دانلود رمان ببار بارون از فرشته27
ببار بارون {1}
« به نام آفریننده ی باران » ببار بارونبزن بارونببار نم نمبه یاد هر شب تنهایی ام بارونببار آرومببار آرومببار از فرط غم امشبهمین امشببه یاد هر شب تنهایی ام بارونببار نم نممیان کوچه چشمان من یک دمهمین امشببه یاد هرشب تنهایی ام بارونبزن بارونشاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشهفقط یک شبهمین امشببه یاد هرشب تنهایی ام بارونبزن بارونبرای منبرای من که تکرارم همه عمرمهمین حالا همین امشبببار بارونببار بارون*****************************************بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دل مهربونش جای گرفته..چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادمایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام رو پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..-- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..- نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..-- چرا خودت نمیگی؟..نگاهش کردم..غم تو چشمامو دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..-- سوگل تا کی می خوای حرفاتو تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..- تو که حال و روزمو می بینی..پس چرا می پرسی؟..-- بس کن تو رو خدا..پاشو خودتو جمع کن .. تو سری خور نباش سوگل..حقتو از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..از روی صندلی بلند شدم..- دیگه واسه این حرفا دیر شده..-- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..با لبخند نگام کرد وآهسته از اتاق خارج شد..باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..به زور مامان آرایش کرده بودم ..تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفمو برداشتم و از ...
رمان ببار بارون19
*رمان بباربارون**نویسنده فرشته27**در رمان رمان رمان*خودمو کشیدم کنار دیوار و با فاصله ازش تکیه دادم..صورتشو به طرفم برگردوند..سنگینی نگاهش رو صورت پژمرده ی من بود و من نگاهش نمی کردم..--سوگل..من............مهلتش ندادم و گفتم: 15 سالم بود که به بابام گفت پسر همسایه چشمش منو گرفته و منم دارم بهش نخ میدم..می گفت گاهی به بهانه ی خرید واسه مدرسه میرم بیرون که اونو ببینم چند تا از همسایه هاهم دیدن و به مامانم گفتن....همه ی حرفاش دروغ بود..اون پسر یه رفیق باز ِ موادفروش بود که یکی دو بار با مادرش اومده بودن خواستگاری ولی حتی یه بارم جلوم سبز نشد..دلم از این می سوخت که مامان می گفت باهاش قرار میذارم..بابام اول حرفاشو باور نکرد ولی وقتی نگین با همون بچگیش تحت تاثیر تهدیدای مامان جلوی بابام گفت وقتی تو کوچه داشته بازی می کرده من و اون پسره رو دیده که داشتیم از سر کوچه با هم می اومدیم و حرف می زدیم بابام زد به سیم اخر...........-- سوگل ازت خواهش می کنم...........بی اعتنا به اون سنگینی ِ پر از التماس ادامه دادم: هنوزم مزه ی تلخ اون شلاقا رو از کمربند بابام به یاد دارم..صدای جیغای من و فریاد مامان که نمی دونم واقعی بود یا نه شاید جزوی از نقشه ی شومش به حساب می اومد ولی با اون همه کتکی که من به ناحق خوردم سنگم بود نرم می شد....از همه یجا بدنم خون زده بود بیرون..چند جای بدنمو سگک کمربند بریده بود..پدرم خیلی تعصبی بود..یه غیرت جنون امیز..طبیعی نبود..وقتی به این حال می افتاد دیگه هیچی حالیش نبود..دستمو روی گوشام گذاشتم و میون گریه نالیدم: هنوزم صدای فریادشو می شنوم..همون صداها..همون کلمات نفرت انگیز..داره تو گوشم زنگ می زنه..بهم گفت ه.ر.ز.ه..برای اولین بار از زبون پدرم این کلمه رو شنیدم..به من..به دخترش..به پاره ی تنش گفت هرجایی........آرنجمو رو زانوهام که تو شکمم جمع کرده بودم گذاشتم و سرمو تو دست گرفتم..- تا 6 ساعت خونین و مالین تو اتاق حبس بودم تا اینکه مامان راضیش کرد کلیدو بده..زخمامو نسترن ضدعفونی کرد و بست..من که بیهوش بودم ولی وقتی بیدار شدم اون بالا سرم بود..داشت گریه می کرد..بابام تا 2 هفته نذاشت برم مدرسه..بعد از اونم باید با نسترن می رفتم و بر می گشتم..نسترن به من اعتماد داشت ولی اونم از غیرت ناجوانمردانه و جنون امیز پدرم می ترسید..مثل من..مثل نگین..ولی مامان رگ خواب بابا دستش بود و ترس از هیچی نداشت!..کی جرئت داشت بر علیه ش حرف بزنه؟..خلاف میل مامان چیزی می گفتم تلافیش یا سوزوندن یه تیکه از بدنم بود یا اینکه تو کمد دیواری تاریک حبسم می کرد و درو قفل می کرد..وقتی که بزرگتر شدم تنبیه هاشم فرق کرد....من به سکوت عادت کرده بودم..کم کم که بزرگتر شدم شاید از 17_18 سالگی ...