دانلود رمان ارتا برای کامپیوتر
دانلود رمان
دانلود برای موبایلدانلود برای کامپیوتر
دانلود رمان غزال – طیبه امیرجهادی
این رمان حکایت دختری هست که بنا به اتفاقی با خانواده یه دوستش آشنا میشه این آشنایی به خانواده میکشه تا این که پسر خانواده به ایران بر میگرده این دو باهم ازدواج میکنند ولی.................. این رمان به درخواست و پیشنهاد یکی از دوستان هستشدانلود
هوس و گرما(13)
خب ...امیدوارم حال همه تون خوب باشه برای شروع خودمو معرفی می کنم.من آرتا ارم هستم.فوق لیسانس وکالت.در جریان هستید که این کارخونه در آستانه ی ورشکستی بوده.حدودا دوشب پیش من رسما این کارخونه رو از صاحب اصلیش خریداری کردم.دیگه از لحاظ مالی هیچ مشکلی نیست..میتونید مواد اولیه رو تهیه کنید.و بهتره در جریان باشید که من فقط برای یه مدت بنا به دلایلی شخصا مواظب این جا هستم.بعد از اون چون وقت کافی برای اداره ی اینجا ندارم مسولیتشو به شخص دیگه ای میسپرم.دستمو گذاشته بودم روی پیشونیم و با اون دست دیگم روی میز اشکال نامفهوم میکشیدم.پس نامرد فقط برای عذاب دادن من اومده بود..حرفای دیگه ای رو که هر رییسی میزنه اون هم گفت و چند تا از قوانینشو توضیح داد.بعد از مکثی در حالیکه سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم گفت:_از امروز هم منشیه من خانم گرگانی هستند.و منشیه سابق این ساختمان به جای ایشون میرن.سرمو محکم بالا گرفتم.این چرا انقدر سعی داشت توجه بقیه رو جلب کنه.با اعتماد به نفس و جوری که دیگه هیچ حرفی رو برای بقیه نمیزاشت ادامه داد:_من پرونده ی خانم گرگانی رو دیدم.ایشون مهندس کامپیوتر هستند.بهتره تو قسمت من باشند و در بعضی کارها به من کمک کنند.....از جاش بلند شد و گفت:صحبتای من دیگه تمومه اگه حرفی ندارین جلسه به پایان رسیده و چون ساعت کاری هم تموم شده میتونید تشریف ببرید.در ضمن فردا شب هم مهمونی ای برای آشنایی با همه ی کارکنای این کارخونه انجام میشه.کارتش فردا به دستتون میرسه.بعد از چند ثانیه که کسی سوالی نپرسید گفت:_موفق باشیدو خیی محکم از اتاق خارج شد.منم از جام بلند شدم و قبل از اینکه بقیه منو به سوال بگیرند از اتاق خارج شدم.اه لعنتی..داشت زیاده روی میکرد.به سرعت رفتم به سمت ساختمون خودمون.باید فردا وسایلی که لازم داشتموانتقال میدادم به اون سمت.کاشکی اونقدر توانایی داشتم که بیخیال غرورم میشدم و ازکارخونه استفا میدادم.ولی من همچین آدمی نبودم.در کمال تعجب آروین رو دیدم که روی صندلی نشسته بود._سلام آروین.خوبی؟از این ورا..وقتی منو دید از جاش بلند شد و گفت:سلام ممنون تو خوبی؟_مرسی.اومدی دنبال من..._آره.از این سمت رد میشدم گفتم با هم برگردیم.برای مچ گیری گفتم:و حتما بدون ماشین هم اومدی این جا.خیره نگام کردو گفت:میخوای مچ گیری کنی؟آره دلم برات تنگ شده بود.اومدم ببینمت و با هم برگردیم._آروین..._وستا میدونم که به گوشت رسیده.چند وقتیه با سحر دوستم.اینطوری برای هردومون بهتره.مخصوصا برای تو..بهم نزدیک تر شد و صداش هم به نسبت پایین تر اومد و ادامه داد:_دیگه از جانب من نگران نباش.دیر یا زود آرتا بر میگرده.من بهت کمک میکنم توی راحت موفق باشی.نمیتونم ...
پست اول رمان هوس و گرما
آرتا:در اوستا به معنی مقدس وستا:الهه ی آتشآخ جووووون.بلاخره تونستم همرو بپیچووونم.وووی جونم چه حالی بده.حالا چی بپوشم؟فکر کنم اون پیرهن مشکیه که تا زانومه خوب باشه.مطمئنم اگه بابا بفهمه منو میکشه.ولی دیگه چه میشه کرد؟جوونیه و شیطننتاش.برای اولین باره میخوام تنهایی برم یه جشن.حالا فکر بد نکنینا.از اون جشن خونوادگیاس.حالا خونوادگی هم نه.تولد دوستمه .اسمش مراله.بعضیا میگن مرال اشتباهه باید مارال باشه.میگن مرال آهوی نره.ولی به نظر من که فرقی نداره.البته من خودم مرالو بیشتر دوس دارما.خلاصه مرال یکی ازدوستای یونیمه.الان ترم آخریم.رشتمونم مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه آزاد گرگانه.از اول یونی باهمیم.الانم برای تولدش منو دعوت کرده.منم به بابا مامانم گفتم دارم میرم خونشون چون بابا مامانش دیشب رفتن آلمان پیش داییش که حالش یکم بد شده.مرال و آجیش رویا هم از من خواستن امشب من برم پیششون تا باهم باشیم.ولی نمیدونن چه خبره اونجااااا.تک فرزندم دیگه.اگه میفهمیدن حتما باید مامانمم میومد که یه وقت یکی یه دونشونو ندزدن.منم که متنفر از این لوس بازیا پیچوندمشون.خدایا منو ببخش.پوتین پام کنم؟چی بپوشم؟دیوونه شدم.میخوام امشب همرو دیووننه و مست خودم کنم عاشق اینکارم.ولی هیچوقت زیاده روی نمیکنما.فقط یکم پسرارو با این قیافم و هیکلم از راه بدر میکنم بعدشم که کلا بیخی.با هیچ پسریم دوست نمیشم.بابام از این لحاظ خیالش راحته.میخوام اونجا متفاوتتر باشم.چون استاد خوشگلمونم هست.همونکه چشم همه دخترا پیششه.دانشگاه آزاده دیگه.اونم گرگان که آزادیه.استاد ما هم شیطووووون.تازه پسرای فامیل مرالشون تکن.من ندیدم.فقط شنیدم.اونم از خودش.یه آن چشمم به ساعت افتاد.وای خاک به سرم.این مرال منو تو خونشون راه نمیده که.مثلا بهم گفته بود زود بیام.الان که ساعت5 شده.سریع پیرهنمو برداشتم از خیر پوتین گذشتم به جاش یه کفش پاشنه 3 سانتی مشکی که بنداش تا زانوم میرسید و رنگ سیاش با پوست خوشگل سفیدم که هر کسیو مات میکرد میومد گرفتم دستم تا دم در بپوشم آرایشمم که اونجا میکنم.موهای خوشگل مشکیمم فر میکنم.اینا قراره همشون تو خونه ی مرالشون اتفاق بیفته.بدو بدو از اتاق اومدم بیرونحالا کیه که نصیحتای این مامان منو گوش بده.وااااای-وستا_جونم مامان._داری میری پیش مرال؟._آره مامان جون_دیگه سفارشت نکنما.غذا اگه نتونستین بپزین از بیرون بگیرین.شبم زود بخوابین._چششششم.مامان من برم دیگه.یه زنگ میزنی تاکسی تلفنی؟زودتر برم.مرال سفارش کرده بود زود بیام.شما هم که از ظهره دارین منو میکشین.اینکارو کنین.اونکارو نکنین.صبح ساعت فلان برگردمامانم یه چشم غره رفتو گفت_برو ...
هوس و گرما(11)
_ولی آروین تو رو بیشتر از یه خواهر میخواست.برام عجیبه که کنار کشید. نمیتونیم ازش چیزی بپرسیم.امیدوارم دلیل خوبی برای این کارش داشته باشه.تو چرا چیزی از این پسره نگفتی؟ _از آرتا؟ _آره. _خب جو خونه همه به سمت آروین بود. _ولی علاقه ی تو هم برامون مهم بود.آروین میگفت آرتا پسر سرشناس و متمولیه.آره؟ _آره مامان. _ بیشتر در موردش بهم بگو. توی پوست خودم نمیگنجیدم.باورم نمیشد.همه چیز خودش درست شد.چقد راحت.خدایا شکرت.با مامان در مورد آرتا حرف زدم.بیشتر چیزا رو البته با سانسور براش تعریف کردم. آخرش مامان گفت باباتم همه چیزو میدونه.و ازم خواسته به آرتا بگم تو این چند وقت بیاد تا بابام حرف بزنه. با خوشحالی گفتم:مرسی مامان. مامان هم با لبخند مهربونی گفت:همه ی آرزوی منو بابات خوشبختیه تواِ.نباید از ما مخفی میکردی.تو دیگه دختر فهمیده ای شدی.زودتر بهمون میگفتی ما هم منطقی رفتار میکردیم. بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون با خوشحالی به سمت گوشی هجوم بردم.آرتا دوبار زنگ زده بود.دلم میخواست سریع این خبرو بهش میدادم.زنگ زدم.جواب نداد. گوشیو گذاشتم کنار و با خودم فکر کردم فقط 3 روز دیگه تا تولدم مونده.بهتره این خبرو اون روز بهش بدم.مطمئنن بهترین روز زندگیشو براش میسازم.آرتا خودش زنگ زد.جواب دادم. _جانم؟ _چه عجب یه بار شما انقدر مهربون جواب دادی. خندیدمو گفتم:من همیشه مهربونم. _نه.مثل اینکه ایندفعه فرق داره.بگو ببینم چی شده که داری تو دلت قند آب میکنی؟ نباید فعلا چیزی میفهمید برای همین به خودم مسلط شدمو گفتم: _هیچی.با مامان حرف میزدیم.روحیم باز شد. _یادم باشه منم با مامانت حرف بزنم.مثل اینکه معجزه میکنه.بعد از چند روز تو رو از اخمو بودن در آورد. بیخیال این حرفا گفتم: _آرتا تولدم میخوایم کجا بریم؟ خندید و گفت:تو چقدر پررویی دختر.تولد باید سورپریز باشه. _ول کن این حرفارو.بگو برای تولدم کجا میریم؟ _نه دیگه.نشد.باید یه سورپریزباشه. _باشه.پس بگو کی؟ _خب اینم معلومه.3 روز دیگه.شب میتونی بیای بیرون؟ یکم فکر کردم.با فهمیدن بابا و مامان احتمالا میتونستم بعد از یه مدت که همش غروب ها با آرتا بیرون بودم برای تولدم شب باهاش برم بیرون. _آره میتونم. _چه عجب. بعد از کمی حرف زدن قطع کردیم.خیلی شارژ شده بودم.شب که بابا هم اومد با شرم دخترونه ی خودم باهاش حرف زدم.اون ازم خواست زودتر با آرتا حرف بزنم.منم تصمیم گرفتم پس فردا شب تولدمو بگیرم.ولی به آرتا چیزی نگفتم.دیگه اصلا فکر آروین نبودم.میدونستم خیلی نامردم.ولی خب الان تو بهترین لحظات زندگیم بودم.بعدا همه ی کدورتامو باهاش برطرف می کنم.روز بعد رفتم بازار.لباسو مانتو وسایل آرایشی خریدم و با کوهی از لباس برگشتم ...
مجموعه ۳ کتاب الکترونیکی رمان بسیار زیبا و عاشقانه برای موبایل
مجموعه ۳ کتاب الکترونیکی رمان بسیار زیبا و عاشقانه برای موبایل RSS پست ها صفحه ی نخست پست الکترونیک آرشیو مطالب عناوین مطالب وبلاگ لينك rss پروفایل مدیر وبلاگ درباره وب سايت در اين وبلاگ هر چي نرم افزار براي موبايل بخواهيد وجود دارد اميدوارم با نظرات سازنده خودتان ما را در ارتقا اين وبلاگ ياري كنيد با تشكر نويسنده وبلاگ بهنام ناصري لينك دوستان قالب وبلاگ سایت رسمی کاوشکمیاب آنلایندانلود برای موبایلایرانسلپارس جی اس امگوگلیاهوفروش آنلاین لوازم الکتریکی دیجی کالاهر آنچه تو میخواهیاشکان آنلاینهمه چی آرومهرئال مادریددانلود برای موبایلدانلود رپ و اموزش هکبزرگترین پاتوق سرگرمی ایرانیانجنگ خانها اسمایل های رایگانگلچین بهترین مطالب روزانه اینترنتپنل رایگان اس ام اسفروشگاه پایان نامه و مقالهفانتزیساعت دیواری فانتزی نمایندگی پنل اس ام اس تایپ و ویرایش ديگر موارد آمار عضويتلغو عضويتPowered by WebGozar مجموعه ۳ کتاب الکترونیکی رمان بسیار زیبا و عاشقانه برای موبایل مجموعه ۳ کتاب الکترونیکی جدید و خواندنی رمان عاشقانه را برای گوشی های موبایل شما عزیزان آماده نموده ایم. نام کتاب اول سه دوست، کتاب دوم آخرین رقص و کتاب سوم آرتا می باشد.این کتاب ها قابل نصب بر روی اکثر گوشی هایی که پلنتفرم جاوا را پشتیبانی می کنند می باشد که در سایت کمیاب انلاین منتشر شده است. دانلود
پست نهم رمان هوس و گرما
_ولی آروین تو رو بیشتر از یه خواهر میخواست.برام عجیبه که کنار کشید. نمیتونیم ازش چیزی بپرسیم.امیدوارم دلیل خوبی برای این کارش داشته باشه.تو چرا چیزی از این پسره نگفتی؟ _از آرتا؟ _آره. _خب جو خونه همه به سمت آروین بود. _ولی علاقه ی تو هم برامون مهم بود.آروین میگفت آرتا پسر سرشناس و متمولیه.آره؟ _آره مامان. _ بیشتر در موردش بهم بگو. توی پوست خودم نمیگنجیدم.باورم نمیشد.همه چیز خودش درست شد.چقد راحت.خدایا شکرت.با مامان در مورد آرتا حرف زدم.بیشتر چیزا رو البته با سانسور براش تعریف کردم. آخرش مامان گفت باباتم همه چیزو میدونه.و ازم خواسته به آرتا بگم تو این چند وقت بیاد تا بابام حرف بزنه. با خوشحالی گفتم:مرسی مامان. مامان هم با لبخند مهربونی گفت:همه ی آرزوی منو بابات خوشبختیه تواِ.نباید از ما مخفی میکردی.تو دیگه دختر فهمیده ای شدی.زودتر بهمون میگفتی ما هم منطقی رفتار میکردیم. بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون با خوشحالی به سمت گوشی هجوم بردم.آرتا دوبار زنگ زده بود.دلم میخواست سریع این خبرو بهش میدادم.زنگ زدم.جواب نداد. گوشیو گذاشتم کنار و با خودم فکر کردم فقط 3 روز دیگه تا تولدم مونده.بهتره این خبرو اون روز بهش بدم.مطمئنن بهترین روز زندگیشو براش میسازم.آرتا خودش زنگ زد.جواب دادم. _جانم؟ _چه عجب یه بار شما انقدر مهربون جواب دادی. خندیدمو گفتم:من همیشه مهربونم. _نه.مثل اینکه ایندفعه فرق داره.بگو ببینم چی شده که داری تو دلت قند آب میکنی؟ نباید فعلا چیزی میفهمید برای همین به خودم مسلط شدمو گفتم: _هیچی.با مامان حرف میزدیم.روحیم باز شد. _یادم باشه منم با مامانت حرف بزنم.مثل اینکه معجزه میکنه.بعد از چند روز تو رو از اخمو بودن در آورد. بیخیال این حرفا گفتم: _آرتا تولدم میخوایم کجا بریم؟ خندید و گفت:تو چقدر پررویی دختر.تولد باید سورپریز باشه. _ول کن این حرفارو.بگو برای تولدم کجا میریم؟ _نه دیگه.نشد.باید یه سورپریزباشه. _باشه.پس بگو کی؟ _خب اینم معلومه.3 روز دیگه.شب میتونی بیای بیرون؟ یکم فکر کردم.با فهمیدن بابا و مامان احتمالا میتونستم بعد از یه مدت که همش غروب ها با آرتا بیرون بودم برای تولدم شب باهاش برم بیرون. _آره میتونم. _چه عجب. بعد از کمی حرف زدن قطع کردیم.خیلی شارژ شده بودم.شب که بابا هم اومد با شرم دخترونه ی خودم باهاش حرف زدم.اون ازم خواست زودتر با آرتا حرف بزنم.منم تصمیم گرفتم پس فردا شب تولدمو بگیرم.ولی به آرتا چیزی نگفتم.دیگه اصلا فکر آروین نبودم.میدونستم خیلی نامردم.ولی خب الان تو بهترین لحظات زندگیم بودم.بعدا همه ی کدورتامو باهاش برطرف می کنم.روز بعد رفتم بازار.لباسو مانتو وسایل آرایشی خریدم و با ...
فقط براي من بخون 6
ارتا صبح به بیمارستان اومد تا کارای ترخیصمو انجام بده وقتی از بیمارستان خارج شدیم و به خونه رسیدیم با دیدن در خونه که عوض شده بود تعجب کردم به ارتا گفتم : ارتا چرا در خونه عوض شده ؟- خوب با هوش مگه نگفتم اریا در خونتو داغون کرد خوب فرداش به من گفت بیام و در خونه رو تعمیر کنم منم همین کارو کردم دیگه - اها دست درد نکنه با ارتا وارد خونه شدیم همه چی مرتب بود رو مبل نشستم که موبایل ارتا زنگ خورد ارتا به شماره یه نگاه کرد و سریع جواب داد - جانم خان داداش !!!!!!!!!- ...................- بله رسیدیم - ..................- اره خوبه - .....................- نه بابا همه چی اکیه - .......................- ای بابا شک داری می خوای گوشیو بدم بخودش - ......................- اها اون موضوع نه هنوز ولی باشه حواسم هست - .............................- ااااااااااا خان داداش داشتیم من کی خرابکاری کردم اخه ولی اونم رو جفت چشمام از مکالمه ی بین ارتا و اریا چیزی دستگیرم نشد چشمم افتاد رو میز وسط مبلی دوباره چشمام نمدار شد هنوز اون نامه روی میز بود ولی با خودم عهد کرده بودم قوی برخورد کنم حتی اگه از درون داغون بشم حداقل می تونستم ظاهر قضیه رو حفظ کنم هنوز نامه ی دومی رو نگاه نکرده بودم یعنی اصلافرصتی نشده بود دستمو دراز کردم تا نامه باز نشده رو باز کنم ببینم محتوای این یکی چیه ؟سریع نامه رو باز کردم نامه از بانک بود که قصد های وامو پرداخت نکرده بودم یسری چرندیات خوبه خدا رو شکر از زمین زمان داره برام می باره بی حال نامه پرت کردم رو میز همزمان با این کار ارتا هم صحبتش با اریا تموم شده بود اومد و روبروی من نشست و نگاهم کرد منم به ارتا نگاهی کردم و پوزخندی زدم و گفتم : نامه از بانک ارتا نامه رو خوند و گفت : من هنوزم رو پیشنهادم هستم بزار من این پولو بهت قرض بدم - ارتا منم رو حرفم هستم امکان نداره خونه رو می فروشم - انا اگه واقعا رو حرفت موندی یکی از دوستای من یکمی سرمایه داره می خواد ملک بخره با اجازه وقتی بیمارستان بودی اوردمش و اینجا رو دید بدش نیومده و خواهان خریدش شده خوشحال از حرف ارتا بهش لبخندی زدمو گفتم : عالیه ارتا !!!!! ارتا یکم خودشو کشید جلو گفت : مطمئنی ! پشیمون نمی شی ؟؟؟؟- ببین ارتا اینکه مطمئنم پشیمون نمی شم با اینکه تو این خونه من بزرگ شدم ولی چاره ای ندارم پس قصدم برای فروشش حتمیه اگه دوست تو هم این جا رو دیده با رقمش هم مشکلی نداره بگو بیاد تا زودتر قال قضیه رو بکنیم فقط باید یکمی بهم فرصت بده تا بتونم یه جایی رو برای خودم پیدا کنم فکر می کنی دوستت موافقت کنه ؟اریا سرشو به علامت اره تکون داد با ارتا داشتیم چای می خوردیم که زنگ اپارتمان زده شد خود ارتا رفت تا جواب بده در و باز کرد وقتی ...
رمان هوس و گرما
آرتا:در اوستا به معنی مقدس وستا:الهه ی آتش آخ جووووون.بلاخره تونستم همرو بپیچووونم.وووی جونم چه حالی بده.حالا چی بپوشم؟ فکر کنم اون پیرهن مشکیه که تا زانومه خوب باشه.مطمئنم اگه بابا بفهمه منو میکشه.ولی دیگه چه میشه کرد؟جوونیه و شیطننتاش.برای اولین باره میخوام تنهایی برم یه جشن.حالا فکر بد نکنینا.از اون جشن خونوادگیاس.حالا خونوادگی هم نه.تولد دوستمه .اسمش مراله.بعضیا میگن مرال اشتباهه باید مارال باشه.میگن مرال آهوی نره.ولی به نظر من که فرقی نداره.البته من خودم مرالو بیشتر دوس دارما. خلاصه مرال یکی ازدوستای یونیمه.الان ترم آخریم.رشتمونم مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه آزاد گرگانه.از اول یونی باهمیم.الانم برای تولدش منو دعوت کرده.منم به بابا مامانم گفتم دارم میرم خونشون چون بابا مامانش دیشب رفتن آلمان پیش داییش که حالش یکم بد شده.مرال و آجیش رویا هم از من خواستن امشب من برم پیششون تا باهم باشیم.ولی نمیدونن چه خبره اونجااااا.تک فرزندم دیگه.اگه میفهمیدن حتما باید مامانمم میومد که یه وقت یکی یه دونشونو ندزدن.منم که متنفر از این لوس بازیا پیچوندمشون.خدایا منو ببخش. پوتین پام کنم؟چی بپوشم؟دیوونه شدم.میخوام امشب همرو دیووننه و مست خودم کنم عاشق اینکارم.ولی هیچوقت زیاده روی نمیکنما.فقط یکم پسرارو با این قیافم و هیکلم از راه بدر میکنم بعدشم که کلا بیخی.با هیچ پسریم دوست نمیشم.بابام از این لحاظ خیالش راحته. میخوام اونجا متفاوتتر باشم.چون استاد خوشگلمونم هست.همونکه چشم همه دخترا پیششه.دانشگاه آزاده دیگه.اونم گرگان که آزادیه.استاد ما هم شیطووووون. تازه پسرای فامیل مرالشون تکن.من ندیدم.فقط شنیدم.اونم از خودش.یه آن چشمم به ساعت افتاد.وای خاک به سرم.این مرال منو تو خونشون راه نمیده که.مثلا بهم گفته بود زود بیام.الان که ساعت5 شده.سریع پیرهنمو برداشتم از خیر پوتین گذشتم به جاش یه کفش پاشنه 3 سانتی مشکی که بنداش تا زانوم میرسید و رنگ سیاش با پوست خوشگل سفیدم که هر کسیو مات میکرد میومد گرفتم دستم تا دم در بپوشم آرایشمم که اونجا میکنم.موهای خوشگل مشکیمم فر میکنم.اینا قراره همشون تو خونه ی مرالشون اتفاق بیفته.بدو بدو از اتاق اومدم بیرون حالا کیه که نصیحتای این مامان منو گوش بده.وااااای -وستا _جونم مامان. _داری میری پیش مرال؟. _آره مامان جون _دیگه سفارشت نکنما.غذا اگه نتونستین بپزین از بیرون بگیرین.شبم زود بخوابین. _چششششم.مامان من برم دیگه.یه زنگ میزنی تاکسی تلفنی؟زودتر برم.مرال سفارش کرده بود زود بیام.شما هم که از ظهره دارین منو میکشین.اینکارو کنین.اونکارو نکنین.صبح ساعت فلان برگرد مامانم یه ...