دانلود رمان آیین من برای موبایل

  • رمان آیین من

    دانلودرمان آیین منسلام مهسان جان آیین من روکامل گزوشت حالا من دانلودشم گزوشتم..خلاصه رمان:آیین پسری است که عاشق و دل بسته ی دوست دختر خود است اما به اصرار خانواده اش مجبور به ازدواج با دختر دیگری می شود و زیاد او را تحویل نمی گیرد تا این که ...دانلود



  • دانلود موبایل رمان ایین من 2

    http://uplod.ir/0gkn78f05lsr/aeene_man_2.jar.htm

  • آیین من (7)

    طبق تماسی که با بابا داشتم فرداصبح ساعت 10 به سمت شیراز پرواز داشتم . هنوز هیچ کاری نکرده بودم . امروز روز آخری بود که تو بیمارستان مشغول بودم . همین طور روز پرکاری هم بود . دیشب هم نشد با دکتر در مورد سها صحبت کنم . انگار این بچه به فراموشی سپرده شده بود . دلم یه آن واسش گرفت . صبح که خیلی گریه کرد تا رسوندمش به مهد . رعنا جون هم تعجب کرده بود که دلیل این همه بی تابی سها چی می تونه باشه ؟ چون سها دختر آرومی بود . بعد از انجام کارای مقدماتی ام و شرکت تو یکی از کلاسام به سمت اتاق دکتر راه افتادم بعد از در زدن وارد شدم . - سلام سمانه جان خوبی دخترم ؟ - ممنون دکتر می خواستم باهاتون صحبت کنم .- بشین عزیزمو با دست به صندلی رو به روی میزش اشاره کرد . - اوضاع خوب پیش میره ؟ - راستش پدر یه مقدار استرس دارم اینکه کارا چه جوری پیش بره و چی در انتظارمه - دخترم تو مقاومی من بهت ایمان دارم . در مورد کارهات هم مسئله ای نیست من با دکتر فخار همکار و دوست عزیزم تو دانشگاه شیراز صحبت کردم هواتو داره . یه خونه هم داره که طبقه ی بالاش خالیه چند وقتی بود که دنبال مستاجر می گشته کی بهتر از تو . پولشو به حساب ریختم . دخترم همه چیز رو به راهه تو به محض رسیدن به شیراز می تونی مشغول کار بشی ... - پدر جون شما خیلی راحت حرف می زنید انگار اب خوردنه ...- دخترم همین طور هم هست تو فخار رو نمی شناسی اونا خیلی مهمون نوازن اصلا جای نا امیدی و ترس نیست ... - راستی پدر دیشب در مورد سها صحبتی نشد تکلیف اون چی میشه ؟ - چرا دخترم من با پدر و مادرت صحبت کردم . اونا بر این عقیده بودن که وجود سها برای تو مشکل ساز میشه . تصمیم بر این شد که سها رو مادر پدرت نگهداری کنن تا تو برگردی - یعنی چی دکتر ؟ سها مثل دختر منه . من نمی تونم 2 سال دوریشو تحمل کنم . اون ...- سمانه جان زیادی شلوغ می کنی . تو که تنها نیستی هر چند وقت یکبار ما بهت سر می زنیم . نگران سها نباش اون در کنار مادرت بهتر تربیت می شه اونم از تنهایی در میاد . - با آیین صحبت کردین ؟ - فکر نکنم اونم مخالفتی داشته باشه ... تو فکر بودم دکتر بلند شد و دستی به شونه ام زد و گفت : دخترم اینقدر فکر نکن همه چی رو به راهه زودتر کارات رو بکن تا برای خونه و کارای فردا رو بکنی ... سها رو از مهد گرفتم و به خونه اومدم . سها جدیدا خیلی شیرین شده بود ولی چون بهار بودو روزا داشت طولانی می شد همه اش خواب بود . اونم دمر . خیلی بامزه می خوابید . وقتی خوابید دلم دوباره گرفت . باورم نمی شد دیگه از فردا نمی تونم ببینمش . خیلی بی اراده شده بودم . نشسته بودم به هوای تقدیر ببینم چی کار واسم می کنه ...چمدان بزرگی از انباری برداشتم و شروع کردم به جمع آوری ما یحتاجم ...

  • آیین من (قسمت آخر)

    فکرای جورواجور امانم نمی داد . اول فکر کردم که طلاق بهترین راه حله اما نه !!! چند ماه دیگه سها باید به مدرسه می رفت اون شناسنامه می خواست . اسم پدر می خواست . اگه شناسنامه اش بدون اسم پدر بود هم برای من بد می شد هم برای خودش . دوستاش چی می گفتن می گفتن مادرت یه زن بدکاره بوده ؟ تو حرومزاده ای ؟ از تصورش هم تنم مور مور می شد . از طرفی هم واقعا نمی تونستم بعد از آیین دل به کسی ببندم که سها اونو به عنوان پدرش بپذیره . با آوردن اسم سها دلم به سمتش پر کشید . ... به سمت خونه ی سامان راه افتادم با اولین زنگ صدای سها پیچید : مامان بیا تو قربونت برم من ... وقتی بالا رفتم و در مقابل نگاه حیرت زده ی پریا قرار گرفتم - تو مگه نگفتی شب می مونی ؟ - ااا پری یه کم سیاست داشته باش اینقدر ضایع زن داداش بازی در نیار ناراحتی الان که من اومدم ؟ با تردید گفت : نه چرا ناراحت باشم - خواهرش اومد موند پیشش سها اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم پرید بغلم : مامان جونم دلم واست تنگ شده بود - منم همین طور خوشگل مامان . تا بیام خونه کلی طول کشید قربونت برم ... - برام چی خریدی ؟ - ببخشید قربونت برم اینقدر ذوق داشتم بیام ببینمت که یادم رفت برات خوراکی بخرم حالا الان رفتیم خونه برات چیزی می خرم فدات شم ... - باشه من برم وسایلامو جمع کنم پریا مداخله کرد : کجا حالا بمونید این موقع شب کجا می رید ؟ - نه قربونت برم مزاحمت نمی شیم . خونه راحت ترم فردا هم باید برم سر کار ... - پس بذار سامان از حموم بیاد بیرون - نه عزیزم می ریم دیگه زحمت دادیم - تعارف میکنی ؟ - نه عزیزم سها هم اومد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . تا خونه یه دربست گرفتم تو راه سها خوابش برد . وقتی رسیدیم بغلش کردم و کلی بوسش کردم . بردمش تو اتاقش و خوابوندمش . دلم واسه معصومیتش سوخت . چرا باید سرنوشت این بچه اینجوری باشه ؟ چرا باید پدر نداشته باشه آخه چرا ؟ صبح دو دل بودم که بیمارستان برم یانه ؟ با اون گند دیروز آیین دیگه روم نمی شد پامو اونجا بذارم ولی بالاخره تصمیمو گرفتم . بعد از خوردن صبحونه سها رو گذاشتم مهد و راهی بیمارستان شدم اینقدر تو راه لبمو جویدم که خون اومد . دستمالی از تو کیفم در آوردم و پاک کردم ... خواستم ببینم پاک شده یا نه از تو آینه به خودم نگاه کردم ... این من بودم ؟ نه این سمانه ی همیشگی نبود . سمانه ی دیوونه چرا رنگت پریده ؟ مگه چی شده ؟ آیین شوهر قانونی تویه ولی خودم از ته قلب به حرفی که می زدم ایمان نداشتم نمی دونم چرا ... به بیمارستان که رسیدم قبل از رفتم به هرجایی سرمو تا جایی که می تونستم پایین انداختم تا هیچکسی منو نبینه . وقتی رد می شدم احساس می کردم دارن پشت سرم پچ پچ می کنن ... لعنت به آیین ...

  • آیین من (11)

    پاهام می لرزید...یه حسی داشتم که خیلی وقت بود تجربه ش نکرده بودم...یه حس مثل ریختن یه آبشار توی دلت....لبام زود زود خشک می شد....چه قدر دلم برای تموم دروپیکر این بیمارستان تنگ شده بود...یاد لحظه لحظه هایی که توی بیمارستان سپری کرده بودم رهام نمی کرد....یاد درددلایی که توی محوطه با مهرداد می کردم...یاد مواقعی که با شادی از زیر مورنینگا در می رفتیم...یاد....از شادی شنیده بودم اقای دکتر شده رئیس بیمارستان....و امروزهم احتمالا باید برای ثبت نام باهاش برخورد می کردم....یه چهره ی آشنارو از دور دیدم...هرچی نزدیکتر می شدم قلبم بیشتر می تپید...مهرداد بود...باورم نمی شد بعد از سه سالو خورده ای دارم می بینمش...متوجهم نشده بود و مثل همیشه سربه زیرو غرق فکروخیال ازکنارم رد شد....با گذشتنش ایستادم...هنوز دوقدم نرفته بود که ایستاد...قلبم تندتند می زد بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم....توچشام خیره شدو آروم گفت:سمانه....این...اینجا چه کار می کنی؟رفتمو یه قدمیش ایستادم...:سلام..._سلامو کوفت...سلامو سنان...سلامو مرض....باورم نمی شد...این مهرداد بود که داشت اینارو می گفت....چندقدم رفتم عقب...چشمام گرد شده بود....اما با همون عصبانیت قبلیش اومد جلو...انگار براش مهم نبود توی راهروی بیمارستانیم...._دختره ی احمق...بعداز سه سال برگشتیو تازه می گی سلام....این سه سال کدوم گوری بودی؟هان؟....نگفتی مامان بابات چی کار می کنن؟....یعنی انقدر مغزت تهی شده؟توی این مدت فک نکردی؟حتی واسه یه ساعتم شده بود بشینی فک کنی...اصلا همه به کنار....به اون شوهرت....حتی واسه طلاقم اقدام نکردی؟تو...تو....هیچی دیگه نگفت با عجله رفت....همونطور زل زده بودم به جایی که دیگه مهرداد نبود...دوباره یاد شوهرم...یاد همه ی بدبختیام...کاش برنمی گشتم...پشیمان شدم مثل بیشتر مواقع...با پریشونی سوار آسانشور شدم...کاش اصلا واسه انتخاب رشته تهرانو نمی زدم...کاش همون شیراز می موندم...همش تقصیر آقای دکتر بود که می پفت بالاخره که واسه ی همیشه نمی تونم توی خفا زندگی کنم...ازش قول گرفته بودم به کسی نگه من برگشتم...به هیچ کس...هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نبود....یه اینترن کنارم توی آسانسور بود هرچی نگاهش کردم نشناختمش...بایدم نمی شناختمش!هرچی کردم یادم نیومد بخش نورولوژی طبقه ی چندم بود._ببخشید خانوم دکتر بخش اعصاب طبقه ی چندمه...؟دختر سرشو به سمتم گرفت..خستگی از سروصورتش می بارید._طبقه ی سوم..._واسه ثبت نام باید بریم کجا؟چندلحظه موشکافانه صورتمو کاوش کرد:رزیدنت جدید هستین؟لبخندی زدمو گفتم:آره...تازه رزیدنتی قبول شدم...البته خودمم دانشجوی اینجا بودم اما واسه مدتی رفتم شیراز...چاپلوسانه لبخندی زدوگفت:وای...پس ماه بعد شما میشید رزیدنتم...از ...

  • رمان آیین من (1)

    قسمت اول رمان آیینبه او نگاه کردم.چشمهاش درست مثل دو تکه یخ شده بود.گاهی سایش دندانهایش روی هم رو حس می کردم...مامان شهلا؛مادرش به سمتش رفت و آرام کنار گوشش چیزی گفت که باعث شد چند لحظه چشمهاش رو ببنده بعد هم به زور لبخندی بزنه..._عاقد اومد...!مامان خودم بود که این را گفت و بعد هم کنار من اومد روی صندلی نشست...زیر چشمی نگاش کردم...حالش خوب نبود...خیلی آرام گفتم:آئین حالت خوبه؟جوابی نداد مثل همیشه و من هم مثل همیشه پشیمان شدم...می دونستم که باز هم داره به اون دختر فکر می کنه...دختری که به قول مامان شهلا قبلها مجنونش بوده و طفلک نمی دانست آئین هنوز هم مجنونه...مجنون آن دختر...من هم چه قدر ساده خودم رو داشتم قربانی می کردم به قول مهرداد بعضی آدما واسه قربانی شدن به دنیا میان...داشت درد می کشید کاش انقدر مغرور نبود و میزد زیر گریه تا کمی خالی بشه...بعضی مواقع تقصیرو میندازم گردن خودم که چرا حاضر شدم برم ببینمش البته قبلا داخل بیمارستان دیده بودمش و حتی حدس نمی زدم که مامان اون منو خواستگاری کرده باشه اصلا نمی دونستم مامان شهین مامان اونه...بعضی مواقع تقصیرو میندازم گردن مامان که چرا رفت بیمارستان واسه عیادت خاله و بعدهم صحبت رو با مامان شهین که اونجا سوپر وایزره باز کرد و گفت که دخترشم دانشجوی پزشکیه...بعضی موقعها هم تقصیرو میندازم گردن خود آئین که چرا می خواد منو بدبخت کنه...مگه گناهم چی بوده که مامانش دوس داره من عروسش باشم نه اون دختره...سقلمه ای که مامان به پهلویم زد منو از فکروخیال بیرون آورد...به مامان نگاه کردم...دیر لب گفت :بله رو بگو...به آئین نگاه کردم...آرام به آئین گفتم:تقصیر خودته..._بعله....صدای جیغ و فریاد از هر طرف می آمد...عاقد رفتو صدای بلند آهنگ...چه قد منو دوس داری یه ذره یا بیشترقد همه عاشقا یا ازونا کمترچه قد منو دوس داریچه قد منو دوس دارییه عالمهیه عالمه خیلی کمهبگو دوست دارم بیشتر از همه...++++++++++++++++نفس بلندی کشیدم و گفتم :وای مغزم ترکید...تو سرت درد نگرفت؟بازم پشیمان شدم...از اول تا آخر آئین داشت زجر می کشدو من دارم می گم:سرت درد نگرفت؟در ماشین رو واسم باز نکرد خودم باز کردم و داخل ماشین نشستم...آینه ی ماشین رو تنطیم کرد...از بی محلیهاش اعصابم خورد شد باید یک جور خالی می شدم..._آخی...بمیرم برات...اشکال نداره وقتی رفتی خونه یه دل سیر گریه کن...دلم میسوزه برات...باید یه عمر منو تحمل کنی تو الان 28 سالته لا اقل42 سال دیگه مجبوری منو تحمل کنی...وای ...وحشتناکه...اون دختره هم که مطمدنا عین خیالش نیست ...واقعا زندگی خیلی بده...داد زد:میشه خفه شی؟_چرا که نه...فقط یه چیز دیگه...اگه دیگه باهات حرف نمیزنه میتونم باهاش صحبت کنم. بگم ...

  • آیین من (3)

    آیین من (3)

    حالا این فرشته ی نجات کیه؟از بچه های خودمونه...بهش لبخندی زدم و گفتم:درست روبه روته...کنار دکتر شیخی...چند لحظه ماتش برد بعد گفت:دروغ می گی؟...یعنی دکترآزادی..._اهوم..._می شناسمش که...پسر دکتر آزادی،اتند داخلیه دیگه؟_آره..._خوبه...فک نمیکردم انقدر خر باشه که تو رو...واستادمو با غضب نگاش کردم.هردو تو چش هم خیره شدیم،چند دقیقه بعدش با هم زدیم زیر خنده._رزیدنته؟_آره...رزیدنته سال دو...ارولوژی....راستی خانوم صدیقو میشناسی که؟_سوپروایزره؟_آره...مامانشه..._خوب کسیو تور زدی...هم ارولوژیتو راحت پاس می کنی...هم توی بخشا راحتی...یه چیزی ته صداش بود که ناراحتم می کرد.نمی فهمیدم چیه._تو هم دیگه به فکر باش،داری پیر...حرفم تموم نشده بود که چیزی از پشت روم آوار شد...نزدیک بود بیفتم که به روپوش مهرداد چنگ انداختم.منو مهرداد همزمان به پشت برگشتیم.شادی بود...خودشو به مظلومیت زد و گفت:وای چه هوایی!چند ثانیه با خشونت بهش خیره شدم.._اِ...خب خواستم یه کم بخندی..._کوفتو بخندی.._آقای دکتر من چند لحظه این دراکولا رو ازتون غرض می گیرم.در همون حال به اخم پیشونیم اشاره کرد.مهلت نداد و منو به سمت دیگه ای کشوند._وایییییییییی...........سمانه...ؠ ?دبخت شدم....بگو با کی همگروهمبا کی؟_همایون...ای خدا...اینم شانسه...فک کن...منو همایونو نسرینو کاوه با همیمزدم زیر خنده:آی بمیرم برات...پس بگو سر مورنینگا، شما میدون نبرد دارین؟_رو آب بخندی...ادای گریه کردنو در آورد و بعد یهو جدی شد و گفت:اما ..آئین چی؟حتما سر مورنینگ بهت میرسونه اگه اتندا ازت سئوال بپرسن...ای کوفتت بشه_زهی خیال باطل...با موشکافی تو چشام خیره شد:چرا هیچ وقت ازش تعریف نمی کنی؟...سمانه نکنه ...ببینم...باهم خوبین؟...باید بحثو عوض می کردم .نمی خواستم چیزی بفهمه._آره بابا...توهم چه فکرایی می کنی...حالا بگو من با کی یه گروه افتادم...با پانیذو روناکو علی.وای از این پانیذ از همون اولم مشکل داشتم.دختره ی حال به هم زن.حالا که فهمیده ازدواج کردم انگار هووی اون شدم.سر مورنینگ انگار داشتن دارش میزدن...احمق....++++++++++از حموم که اومدم بیرون یه دفه دلم هوای کیک خونگی کرد.از همونا که قبلنا با مامان درست می کردم.یه لباس داشتم که مامان روزای قبل از ازدواجم خریده بود برام.یه پیراهن بدون آستین بود که یقه ی گرد داشت.جنسش حریر بود و بلندیش تا رو زانوم بود.تاکمر تنگ بود از کمر به بعد گشاد می شد. رنگشم مخلوط بود از قرمز و صورتیو بنفشو این طیف رنگ.برای اولین بار تنش کردم خیلی خوشم اومد.موهامو خرگوشی بستم.شبیه بچه دبستانیا شده بودم.یه کوچولو رژ قرمزم زدم._پیش به سوی آشپزخونه ی خوکشل خودم...بدو بدو رفتم آشپزخونه و وسایل کیکو آماده کردم.+++++++++++نیم ساعتی ...

  • آیین من (4)

    وارد خونه شدم آیین هنوز نیومده بود . تصمیم گرفتم تا بیا به خودم برسم اون که به من توجهی نداشت حداقل اینجوری خودمو خالی می کردم . خونه رو یه کم مرتب کردم و سالاد الویه درست کردم . یکی از لباسای خوشملم رو پوشیدم . یه تاپ دکلته ی قرمز با دامن مشکی تنگ که تا زیر زانوم بود .یه رژ قرمز هم به لبم مالیدم با خط چشم دور چشام . واقعا خوشگل شده بودم . به قول مامان آیین خوشگل که هستم خوشگل تر شده بودم . با این تفکر غم بزرگی چهره ام را گرفت چی مشد یه بار هم آیین اینجوری بهم می گفت یا ازم تعریف می کرد یا مثلا بغلم می کرد . پوزخندی زدم و گفتم : همیشه تخیلات زیبا هستن ...ولی مشکل اینجاست که خیلی از باور دورند . نگاهی دیگه تو اینه کردم تو این حین که داشتم از اطاق خارج می شدم آیین هم کلید رو چرخاند و وارد خونه شد . سرش پایین بود و گویی عصبانی ... سلام دادم سر به زیر جواب سلامم رو داد سرش رو بلند کرد که به سمت اتاقش بره نگاهش به من افتاد نگاهی با تعجب و مبهم . ولی هیچی نگفت از درون داشتم آتیش می گرفتم . رفت یه دوش گرفت تناه کاری که کردم رفتم آشپزخونه میز شامو چیدم تو این حین هم همش بغضم رو می خوردم احساس بدی داشتم الان حتما اگه آتوسا جونش بود کلی قربون صدقه ی رفت و تعریف می کرد اما بیچاره من ... نمی خواستم بفهمه بهم برخورده می خواستم بی تفاوت جلوه کنم گرچه از درون می سوختم ... . آیین از حموم اومد بی توجه سمت اتاق رفت که لباسش رو عوض کرد منم بعد از 10 دقیقه رفتم صداش بزنم که بیاد واسه شام ... درو اتاقو زدم صدایی نیومد وارد اتاق شدم با شلوار رو تخت دراز کشیده بود و و دستاش زیر سرش حلقه بود . بالاتنه اش لخت بود . دلم لرزید چه هیکل موزون و چه عضله هایی داشت دلم ضعف رفت اگه واقعا منو دوست داشت چقدر عالی بود و من چقدر خوشبخت بودم اونوقت الان می رفتم و با بوسه بیدارش می کردم اونم منو می بوسید و می رفتیم شام می خوردیم ... باز رفتم تو فاز خیالات ... قدمی به سمتش برداشتم :: آیین ... آیین جلوتر رفتم به خودم جرئت دادم و دستم رو رو سینه اش گذاشتم و تکون دادم .. آیین چشماشو باز کرد و نگاهم کرد ... اولش یه لبخند زد که خودم تعجب کردم پیش خودم گفته حتما منو با آتی جوتش اشتباه گرفته لعنت به تو آتوسا که همیشه جلو چشممی ... بعد جدی شد و گفت : چیکارم داری شونه بالا انداختم : شام حاضره بیا بخور ... گفت : نمی خورم .. داشتم دیگه سکته می کردم گفتم : به درک و از اتاق رفتم بیرون . حوصله ی هیچ کاری نداشتم و تو آشپزخونه شروع کردم به جمع کردن میز که اومد تو آشپزخونه نگاه موذیانه ای کرد و گفت : چرا خودت نخوردی پیش خودم گفتم : پر رو فکر کرده بدون اون از گلوم پایین نمیره البته همین طورم بود نمی خواستم اون بفهمه ...

  • آیین من (12)

    حالم خرابتر از اونی بود که فکر می کردم....هر چی مامان اصرار کرد شب بمونیم قبول نکردم و از سامان خواستم مارو به خونه برسونه...وقتی سها رو روی تختش گذاشتم اشکام روی گونه ام روون شد....باورش برام سخت بود....اگر سها به آئین دل می بست و از پیش من می رفت چی؟تنها چیزی که از گذشته برام مونده بود سها بود!نمی دونستم باید چیکار کنم حتی نمی دونستم باید کاری بکنم یا نه!از پنجره به بیرون خیره شدم...بارون نم نمی شروع شده بود...دلم هوای قدم زدن زیربارون رو داشت...مانتوم رو از جالباسی برداشتم و پوشیدم.کلید را هم از روی میز برداشتم.سرکی به اتاق سها کشیدم ... مثل یک فرشته ی کوچک روی تختش خوابیده بود پتوش رو روش مرتب کردم و از خونه خارج شدم....چشمای منم پابه پای ابرهای آسمون می بارید.......نمی دونم چقدر گذشت یا چقدر زیر بارون قدم زدم وقتی به خودم اومدم که کاملا از منطقه ی خودمون خارج شده بودم!نمی دونستم ساعت چنده پولی هم همراهم نیاورده بودم تا بتونم با تاکسی برگردم.مجبور بودم مسیر اومده رو پیاده برگردم.لباسام خیس از بارون بود و نسیمی که می وزید باعث میشد احساس سرما کنم....وقتی رسیدم جلوی در خونه اذان صبح داشت پخش می شد...دلم یه جوری شده بود....یه حس آرامشی به روحم حاکم شده بود...بارون روحم و جسمم رو همزمان شسته بود!!!در اتاق سها رو باز کردم به صورت زیباش خیره شدم.هنوز خواب بود...همون طور که نماز صبحم رو می خوندم نمی دونم کی سر سجاده خوابم برد...با تکون دستی چشم باز کردم.سهای کوچیکم بود که با مهربونی داشت نگاهم می کرد:-سلام مامانی...چرا اینقدر می خوابی؟دستش را زده بود به کمرش و حالا ایستاده نگاهم می کرد!نیم خیز شدم و بغلش کردم و صورتش رو غرق بوسه کردم.سها بزرگترین لطف خدا بود که شامل حالم شده بود.شاید اگر سها نبود خیلی زود کم آورده بودم...کمی باهاش بازی کردم و خندیدیم.از روی سجاده بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم.ساعت 7 بود.باید سریعتر اماده می شدم و خودم رو می رسوندم به بیمارستان.امروز اولین روز شیفتم بود!خدارو شکر کردم که سها رو زود خوابوندم و صبح زود بیدار شد ... برام خوب نبود که روز اول کار دیر برسم.یه بوسه ی محکم از گونه ی سها برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم و میز صبحانه رو چیدم.***************اول سها رو به مهد رسوندم و بعد خودم به سمت بیمارستان رفتم.هنوز تحت تاثیر قدم زدن دیشب حال خوبی داشتم و خنده روی لبام بود.وارد سالن بیمارستان شدم.شادی کنار بخش پرستاری ایستاده بود و با یکی از پرستارا صحبت می کردم رفتم جلو و از پشت دستم رو گذاشتم روی چشماش.با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:-خوش اومدی سمانه!حتی بیمارستان هم بی تو صفایی نداشت!پرستاری که طرف صحبت شادی بود حالا ...