خوندن رمان گناهکار
گناهکار 41و42
- فکر می کردم می دونی خوشم نمیاد مهمونم ناخونده باشه..دستشو رها کردم..لبخندش رو حفظ کرد..به طرف ساختمون حرکت کردم..-- هنوزم همون آرشامی.. وارد سالن شدم و روی صندلی نشستم..با همون غرور خاص و زیبایی که همیشه در خودش داشت نگاهم کرد و با لبخند نشست..همزمان ارسلان هم وارد شد..-- خب خب من دیگه میرم به کارام برسم..فکر کنم تنها باشین بهتره..حتما حرفای زیادی برای گفتن دارین..انگشت اشاره ش رو به پیشانی زد : روز خوش..به در سالن نگاه کردم..دلربا دهان باز کرد تا حرفی بزنه که خدمتکار رو صدا زدم..-- بله آقا..- دلارام تو باغ ِ..صداش بزن بگو بیاد داخل..-- چشم آقا..با رفتن خدمتکار نگاه کوتاهی بهش انداختم که یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:بعد از این همه مدت اومدم دیدنت چه استقبال گرمی..-- همون توقعاته همیشگی..دلربا از این همه یکنواختی خسته نشدی؟..-- خسته؟!..آرشام تو......با یک نفس عمیق به پشتی صندلی تکیه داد..مغرورانه نگاهم کرد..--از این لحاظ تغییر کردی..--ولی تو تغییر نکردی..لبخند زد..--آره می دونم..واسه ی همینه که........--سلام..نگاهه هر دوی ما به سمت دلارام کشیده شد..جلوی در ایستاده بود.. به طرفم امد..نگاه کوتاهی به دلربا انداخت و کنارم نشست..دلربا مشکوفانه نگاهی به او انداخت و رو به من گفت: ایشون رو معرفی نمی کنی؟!..نگاهش کردم..--دلارام..یکی از دوستانه نزدیکمه ..سرش رو زیر انداخت..پنجه هاش رو در هم فشرد..و به دلربا نگاه کرد و لبخند زد..*************************«دلارام»وقتی گفت دوستشم نه معشوقش حال بدی بهم دست داد..برام جای سوال داشت که چرا جلوی این دختر منو دوستش خطاب کرد؟!..یعنی منو به همین چشم می بینه؟!..یه دوست؟!..پس چرا جلوی ارسلان جور دیگه ای رفتار می کرد؟!..اون دختر که بعد فهمیدم اسمش دلرباست با لبخندی از روی غرور نگام کرد..واقعا هم اسمش به چهره ی جذابش می اومد..تو صورتش دقیق شدم..چشمای عسلی، کمی درشت و کشیده..لبای نسبتا گوشتی و بینی قلمی و کوچیکی که بهش می خورد عمل کرده باشه..پوست برنز و براق..موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو رو کاملا از شال بیرون گذاشته بود..آرایشش غلیظ نبود..چهره ش بیشتر از اینکه زیبا باشه جذاب بود..جذاب و لوند..-- جدا؟!..چه جالب..خوشبختم..به زور سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: منم خوشبختم..ولی تو دلم نالیدم: بدبختی از این بیشتر؟!..-- یه دوستی ساده یا..؟!..و آرشام با حرفی که زد رسما داغونم کرد..-- فقط یه دوستی ساده..تموم مدت جدی جواب دلربا رو می داد..نامرد خردم کرد..این مدت گرمایی از نگاهش و حرارتی از دستاش دیده بودم که پیش خودم می گفتم حتما حس متقابلی نسبت بهم داره..ولی حالا با این جوابی که به دلربا داد همه ی دنیامو رو سرم آوار کرد..دوست نداشتم بمونم ولی جونی تو ...
دانلود رمان گناهکار از fereshteh27
نام کتاب :گناهکار نویسنده :فرشته۲۷ حجم کتاب :۱۲٫۸ مگابایت پی دی اف , ۲٫۰۸ مگابایت اندروید ,۱٫۹۲ مگابایت جاوا و ۶۰۰ کیلو بایت epub خلاصه داستان : خدایاگناهکارم؟!..جز این واژه ای بر خود و اعمالم نتوانم گذارم..چه کردم؟!..در این دنیای بزرگ..بین ادمهایی که کم و بیش خود به اغوش گناهان من روی اوردند ..من کیستم؟!..ایا تنها یک گناهکار؟!..کسی که با ریا خوی گرفته بود..با دروغ برادری می کرد..با نیرنگ های فراوان این و ان را فریب می داد..من..آرشام..کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم..اری..تنها خود می دانم و خدایم..من چه هستم؟!..به راستی من کیستم خدایا؟!.. قالب کتاب : pdf,java,apk,epub :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت پی دی اف :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت اندروید :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت جاوا :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت epub (بخش اول) : دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت epub (بخش دوم) *به دلیل حجم بالای رمان نسخه ی epub در دو بخش تهیه شده و برای خواندن کامل رمان نیاز به دانلود هر دو بخش می باشد* قسمتی از متن رمان: با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود.. با صدای بلند رو بهش کردم و گفتم :هستی برو پایین ..دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم.. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من چنین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی..اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد.. جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من..آرشام هستم..کسی که هیچ ...
رمان گناهکار قسمت21
سرایدار درو باز کرد..ارسلان ماشین و برد تو..-امشب شایان نمیاد؟..--نگران نباش امشب ازش خبری نیست..واسه یه کاری مجبور شد از شهر بره بیرون.........نگام کرد..جور خاصی جمله ش رو به زبون اورد..............امشب فقط منم و تو..خودمو زدم به اون راه..رومو ازش برگردوندم..کنار بقیه ی ماشین ها پارک کرد..خواستم پیاده شم که نذاشت..--صبر کن..از ماشین پیاده شد..با لبخند به طرفم اومد و در سمت منو باز کرد..دستشو به طرفم دراز کرد..پوزخند محوی رو لبام نشست..بدون اینکه دستشو بگیرم از ماشین پیاده شدم..از گوشه ی چشم دیدمش که لبخندشو قورت داد..عجب ضد حالی خورد..به طرف ویلا رفتیم..باغ بزرگ و سرسبزی داشتن..با اینکه الان هوا نسبتا سرده و کم کم داره زمستون از راه می رسه اما اینجا انگار هنوز حال و هوای تابستون رو داره..درختا سرسبز وشاداب بودن..بیشتر از این نخواستم عین ندید بدیدا کنجکاوی کنم..صدای موزیک لایت به گوش می رسید..به محض حضور ما دوتا خدمتکار به طرفمون اومدن تا مانتوی من و پالتوی پاییزه ی ارسلان رو از دستمون بگیرن..تشکر کردم و مانتومو در اوردم..شال حریری که رو موهام انداخته بودم و هم رنگ لباسم بود و روی شونه هام انداختم..یقه ی لباس زیادی باز بود..اینجوری کمی پوشیده تر می شد..بار اولم نیست که از این لباسا می پوشم..اما جوری هم لباس نمی پوشیدم که همه یه جورخاصی نگام کنن..اینجا عادی بود..حتی اگه ب*ر*ه*ن*ه ترین لباس رو هم تو اینجور مهمونیا بپوشی بازم برای مردای اینجا یه امر عادیه..نیم نگاهی به ارسلان انداختم..کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..همراه با پیراهن کرمی و کراوات مشکی ..خیالم راحت بود که امشب شایان رو اینجا نمی بینم..از اون شب به بعد به کمک ارسلان از جلوی چشمش دور می موندم..--چرا شالتو برنمی داری؟..بذار لباست مشخص باشه..-نه نمی خوام..همینجوری خوبه..من راحتم..لحنم به قدری جدی بود که بفهمه چی میگم..وارد سالن شدیم..زن و مرد دور تا دور سالن تجمع کرده بودن و با هم حرف می زدند..موزیک فضا رو پر کرده بود..عده ای اون وسط در حال رقص بودند..زن و مرد تو اغوش هم اروم می رقصیدند..کنار ارسلان قدم بر داشتم ..با بعضی از مهمونا سلام و احوال پرسی می کرد..ولی چشم من اطراف سالن رو می پایید تا شاید بتونم اونی که با دیدنش قلب بی قرارم اروم می گیره رو پیدا کنم..تقریبا ما اخر از همه رسیده بودیم پس باید تا الان رسیده باشه..بالاخره دیدمش..میان رقصنده ها ایستاده بود..بهت زده نگاهش کردم..هم به اون و هم به دختری که با دلبری هر چه تمام تر تو اغوشش تکون می خورد و..آرشام داشت با اون دختر می رقصید؟!..وقتی صورتشو دیدم شناختمش..دلربا ..با اون موهای بلند و لخت..دکلته ی ابی تیره و اون آرایش خواستنی واقعا ...
رمان گناهکار(73)
تا پله باهاش فاصله داشتم ..یه پله رفتم پایین..نگامون تو چشمای همدیگه بود..اما اون.....بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد..بوی عطرش بینیم و نوازش داد..چقدر به این حس..به یه نگاه ازجانب اون نیاز داشتم..اون رفته بود ولی من بیشتر از 2 تا پله نتونستم پایین برم..نفس عمیق کشیدم و اروم برگشتم..اما..دیگه نبود..*****************************نیازی نبود واسه پیدا کردن اشپزخونه دنبالش بگردم ..درست سمت راست سالن ..یه آشپزخونه ی تقریبا بزرگ که اُپن بود..کسی رو تو اشپزخونه ندیدم..بلاتکلیف یه نگاهه سرسری به همه جا انداختم..در کابینتا رو یکی یکی باز کردم..همه چیز توش بود..تو یخچال و هم نگاه کردم..خوبه با همینا می تونم یه چیزی درست کنم..مطمئنم بقیه هم مثل من حسابی گرسنه ن..فرهاد _ هنوز نرسیده چسبیدی به پخت و پز؟!..قابلمه به دست برگشتم و نگاش کردم..به لب اُپن تکیه داده بود..با لبخند قابلمه رو اب کردم و گذاشتم رو گاز..- تو گشنه ت نیست؟!..به شکمش دست کشید و یه تای ابروشو انداخت بالا..-- چه جورم..- پس تنبلی نکن بیا کمک..-- ای به چشم بانو....اومد کنارم وایساد داشتم گوجه ها رو که ازتو یخچال اورده بودم بیرون می شستم..-- من چکار کنم؟..- تو فریزر گوشت هست یه بسته ش و بیار بیرون..داشت تو فریزر و نگاه می کرد..تو همون حالت گفت:حالا چی می خوای به خوردمون بدی؟..- ماکارونی..سرشو از تو فریزر کشید بیرون..- چیه دوست نداری؟..لباشو جمع کرد: چه کنیم که شکم گرسنه این چیزا حالیش نمیشه....تو فریزر و نگاه کرد.........دوست نداشته باشمم باید بخورم....- پس یالا..-- الان دیر نیست؟..- زود حاضر میشه..فقط اگه کمکم کنی..-- من که دربست درخدمتم..فقط بگو چکار کنم..- اشپزی که بلد نیستی بیا سالاد و درست کن بقیه ش با من..گوجه و خیار وکاهو رو که شسته بودم ظرفش و گذاشتم جلوش..رو صندلی نشسته بود..بسته ی گوشت و برداشتم و رفتم کنار گاز..اب کم کم داشت جوش می اومد..ماکارونیا رو از وسط نصف کردم و ریختم تو یه ظرف..داشتم پیازا رو خرد می کردم که تو همون حالت برگشتم تا ببینم در چه حاله..با دیدنش بی اراده زدم زیر خنده..کارد اشپزخونه رو گرفته بود تو دستش و بلاتکلیف داشت به گوجه ای که تو دستش بود نگاه می کرد..به شوخی اخماش و کشید تو هم..-- عجبا..تو که می دونی من اشپزی بلد نیستم هرچی کار سخته میدی دستم بدون اینکه یه راهنمایی بکنی؟..با خنده گفتم: مگه می خوای گاو بکشی کارد به اون گندگی رو گرفتی دستت؟..چاقو رو تو دستش چرخوند..-- اخه گفتم چون بزرگتره شاید سالاد و باهاش زودتر بشه درست کرد..- یعنی من موندم تو با این ضریب هوشی بالایی که داری چطور تونستی تخصص بگیری؟!..اونم پزشکی....به چاقویی که محکم گرفته بود تو دستش اشاره کردم.....- اینو با تیغ جراحی اشتباه نگیر..برو ...
رمان گناهکار - 36
پوزخند زدم و یه نگاه سرسری به قد و هیکل خوش فرمش انداختم. شلوار جین آبی نفتی که با کت اسپرتش ست بود و بلوز آبی تیره.- جالبه، فکر می کنم این منم که باید ازتون بپرسم اینجا چکار می کنید؟! خب شاید ندونید که این بیمارستان محل کار فرهاده، پس اومدن من به اینجا همچینم بی دلیل نیست.نگاهش چقدر عمیق بود. معذب نبودم، به هیچ وجه! اما ... دیگه خواهان این نگاه هم نبودم. چشمایی که یه روزی همه ی دنیام بود و حالا ...صدای بیتا باعث شد نگاهم رو از آرشام بگیرم. مثل همون سری که توی شمال دیده بودمش خنده رو بود.بیتا: راستش من واسه یه کاری مجبور شدم بیام تهران. دیشب همراه مامی رسیدیم خونه ی خاله مهناز. صبح آرشام لطف کرد منو رسوند بیمارستان تا کارامو انجام بدم.و با مهربونی که ذاتی بودنش کامل حس می شد، نگاهش کرد و گفت: اصرار کردم برگرده خونه اما قبول نکرد و ...و جمله ای که آرشام با خونسردی تمام به زبون آورد. انگار که همون موقع یکی یه سطل آب سرد روی سرم خالی کرد. وجودم یخ بست.آرشام: خودمم این اطراف کار داشتم.و در حالی که توی چشمام زل زده بود، ادامه داد: کارای داداگاه رو دارم انجام می دم. فکر کنم همین روزا احضاریشو واست بفرستن.نمی دونم شاید رنگم پریده بود که بیتا با نگرانی نگاهم می کرد. خواستم آروم باشم، به نگاه معمولی و لحن خونسردش توجه نکنم، ولی نتونستم! دست خودم نبود. می خواستم بی تفاوت باشم، اما سخت بود. اینکه تا چند روز پیش با جون و دل دوستش داشتم و حالا باید نقش آدمی رو بازی کنم که قلب سرد و بی روحش پر شده از نفرت. نفرت از شوهرم! کسی که هیچ وقت حاضر نشدم شناسنامش رو باطل کنم؛ حتی وقتی گفتن اون مرده بازم این کار رو نکردم.چقدر این حس عذاب آوره. با اینکه از آرشام انتظار می رفت اینو بگه، اما بازم تاب و تحملشو نداشتم.رو به بیتا آروم ولی جدی گفت: بهتره دیگه بریم.بیتا که نگاهش روی من بود، سرشو تکون داد و پشت سر آرشام راه افتاد.از اونجا که دور شدن، کیفمو انداختم روی شونم. با سرعت از در بیمارستان زدم بیرون. دستمو واسه ی اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم. دیگه مجالی نبود که جلوی اشکامو بگیرم. سرمو چسبونده بودم به شیشه ی ماشین و دونه دونه اشکام صورتمو خیس می کرد.ازت متنفــرم آرشام! ازت متنفرم لعنتــی! تویی که همه چیزمو ازم گرفتی.صدای زنگ گوشیم بلند شد. فرهاد بود.- الو دلارام، کجا رفتی تو دختر؟!بغضمو قورت دادم و گفتم: بی بی زنگ زد، دارم می رم خونه.- توی اولین فرصت بهت سر می زنم.- باشه. کاری نداری؟ توی ماشینم صدات قطع و وصل می شه.- نه، فقط مراقب خودت باش. خداحافظ.- باشه، خدانگهدار.با دستمال اشکامو پاک کردم. مجبور شدم به فرهاد دروغ بگم. یاد حرفای آرشام افتادم. پس جدی ...
عکس شخصیت های رمان گناهکار
چال روگونه ش خیلی باحاله.. ولی حیف که آرشام رمان گناهکار خیلی خیـــــلی کم می خنده.. ناناس میشه ها..با نمکه.. اینم از کیوان.. در موردش بیشتر تو رمان میگم.. بچه ها قبلا تو ادامه مطلب این پست عکسای فرهاد و دلارام رو گذاشته بودم ولی این بلاگفا حسابی باهام لج کرده هرچی میذارم یا تو وب نشون نمیده یا همینجوری حذفش میکنه!!!کیوان هنوز تا اینجایی که خوندین تو داستان نیس.بخونین آشنا میشین باهاش.
شخصیتهای رمان گناهکار.........
اینم یه عکس از شایان... این عکس آرشام و خیلی دوست دارم..غش کرد از خنده.. :)))) وای ژستش منو کشته..
رمان گناهکار - 20
امروز فقط به اندازه ی همون چند دقیقه آرشام رو دیدم، که بهم گفت شایان ما رو هم دعوت کرده. نه بهم گفت تو هم بیا، و نه اصلا اشاره ای بهش کرد.در اتاقم رو بازکردم، کسی پشت در نبود. با تعجب خواستم در رو ببندم، که نگاهم افتاد روی زمین. یه بسته پشت در بود. با تعجب برش داشتم بردم تو؛ گذاشتم روی تخت و بازش کردم. با برق نقره ای که از روی سنگا و پولکاش توی چشمام جهید، حیرت زده سر جام موندم.آوردمش بیرون و جلوی صورتم گرفتم. یه لباس شب با یه طرح خاص! می دونستم چون کشتی و خونه نیست، حتما مهمونا هم باید پوشیده شرکت کنن. ولی اینکه این لباس رو کی گذاشته پشت در، کار هیچ کس نمی تونست باشه جز آرشام.با حرص انداختمش روی تخت. یه کاغذ توی جعبه ی لباس بود، برداشتم و بازش کردم. یه یادداشت بود.«امشب این لباس رو بپوش. راس ساعت هفت توی ماشین منتظرت هستم. هفت بشه هفت و یک دقیقه، حرکت می کنم!»اداشو در آوردم. کاغذ رو انداختم روی لباس و رفتم پشت پنجره. دیگه داشت شب می شد.مردد برگشتم و به لباس نگاه کردم. یعنی برم؟! علاوه بر اون این لباس رو بپوشم؟! لباسی که آرشام برام خریده بود؛ بدون اینکه حتی نظرمو بپرسه. همه ی کاراش از روی اجبار بود! چرا این قدر این مرد مغرور و خودخواهه؟!حدس می زدم به خاطر جریان امروز نخواسته باهام رو به رو بشه. عصرم اگه مجبور نمی شد، نمیومد بهم خبر بده. ولی خب می تونست به خدمتکارش بگه. چه می دونم، هر کس جز خودش. می گم هنوز آرشام رو نشناختم دروغ نگفتم. هیچ کارش قابل پیش بینی نیست.نیم ساعت گذشته بود و تا ساعت هفت، یه ساعت وقت داشتم. هنوز داشتم فکر می کردم که برم یا نه. احتمال می دادم امشب دلربا هم توی مهمونی باشه. احتمال که نه، مطمئنم هست. نباید بذارم با آرشام تنها باشه. حالا که می دونستم آرشام دوستش نداره، دست منم واسه خیلی کارا باز بود.به صورتم دست کشیدم. یاد سیلی که بهم زد افتادم. دلم نیومد بگم دستت بشکنه، ولی نتونستم فحشش هم ندم.با این کارش حرصمو در آورد. عصبانیم کرد، ولی نتونست قلبمو بشکنه.اینکه تا گفتم فرهاد ایده اله و شاید قبول کردم، تحریک شد. هنوز با رفتارهای گاه و بی گاهش آشنا نیستم.واسه ی کار امشبش یه کم سنگین رفتار می کنم؛ ولی تا جایی که بدونم لازمه. منم سیاست خودم رو دارم!حتم داشتم این رفتارهای ضد و نقیضی که ازش سر می زنه، به خاطر قلبیه که خودش اعتقاد داره از جنس سنگه. می خواد سخت و نفوذ ناپذیر بودن قلبش و سردی نگاهش رو بهم ثابت کنه. نگاهی که حقیقتا سرمای آهن رو به خودش داشت.احساس می کردم خودش هم داره عذاب می کشه. کلافگی هاش رو می دیدم، خود درگیری هاش و رفتارهای ضد و نقیضش! این ها همه از ذهن ناآرومش سرچشمه می گیره.یه زمانی منم همین ...
رمان گناهکار 24و25
رفتم جلوی در و سلام کردم..آرشام فقط سرشو تکون داد و شیدا هم چمدونشو ول کرد و کنارش ایستاد..نگام زیر چشمی آرشام رو می پایید .. یاد خواب دیشبم افتادم و ..ناخداگاه تنم گرم شد..با شنیدن صداش به خودم اومدم..صورتش رو به شیدا بود..-- الان میری ویلای پشتی؟..-اره دیگه الان برم بهتره..--بسیار خب میگم یکی از خدمتکارا چمدونتو بیاره..شیدا چشمای ارایش کردش رو، روی من زووم کرد و با لحن حرص دراری گفت: خب عزیزدلم چه کاریه بده این دختره بیاره..مگه اینم خدمتکار نیست؟!..همچین انگشتای دستمو مشت کردم و فشار دادم که صدای تیریک،تیریکشون در اومد..آرشام نیم نگاهی به من انداخت که اخمام تو هم بود و رو به شیدا گفت: دلارام نمی تونه..چمدون سنگینه ممکنه بزنه زمین..یعنی خاک تو سرت با توضیح دادنت..نفهمیدم واسه خاطره من اینو گفت یا چمدونه مزخرفه این زنیکه..هه..خب این که معلومه خانم واسشون عزیزترن..شیدا هم دور برداشت وبا لبخند به بازوی آرشام اویزون شد..--اوه راست میگی عزیزم ..حواسم نبود..پس لطفا بده یکی دیگه بیاره و بهش هم سفارش کن حتما با دقت حملش کنه..آرشام چیزی نگفت و در عوض بیخ گوشه من رو به سالن داد زد: مهری..چند لحظه طول کشید که مهری نفس زنون اومد جلو در..--بله اقا..-- مش قاسم خونه ست؟..-- بله اقا خونه ست..-- برو صداش بزن بگو سریع بیاد..-- چشم اقا..و به طرف باغ دوید و منم نگامو به اون دوتا دوختم..نگاهه شیدا واسم سنگین بود..دختره ی ایکبیری..زیر لب به آرشام گفتم: من میرم به بقیه ی کارا برسم..مستقیم نگام کرد وسرشو تکون داد..پشتمو کردم بهشون و رفتم تو..کاری نداشتم ولی دوست هم نداشتم نزدیکه اون خودشیفته باشم..از دیدنش عصبانی می شدم وبا شنیدن صداش حرصم در می اومد..چرا در مقابلش اینجوریَم؟!..حتی انقدر که از این دختر بدم میاد نسبت به مهری اینجوری نیستم..دلیلش چی بود که باعث شده خودمم گیج بشم؟!..*********************شیدا تو ویلای پشتی بود ولی وقت ناهار و شام که می شد می اومد اینطرف تا به قول خودش کنار عزیزدلش غذا بخوره..دختره ی اویزون..وقتی شامشونو خوردن داشتم میزو جمع می کردم که شنیدم گفت: این دختر خیلی جوونه عزیزم.. مطمئنی می تونه از پس کارات بر بیاد؟!..در حینی که داشتم بشقاب ِ جلوی آرشام رو بر می داشتم نگامم کشیده شد رو صورتش..وقتی نگاه مستقیمش رو از اون فاصله ی نزدیک روی خودم دیدم یه حالی شدم..و زمانی که بشقاب رو برداشتم صداش با تحکم توی گوشم پیچید..-- اگه مطمئن نبودم هیچ وقت انتخابش نمی کردم..و بشقاب تو دستم لرزید که صدای برخوردش با بشقاب توی دستم تو سالن پیچید..چرا هول شدم؟!..مگه چی گفت؟!..خودتو جمع کن دلی..به شیدا نگاه کردم که واسه م پشت چشم نازک کرد..-- اخه یه جورایی انگار دست وپا چلفتیه..لیوانش ...
رمان گناهکار - 32
ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم. وقتی اسم آرتام می اومد، خیلی راحت متوجه می شدم که می ره توی خودش.توی حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری هم با هم حرف می زدن. دیگه داشت حوصلم سر می رفت. دوست داشتم تنها باشم. خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد. گوشیشو از توی جیبش در آورد و جواب داد.- الو؟نگاهشو بین من و پری چرخوند و سرشو زیر انداخت و با یه «ببخشید» ازمون فاصله گرفت.پشتش به من بود ولی صداشو تا حدی می شنیدم.- آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟ چی؟! آره. کی کارت تموم می شه؟ می خوای منم بیام که ... خیلی خب، باشه فعلا.من و پری تموم مدت مثلا خودمونو سرگرم گلا نشون دادیم. دستمو نوازشگرانه روی یکی از گل های سرخ و خوشبوی توی باغچه کشیدم. لبخند زدم، چه حس خوبی بود. صدای امیر رو شنیدم. پشت سرم بود و درست کنار پری.- از گلا خوشتون میاد؟برگشتم و نگاهش کردم. چشماش توی تاریکی شب و زیر نور کم رنگ چراغا، تیره تر به نظر می رسید.به جای من پری با لبخند جوابشو داد: اوف، چه جورم. گلای توی باغچمونو که دیدی؟امیر سرشو تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلیه. مامان اول مخالف بود، می گفت اذیت می شی، ولی کی حریفش می شد؟و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه.با لبخند کم رنگی سرمو زیر انداختم.امیر رو به پری گفت: از چه گلی خوشت میاد؟پری هم با علاقه ی خاصی آروم گفت: نرگس.امیر با لبخند سرشو کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد.و به من نگاه کرد. نگاهش هر چند کوتاه بود، ولی با آوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید، باعث تعجبم شد. منظورش از اون نگاه چی بود؟! شایدم منظوری نداشت. اما ...همون لحظه یه اس ام اس واسش اومد. بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت توی ساختمون.پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟شونم رو انداختم بالا.- تو زنشی از من می پرسی؟چپ چپ نگاهم کرد. خواستم قدم بزنم. پری هم پشت سرم اومد.پری: از اینجا خیلی خوشم اومده. هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته. چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمن کاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن. وای تابستونا معرکه است که بشینی اونجا و هندونه بخوری.- حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز می دی، به امیر بگی سریع واست جورش می کنه.پری: نه بابا. میز و صندلیش جور بشه، درخت بیدش رو از کجا بیاریم؟- دغدغه ی تو الان همینه؟خندید و خواست جوابمو بده که یه دفعه از حرکت ایستادم. مات و مبهوت رو به روم رو نگاه می کردم.پری: دلی جن دیدی؟! دلی با توام.راه افتادم. پری با تردید کنارم اومد. مسیر ...