دانلود تیتراژ برنامه عطر انتظار
تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی
دانلود فایل صوتی با کلیک روی کلمه دانلود ا زیر دانلود به طاها به یاسین به معراج احمد،به قدر و به کوثر به رضوان و طوبی،به وحی الهی به قرآن جاری،به تورات موسی و انجیل عیسیبسی پادشاهی کنم در گدایی،چو باشم گدای گدایان زهرا... چه شبها که زهرا دعا کرده تا ما، همه شیعه گردیم و بی تاب مولا،غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما،مسیرت مشخص، امیرت مشخص، مکن دل دل ای دل بزن دل به دریا... که دنیا، که دنیا، که دنیا به خسران عقبی نیارزد، به دوری ز اولاد زهرا نیارزد،و این زندگانی فانی، جوانی، خوشی های امروز و اینجابه افسوس بسیار فردا نیارزداگر عاشقانه هوادار یاریاگر مخلصانه گرفتار یاریاگر آبرو میگذاری به پایشیقینا یقینا خریدار یاری...
دانلود تیتراژ برنامه جشنواره سریال های دفاع مقدس با صدای رضا یزدانی
با موضوع بهترین سریال دفاع مقدس از نگاه مردم...تیتراژ جشنواره برترین سریال های دفاع مقدس...با صدای رضا یزدانی...دانلود کلیپ تصویری تیتراژ برنامه جشنواره برترین سریال های دفاع مقدس با صدای رضا یزدانی با لینک مستقیم...حجم : 19 مگفرمت : flvدانلود
دانلود آهنگ تيتراژ جشن رمضان 91
دانلود آهنگ تیتراژ جشن رمضان سال 91...با صدای محمد مهدی علیزاده...از شبکه تهران...حجم : 2.3 مگفرمت : mp3دانلود
رمان عطر نفس های تو (قسمت یازدهم)
سال نو آغاز شد طبق مراسم خانوادگی ٬ قبل از تحویل سال نو پدر با کوزه ای سفالی از خانه خارج شد و کوزه را در مقابل در شکست . این کار به نظرش شگون داشت و می گفت یعنی غم های پارسال را در کوزه می ریزیم . از خانه بیرون می اندازیم . همه دور هم جمع بودیم . طبق معمول بعد از تحویل سال نو ٬ پدر لای قرآن را گشود و بعد از خواندن سوره ای از ان ٬ برای شگون سال اولین عیدی را از پول هایی که لای قرآن گذاشته بود به من داد . بعد هم رویم را بوسید و در حقم دعا ی خیر کرد . مادر هم به نوبه ی خود این کار پدر را تکرار کرد . نوبت به مهتا رسید . آقاجان در حالی که پریا را در آغوش می گرفت ٬ دستبندی طلا از جیبش بیرون ةورد و در دستان کوچک نوه اش جای داد . بعد هم روی او را بوسید . مهتا خم شد تا دست آقاجان را ببوسد . آقا جان دستی به سر مهتا کشید و مانع این کار شد ٬ و بعد از این که در حق مهتا و فرزندش دعای خیر کرد گفت : عزیزم ناصرخان کجاست ؟ در این موقع عید باید در خانه می بود . مهتا رنگ از رویش پرید و گفت : آقاجان امروز کارش زیاد بود . شما نگران نباشید ٬ حتما می آید . این حرف را طوری ادا کرد که همه اضزراب را در چهره اش خواندیم . پدر کمی با تاثر گفت : از ناصر بعید است . تازگی ها اصلا او را نمی بینم . چه می دانم . شاید واقعا سرش شلوغ است . امیدوارم حرفش راست باشد . مهتا نکند عضو گروه های سیاسی شده ؟ مهتا به گریه افتاد : خدا نکند آقاجان . مادر شانه های او را گرفت و رویش را بوسید و گفت : گریه نکن . در این ساعت عزیز شگون نداره .سپس به پدر چشم غره ای رفت که حرفش را ادامه ندهد . پدر گفت : اینها همه حدس است خیالت راحت باشد . من دنبال این جریان را می گیرمم و ته و توی قضیه را در می آورم . اگر زبانم لال چنین بود ٬ قبل از این که موضوع لو برود و مسئله ای پیش بیاید ٬ خودم جلویش را می گیرم . مهتا سر تکان داد و آرام شد . بعد از ساعتی ناصرخان به خانه آمد . بی خوابی پای چشمش را سیاه کرده بود . پدر را بوسید و سال نو را به همه تبریک گفت ٬ و سپس افزود :این روز ها سفارت خیلی شلوغ است . آقاجان کسی نبود که به اوراق سال رسیدگی کند ٬ مجبور شدم بمانم . مرا ببخشید . بعد پریا را در آغوش گرفت و دست در جیبش کرد و النگویی کوچک به دست او کرد به رسم عیدی سینه ریزی از طلا به مهتا داد و یک جفت گوشواره ی یزدی هم به من . آن شب همگی شب خوشی را سپری کردیم . فصل ۱۵ سفره ی عقدم را چیدند . ویدا به سلیقه ی خودش اتاق را آراست . از زمانی که همدیگر را دیده بودیم ٬ هیچ حرفی از ماکان به زبان نیاورده بود . می دانستم از من دلخور است اما چه می شد کرد ٬ من مجبور به این ازدواج شده بودم . یک بار دیگر نصف شهر تهران به خانه مان آمدند . آرایشگری ...
رمان اشک لیلی (قسمت دوم)
گویا یک لحظه تمام وجودش مورد تهاجم یک زلزله مهیب قرار گرفت. بدنش می لرزید . اشک ها سریع تر از قبل بیرون می ریختند. مانی با دیدن حال اوهول شد و گفت:ببخشید لیلی جان، نمی خواستم ناراحتت کنم. و با دستپاچگی اشک های او را پاک می کرد اما صورت او بلا فاصله دوباره خیس میشد. – گریه نکن برات خوب نیست. همه اش تقصیر منه، انقدر احمقم که اصلا نمی فهمم با یه مریض که تازه از زیر دستگاه دیالیز بیرون اومده چطور رفتار کنم. تو رو خدا گریه نکن، ببخشید، لیلی تو رو خدا ببخشید. او نمی دانست اشک لیلی اشک غم نیست بلکه اشک شوقی غیر قابل وصف است. در حالی که واقعا ترسیده بود از ماشین پیاده شد و بسوی بیمارستان دوید. چند لحظه سکوت و تنهایی برای لیلی فرصتی ایجاد کرد تا آن حرف های دور از انتظار را در ذهنش تجزیه و تحلیل کند. او با یک لیوان آب برگشت و با عجله سوار ماشین شد.لیوان را به لب های او نزدیک کرد و گفت:بخور. لیلی چند جرعه نوشید و سپس با همان شرم همیشگی سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. مانی نفس راحتی کشید و به عقب تکیه داد و گفت: وقتی فهمیدم دانشگاه شیراز قبول شدم آرزو کردم ای کاش هرگز قبول نمیشدم. آخه... آخه دوری از تو برام سخته. لیلی به رو به رو نگاه می کرد اما سراپا گوش شده بود و حرف های او را می بلعید. – من می دونم اونی که تو گلدون کنار پنجره گل می ذاره تویی، می دونم اونی که بعضی وقتا می یاد و اتاقم رو مرتب میکنه تویی چون عطر تنت رو خوب می شناسم. آخه من خیلی ساله که با این عطر زنده ام و نفس می کشم ولی آخه چرا؟ چرا انقدر ساکتی و حرف نمی زنی؟من هر ترفندی زدم بلکه از زیر زبونت حرف بکشم نشده. جلوی چشمت با دخترا گرم گرفتم شاید صدات در بیاد اما نشد. سعی کردم بهت نزدیک بشم و مثل بقیه سر شوخی و خنده رو باز کنم اونم نشد، این آخریام دیگه می خواستم مثل خودت سکوت کنم که دیدی طاقتش رو نداشتم، من به اندازه ی تو صبور نیستم . مانی سکوت کرد و به نیم رخ او خیره شد اما او همچنان ساکت بود و به روبه رو نگاه می کرد. مانی آرام انگشتان او را نوازش کرد. لیلی تکانی خورد و برگشت. نگاهشان در هم گره خورد. مانی لبخند گرم به صورتش پاشید و او با ناباوری گفت:دلم نمیخواد بهم ترحم بشه. لبخند از روی لبهای او پر کشید.با ناراحتی آهی کشید وگفت: حدس می زدنم این حرفو بشنوم ولی باشه حرفی نیست اگه تو اینطور فکر می کنی من نمی تونم چیزی رو بهت ثابت کنم آخه راه دیگه ای جز اعتراف بلد نبودم. ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال فشرد. ماشین از جا کنده شد. لیلی مردد و بغض کرده به بیرون خیره شد.تا وقتی رسیدند هیچ کدام حرفی نزدند. در حال پیاده شدن بود که مانی ملتمسانه گفت: به حرفام فکر ...
رمان عطر نفس های تو (قسمت شانزدهم)
از ماکان خبری داری ؟ هنوز هم به آقاجان سر می زند ؟ مهتا کمی ناراحت شد و گفت : تو هنوز ماکان را فراموش نکردی ؟ چرا مهتا جان فراموشش کردم اما کنجکاو شدم . خب ماکان ارتقا درجه یافته و سرهنگ دوم شده . فعلا هم مقیم تهران است عر چند وقت می آید اینجا اما نه مثل سابق . ازدواج نکرده ؟ نه چرا می پرسی ؟ همینطوری غرضی نداشتم . خب بگذریم . راستی ٬ بگو از بچه چه خبر ؟ دیگر دو سال می گذرد و فکر می کنم زمان بچه دار شدنتان باشد . هرچه خدا بخواهد مهتا .همان می شود . شاید به همین زودی ها دست به کار شویم . این مسئله را ساده نگیر . نگذار پشت سرت حرف باشد . من که بد تو را نمی خواهم . دم عصر با مهتا پیش بقیه رفتیم . همه در حال طرف میوه و چای بودند . کنار پدر نشستیم . پدر اوضاع تهران چطوره ؟ هنوز مثل سابق است ؟ آه بله عزیزم . مثل سابق مردم ناراضی اند . فقر و گرسنگی امان آنها را بریده . پدر از حسن خان چه خبر ؟ کمی مکث کرد و گفت : راستی به تو نگفتم که ویدا مقیم پاریس شده است . جدا ؟ یعنی به ایران نمی آید ؟ نه مثل سابق . شاید هر چند سالی سری بزند . حالا حسن خان و همسرش می خواهند به دیدار ویدا بروند . آنها امیدوارند روزی دخترشان از ماندن در آنجا صرف نظر کند و به ایران بازگردد ولی من که بعید می دونم . غروب دایی خشایار و خانواده اش عازم رفتن شدند . سروناز اصرار کرد : دیباجان بیا امشب بریم خانه ی ما . موافقت نمودم . فرصت خوبی برای صحبت با دایی خشایار بود . موقع رفتن آماده مادر زیر گوشم زمزمه کرد : اگر تونستی فردا زود بیا . خیلی دلم برایت تنگ شده . با خنده گفتم : قرار نیست که فقط شب را خانه ی پدر شوهر بخوابم . اگر فردا دیدید ظهر نیامدم بدانید ناهار را می مانم و عصر می آیم . سوار ماشین دایی شدیم و راه خانه ی آنها را پیش گرفتیم . خب دایی جان چه خبر از نیشابور و احمد ما ؟ انشاالله که با هم خوش وخذم هستید ؟ با اکراه گفتم : احمدخان خوب است . مهوش خانم از صندلی جلو رو برگرداند و با نگاهی معنی دار گفت : دیبا می دانی صنوبر حامله است ؟ مبارک است زن دایی . ماه آخر است . بچه ام بیچاره می خواست به دیدارتان بیاید اما از بس حالش خراب بود نتوانست . حتما فردا به خانه ی ما می آید و سری به تو می زند زن دایی دائما مرا سوال پیچ می کرد . انگار شک کرده بود . اما من ظفره می رفتم و دلم می خواست فقط با دایی راجع به احمد صحبت کنم . میز شام را در وسط حیاط چیدند . بعد از شام سرناز رفت که بخوابد . دایی سیگاری آتش زد و کنار استخر نشست . زن دایی در حال جمع کردن میز مرا برانداز کرد و لب به سخن گشود : دیبا راستی تو و احمد انگار قصد ندارید بچه دار شوید . از حرف بی شرمانه اش در حضور دایی یکه خوردم . نه زن دایی ...
رمان عطر نفس های تو (قسمت سی و دوم)
تمام شب را به رفتار ماکان و گفته هایش فکر کردم . چرا نسبت به من که گناهی مرتکب نشده بودم ٬ بی گذشت عمل کرده بود ؟مگر او دوازده سال پیش قلب و روح مرا به تمسخر نگرفته بود ؟ اما من او را بخشیده و دوباره عاشقش شده بودم . خدایا حالا چرا او در مورد من این طور خشک و بدون هیچ گونه لطفی قضاوت می کرد . صبح روز بعد زودتر از همیشه به آموزشگاه رفتم . در دل خدا خدا می کردم که آقای پژوهش آمده باشد . جلو در آموزشگاه ایستادم و دوباره حرف هایی را مه باید به او می زدم پیش خود مرور کردم . با شهامت گام اول را برداشتم . در دفتر نیمه باز بود . داخل را نگریستم . موقعیت مناسب بود ٬ زیرا کسی جز او در دفتر نبود . پس به راحتی می توانستم حرف هایم را بزنم . وارد شدم . مثل همیشه پشت میز نشسته بود و سرگرم مطالعه بود . با دیدنم از جا برخاست ٬ کتابش را بست و با خنده سلام کرد . به سردی پاسخش را دادم ! به طوری که خنده روی لب هایش محو شد .اجازه ی نشستن گرفتم و رو به رویش نشستم٬ بدون هیچ کلامی . شروع به صحبت کرد : چه خوب ! انگار شما هم امروز زود تر آمده اید . بله زود تر آمدم که برای همیشه با شما و تدریس در آموزشگاه خداحافظی کنم . با تعجب مرا برانداز کرد .از این که توانسته بودم حرفم را صریح و بی پرده عنوان کنم ٬ نفس راحتی کشیدم . چه گفتید ؟ منظورتان را متوجه نمی شوم . برای چه می خواهید از این جا بروید خانم زندی ؟ به خاطر این که خود شما خواستید . چشمانش پر از اشک شد . سرش را به زیر افکند و به اوراقی که روی میز بود نگریست . بعد از لحظه ای سر بلند کرد و گفت : من باعث شدم ؟ چرا ؟ می دانید بودن شما در این محیط چه کمکی به ماست ؟ آمدن شما پیشرفت ما در ارتقای سطح دانش بچه ها در پایه ی اول خیلی چشمگیر بوده . بله می دانم. ولی دیگر بس است . خانم زندی واضح تر صحبت کنید . آقای پژوهش من یک بار به شما گفتم که اگر می خواهید مثل دو همکار در کنار هم کار کنیم ٬ لظفا دیگر مسئله ی خواستگاری را عنوان نکنید . اما شما درک نکردید و بدون ملاحظه ی حال من و خواسته ام این مسئله را مطرح کردید . مگر به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم ؟ دیروز سرهنگ پیغامتان را به من رساند و من امروز جواب قطعی خودم را اعلام می کنم . فکر می کنم بودنم در این محیط دیگر جایز نیست . به همین دلیل آمده ام استعفا بدم . از جا برخاست و مقابلم ایستاد : خواهش می کنم دیبا خانم این قدر سنگدل نباشید . من به شما علاقه مندم . مرا ببخشید که فرصت زیادی ندادم تا فکر کنید . اما راضی نیستم ما را برای همیشه ترک کنید . آقای پژوهش من نیاز به فرصت ندارم . تصمیم قطعی خود را گرفته ام . از امروز دیگر در اینجا تدریس نمی کنم . نه در این جا و نه در هیچ ...
رمان عطر نفس های تو (قسمت ششم)
زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد . و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد . در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم . ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه می داد . نگاهش دائما به نقطه ای خیره بود . انگار او هم از طعم تلخ جدایی مان در بدو آشنایی بیزار بود . او را جلوی اداره ی امنیه پیاده کردیم . برای آخرین بار نگاهمان در هم گره خورد . از شدت تاثر قطره اشکی بر گونه ام نشست که فقط ماکان ان را دید . در راه بازگشت به شمیران ناصرخان و مهتا هرچه سر به سرم می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ٬ سر درد را بهانه کردم و پاسخی به شوخی هایشان ندادم . اول غروب به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان صدای دایه از پشت در مرا به خود آورد . دیبا خانم ٬ بیایید شام حاضر است . - میل ندارم . لطفا مزاحمم نشوید . دایه به آرامی وارد اتاق شد . چرا مادر ؟ می خواهی آقاجانت را عصبانی کنی ؟ طود بیا تا مادرت نیامده . بلند شدم. دایه از دیدن چشمان پف آلودم پی برد که گریه کرده ام . وحشت زده پرسید : مادر گریه کرده ای ؟ با ترس گفتم : نه دایه سرم درد می کنه . انگار بعد از ماشین سواری حالم اصلا خوب نیست . دایه از اتاق خارج شد . با رفتنش از جا برخاستم و آماده شدم . نمی خواستم کسی بویی ببرد . سر سفره ی شام احمد هم حاضر بود . نمی دانم چرا از حضورش و نگاه های بی شرمانه اش چندشم می شد . خواب شب قبلم نیز به این تنفر دامن می زد . هر وقت سر بلند می کردم او می را می دیدم که زل زده و به چشمانم می نگرد . از فرط عصبانیت بلند شدم و روی صندلی پشت مرد ها نشستم . می خواستم از دید آن نگاه های بی شرمانه دور باشم . ناگهان مادر گفت : دیبا چرا شام نخوردی ؟ مگر گرسنه نیستی ؟ با سر پاسخ دادم : نه گرسنه ام نیست . پدر خندید و گفت : تو که عاشق کلم پلوی شیرازی هستی . چرا امشب لب به غذا نزدی ؟ از حرف پدر و شنیدن نام شیراز بغضی در گلویم لانه کرد . به آرامی گفتم : آقا جان سرم گیج می رود . ماشین مرا گرفته . پدر خنده ای کرد و لیوان دوغ را روی میز گذاشت . ماشین خریدن ما هم دردسر شده . دادما دختر گلم سرش گیج می رود . البته خوب می شود . هنوز عادت نداری . قرار شد به سلیقه مهتا برای هدیه ی دم راهی ویدا شالی قلاب بافی شده تهیه کنم که در فصل زمستان هر وقت آن را روی شانه اش می اندازد ٬ مرا به خاطر آورد . مهتا شال را به رنگ سوسنی ملایم بافت و عصر یکی از آخرین روز هایی که ویدا عازم رفتن بود ٬ همراه مادر و مهتا به منزل حسن خان رفتیم . ما را به اتاق مخصوص مهمانان راهنمایی کردند . مادر ...
آهنگ تیتراژ برنامه دیدنیها
نواهاي ماندگار و خاطره انگيز شصت شبهای یکشنبه هر هفته منتظر این برنامه جالب و دیدنی در زمان خود با اجرای زیبای جلال مقامی بودیم به یاد اون روزها می شنویم