت رفته آرتان ... اینو همیشه خودت بهم می گفتی ... بعدش سری دست کردم توی یقه ام و گردنبند بلندم رو کشیدم بیرون و گفتم:- ببین ... اینو هم هنوز دارمش ... آرتان و تانیا! خودت برام خریدی ... روز تولدم ... اگه بخوای شناسنامه ایرانیم هم هنوز همراهمه می تونم نشونت بدم ... تانیا زمانی ... دختر پیام زمانی ... آرتان خشک شده سر جاش ایستاده بود و زل زده بود به من ... یه قدم بهش نزدیک شدم و با بغض گفتم:- آرتان نگو که منو یادت نمی یاد ... من فقط به خاطر تو مامان نیلی برگشتم ... آرتان چند قدم جلو اومد ... فکر کردم میخواد منو بغل کنه! کلی خوشحال شدم اما زهی خیال باطل نشست روی کاناپه روبروی من و با سردرگمی بالاخره دهن باز کرد و گفت:- تو ... چطور باید باور کن که خودت باشی؟!منم نشستم روبروش و گفتم:- چطور دیگه می تونم بهت ثابت کنم آرتان؟ می خوای بگم چیا دوست داشتم؟ می خوای بگم کدوم رستوران رو توی دربند دوست داشتم و تو همیشه باباتو وادار می کردی بریم اونجا؟! همیشه آلو جنگلی می مالیدی به دماغم و منو حرص می دادی ... حتی یادمه یه بار توی دربند با همون سن کمت با یه پسری که دو سه سال از خودمون بزرگتر بود درگیر شدی چون به من تنه زد ... لبخند کم کم نشست کنج لبش ... نگاش عوض شد ... بالاخره با نشونه هام باور کرد که خودمم ... من تند تند داشتم براش خاطره می گفتم که دستشو بالا آورد و گفت:- نه انگار خودتی ... خود آتیش پارت! اینو که گفت دیگه جلوی خودم رو نگرفتم از جا بلند شدم شیرجه رفتم توی بغلش و گفتم:- آرتان!!!!با خنده منو گرفت توی بغلش و گفت:- حیا کن دختر! بعد از این همه وقت منو دیدی ... این کارا چیه؟! بزرگ شدی یعنی ... ی دست هم می دادی کافیه ... گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:- خفه شو که فقط می خوام حست کنم ... به اندازه یه عمر دلتنگت بودم آرتان ... همون لحظه منشی تقه ای به در زد ... آرتان سریع از جا بلند شد و منو از خودش دور کرد و گفت:- بیا تو ... منشی اومد تو گفت:- آقای دکتر وقت ایشون تموم شده ... آرتان با لبخند گفت:- وقت ایشون تازه شروع شده ... خواهشاً از بیمارها با رعایت ادب عذرخواهی کن و بهشون نوبت واسه یه روز دیگه بده ... بعد خودت هم می تونی بری ... امروز دیگه کسی رو نمی بینم ... منشی بیچاره هنگ کرده بود ... اما هیچی نگفت و با تکون سر رفت ...
42روزای بارونی
سرش رو خم کرده بود روی برگه های جلوش و داشت مواردی که یادداشت می کرد رو یه بار دیگه توی ذهنش با بیماری که تشخیص داده بود تطبیق می داد ... تشخیصش درست بود ... باید کم کم وارد مراحل درمان می شد ... برگه ها رو دسته کرد روی هم و لای پرونده بیمارش قرار داد، از جا بلند شد تا پرونده رو روی فایلش بذاره تا بعدا منشی اونا رو بایگانی کنه که در اتا با تقه ای باز شد و منشیش وارد شد ... همونطور پرونده به دست وسط اتاق ایستاد و بهش خیره شد، دو ساعت تا پایان وقت مطبش مونده بود! پس مسلما منشی درخواستی غیر از درخواست برای مرخص شدن داشت ... منتظرش بهش نگاه کرد ... منشی دو دل وسط اتاق ایستاده بود و با ترس به آرتان خیره شده بود ... آرتان پرونده رو روی فایل گذاشت، قدمی به سمت منشی برداشت و گفت: - چیزی شده خانوم صولتی؟!! منشی ناچار قدمی جلو برداشت و پاکت سفیدی که دستش بود رو با ترس جلوی آرتان دراز کرد، آرتان با کنجکاوی پاکت رو گرفت و خواست سوال کنه اون پاکت چیه و از کجا اومده اما قبل از اون با دیدن آرم دادگستری بالای پاکت حس کرد آب یخ روی سرش ریختن. تنها کاری که تونست بکنه این بود که دستش رو بالا آورد و اشاره کرد منشی بره بیرون ... همینطور که با حال داغون و اعصاب داغون تر پاکت نامه رو باز می کرد توی دلش دعا می کرد یکی از مراجعینش از دستش شکایت کرده باشن و داخل اون پاکت چیزی که از اون وحشت داره نباشه! اما دعاش مستجاب نشد ... با دیدن احضاریه طلاق دیوونه شد! احضاریه رو بین دستاش مچاله و مشت کرد و وقتی خیالش راحت شد که از اون له تر نمی شه به سرعت به سمت کتش رفت، از روی چوب لباسی برداشت، تنش کرد و زد از اتاقش بیرون ... منشی با دیدنش از جا پرید، مراجعنیش هم همینطور ، اما بی توجه به همه زد از مطب بیرون ... خانوم طولتی اینطور مواقع خوب می دونست باید چی کار کنه و نیاز به سفارش آرتان نبود ... اینکه چه طور چند طبقه رو پایین رفت و خودش رو به ماشینش رسوند رو نفهمید ... وقتی به خودش اومد که در ماشین رو باز کرد، سوار شد و با غیظ پاشو با تموم قدرت روی گاز فشرد ...هر چه توی این دو هفته صبوری کرده و لی به لالای ترسا گذاشته بود بس بود! خسته بود ... واقعا خسته شده بود ... سالگرد ازدواجشون گذشته بود و وضعیت روحی ترسا اینقدر وخیم بود که حتی جواب تبریک آرتان رو هم نداده و بهش پوزخند زده بود ... آرتان دندون سر جیگرش گذاشته بود به این امید که این وضعیت گذراست، اما دیگه طاقت نداشت ... برای سالگرد ازدواجشون یه ماشین نوبرای ترسا خریده بود اما ترسا حتی سوئچیش رو هم نگرفته بود ... وقتی اتفاد توی ترافیک و مجبور به توقف شد با غیظ روی فرمون کوبید و زیر لب غرید: - لعنتیا! جوتر تصادف شده ...
روزای بارونی 13
13توسکا در ماشین رو باز کرد و با دیدن دسته گل بزرگ روی صندلی هیجان زده گفت: - وای آرشاویر! چه خوشگله! مرسی ... آرشاویر سعی کرد لبخند بزنه: - قابل خانوم خوشگلمو نداره ... توسکا لبخندی زد و نشست روی صندلی. گل رو توی دستش فشرد و به فکر فرو رفت. ذهنش حسابی مشغول بود. آرشاویر گفت: - چیزی شده توسکا؟ توسکا لبخند زد و سعی کرد بحث رو بپیچونه، گفت: - نه عزیزم ، یه کم نگران جواب دکترم. آرشاویر که از موضوع ناراحتی خودش غافل شده بود با خونسردی گفت: - برای چی؟ نگرانی نداره! - آخه وقتی دکتر می گه یه آزمایش رو دوباره انجام بدین یعنی هر چی که توش دیده چیز خوبی نبوده. آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت: - من که اصلا نگران نیستم! مطمئنم همه چی درست و به جاست. - آرشاویر ، من مامانم مشکل رحم داشت. شاید بیماریش ارثی باشه. آرشاویر با اخم دست توسکا رو فشار داد و گفت: - تا حالا کسی بهت گفته به هر چیزی که فکر کنی همون اتفاق برات می افته؟ عزیزم ، من و تو حالا حالاها وقت داریم. فقط یک سال و نیم از ازدواجمون می گذره. توسکا آهی کشید و چیزی نگفت. حقیقت چیز دیگه ای بود. اون لحظه بیشتر از بچه دار شدن یا نشدن، نگران آرشاویر بود. منشی بهش گفته بود که آرشاویر تا دم اتاق تمرین اومده و بعد با یه حال عیجبی اونجا رو ترک کرده. مطمئن بود گپ زدن صمیمانه اونو با پرهام دیده. از آرشاویر تا حدودی مطمئن بود. خیلی وقت بود دیگه ازش عکس العمل های هیستریک ندیده بود. آرتان هم خیالش رو راحت کرده بود. اما بازم نمی خواست آرشاویر رو ناراحت کنه. چه بسا که اگه آرشاویر سالمِ سالم هم بود الان توسکا باید براش توضیح می داد. پس چند لحظه سکوت کرد تا حرفاشو تو ذهنش نظم ببخشه و بعد گفت: - راستی آرشاویر ... - جانم؟ - یه چیزی رو بهت نگفته بودم، جدیداً یه هنرجو به جمع هنرجوهام اضافه شده اسمش پرهامه ... دست راست آرشاویر دور فرمون فشرده شد و دست چپش رو قائم لب شیشه گذاشت و پنجه هاشو توی موهای سیاهش فرو کرد. توسکا در حالی که همه عکس العمل های آرشاویر رو زیر نظر داشت تند تند گفت: - خیلی پسر با استعداد و با اخلاقیه! از وقتی که اومده یه بمب انرژی آورده توی کلاس ... همه بچه ها با جدیت بیشتری کار می کنن. خیلی هم شوخ و بامزه است. جالبی شخصیتش اینه که براش هیچ فرقی نمی کنه نقش طنز بخواد بازی کنه یا احساسی و تراژدی ... همه رو به بهترین نحو اجرا می کنه. منم از همه بیشتر باهاش راحتم. آرشاویر که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت: - همه هنر جوهات تو رو به اسم کوچیک صدا می کنن؟ توسکا انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت: - خب ... آره ... من از همون اول از همه شون خواستم توسکا صدام کنن. آخه تفاوت سنی که با هم نداریم! دوست دارم جو صمیمی بینمون ...
95روزای بارونی
ویولت لبخندی زد و گفت:- خدا پشت و پناه ماست آراد ... می دونی چیه؟ با همه وجودم بهت افتخار می کنم! هر کس دیگه ای جای تو بود با اون همه مدرک و شاهد شک میکرد ... اما تو ...آراد دستش رو برد زیر شال ویولت و مشغول نوازش موهاش شد ... در همون حین گفت:- من تو رو بزرگت کردم عزیزم ... خیانت اصلا تو وجودت نیست ... علاوه بر اون همیشه اعتقاد دارم کسی که با همه وجودش به خدا اعتقاد داشته باشه محاله قدم کج بر داره ... چون می دونه اون همیشه داره نگاش می کنه ... تو اگه بخوای خیانت کنی باید اول قید خدا رو بزنی ... عشق من که یه چیز زمینیه و ممکنه یه روز دلت رو بزنه ...ویولت غر زد:- چرت نگو ...آراد لبخند زد ... روی موهای ویولت رو بوسید و گفت:- دوست دارم ... بعضی وقتا دوست دارم خودمو لوس کنم ...ویولت خندید و گفت:- یعنی باید نازتو بکشم؟!!- بله ...- شرمنده بلد نیستم ...- هی روزگار! باشه طوری هم نیست ... خودم فقط نازتو می کشم ملوسک من ...- آراد ...- جون دلم؟- به نظرت جریان اونا چی می شه؟!- کیا؟!- اِ اشکان و مرجان دیگه ...آراد آهی کشید و گفت:- نمی دونم ... مرجان پشت پا به بختش زد ... من بابای اشکان رو خیلی ساله می شناسم ... مشتر قدیمی بابام بود و بعد هم خودم ... البته شک داشتم اشکان پسر همون خسروی باشه ... تا اینکه اون شب که اومد خونه مون گوشیش زنگ زد ... باباش بود ... از حرفایی که زد فهمیدم این همونه ...- بیچاره مرجان ... خودمو که می ذارم به جاش می بینم چقدر می چزم! خیلی بده ها ... یهو بفهمی پسری که اینهمه وقت خواستگارت بوده دقیقا همون چیزی بوده که می خواستی اما هر بار با تحقیر کردنش یکی از پلای پشت سرتو خراب کرده باشی ...- اوهوم ... البته من اگه جای اشکان باشم هیچ وقت نمی بخشمش ... چون معلومه هیچ وقت خودمو نمی خواد ...- چی بگم والا ... حالا که جای اشکان نیستی ... پس نظر نده ...آراد لبخند زد ... ویولت رو محکم فشار داد و گفت:- حسود کوچولوی من ... بریم خونه دیگه؟ اینجا کاری نداریم ...- بریم ... اصلا نفهمیدم مهمونی کی بود اینجا؟!! اصلا جریانش چی بود؟آراد از ویولت جدا شد و همینطور که می رفت سمت کیفش گفت:- تولد دوست اشکان بود ... اشکان از مرجان می خواد باهاش این مهمونی رو بیاد ... مرجان هم برای اینکه یه نقشه دیگه واسه ما پیاده بکنه اونو وادار می کنه که با تو بیاد ... بعدم بهش می گه اگه این مهمونی رو با تو بیاد حتما باهاش ازدواج می کنه ... اینه که اشکان راضی می شه ...- بنده خدا اشکان!!آراد آهی کشید و گفت:- واقعا ...هر دو به هم لبخند زدن و برای هزارمین بار توی دلشون ممنون خدا شدن که عشقشون اینقدر محکم و قوی و غیر قابل گسستنه ...