دانلود رمان تقاص مخصوص موبایل
24 تقاص
دقیقا یه هفته بعد لباسم آماده شد، و نامزدی سپیده فردای همون روز بود. تو طول این مدت خریدهاشون رو با آرمین انجام داده بودن. و تموم مدت یا سپیده یا آرمین به اصرار ازم می خواستن که همراهیشون کنم. ولی من نمی تونستم. چون مطمئناً با به یاد آوردن بلایی که به روزم اومده بود گریه ام می گرفت و روز اون دوتا رو هم خراب می کردم. لباس اماده شده، درست شبیه طرحی بود که دیده بودم. پارچه اش هم شبیه همون بود. رنگ قهوه ای که به قول رضا بدجور به رنگ موهای حنایی من می یومد. یه جفت کفش قهوه ای رنگ هم خریده بودم که حدود هشت سانت پاشنه داشت. به قول رضا دراز که بودم، حالا دیگه نردبون دزدا شده بودم. نمی دونم چرا هیچ ذوقی نداشتم. اگه تو شرایط دیگه ای بود از کنار سپیده تو این چند روز تکون نمی خوردم و کلی سر به سرش می ذاشتم، ولی حالا دیگه دل و دماغ گذشته رو نداشتم. حتی دلم نمی خواست که فردا به مراسم برم و آرزو می کردم خیلی دیر فردا بشه. چون می دونستم که خونواده های عمو فرشاد و فرزاد هم دعوت دارن، پس مطمئناً ایلیا هم بود. اصلاً دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم. حوصله اش رو به هیچ عنوان نداشتم. ولی مثل همیشه بازم کاری از دستم بر نیومد و فردا از راه رسید. مامان از صبح بال بال می زد که هر چه زودتر خودشو برسونه اونجا، اون از من بیشتر ذوق داشت! همینطور به من و رضا و بابا تشر می زد که عجله کنیم. ما هم که یکی از یکی خونسردتر بی توجه به داد و هوارهای مامان با خونسردی آماده شدیم، وقتی سوار ماشین می شدیم که راه بیفتیم مامان بیچاره دیگه نا و قدرتی برای حرف زدن نداشت از بس جیغ جیغ کرده بود. مراسم از ساعت شش عصر شروع می شد، ولی ما زودتر دعوت داشتیم. یکی از روزای آخر ماه اردیبهشت بود. هوا یه کم گرم تر شده بود و سبزی درخت ها از همیشه سبز تر ... اردیبهش عروس ماه ها بود! خونه خاله زیاد با خونه ما فاصله نداشت. چند خیابون پایین تر بود. بالاخره رسیدیم و وارد خونه شدیم. سرتاسر باغ رو چراغونی کرده بودن و میز و صندلی چیده بودن. البته مراسم توی خونه برگزار می شد اما برای اینکه افرادی که حوصله موسیقی رو ندارن راحت باشن حیاط رو هم آماده کرده بودن. اون روز قرار بود خطبه ای هم خونده بشه. با دیدن حیاط و ریسه های لامپ آهی از ته دل کشیدم. رضا که کنارم راه می یومد گفت: - چی شده رزا؟ فقط کم موند رضا بفهمه من حسودیم شده! برای همینم سریع لبخندی نیم بند زدم و گفتم: - هیچی - هیچی که خیلی زیاده. به لبخندم عمق دادم و چیزی نگفتم. رضا با احتیاط گفت: - رزا ... - بله؟ - راستش از دیشب تا حالا یه سوال برام پیش اومده که داره خفه ام می کنه. - بپرس. - اون، دوست آرمین، شوهر سپیده اس مگه نه؟ می دونستم که ...
33 تقاص
وقتی به خونه رسیدم جلوی در خونه گوسفندی رو به زمین زدن و سرش رو بریدن. اگه قبل از این بود حتماً از دیدن این صحنه خیلی ناراحت می شدم، هیچ وقت طاقت نداشتم ببینم سر یه موجود زنده رو جلوی چشمام می برن! اما این واسه گذشته بود، جلویچشمای من جون باربدم رو گرفته بودن! حیوون که چیزی نبود! پس کاملاً بی تفاوت از روی خونهای ریخته شده رد شدم و رفتم توی خونه. سپیده یک طرفم و طرف دیگه ام سام ایستاده بودن. هر دو سعی می کردن هر طور که شده سر به سر من بذارن تا بلکه لبخند کوچیکی بزنم ولی تلاش هاشون بی فایده بود. همونطور که خودم خواسته بودم کسی برای عیادتم به خونه نیومده بود و فقط همون هایی بودن که تو بیمارستان به ملاقاتم می یومدند. گلنوش جون و پدرجون و مهستی هم بهشون اضافه شده بودن. کسایی که بیشتر از بقیه هم دردم بودن و با دیدنشون احساس آرامش می کردم. تا چند روز خونه ما بودن، ولی بعد از یه هفته هر کی به خونه خودش برگشت. حتی سپیده هم به اصفهان برگشت. آرمین هم که زودتر برگشته بود. با رفتن اونا احاس راحتی کردم. دیگه مجبور نبودم نقش یه آدم بی غم رو بازی کنم. حالا می تونستم با خیال راحت خودم باشم. خود خودم! مثل اون روزی شده بودم که بعد از حرفای داریوش خودمو از پنجره پرت کردم پایین و بعد از اون قضیه چقدر نقش بازی کردم و چقدر برام سخت بود این نقش بازی کردنا. بی توجه به نگاهای نگران مامان و بابا به اتاقم رفتم و در رو بستم.چهلم باربد هم گذشت ولی من هیچ تغییری نکردم. تنها اوقاتی که از خونه خارج می شدم مواقعی بود که می رفتم سر خاک باربد. چقدر ازش گله می کردم و می گفتم که از تنهایی به ستوه اومدم. برای بار دوم عشقمو از دست داده بودم و اینبار عشق حیقیقم از دستم رفته بود!تحملش از جون دادن برام سخت تر و طاقت فرساتر بود! مواقع دیگه از صبح که از خواب بیدار می شدم، همونجا روی تخت می نشستم و تکون نمی خوردم. منی که توی دوران مجردی هر روز صبح برای گفتن صبح به خیر به اتاق تک تک افراد خونواده می رفتم و خونه رو روی سرم می ذاشتم، حالا فقط آرزو می کردم که کسی برای صبح به خیر به اتاقم نیاد، ولی آرزوم هیچ وقت برآورده نشد. صبح همین که خدمتکار خبر بیداریمو به مامان و بابا می داد، هر دو با سینی ای پر از صبحونه به اتاقم می یومدن و به زور چند لقمه به خوردم می دادن. التماسشون می کردم، زار می زدم که می خواستم که منو به حال خودم بذارن، اما بی فایده بود. سپیده هم مرتب تلفن می زد و راحتم نمی گذاشت. دیگه خسته شده بودم. ذهنم به اندازه کافی مغشوش بود و اونا بیشتر روانیم می کردن! یه روز همین که مامان و بابا مهستی و رضا وارد اتاقم شدن خودمو گوشه تخت جمع کردم و شروع کردم ...
34 تقاص
من که از فاصله نزدیکش با خودم کم مونده بود سکته کنم تقریباً جیغ کشیدم:- اگه جلو بیای خودمو می کشم!دستشو مشت کرد خونسردانه گرفت جلوی دهنش و گفت:- اِِا این چه حرفیه؟ خجالت نمی کشی همچین حرفی می زنی؟ پس کی قراره بچه اتو بزرگ کنه؟بچه م! بچه م!!! با حالتی هیستیریک دست روی شکمم کشیدم. شکمم خالی بود، دیگه خبری از اون موجود کوچیک شیطون که هر شب لگد مالم می کرد نبود! بغض به گلوم چنگ انداخت، با صدای گرفته به دیوار روبرو خیره شدم و نالیدم:- کدوم بچه؟ اون مرد خارجیه بچه منو کشته!بعد سریع نگاش کردم تا عکس العملش رو ببینم. انگشتش رو به سمت دهنش برد نوکشو گاز گرفت و متحیر گفت:- جدی می گی؟!اونم تعجب کرد! اونم از حال و روز من درمونده شد، بغض کردم و گفتم:- آره، هم بچه امو کشت هم باربدمو. بچه ام دختر بود. من هر شب خوابشو می بینم. هر شب توی خواب کلی واسش لالایی می خونم، ولی ... کامران که نشون می داد کنجکاو شده کمی خودشو جلو کشید، نشست لب تختم، همون پایین و گفت:- ولی چی؟دستمو مشت کردم و با غیظ و خشم گفتم:- ولی همیشه اون می یاد توی خوابم و بچه امو می گیره می کشه...باز بغض کردم و نالیدم: - اینقدر بچه ام خوشگله که نگو! - کی می کشتش آخه؟- مرد خارجیه دیگه!- وای خدای من! چقدر بیرحمه. چطور می تونه بچه به اون نازی رو بکشه؟ چشمامو گرد کردم و گفتم:- مگه تو بچه امو دیدی؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت:- نه خودت گفتی. بعدش هم، با داشتن مامان خوشگلی مثل تو معلومه که خوشگل و ناز می شه. اخمامو در هم کشیدم و گفتم:- کی گفته من خوشگلم؟ خیلی هم زشتم. - اگه یه بار دیگه این حرفو بزنی می گم خیلی بد سلیقه هستی ها! سپس از جا بلند شد و از داخل کیف سامسونتی که روی میز تحریر من گذاشته بود، آینه کوچیکی در آورد و به طرفم اومد. من به خیال اینکه خنجری با خودش می یاره، دوباره مچاله شدم و گفتم:- جلو نیا اگه به من دست بزنی جیغ می کشم.کامران سر جاش ایستاد و دوباره دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:- آخه من چی کارت دارم بابا؟ فقط می خوام این آینه رو بهت بدم تا خودتو توش ببینی. همین! بعد از این حرف، چند لحظه ای سکوت کرد. وقتی نگاه منو متوجه آینه توی دستش دید با لبخندی اعجاب انگیز گفت:- می تونم بیام جلو سرورم؟دستمو دراز کردم و آینه رو از دستش گرفتم. گفت:- حالا خودتو توش نگاه کن تا ببینی خدا چه لطفی در حقت کرده. مثل آدمای طلسم شده به حرفش گوش کردم و به تصویر داخل آینه زل زدم. دختری توی آینه به من خیره شده بود. چشمای سبز رنگش گود افتاده و زیرش هلال کبود رنگی دیده می شد، ولی مهم تر از همه غم توی چشماش بود که اونا رو بی روح جلوه می داد. ابروهای هلالی و قهوه ای رنگش کمی نامرتب شده بود، ولی اصلاً توی ...
رمان ترسا
یعنی من نمی دونم که این ساعت لعنتی چرا ای قدر زنگ می زد . زود بیدار شدم وساعت و گرفتم و پرتش کردم سمت دیوار تا صداش قطع شه. اخیش قطع شد دوباره وی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و سعی کردم که بخوابم اما مگه می شد از سر و صدای جارو برقی مامان ادم خوابش ببره ... وااااااااااااای مامی اروم و بی حوصله پا شدم و رفتم جلوی اینه از دیدن قیافه ی خودم خواب از سرم پرید و یه جیغ بلند کشیدم .انگار که اژدهای سه سرو دیده باشم . حوله رو گرفتم و زود رفتم حموم یکم که دوش گرفتم و سر حال شدم پا شدم که دیگه برم پایین اول لباس پوشیدم بعد برای اطمینان که دوباره اژدها نباشم رفتم جلوی ایینه .وااااااااا ! چه تغیرری ایجاد شد یهو در من . از دید قیافم هر روز البته بعده حموم خوشم می یومد و هی برای خودم غر می دادم اخخخخخ جون من چه قده نازو به خودم می نازم . یکم به قیافم دقیق شدم چشای درشت و ابی و دماغ عروسکی با لب ها ی درشت وای که من عاشق موهای بلنده حالت دارم بودم که البته خیس که می شد فر می شد. او راستی باید برم پایین ... یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت دهه یکی زدم تو سرم و گفتم خاک تو سرت با این خود خواهیت احمق جان . در و باز کردم و برای این که مامان سرم غر نزنه یواش داشتم می رفتم تو اشپزخونه که یهو مامان غافل گیرم کرد . وای حالا بیا هو خوبی کن بعدم برو کتک بخور . مامان با قیافه ی در هم و بر هم به من نگاه کرد و گفت: تو مگه امروز کلاس نداشتی ها مگه نباید می رفتی دانشگاه هان نگو که دوباره خواب موندی می خوای بیام حتما با کفگیرو ملاغه بلندت کنم ؟ مامان با غرغر از کنارم رد شد و همین طوری هم می گفت:من نمی دونم این چرا هیچ وقت کلاس مهم نداره اوووففففففففف از دسته این بچه هاااا... یه اخیشی کردم و رفتم صبحانمو خوردم و بعدم تا شب فیلم و اینا دیدم .این قد باحال بود که همه هم فیلم ترکی بودن وای که چه جیگرایی بودن اههههههه لعنتی اخه چرا من ایرانم ...لعنتی ... صبح که بیدار شدم بابا و مامان داشتن با خوشحالی با هم خوش و بش می کردن روز تعطیلی چه حوصله ای داشتنا واااااااای! کله ی سحر . داشتم می رفتم سمت یخچال که با صدای مامان خشک شدم . مامان:ترسا جان امروز حامد زنگ زد گل پسرم داره از امریکا بر می گرده برای یک ماهی هست فداش شم ... من:چی داره چی کار می کنه حیفه اون امریکا نیست این خنگول داره بر می گرده ایران ایییییییی بابا. مامان :اااااا هنوز ان بیچاره نیومده تو شروع کردی زلیل مرده بلند یه جیغ کشیدم و رفتم توی اتاقم و تا شبم قهر کردم و بیرون نیومدم . یعنی چی من با این که یه برادر بیشتر نداشتم ولی ازش بدمممممممم می یومد چون همیشه گیر می داد چون خودش هر قلطی می کرد و به من که ...
40 تقاص
با بی تفاوتی گفتم:- چی؟- سپیده و آرمین دارن می یان اینجا. واقعاً شوکه شدم و گفتم:- چی؟!با لبخند گفت:- همین که شنیدی.- تو از کجا می دونی؟- مثل اینکه آرمین صمیمی ترین دوست منه ها .دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:- اه ... آره راست می گی ... حالا کی می خوان بیان؟- عصر می رسن.بعد از مدت ها از ته دل خوشحال شدم و گفتم:- وای چه خوب! پس چرا چیزی به ما نگفتن؟- می خواستن سورپرایزتون کنن، ولی خب من نتونستم چیزی نگم.با یادآوری سپیده و خل بازی هاش لبخندی روی صورتم نشست و زمزمه کردم: - خیلی دلم براش تنگ شده بود. - یه خبر دیگه هم دارم. روی تخته سنگی نشستم و گفتم:- دیگه چی؟نشست کنارم، یه کم به آبی دریا خیره موند و بعد همراه با آهی گفت:- سپیده ... داره مامان می شه. یهویی چرخیدم سمت داریوش ... اینقدر حرکتم یه دفعه بود که تعادلم رو از دست دادم و داشتم پرت می شدم پایین که داریوش سریع بازومو چنگ زد و نگهم داشت ... با این تماس کوچیک با اینکه مستقیم هم نبود صورتم رنگ عوض کرد ... یاد اولین تماسمون توی اصفهان افتادم! یاد نگاه باربد توی ذهنم شکل گرفت و به سرعت خودمو کشیدم کنار ... حتی به یاد باربد هم نمی خواستم خیانت کنم ... از گوشه چشم به داریوش نگاه کردم، لبهاشو کشیده بود داخل دهنش، زل زده بود به دریا و گونه هاش هم یه کمی رنگ گرفته بودن. سعی کردم خاطرات گذشته رو از ذهنم خارج کنم. دوباره یاد حرف داریوش افتادم و باز از جا پریدم، اما اینبار حواسم بود که نیفتم، بهت زده گفتم: - جدی می گی؟!! داریوش که انگار بدتر از من توی این دنیا سیر نمی کرد گفت:- چیو؟!!سرمو زیر انداختم و گفتم:- بارداری سپیده رو ... آهانی گفت بعد سریع به حالت عادی برگشت و گفت:- آره آرمین بهم گفت. چقدر هم ذوق می کرد بنده خدا! از یادآوری بارداری خودم چشمام نم اشک گرفت و با صدای بغض آلود گفتم:- امیدوارم بچه اش سالم به دنیا بیاد. داریوش متوجه ناراحتیم شد و سریع گفت:- تازه اول بدبختی هاشونه! کو تا این بچه بزرگ بشه و بتونه روی پای خودش وایسه. بی اختیار از دهنم پرید: - تو هنوز هم افکار قبلتو داری؟- کدوم افکار؟ دلم نمی خواست مستقیم به حرفای اون روزمون اشاره کنم. برای همین گفتم:- هیچی. ولی داریوش با صدایی آروم گفت:- هنوز هم روی حرفم هستم. پس به خاطر این نذاشته بود مریم حامله بشه؟ چه فکرایی می کردم من! ذهنم کلا معیوب شده بود، یه لحظه ناراحت بودم به خاطر وضعیت خودم، یه لحظه خوشحال واسه سپیده، یه لحظه فضول سرکشی یم کردم تو زندگی داریوش! آسمون غرید و یه دفعه ای بارونی سیل آسا شروع به باریدن کرد. داریوش سرشو گرفت رو به آسمون و با چشمای ریز شده گفت:- اوه باز آسمون دلش گرفت! بهتره برگردیم!بی توجه به حرفش دستامو از دو طرف ...