دانشگاه سمنگان
آدرس جدید
الان چند وقته که دفتر دانشگاه و عوض کردن . چنتا کوچه اومدن پایین تر. چون این چند وقت سایت دانشگاه بالا نمیومد. فکر می کردیم با این تغییرا ت آدرس سایت هم عوض شده .بله این حدث ما هم درست بود. آدرس سایت دانشگاه به شرح زیر می باشد: http://samanganac.ddns.ir:8080
آدرس و شماره تلفن سمنگان
خیلی از دوستان شماره تلفن و آدرس سمنگان رو میخواستن خدمتتون عرض کنم که شماره های سمنگان این دوتا هستش: آدرس سمنگان هم اینه: آمل - خیابان طالقانی - اباذر ۱۳ - موسسه ی غیرانتفاعی سمنگان آمل این هم آدرس اینترنتی موسسه : که معمولا تعطیل میباشد!!! موسسه غیرانتفاعی سمنگان آمل
چند عکس از دانشگاه های خارجی
دانشگاه ملی استرالیا دانشگاه باند استرالیا دانشگاه مک گیل کانادا دانشگاه تورنتو کانادا
امتحان
وای بازم امتحان
داستان خانه دانشجويي 1
الان حدود سه هفته از اون شب كه تو توي رختخواب من بودي مي گذره،و هرشب به ياد تو ميرم تو رختخواب.شايد موقع خواب بيايي پيش من ،و منو از اين تنهايي نجات بدي. وا قعا سخته بدون تو سر كردن. اون روز من خسته و كوفته از دانشگاه اومدم خونه،شام نداشتم بخورم براي همين جلوي تلويزيون دراز كشيدم، و تلويزيون مزخرفات هميشگي نشون مي داد هي از شبكه 1 تا شبكه خبر مي رفتم و دوباره برمي گشتم شبكه1. آخ تو خونه دانشجويي اگه ديش ماهواره داشته باشي ......واي چه شود.ديگه گشنگي فشار آورده بود ،بلند شدم شام آماده كنم كه تو يخچال به اون بزرگي فقط يك قالب پنير بود يك دونه گوجه فرنگي لهيده و نون بربري كه از صبح مونده بود وبايد با ارّه برقي اونو نصف مي كردم و لقمه مي گرفتم . دندون ديگه نمونده بو د،با هر لقمه اي كه مي گرفتم بايد با يك ليوان آب قورتش مي دادم تا نون تو گلو نمونه و خفه نشم تا فردا تو روز نامه ها ننويسن جواني در خانه دانشجويي خفه شده است اونم با چي با نون و پنير! تصورش برام سخت بود كه هركس اين داستان تو روزنامه مي خوند چقدر مي خنديد، يا شايد دلش براي من مي سوخت كه" آخه " پول نداشت غذا بخوره .حالا خبر نداشتند كه اين جوون از زور تنبلي(000) غذا درست نكرده بود. با تمام زور و جون كندن به اصطلاح شام خوردم ،اصلن حوصله درس خوندن طبق معمول نداشتم ،شب امتحان توكل به خدا مي خونيم ديگه. شب امتحان ميشه هيچ درسي بلد نيستيم رو مي كنيم به سمت قبله ميگيم .....خوردم،غلط كردم، از ترم بعد مي شينم به خوندن فقط كمك كن اين واحدهارو پاس كنم .ترم جديد شروع ميشه و همه قول و قرارها فراموش. دوتا پتو آوردم جلوي تلويزيون يكي انداختم زيرم و اون يكي بياندازم روي خودم كه از سرما يخ نزنم. برق و خاموش كردم تلويزيون را روي زمان سي دقيقه گذاشتم كه خوابم برد بيخود روشن نمونه. (صرفه جويي) چه چهره زيبايي داشتي ،هرگز فراموش نمي كنم،با دستهايت موهاي منو نوازش مي كردي، بوسه از لبانم گرفتي ، چه شبي بود ،اون شب تو در كنار من بودي ، و دستانت آهسته آهسته پايين مي آمدو بروي سينه اي من بود. يكدفه از رختخواب بلند شدم و به سمت پريز برق رفتم و لامپ روشن كردم، تو رو تو رختخواب ديدم آره تو تو رختخواب من بودي كه از وحشت فرياد كشيدم ، با اون لباس سياهت ، من موقع خواب با تو عشق بازي مي كردم. تو هم از فرياد من ترسيدي و به سمت در خروجي فرار كردي من هم با دمپايي كه كنار رختخواب بود دنبالت دويدم ولي تو با تمام قدرت فرار كردي و دمپايي پرت شده به سويت، ديگه فايده نداشت . و از اون شب به بعد ديگه نديدمت.... نوشته:الف-الف كارشناسي ناپيوسته حسابداري
گزارش تصویری از عملکرد گروه جهادی
به همه گروه خبر داده شد که روز یکشنبه 11/4/91 ساعت 8 صبح در حیاط دانشگاه حضور داشته باشند برای حرکت به سمت آن چیزی که نمی دانستیم که قرار است شود و به سمت 15 روز بی خبری از همه چیز،پانزده روز کنده شدن از آنچه پایبندمان می کرد به هر چیزی به هر کسی، روز یکشنبه شد و هر یک خود را از شهری رساندیم به آن مکان مقرر، از دور از نزدیک، دیگر همگی تا طرف های ساعت8:30 آنجا بودیم،همه جمع شدند و بچه ها گروه گروه ایستاده بودند.کلامی کمتر رد و بدل می شد همه در انتظار بودند، انتظار رفتن؛بالاخره صدای آمدن مینی بوس ها به گوش رسید و دانستیم دیگر که راهی هستیم.چند نفری از بچه ها جمع شدیم و شروع به بار زدن مواد غذایی و وسایل مورد نیاز کردیم،سعی شد در یک جا متمرکز باشند شکر خدا که اینطور هم شد و بالاخره در ساعت 9:30 بود که یا علی را گفتیم و شروع به حرکت کردیم، برادران در یک ماشین و خواهران در یک ماشین دیگر،از شکر خدا یکی از دوستان به همراه خود یک لوح فشرده مولودی خوانی به مناسبت میلاد قائم عصر(عج) داشت و آقای راننده هم همراه شد و تا آنجا که رسیدیم مولودی می خواند و ما هم در فکر و خیال خودمان سیر می کردیم. همین باعث شد که بعد مسافت زیاد به چشممان نیاید. مسیر طولانی بود47کیلومتری آمل مینی بوس راه را به سمت فرعی کج کرد و آن مسیر پرپیچ و خم آغاز شد، کوه پشت کوه، راه پشت راه، روستا ها را طی کردیم و طی کردیم تا بالاخره گفتند که رسیدیم. ساعت 14 بود که ماشین وسط یک میدان مانند ایستاد و گفتند اینجا "نمار" است پیاده شوید.همان حین بود که مسئول بسیج روستا آقای نصیری به استقبالمان آمد و شروع کردیم به صحبت برای جاگیری و اسکان بچه ها، قرار شد که در مدرسه و در دفتر بسیج آن حضور داشته باشیم ولی آنجا پر از تابلو ها و پرچم هایی بود از تصویر شهدا که قرار بود برای یادواره برده شود، آقای نصیری با توافق مسئولین گروه پیشنهاد داد که شب اول حضور خواهران در منزل ایشان باشد و پذیرفتند، شروع به تخلیه بار کردیم و آنها را در سالن مدرسه گذاشتیم همان حین بود که چند خانم سالخورده به استقبالمان آمدند و متوجه شدیم که آنها در کلاس های مدرسه حضور دارند و سه ماه تابستان را آنجا زندگی می کنند از شانس خوب ما و شاید بهتر است بگویم از سعادت داشتن ما یک پدر و مادر شهید هم ساکن بودند و ما فرصت را غنیمت شمردیم برای گفت و گو های بعدی با این عزیزان. برادران همزمان با اسکان ما به سمت روستای دیوران که یک و نیم کیلومتری روستای نمارو محل اسکانشان بود حرکت کردند و اینگونه بود که داستان شروع شد ... آقای نجار دو نفر را به عنوان سرپرست تعیین کرده بود تا امور با سر و سامان بهتری انجام شود.یکی سرپرست آموزشی ...
نصیحت...
هر کی دلتو شکوند صداشو در نیار یه روز دلش میشکنه و صداش در میاد...
همایش بزرگ شکوه هجرت در مازندران
امان از سمنگان
این ترم موسسه عزیزمون لطف کرده سایتشو تغییر داده. با هزار نذرونیاز اساتید محترم نمره هاشونو وارد میکنن ولی افسوس که نمره عادی میشن ما نمره روبرو درس نمی یبینیم.بسته دیگه بااین همه مسخره بازیهاتون بد درس خوندن آوردین مارو.........