دانلودرمان تدریس خصوصی

  • دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

    لینک موبایل لینک pdf لینک تبلت/آیفون/آیپد



  • رمان رمان واحد روبرويى 1

    امروزم مثل هر روز .. باز کلاسم تموم شدو باید برگردم خونه.. خونه ای که هیچ کس توش منتظرم نیست .. فقط منم و تنهایی.. سال هاست تنها شدم.. همون موقع که اون فاجعه رخ داد.. همون سحری که منم مثل خیلی از بچه های شهرمون ، بی سرپرست شدم.. تازه موقعیت من بهتر بود .. از آب و گل در اومده بودم.. دانشجو بودم.. اونم دانشگاه دولتی تهران ! شایدم از بد شانسیم بود که مثل زهرای عزیزم ، تو شهر خودمون قبول نشدم ، تا منم مثل اونو خواهرو برادرمو بقیه ی هم کلاسی هام بمیرم .. شاید بخت با من یار نبود که همراه پدرو مادرم نرفتم .. موندمو تبعید دنیا شدم.. تبعید این دنیای مزخرف.. بدون هیچ کس.. حتی یک فامیل.. فقط منم و خدای من ! خدای مهربونم که مصلحت دید من بمونمو زندگی کنم .. شاید تنهایی قسمتم بوده و از ازل تو برنامه ی زندگیم بوده.. وارد آپارتمان یا بهتر بگم ، برج ده طبقه ی اجاره ایم میشم.. از در لابی وارد میشمو به مش سلیمون سلام میکنم.. با خوش رویی جوابمو میده .. جلوی آسانسور می ایستم.. باز تو طبقهی هفتم مونده ! با نوک کفشم ، به زمین ضربه میزنم.. صدای ملودی آسانسور شنیده میشه .. سرمو بلند میکنم.. همزمان ، آسانسور توقف میکنه و درش باز میشه.. دختر خوش پوش و زیبایی از درش بیرون میاد.. اونقدر زیبا هست که محو زیباییش بشمو یادم بره باید وارد آسانسور بشم.. چشم های سبزشو به صورتم میدوزه و با لبخند پر عشوه ای نگاه ازم میگیره.. همنوز نگاهم خیره به اون دختره.. چرخیده و پشتش به منه.. به مانتوی قرمز و شال و شلوار سفیدش نگاه میکنم.. خیلی خوش پوشه.. چند قدم ازم دور شده ... ولی هنوز ، بوی عطر خوبش به مشامم میرسه.. بوی عطرش عالیه ! با لبخند چشمهامو میبندمو نفس عمیقی میکشم.. با شنیدن صدای در آسانسور که در حال بسته شدنه ، چشمهام باز میشه و به سرعت دستمو جلوی چشمی آسانسور میگیرم تا درش بسته نشه.. وارد آسانسور میشمو دکمه ی طبقه ی هفتمو میزنم .. تو آینه ی آسانسور به خودم نگاه میکنم..به چشم های قهوه ای خسته ام !به صورت بی حالم !به ابروهای پر و بهم ریخته ام !به لباس های معمولی و ساده ام..به کفش طبی قهوه ای رنگم !همه ی اینها یادآور روز پر کارم بوده !به طبقه ی هفتم میرسم..وارد سالنی میشم که متشکل از دوتا واحده !دوتا واحد روبروی هم !دو تا در قهوه ای سوخته !دری تیره تر از چشمهای من !کلیدمو از کیفم بیرون میارم..با چرخش کلید تو قفل ، در واحد روبرویی باز میشه..همسایه ی روبرویی ، با تاپ و شلوارکی زیر زانو میاد جلوی در !دست به سینه نگاهم میکنه و لبخند منظور داری میزنه !چشمهای سبزش از همیشه بیشتر میدرخشه !لبخند کجش ، شبیه پوزخنده !با نگاهش ، سر تا پامو زیر نظر میگیره !زیر لب سلام میکنم که با روی باز جوابمو میده !داخل واحد ...

  • رمان هکرقلب(9)

    *نمیدونستم باید چی بپوشم...تصمیم گرفتم پیرهن مشکی اندامی کوتاه با ساپورت بپوشم....اگه دیدم با جو اون جا هماهنگی نداره قبل از اینکه مانتوم رو در بیارم میرم بالا و با لباس اضافه ای که با خودم میبرم عوضش میکنم...مانتوم رو تنم کردم...آرایش کاملی کردم..اینبار هم ریمل زدم..بهتره بگم فقط به آرومی به مژه هام حالت دادم...دستی زیر موهام کشیدم..قصد داشتم موهام رو بالا ببندم تا چشمام کشیده تر بشه...کفش پاشنه بلندی رو از توی کمد برداشتم و بعد از اطلاع دادن به هما از خونه خارج شدم...ساع 8 شب بود...خیلی دیر کرده بودم..اوف کی حالا حوصله ی اخم و تخم این یارو رو داشت...واقعا شخصیت مزخرفی داشت...مست بودم اون روزای اول ازش خوشم اومده بود...وگرنه...پامو گذاشتم روی گاز و سرعت بیشتری گرفتم..بلاخره رسیدم.جلوی خونش پارک کردم...خدا کنه مهمون ها نیومده باشن..چون من به عنوان نامزدش حتما باید زودتر از بقیه میرسیدم...آیفون رو فشار دادم..در باز شد...سریع به سمت خونه حرکت کردم...در باز شد..اینبار به جای شهاب یکی از خدمتکار ها در رو برام باز کرد...لبخندی زد و گفت:_خوش اومدین خانم.من هم لبخندی بهش زدم...اینها هم فکر میکردن من از همون اوایل که اومدم به این خونه نامزد شهاب بودم...دلیل اینکه بی سروصدا نامزد کرده بودیم هم به خدمتکار ها گفته شد بود که بخاطر درخواست من بوده....من میخواستم تا قبل از ازدواج نامزدیمون جایی درز نکنه..یعنی این شهاب داستانی ساخته بود که من هم باورش کرده بودم...در حالیکه وارد میشدم با اضطراب گفتم:_مهمونا اومدن؟_آره خانم.یه ساعتی میشه...راهنماییتون کنم.لبم رو گاز گرفتم...این از اولین بازیمون که من خرابش کردم..._نه..ممنون.خودم میرم...نزدیک سالن رسیده بودم که صدای جدی شهاب رو شنیدم:_فکر کنم هلیا است.من میرم پیشش.صدای مردی رو شنیدم که گفت:خواهش میکنم..بفرمایین.چند تا نفس عمیق کشیدم و قبل از اینکه شهاب بیاد بیرون من با لبخندکنترل شده ای وارد سالن شدم..با دیدن من سر جاش ایستاد...چه تیپی زده بود نامرد...شلوار پارچه ای مشکی به همراه پیرهن تنگ سفید که با باز گذاشتن دکمه های بالایی عضلاتش رو بخوبی به نمایش گذاشته بود...آستین هاش رو هم به سمت بالا تا کرده بود...تو دلم خندیدم...الان همه با خودشون فکر میکردن من با داشتن همچین شوهری دیگه چی میخواستم...شهاب لبخند زیبایی زد و اومد کنارم و گونم رو بوسید که باعث شد شدیدا داغ بشم...بوسه اش کوتاه بود...با مهربونی و صد البته جدیت خاص خودش گفت:_چرا دیر کردی عزیزم؟به چشماش نگاه کردم...چیزی جز عصبانیت ندیدم...چقدر بنده خدا تاکید کرده بود که زودتر بیام...من هم لبخندی متقابل زدم و گفتم:معذرت میخوام شهاب...هما سرم رو گرم کرد..در ادامه ...

  • رمان میرم جای من اینجا نیست10

    مامان در واحد و براشون باز کرد اول از همه استاد بهرامی با یک جعبه شیرینی وارد شد و بعد مهرداد با یه دست گل از رزهای هفت رنگ که به زیبایی تزئین شده بودند، بعد از سلام و احوال پرسی با مامان و بابا دسته گل داد به من تشکر کردم و دسته گل و ازش گرفتم، تازه براندازش کردم.با اون کت و شلوار مشکی خیل برازنده شده، بوی عطرش هم که مست کننده است چقدر خوش بوِ، صورت اصلاح کرده .پیش خودم گفتم: تیپ و قیافه مورد قبول واقع شداستاد در آغوشم گرفت و در گوشم گفت:استاد_خیلی خوشگل شدی عزیزممن که از خجالت سرمو پایین انداخته بودم تا پوست سفیدم که مطمئن بودم الان قرمزشده کمتر مشخص باشه آروم تشکر کردمبعد از پذیرایی اولیه استاد شروع به حرف زدن کرد:استاد_راستش من و خدا بیامرز کیانی 25سال با هم زندگی کردیم حاصل زندگیمون هم شد مهرشاد و مهرداد، مهرشاد 2سالی هست که با دختر برادرم ازدواج کرده و الان استرالیا زندگی می کنند پسرم هم اونجا پزشک اطفالِ( بعد به مهرداد اشاره کرد)مهردادمم که با یکی از دوستاش سه سالی هست که یه کارگاه تراشکاری راه انداختن، پسر کاریِ از وقتی هم که پدر خدا بیامرزش سرطان گرفت رو پای خودش وایساده و از ما یک هزارتومنی هم نگرفتهبابا_باریک ا.. تو این دوره زمونه کم پیدا میشه جوونی که رو پای خودش بایستهاستاد_بله ، قدیم پسر 12 13 ساله می رفت کار می کرد کمک خرج خانواده میشد الان پسر 25ساله دستش تو جیب خانواده اشِکلی سر قدیم و کار و کاسبی حرف زدن و تو این مدت فقط منو مهرداد ساکت بودیماستاد_آقای محبی اگه شما اجازه بدین جوونا برن با هم سنگاشونو وا بکندبابا_اختیار دارید. آرام جان بابا مهرداد خان و راهنمایی کن تو اتاقت_چشمایستادم تا مهرداد بیاد. مهرداد رو به بابا و مامان با اجازه ای گفت و اومد سمتم با دست اتاقو نشونش دادم_بفرماییدمهرداد_شما بفرماییدببخشیدی گفتم و وارد اتاقم شدم مهرداد هم پشت سرم اومد تو اتاق و نشست لبه تختمهرداد_اتاق زیبایی دارید_ممنونمهرداد_با برادرتون هم اتاق هستید؟_بلهبعد از کمی سکوت برای چند ثانیه تو چشمام زل زدمهرداد_خب شما شروع می کنید یا من شروع کنم؟_شما بفرماییدمهرداد_اسمم که مهردادِ،27سالمه، ارشد مکانیک دارم، با دوستم تو یه کارگاه شریکم و جز اون تدریس خصوصی زبان فرانسه و انگیلیسی هم میکنم درآمدم خوبه در حدی که کفاف زندگی...همین؟ سکوتش نشون می داد من باید حرف بزنم، منم مثل خودش گفتم:_منم 20 سالمه همونطور هم که میدونید ترم بعد کاردانیم تموم میشه، کار نمی کنم و تا حالا هم کار نکردم

  • پست یازدهم رمان بچه تهران

     رو به دخترها گفتم -بچه ها چرا همه فکر میکنن دختر تهرانیا خرابن؟ همه جا خوب و بد داره... مثلا استادا آدمای پاکین؟ بهار گفت: خوب لابد پاکن که شدن استاد دانشگاه! خندیدم وگفتم: مگه استادا دل ندارن؟ شاید اونا هم بخوان با کسی باشن! دریا پرید وسط که: اوه اوه! راست میگه !بذارین یه چیزی براتون تعریف کنم! تو دانشگاه داداشم اینا یه استاد به یه دانشجو تجاوز کرده! به بهانه تدریس خصوصی کشیدتش خونش و این کارو کرده! پامچال که دیگر رنگ آمده بود به چهره اش گفت -راست میگی؟ چه آدم پستی بوده! چه طوری فهمیدن؟ دریا جواب داد: همین دیگه! دختره تهرانی بوده، رفته همه جا جار زده! به همه گفته! این دختر تهرانیا از هیچی نمیترسن!    بهار گفت: من میدونم چرا! چون همیشه خانواده هاشون پشت سرشونن! اونا همیشه طرف دخترشونو میگیرن اصلا هم براشون مهم نیست کی چی میگه! همیشه به بچه هاشون کمک میکنن! به یاد ندا افتادم. پدر او به او کمک نکرده بودحالا به هر دلیلی. گفتم: نه... اینجوریام نیست... بهار مصرانه گفت -چرا ...باور کن همینه... یکی از بچه ها تعریف میکرد که مستاجر تهرانی دارن... بعد تعریف کرد اونا پسر آورده بودن ...وقتی مامان این دختره زنگ میزنه به پدر مادر مستاجراشون اونا داد و بیداد میکنن که به شما هیچ ، ربطی نداره! میگن بچه های ما حق دارن با هر کی میخوان برن و بیان! دریا سینی لیوانهای چای را برداشت که ببرد و بشوید -اوه اوه... حالا اگه مامان بابای ما بودن! وای!!!!! با خنده گفتم: شما که کار بدی نمیکنین! پامچال گفت -ای بابا! آمنه به خدا شماها خیلی خوبین! یه دختره تعریف میکرد که هیچ کاری نمیکنن ولی صابخونه شون یه  سره بهشون گیر میده ! این دختره میگفت یه شب که ما یه کلاس عملی داریم که تا ساعت هشت و نیم شب طول میکشه رسیدم خونه صاحبخونه راهم نمیداد !میگفت برو همونجا که تا حالا بودی! خلاصه اونشب انقدر گیر داده که دختره مجبور شده بره خونه دوستاش بمونه! فرداشم صاحبخونه زنگ زده به مامان باباش که بیاین دختر خرابتونو ببرین! معلوم نیست دیشب کجا خوابیده. بچه ها خندیدند. اما من در دل به حال آنها گریه میکردم. چه وقت مردم شهر من میخواستند "تغییر" را بپذیرند؟ گیلدا گفت: نمیدونم.. .میگه امشب میخوام بگم کسری بیاد بازیامو بهش نشون بدم ...میگه میخوام باهاش تنها باشم... منم که نمیتونم بگم نه ...-خوب بیا اینجا... قدمت روی چشم... تعریف تو رو زیاد واسه مامان کردم ...دوست داره ببینتت! -آرایشم نمیکنم که ناراحت نشه. مکثی کردم و با تحکم گفتم -نه گیلدا، هرجوری هستی همونجوری بیا! بابا خیلی از گیلدا خوشش آمد و میگفت که دختر نجیبیست. من تعجب کردم که بابا انقدر زود آنرا فهمید. مامان برایمان ...

  • غربیه اشنا 16

    ایلیا متقابلا در برابر برگه ای که برایش فرستاده بودم تماس گرفت و بعد از تشکر آدرس منزلشان را برایم گفت ، ظاهرا از کرج به یک منطقه خوب تهران نقل مکان کرده بودند که از منزل ما خیلی زیاد فاصله نداشت ! بعد از ظهر اولین روز کلاس خصوصیم حال غریبی داشتم و نتوانستم نهارم را کامل بخورم ، اما به یاد چشمان شاد لعیا که صبح از دیدن دوباره ام در بعد از ظهر اظهار خوشحالی می کرد نیرویی مضاعف در قلب و روحم احساس می کردم ولی از به یاد آوری مادر بزرگش و رویا رویی با او لرزشی عصبی در قلبم به پا می شد . امروز ملاقاتی با او داشتم ، متفاوت با ملاقات چند دقیقه ای هشت سال پیش ! بچه ای که آن زمان در وجودم بود و او بی رحمانه حرامزاده اش خوانده بود اینک چراغ خانه اش بود ، دخترک زیبایی که هر خنده اش نوید باز شدن درهای بهشت را می داد و تنها من که مادرش بودم از داشتن چنین بچه ای محروم بودم ! گرچه طبق گفته های خانم شریف ممکن بود انها هم سختی هایی در این هشت سال کشیده باشند ولی کینه ریشه دوانده در وجودم هم با شنیدن این مزخرفات خشک نمی شد و از بین نمی رفت .تا دنیا دنیا بود انها را به چشم دشمنان و متجاوزان زندگیم می دیدم و تنها راه انتقام ، گرفتن لعیا از انها بود. لعنت به آنها !از بین مانتو هایم مانتو ساده ولی شیکی را که متناسب با کارم باشد انتخاب کردم و پوشیدم . زیر مانتو بلوزی یقه بسته به رنگ شاد و قشنگ پوشیدم که وقتی با لعیا تنها می شوم و مانتو را در می اورم روحیه او را شادتر کنم . به چشمهایم لنز طوسی زدم و تنها ارایشم ریمل و رژ کم رنگ همراه با خط لبی تیره تر بود ، چهره ام به اندازه کافی گیرایی داشت و بدون آرایش هم به چشم می امد ، پس به نظرم همان کافی بود . مامان حرکاتم را می پایید ، گاهی به او لبخند می زدم و جلوش می چرخیدم تا نگرانی را در وجودم نبیند در حالیکه زیر لب برایم دعا می خواند و به رویم فوت می کرد ، در اخرین لحظه صورتش را بوسیدم و خواستم تا بر می گردم برایم دعا کند . همزمان با خروج من ، دکتر مقامی وارد پارکینگ شد و با ماشینش در کنار ماشین من که بیرون می رفت توقف کرد و سلام گفت ! از بعد جریان مریضی ام سلام های کوتاه به احوال پرسی هایی که از طرف او با سماجت طولانی می شد تبدیل شده بود ، محض خاطر همسایگی و محبتی که در حقم کرده بود ناچار بودم لبخندی محترمانه به جوابهایم اضافه کنم که به خاطر ان چندشم می شد . این بار یک قدم از حدش فراتر گذاشت و گفت :-     می تونم یک ساعتی وقتتون رو بگیرم و درباره موضوعی که می دونید باهاتون صحبت کنم ؟سمج بودنش مرا یاد سماجت ایلیا می انداخت و عصبانیم می کرد ، چندین بار تقاضایش را رد کرده بودم ولی از رو نرفته بود . فکر کردم بهتر ...

  • رمان هکر قلب 7

    هرچی هما پاپیچم شد که جمعه کجا رفتم بهش چیزی نگفتم....هر شب سهیل بهم اس ام اس میداد...و من توی این فکر بودم که با قبول درخواست شهاب باید رابطم رو چطوری با سهیل کم کنم؟...بزرگترین مشکل رو وقتی متوجه شدم که شروین دوباره بهم زنگ زد....اوج مصیبت وقتی بود که شروین چیزی از این اتفاق میفهمید....باید خیلی مقاوم میشدم...وگرنه ممکنه از همه سمت بهم فشار بیاد...امروز باید به شهاب خبر میدادم...من همون روز تصمیم رو گرفته بودم...جسارتی که در خودم دیدم باعث شد بدون در نظر گرفتن چیز دیگه ای این پیشنهاد رو قبول کنم.ولی نظر قطعیمو باید امروز میدادم..به هرجال کم چیزی نبود.مخصوصا این که باید صیغه میخوندیم....بابا زیاد روی ما حساس نیست.بعضی اوقات از این افکار اروپاییش اذیت میشم...به هرحال من دختر اونم...غیرتش فقط محدود به این میشه که دختر بودن من و هما باید در هر شرایطی حفظ بشه...البته این رو رک و راست به خودمون نگفته....شاید اگه مامان بود اوضاع فرق میکرد....کاشکی همه ی مردم غیرت ایرانی روداشتن...توی راه بودم...با سهیل کلاس داشتم.باید نشون میدادم که دختر دست و پا چلفتی و ساده ای نیستم...تصمیم داشتم خیلی عادی با سهیل رفتار کنم.به هیچکسی هم ربطی نداشت...به هرحال اون دوستم بود..ساعت 12 و نیم بود که ماشین رو بیرون از دانشگاه پارک کردم.از ورودیه خواهران داخل شدم...توی آلاچیق اولی سهیل رو دیدم که با دوستاش نشستن...متوجه من شد...با لبخند سری تکون داد...منم به تبعیت سرم رو تکون دادم و به راهم ادامه دادم...وسط راه بودم که متوجه شدم یکی کنارمه.نگاه کردم..سهیل بود...هم پام قدم برداشت و گفت:خوبی؟_آره.مرسی.تو خوبی؟_ای بد نیستم.میخوای بری سر کلاس؟ متعجب برگشتم سمتش.عینک دودی ای که به چشماش زده بود خیلی دختر پسندش کرده بودش..._نرم؟به رو به رو نگاه کرد و گفت:حوصله ی کلاس رفتن رو ندارم.اگه ناهار نخوردی بیا با هم بریم یه چیزی بخوریم.ابرویی بالا انداختم و من هم به روبه رو خیره شدم و با جدیت گفتم:کلاسو بیخیال نمیشم.رسیدیم به ساختمون...ایستاد..برگشتم سمتش و گفتم:من میرم تو کلاس.خوش بگذره....عینکش رو برداشت و لبخندی زد....وارد کلاس شدم و با بچه ها گپ کوتاهی زدم و روی صندلیه آخر نشستم.بعد از چند دقیقه سهیل هم وارد شد و روی صندلیه کناری من نشست.متعجب بهش خیره شدم.در حالیکه جزوه اش رو روی میز میزاشت لباش رو گاز کوچیکی گرفت و گفت:بیرون رفتن بدون تو لطفی نداره.****گوشیم رو از توی کیفم در آوردم..لبخندی به سهیل زدم و سوار ماشینم شدم...اون هم سوار ماشینش شد.چند دقیقه ی پیش شهاب زنگ زده بود..ولی خب چون داشتم با سهیل میومدم نتونستم جواب بدم.شماره اش رو گرفتم...بعد از مدت نسبتا طولانی ای جواب داد:_بفرماینن._سلام ...

  • رمان من و بارون (1)

    مرا میبینی و هردم زیادت میکنی هردمتوراترا میبینم و میلم زیادت می شود هردمبه سامانم نمی پرسی میدانم چه سر داری به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم نه راهست اینکه بگذاری مرابرخاکوبگریزی گذاری آرو بازم پرس تا خاک رهت گردم ندارم دستت ازدامن بجز درخاکو آندم هم که برخاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تاکی؟ دمارا ز من برآوردی نمی گویی برآوردم شبی را به تاریکی ز زلفت باز می جستم رخت می دیدم وجامی هلالی بازمیخوردم کشیدم در برت ناگاه وشد در تاب گیسویت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فداکردم حافظ خیلی خیلی خوشحال بودم از اینکه دانشگاه مورد علاقم شهری که دوست داشتم قبول شدم وبهتر ازاون اینکه الان داریم میریم تهران پیش کسایی که ازته دل دوسشون دارم.وقتی عموفهمیددانشگاه تهران قبول شدم گفت:دوهفته زودتربامامان وبابابریم خونشون تایه جشن به افتخارمن بگیره.ولی تنهامن نه پسرعموم ارشیا هم دانشگاه سراسری اصفهان عمران قبول شده.بایک تیردونشون میزدیم. دوساعت دیگه تهران میرسیدیم.دلم برای دخترعموم آندیا(آرزو و همسر اردشیر دراز دست) تنگ شده.آندیادوسال ازمن بزرگتره ورشته روانشناسی میخونه.گوشیموازتوجیبم بیرون آوردم تابهش یه اس بدم ببینم چیکارمیکنه.هنزفری هم گذاشتم توی گوشم. اس دادم:سلام.مطمئنم الان ازاینکه من دو ساعت دیگه میرسم تهران داره ذوق مرگ میشی.!!! خیلی طول نکشید که جواب داد:اره الان دارم دست وپامیزنم تاتوئه تحفه روببینم خرچسونه. _چه خبرا؟کی خونتونه؟ _مثل همیشه خودمون. _خودمون کیا هستن؟ _چی میخوای بدونی؟من,مامان,بابا,ارشیا,مش باقروزنش ودخترش زهرا. _امیرعلی چی؟ _اهان!!!!!!پس که اینطور.نخیرآقانیستن.به خودشون مرخصی دادن.یک هفته هست که رفته مسافرت ومعلومم نیست کی برگرده. _میدونه من رشته پزشکی دانشگاه شهیدبهشتی قبول شدم؟فکر میکنی توی این مدت بتونم ببینمش؟میدونی که 5 ساله ندیدمش _ نه نمیدونه حالا تو بیا شاید دیدیش ولی پشیمون میشی اگه ببینیش اون مثل قدیما نیستش رفتم توی فکرویاد بچگی هام افتادم امیرعلی 5سال ازم بزرگتر بوداز سیزده سالگی ندیده بودمش ولی خبر داشتم دندونپزشک شده بود .نمیدونم چرا؟ولی همش احساس میکردم داره ازم فرارمیکنه چون هروقت که میرفتم تهران خونه عمو اینا جیم میشد میرفت بیرون یا اینکه عمواینا وقتی میومدن خونمون شهرستان به بهانه ی درس و کارو مشغله و .... چندبارازدهن برادرم بردیا شنیدم که چندباری باهاش تماس داشته و کلا رفیق فاب بردیاس.آخه اون دوتا هم سن هم بودن ارشیا هم سن خودم بود از همون بچگی منو اذیت میکردو به قول معروف از دیوار راست بالا میرفت بردیا هم نزدیک چهار سال بود ...

  • رمان راننده سرويس(9)

     راننده سرويس(9) فرزین که از خنده اشکش در امده بود.شهاب با قهقهه گفت: بسوزه پد رعشق....فرزین مدام صدای ضبظ شده را عقب و جلو میکرد....امین با ادای دخترانه گفت:پلنگ..... چه بلایی سر دستت اوردی... و همراه با شهاب غش غش خندیدند.سورن لبخندی زد و گفت: ای بابا...... زهرمار چه مرگتونه... امین بتادین را روی کف دستش ریخت که فریاد سورن به هوا رفت...امین: مستر خوش تیپ از ظهر تا به حال چطور با این زخم باز سر کردی.... این بخیه میخواد...سورن با ناله گفت: یواش.... پدر صاحاب بچه رو دراوردی که....فرزین باز خندید و گفت:چطوری ... دخترا رو عاشق و شیدای خودت کردی....شهاب : به جون خودم مهره ی مار داری.... بابا دو روز اون سنگتو به ماهم قرض بده....سورن به انها که از خنده سرخ شده بودند نگاهی انداخت و گفت:حالا من چیکار کنم؟امین دستش را پانسمان کرد و گفت:چیو چیکار کنی؟؟؟ یکیشونو که عاشق تره انتخاب کن ... خوش و خرم باهاش زندگی کن.... دختر عاشق تو این دوره زمونه کم پیدا میشه....و پسرها باز خندیدند.فرزین:برو با اون که دیووووووونته.... شهاب : نه نه.... اون که بهت گفته نفهم بیشعور... اون عاشقتر به نظر میاد...سورن نگاهش کرد و گفت:همچین میگی به نظر میاد انگار چند بار تا به حال دیدیش.....شهاب: بابا اینا بدجور خاطر خوات شدن... یه فکری به حالشون بکن....فرزین: پلنگ.... خندیدند و فرزین گفت:سورن.... مرگ فرزین یه چیز بهت میگم نه نگو....سورن سرش را با خنده تکان داد و پرسید:چی؟؟؟فرزین سیخ نشست و با لحنی جدی گفت: یه خواهش کوچیک ازت دارم...سورن:بگو....فرزین :نه نگی ها....سورن: بگو ببینم چه مرگته...فرزین:تو رو جان هر کی دوست داری یه بار.... فقط یه بار جلوی ما از دیوار برو بالا ببینم چه طوری اینا رو شیدا کردی... و با صدای بلند خندید و سورن به دنبالش امد و لگد محکمی به زانوی فرزین زد...فرزین باز داد زد:پلنگ... پاچه نگیر ... سورن روی مبل نشست و شهاب خیاری را مثل میکروفون جلوی دهان سورن گرفت و گفت: رمز موفقیت شما در دیوانه کردن دختران دبیرستانی از روی عشق چیست؟؟؟سورن گازی به خیار زد و در حین خوردن گفت: خوش تیپم.....فرزین میان حرفش امد و گفت: از دیوار راست بالا میرم ... مثل پلنگ... و باز خندید.سورن با مشت به شانه اش زد که دست خودش درد گرفت....امین سری تکان داد و گفت: حالا جدی جو گیر نشی فکر کنی عاشقت شدن... اینا ادا اصولشونه ها....سورن با خنده گفت: فکر نکنم... حسم میگه جدا عاشقم شدن....امین: احمق جون.... خواهر زاده ی من ماهی چهل هزار تومن میده فقط مجله و پوستر های بهرام رادان و میخره ... بعد میاد تو خونه غش و ضعف میکنه ، صدایش را نازک کرد و گفت: من عااااشقشم.... اینا همونطورن.... فکر کردی ممحمد رضا گلزاری....سورن با اعتماد به نفس گفت:من صد ...