دانلود رمان جدال پر تمنا برای جاوا
رمان جدال پر تمنا24
*رمان*دکتر با قدم های خونسرد و چشم های یخی می یومد به طرفمون ... از جا پریدم ... مامان آراد دو تا نیمکت اون طرف تر از من نشسته بود ... کتاب دعاش دستش بود و همینطور که اشک می ریخت یه سره داشت دعا می خوند ... با تکون خوردن من غزل و فرزاد و حاج خانوم هم از جا بلند شدن ... دکتر مستقیم اومد سمت من ... زل زد توی چشمام و گفت:- همسرتون نیاز به یه عمل دیگه داره ... برای در آوردن لخته های باقی مونده خون ... شاید با این عمل بیناییش آسیبی نبینه ...با شوق گفتم:- مطمئنین دکتر؟!سرش رو تکون داد و گفت:- تا حدودی ... اطمینان نمی دم ... باید زیر چند تا برگه رو امضا کنین ...فرزاد اومد جلو و گفت:- خانوم دکتر فکر کنم مادرشون باید امضا کنن ...دکتر نگاهش رو بین ما چرخوند و گفت:- همسرشون کافیه ...- رسمی نیست ...می دونستم سر در نمی یاره! حالا فرزاد مجبور می شد براش توضیح بده ازشون فاصله گرفتم ... فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که مامان آراد زبان بلد نیست ... وگرنه چشمای منو از کاسه در می آورد ... پوزخند نشست گوشه لبم! دکتر اول اومد طرف من و توجهی به اون نکرد ... خداییش منم بودم بهم بر می خورد! خدایا ممنون که نفهمید ... فرزاد تند تند حرفای دکتر رو براش ترجمه کرد ... و حاج خانوم سریع راه افتاد که بره برای عمل رضایت بده ... نشستم روی نیمکت ... سرم رو گرفتم بین دستام ... دینا جلوش چشمم تیره و تار بود ... اگه آراد به هوش نمی یومد ... اگه دچار نقص می شد؟! واقعا من باید چی کار می کردم؟ آراد خیلی مغروره ... اگه به هوش بیاد و بیناییشو از دست بده ... یا فلج بشه ... دیگه اجاطه نمی ده کنارش بمونم ... اگه هم اجازه بده من باید چطور باهاش رفتار کنم که غرورش جریحه دار نشه؟! خدایا اصلا آراد به هوش بیاد من خودم همه جوره نوکرشم ...خدایا آراد رو نبر ... اگه من هر گناهی کردم بذار تقاصشو خودم پس بدم ... خدایا یه موقع آراد رو به خاطر تقصیرای من نخوای بگیری؟ شاید من دل مامان آراد رو شکستم ... شاید همه اش تقصیر من بود ... شاید ... شاید ... صدای غزل منو به خودم آورد ...- فهمیدی چرا مامان آراد اینقدر زود خودشو رسونده؟- نه ...- بلیطش رو از خیلی وقت پیش گرفته بوده ...با تعجب چرخیدم به طرفش ... شونه هاشو بالا انداخت و گفت:- خیلی دلش پره ... گفت پسرم رو اینهمه سال تر و خشک کردم که به خاطر یه دختر توی روم وایسه ... وقتی آراد تو رو انتخاب می کنه و بر می گرده حاج خانوم هم پشت سرش می ره دنبال کاراش که بیاد پسرش رو پس بگیره ...پوزخندی زدم و گفتم:- حالا پسرش رو باید از خدا بگیره ... من که قبل از این اتفاق پسش دادم ...- اتفاقا بهش گفتم ... گفتم ویولت خانوم تر از این حرفایی که شما فکرشو بکنین! گفتم خودش آراد رو وادار کرد که برگرده ... حتی بلیط آراد رو که دست فرزاد بود ...
رمان جدال پر تمنا17
*رمان جدال پرتمنا*گاهم کشیده شد سمت آراد ... حس کردم رنگش ارغوانی شده ... لبخند زدم و گفتم:- نرسیدیم؟- چرا الان می رسیم ... توی همین خیابونه ...برا اینکه سر حرف رو با آراد باز کنم گفتم:- دانشگاهمون خیلی از خونه فاصله داره آراد؟آراد نفس پر صدایی کشید ... عین اینکه نفسش رو تا الان توس ینه اش حبس کرده باشه و گفت:- نه ... توی همون خیابونه ...- جدی؟!اینبار فرزاد گفت:- آره بابا ... پدرم در اومد تا تونستم توی اون برج دو تا واحد برای شما دو تا پیدا کنم ... البته واحد آراد آخرش هم دو خوابه شد ...- پس بزرگه!- آره ... یه بیست متری از واحد تو بزرگ تره ...آراد اومد وسط حرفمون و گفت:- کجا داریم می ریم فرزاد ؟فرزاد راهنما زد و ماشینش رو پارک کرد و گفت:- همین جا ...- چیه اینجا؟- یه فست فوده ... نمی شد بریم رستوران رسمی ...- چرا؟!- بابا اونجا باید رسمی بریم اینجوری که نمی شه .... حالا انشالله یه شب من و تو کت شلوار می پوشیم ویولت هم لباس شب ... همه با هم می ریم می ترکونیم ... راستی هنوزم اهل دیسکو و کلاب نیستی؟قبل از آراد من با هیجان گفتم:- وااااااااااای من عاشق دیسکوئم! بریم یه شب ... البته من کم کم که خودم همه جا رو یاد بگیرم دیگه نیازی به کسی ندارم و مزاحم شما نمی شم ...آراد رفت از ماشین پایین و در ماشین رو کوبید به هم ... فرزاد غر غر کرد:- این در بخوره تو ملاجت ... پکید! انگار ماشین باباشه ...بعدم چرخید سمت من و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت:- نه بابا ... مزاحمت چیه؟ هر وقت خواستی به خودم بگو ... آراد که فکر نکنم بیاد ... هر بار قبلا ها می یومد اینجا خودمو می کشتم زیر بار نمی رفت که نمی رفت!برام مهم نبود ... من پاریس هم که می رفتم توی کلاب ها شب تا صبح همراه وارنا خودمون رو می کشتیم ... عاشق رقصیدن توی دیسکو بودم ... آراد می خواست بیاد نمی خواست هم نیاد ... من که نمی خواستم جرمی مرتکب بشم ... می خواستم برم برقصم ... همراه فرزاد از ماشین پیاده شدیم و آراد جلوی در دست به سینه استاده و منتظر ما بود ... فرزاد دستی سر شونه اش زد و هر سه با هم وارد فست فود شدیم ... اکثر میزا پر بود ... فضای رستوران هم تقریبا تاریک بود ... آراد با پوزخند گفت:- اینجا فست فوده یا کافی شاپ؟فرزاد سر میزی نشست و گفت:- هر دو ...من و آراد هم نشستیم و نگاهم کشیده شد به میز بغل دستیمون که کنار دیوار بود ... دختر پسری کنار هم نشسته بودن و توی نگاه هم غرق بودن ... یه لحظه به عشقی که توی نگاهشون موج می زد حسادت کردم ... دستم رو زده بودم زیر چونه ام و داشتم نگاشون می کردم ... فرزاد گفت:- شما دو تا چرا آدم خوار شدین؟ بابا الان غذا می یارن می خوریم ...همون لحظه پسر خم شد و لبهای دختر رو بوسید ... همچین دخترو کشید توی بغلش که خجالت کشیدم و سریع ...
رمان جدال پر تمنا6
*اولین کاری که کرد دستشو گذاشت پشت رون پام و محکم فشار داد ... طوری که جیغم بلند شد و داد زدم:- ولم کن رامین ... این کارا چیه می کنی؟پسره بی جنبه با همون یه گیلاس مست مست شده بود ... سرشو فرو کرد تو گردنم ... دستشو پیچید مثل مار دور کمرم و کنار گوشم گفت:- عزیزم ... برام ادا در نیار ... این چیزا که واسه شما طبیعیه ... حالا فکر کن منم یکی مثل بقیه دوست پسرات ... بیا با هم حال کنیم ... امروز خونه رو واسه تو قرق کردما ...داشتم حالم به هم می خورد ... خواستم هلش بدم که نشد ... کثافت هم مست بود هم تحریک شده بود دیگه فیل هم نمی تونست از جا تکونش بده قدرتش ده برابر شده بود ... فقط یه مرد از پسش بر می یومد ... جوری منو بین دستاش و پاهاش حبس کرده بود که حتی نمی تونستم از فنون کاراته ام استفاده کنم .... داشت گریه می گرفت ... وقتی زبونشو کشید روی گردنم به قدری چندشم شد که جیغ زدم:- ولم کن عوضییییی هرزهههههههه ...رامین انگار از فحش دادن من بیشتر لذت برد ... چون با یه حرکت هلم داد روی کاناپه ای که پشت سرم بود و قبل از اینکه بتونم برای دفاع از خودم کاری بکنم خودش هم افتاد روی من ... دوست داشتم جیغ بزنم ... و همین کارو هم کردم:- وحشیییییییییییی چی از جونم می خوای ...انگار واقعا وحشی شده بود چون سیلی محکمی خوابوند توی گوشم و داد زد:- خفه شو ... منو احمق فرض کردی؟ فکر کردی باورم می شه آفتاب مهتاب ندیده ای؟ بس کن این فیلماتو ... لال شو بذار با هم حال کنیم بعدم گورتو گم کن هر جا می خوای بری برو ...حرفاش سوزنده تر از سیلی بود که بهم زده بود ... چرا فکر می کرد چون مسلمون نیستم هرزه ام؟ چرا؟!!! و چرا فکر می کرد همه مسلمونا پایبند به اصولن ... خدایا ... خسته شدم ... داد کشیدم:- یا مریم مقدس خودت نجاتم بده ...دست رامین اومد سمت صورتم ... خواستم دستشو پس بزنم که چنگ کشید توی صورتم ... ناخن هاش صورتمو زخم کرد و به سوزش انداخت ... اشکم در اومد ... دستش اینبار رفت سمت لباسم ... صورتش هم اومد سمت صورتم ... یا مسیح به پاکی مادرت قسم اگه لبای این پسر به لبام برسه خودمو آتیش می زنم ... پس نجاتم بده ... می دونی که می خوام اولین بوسه ام برای کسی باشه که دوستش دارم ... یقه لباسم رو گرفت تو دستش و با یه حرکت کشید سمت پایین که جر خورد ... و همین که خواست لباشو بچسبونه روی لبام به خاطر اینکه مست بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و از روی کاناپه سر خورد پایین ... تنها همین لحظه فرصت داشتم ... از جا پریدم و اولین کاری که کردم با لگد کوبیدم تو شکمش ... همونجا سر جاش گره خورد ... اشک می ریختم و می زدم ... مشت ... لگد ... داد ... ولی دیدم هر آن ممکنه انرژی من از دست بره و اون دوباره انرژی بگیره ... پس باید یه کار دیگه می کردم ... ضربه نهایی رو با کناره دست ...
رمان جدال پر تمنا25
*با دیدن من با ترس از جا بلند شد و گفت:- طوری شده؟نشستم روی مبل ... اشکام رو پاک کردم و گفتم:- نه ... دلم از بی رحمی دنیا گرفته ...دوباره نشست سر جاش ... نفسش رو فوت کرد و گفت:- ترسوندیم دختر ... گفتم نکنه اتفاقی برای نامزد خوش خوابت افتاده ... چی گفتی؟ گفتی بی رحمی دنیا؟ دنیا که بی رحم نیست عزیزم ... دنیا خیلی هم قشنگ و دوست داشتنیه با هزار اتفاق خوب و دلنشین ... ما هستیم که اون رو بی رحم می کنیم تو ذهنامون ...حوصله اندرز شنیدم نداشتم ... پیشونیم رو توی دستم فشردم و گفتم:- خانم دکتر ... این کما که می گین ... ربطی که به مرگ مغزی نداره؟!! داره؟خدا می دونه پرسیدن این سوال برام چقدر سخت بود ... لبخندی زد ... چیز میزای روی میزش رو کمی پس و پیش کرد و گفت:- نه عزیزم ... کما یه چیزی شبیه خوابه ... آراد الان خودش نفس می کشه ... دستگاه گوارشش کار می کنه ... تمام اعمال حیاتیش رو بدنش انجام می ده ... اما عین یه آدم خواب نمی تونه به محرک های اطرافش پاسخ بده ... سطح هوشیاریش پایینه ... البته اینو هم باید بگم که ما کماهای متفاوتی داریم ... بعضی از افرادی که رفتن توی کما خودشون به تنهایی نمی تونن تنفس کنن یا بقیه اعمال حیاتیشون رو انجام بدن و به دستگاه نیاز دارن ... این یکی از عواملیه که باعث می شه کما با مرگ مغزی اشتباه گرفته بشه ... چون فردی که مرگ مغزی شده هیچ کنترلی دیگه روی اعمال بدنش نداره ... تنفسش به وسیله دستگاه ونتیلاتور انجام می شه و این تنفس به قلبش اکسیژن می رسونه و قلب باعث می شه بقیه اعضای بدن هم به فعالیت خودشون ادامه بدن ... با این حال بعد از یه مدت حتی تنفس با دستگاه هم دیگه نمی تونه کمک کنه و بیمار فوت می شه ... فوت بیمار مرگ مغزی صد در صده! اما آراد احتمال به هوش اومدنش هست ... بستگی به سطح هوشیاریش داره ... هر چی بیشتر بره به سمت بهبودی سطح هوشیاریش هم بهتر می شه ... و همه صداهای اطرافش رو می شنوه ... درک می کنه اما قادر به پاسخ گویی نیست ... حتی هستن یه سری از افرادی که واکنش نشون می دن با تکون دادن بدنشون ... باید امیدوار باشی ...- چقدر ممکنه این حالت طول بکشه خانوم دکتر؟!آهی کشید و گفت:- تو دختری قوی هستی ... من نمی تونم بهت دروغ بگم ... باید باهات روراست باشم ... شاید سالها طول بکشه ... حتی ممکنه وارد زندگی نباتی بشه ... و گاهی هم منجر به مرگ مغزی می شه ...با دهن باز نگاش کردم ... سری تکون داد و گفت:- هر دو اتفاق بد هستن ... زندگی نباتی یعنی اینکه فرد عین یه گیاه نیاز به رسیدگی داره ... غذا ... آب ... اما عین همون گیاه نه با تو حرف می زنه نه درکت می کنه ... حتی ممکنه چشماش هم باز باشه ... اما چه فایده! همینطور می مونه تا وقتی که زمان مرگش برسه ... مرگ مغزی هم با افزایش حجم بافت های مغزی ایجاد ...
رمان جدال پر تمنا3
*توی راه داشتم به این فکر می کردم که حالا چی کار کنم؟ پاپا اگه ماشین رو می دید منو می کشت! مامی هم سر دانشگاه باهام قهر می کرد ... باید یه کاری می کردم تا دلشون نیاد دعوام کنن ... از بچگی از دعواهاشون در می رفتم ... یا می انداختم گردن وارنا ... یا آرسن بیچاره ... خودم هم همیشه در حال مسخره بازی بودم ... اینبارم باید برم سراغ یکی از این دو تا .... نمی شه بندازم گردنشون ولی حداقل می شه یه جوری ضمانتم رو بکنن ... خواستم برم سمت شرکت آرسن ... اوه نه! بار قبل هم آرسن ضامنم شد ... اینبار دیگه پاپا محاله راضی بشه ... حتما ماشینو ازم می گیره ... باید برم سراغ وارنا ... راضی کردنش سخته ... ولی راضی می شه ... با این فکر روی پدال گاز فشار آوردم ... خونه اش توی طبقه دوم یه آپارتمان نوساز توی یکی از محله های متوسط غرب تهران بود ... پاپا برای جداییش هیچ کمکی بهش نکرد و وارنا خودش با پس اندازش و کمک های پاپای پاپا اینجا رو گرفت ... الان هم دنبال کاراشه که هر طور شده برای همیشه بره پاریس ... وارنا واقعا به درد اینجا نمی خوره ... شاید از دوریش ناراحت بشم اما ترجیح می دم بره جایی که خوش باشه ... ماشین رو توی پارکینگ خونه اش پارک کرد و با آسانسور خودم رو به طبقه دوم رسوندم ... زنگ در رو سه بار به صدا در آوردم ... این رمز من بود ... همیشه سه تا زنگ ... چند لحظه طول کشید تا صداش از پشت در بلند شد:- Oh mon dieu! Avez le tremblement de terre( اوه خدای من! زلزله اومد به زبان فرانسه)با پا کوبیدم به در و در جوابش گفتم:- باز کن درو! پسر بد اخلاق فرانسوی ...در باز شد و قد بلند وارنا توی درگاه مشخص شد ... خونه اش اینقدر تاریک بود که درست نمی دیدمش ... اما مشخص بود بالاتنه اش برهنه است ... یه شلوارک هم پاش بود ... سیگارش لای انگشت دستش می سوخت و همین که درو باز کرد موج دود از در اومد بیرون ... دماغم رو گرفتم و گفتم:- Pooh! (پیف!) خفه نکنی خودتو وارنا!از جلوی در رفت کنار ... وارد شدم و اون پشت سرم گفت:- غر زدن ممنوع! از دست غر های لیزا کارم به اینجا کشید ...مامی رو می گفت ... خودم رو پرت کردم روی کاناپه وسط پذیرایی و گفتم:- چقدر هم که تو بدت می یاد!خندید ... روی مبل کناریم نشست و زل زد توی چشمام ... طبق معمول دست گذاشتم روی صورتم و گفتم:- صد دفعه بهت گفتم اینجوری تو تاریکی زل نزن به من عین گربه می شی ... می ترسم!با خنده بلند شد ... پرده سرتاسری پذیرایی رو کنار زد و نور به داخل هجوم آورد ... حالا راحت تر می تونستم قامت خوش فرم برادرم رو ببینم ... یه فرانسوی اصیل ... من رنگ مو و رنگ پوستم رو از ماما به ارث برده بودم و برای همین خیلی هم شبیه فرانسوی ها نبودم ... اما وارنا کپی برابر اصل مامی و پاپا بود ... پوست سفید ... موهای طلایی و چشمای آبی ... زیاد از حد ...
رمان جدال پر تمنا11
*خنده اش گرفت و گفت:- توی بچه های ترم شما ... یکی از دخترا بورس می شه و یکی هم از پسرا ...- نه!!!!- چرا عزیزم ....- وای ... وای اینکه ... اینکه خیلی خوبه!- آره ... برای همین هم آراد داره با درس خودکشی می کنه ...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- واقعیه؟ نکنه سر کاریه؟- نه بابا ... آراد که به یه چیز الکی دل خوش نمی کنه ... کلی تحقیق کرده ... گویا قراره بعد از عید بیان دم کلاس هم اعلام کنن ...- باورم نمی شه!- حالا نخوای دوباره چوب لای چرخ آراد بذاری! داداشم خیلی داره زحمت می کشه ها ...اینو گفت و خندید ... گفتم:- چطور می خواد بره؟ می خواد شما رو تنها بذاره؟ مگه مسئول شما نیست؟- نمی شه که همه اش پای ما بمونه ... این آینده اشه! ما هم پشتشیم ... اما خوب یه برنامه هایی داره که باعث می شه نه سیخ بسوزه نه کباب ...صدای زنگ خونه شون بلند شد ... زد توی صورتش و گفت:- خاک بر سرم ... اومدن!همینجور داشت دور خودش می چرخید ... با تعجب گفتم:- کی؟ چرا اینجوری می کنی؟سر جاش وایساد و گفت:- ببین ویولت ... اینا که اومدن خواستگارن!پس بگو این چرا مثل مرغ لخت شده بال بال می زنه! با حیرت گفتم:- وای! پس من رفتم ... خداحافظ ...- کجا!!! نمی شه که از جلوی اینا بری ... زشته ... باید توی اتاق بمونی ...- اینجوری که بدتره ...- نه چیزی نمی فهمن ... فقط ... چیزه ... باید بری توی اتاق آراد ...اشاره به صندلی ها کرد و گفت:- می بینی که اینجا رو آماده کردم برای حرف زدنمون ...از جا بلند شدم ... حس یه آدم زیادی رو داشتم ... کاش نیومده بودم! با شرمندگی گفتم:- باشه ...و از اتاق رفتیم بیرون ... من رفتم توی اتاق آراد و آراگل رفت استقبال مهمونا ... نشستم لب تخت آراد ... حالا باید چی کار می کردم؟ یه لحظه کنجکاو شدم ببینم مهمونا کیا هستن؟ از پنجره که نگاه کردم تازه داشتن می یومدن تو ... دو تا خانوم چادری ... و دو تا آقا ... با کت و شلوار .... مشخص بود پدر و پسر و مادر دختر هستن ... قیافه پسره عجیب برام آشنا بود ... اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد کیه! رفتم دوباره نشستم لب تخت و توی فکر فرو رفتم ... یعنی کی بود؟ اصلا پسره به درک بورسیه رو بگو! یعنی می تونم به دستش بیارم؟ یعنی پاپا می ذاره من برم؟ وارنا هم که ... وای ماریا رو بگو ... ماریا کیه؟ یعنی جدی جدی وارنا عاشق ماریا شده؟ باید از اونم سر در بیارم ... حس کردم سرم داره می ترکه هزار تا فکر با هم ریخته بود توی سرم و داشت خلم می کردم ... با باز شدن در سه متر از جا پریدم ... آراد پرید توی اتاق و در اتاق رو بست ... با چشمایی گشاد شده نگاش کردم و زبونم بند اومده بود ... سریع گفت:- تو اینجا چی کار داری؟چند بار پلک زدم ... هنوز زبونمو پیدا نکرده بودم ... به سختی گفتم:- با آراگل کار داشتم ... که مهمون اومد ... آراگل گفت ... بیام اینجا ...دستی ...
رمان جدال پر تمنا9
اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:- وای یا پنج تن! چی شده؟وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟داد زدم:- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!- خب پس حالا آدمت می کنم ...رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...- نه نه ... نمی شه آراگل ... باید این دوستتو آدم کنم ...- من آدم بشو نیستم آخه من ...پرید وسط حرفم و گفت:- لابد فرشته ای ...- نه من الهه ام!شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو گرفت سمت من ... هوا خیلی سرد بود ... دقیقا وسط دی ماه بودیم ... با اون وضعیتی که اومده بودیم بیرون به اندازه کافی داشتیم یخ می زدیم ... آب بازی رو کم داشتیم ... پریدم پشت ماشین و آب پاشید به ماشین ... جیغ زدم:- نکنننننن یخ می زنم!- منم میخوام ازت آدم یخی بسازم ... تو منو سکته دادی ... منم تو رو ... عادلانه اس!وای حالا چه غلطی بکنم؟ آراگل داد زد:- ول کن آراد سرما می خوره! این بچه بازیا چیه؟آراد غش غش خندید و گفت:- نگاش کن! نگاش کن تو رو خدا ... ترسو رفته قایم شده ...جیغ زدم:- ترسو خودتی ...یهو چشمم افتاد به جلوی پام ... یه کم جلوتر از پام یه گنجیشک بی حال افتاده بود ... فکر کنم مرده بود ... با ترس دست دراز کردم و گرفتمش ... زیر بدنش خونی بود ... حتما با تیرکمون بچه ها زده بودنش ... بغض گلومو گرفت ... قلبش آروم آروم می زد ... حسش می کردم پس نمرده بود ... بی توجه به موقعیتمون پریدم بیرون و گفتم:- آراگل ... بیا اینو ببین ...ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که یخ زدم! دستام از هم باز موند و دهنم هم باز شد ... آراگل جیغ زد و پرید به طرفم ... گنجیشک رو جوری بالا گرفتم که خیش نشه ولی خودم خیس آب شدم ... آراد بی شرف شلنگ رو گرفت اونطرف و گفت:- اینم تلافی کارت ...در حالی که دندونام می خورد به هم و نمی تونستم روی پا بایستم بی توجه به آراد گنجیشک کوچولو رو گرفتم سمت آراگل و گفتم:- مرده؟!آراگل تازه متوجه گنجیشکه شد ... آراد هم با کنجکاوی اومد سمتمون ... آراگل گرفتش و گفت:- آخییییی!آراد پرسید :- چی شده؟!دندونام ...