خریدلباس شب

  • رمان نقطه پایان 7

    از کله صبح این سوگند مثه عزرائیل بالا سرمن نشسته بودتا بیدارشم تامجبورم نکرد برم دستوصورتمو بشورم ول کن نبود توی خونه غوغایی به پاشده بود بعد از کار قشنگی که من دیشب با خواستگار وارفتم کردم حالا نوبت سوگند بود که بی لیاقتیشونشون بده و به خواستگارش جواب مثبت بده حالا همچین میگم بی لیاقتی اینگار خودم بدم میاد ولی خب اون وارفته رو اسمشم نمیتونم تحمل کنم اییییی وای وای مامان من باز کشتارگاه دست جمعی میکروب های خونه رو راه انداخته من نمیدونم اخه چرااااا ؟؟ مامان تا چشمش به من افتاد گفت -ا سوگل بیدار شدی؟ بدو بیا کلی کار داریم یه نگاه کردم و معترض گفتم – اخه به منچه شما که نمیذارین من بیام تو مهمونیتون سوگند که اون طرف مشغول تمیز کاری بود صداش بلند شد و گفت- من که از خدامه تنها خواهرم تو خواستگاریم باشه مامان نمیذاره میگه تو بیای شگون نداره دستام رفت روی کمرم و دهنم باز شد که جواب این سوگند پرو رو بدم که مامانم دستمو کشید و طی انداخت تو بقلم یه نگاه به طی انداختم و یه نگاه به مامان که گفت- منتظر چی هستی؟؟ یه اه بلند کشیدم و شروع کردم عادت داشتم نه به کوزت بودن ها به اخلاق مامانم وقتی قرار بود مهمون بیاد یه روز قبل از مهمونی یه روز بعد از مهمونی در گیر بود حالا خونه همیشه تمیزه ها ولی وقتی مهمون میاد انگار عید داره میاد باید همه جارو خونه تکونی کنیم کارگرم نمیاورد میگفت به کارگر اعتماد ندارم معلوم نیست چه جوری خونه رو بشوره هرچی هم بهش میگفتم من بد تر از کارگرم به خرجش نمیرفت باباهم معمولا این جور روزا جیم میزد فقط تماس تلفنی داشتیم باهاش همش میگفت توراهم بابامه دیگه رفتم یه اهنگ گذاشتم که حداقل با قر کار بکنیم هی خدا ****** بعد از کلی کار داشتم موقعیتو میسنجیدم چه طوری جیم بزنم تا دیدم کسی این اطراف نیس پریدم تو حموم سر 10 دقیقه از حموم امدم بیرون رفتم جلوی ایینه شماره ترنم گرفتم با یه دست گوشیو گرفتم و با دست دیگم هم حوله رو روی موهام میکشیدم تا ابش گرفته بشه که صدای ترنم پیچید تو گوشم -سلام خوفی؟ از حرفش لبخند نشست روی لبم و جوابشو دادم- از کی تا حالا سوسولی میحرفی؟ خندید و گفت-خوبی؟ چه خبر؟ -نه بابا چه خوبی پاشو بیا نجاتم بده تو چه جور دوستی هستی مگه قرار نبود 5 بیای؟ -باز چی شده؟خب 5 نشده که با حالت ناراحت گفتم -مهمون داریم بعدشم نزدیک 5 هست که خندید-حقته خوبه مامانت حق منو از تو میگیره -تری جونم پاشو بیا بریم دیگه 5 و قبل 5 نداره که کلی حرف جدید دارم ها -خیل خب تا 20 دقیقه دیگه اونجام -ماچ ماچ بای و تماس قطع شد لباس پوشیده و مرتب از اتاق رفتم بیرون رو به مامانم که داشت به سوگند میگفت بره به کارهای خودش ...



  • رمان نقطه پایان

    از کله صبح این سوگند مثه عزرائیل بالا سرمن نشسته بودتا بیدارشم تامجبورم نکرد برم دستوصورتمو بشورم ول کن نبود توی خونه غوغایی به پاشده بود بعد از کار قشنگی که من دیشب با خواستگار وارفتم کردم حالا نوبت سوگند بود که بی لیاقتیشونشون بده و به خواستگارش جواب مثبت بده حالا همچین میگم بی لیاقتی اینگار خودم بدم میاد ولی خب اون وارفته رو اسمشم نمیتونم تحمل کنم ایییییوای وای مامان من باز کشتارگاه دست جمعی میکروب های خونه رو راه انداخته من نمیدونم اخه چرااااا ؟؟ مامان تا چشمش به من افتاد گفت-ا سوگل بیدار شدی؟ بدو بیا کلی کار داریمیه نگاه کردم و معترض گفتم – اخه به منچه شما که نمیذارین من بیام تو مهمونیتون سوگند که اون طرف مشغول تمیز کاری بود صداش بلند شد و گفت- من که از خدامه تنها خواهرم تو خواستگاریم باشه مامان نمیذاره میگه تو بیای شگون ندارهدستام رفت روی کمرم و دهنم باز شد که جواب این سوگند پرو رو بدم که مامانم دستمو کشید و طی انداخت تو بقلمیه نگاه به طی انداختم و یه نگاه به مامان که گفت- منتظر چی هستی؟؟یه اه بلند کشیدم و شروع کردم عادت داشتم نه به کوزت بودن ها به اخلاق مامانم وقتی قرار بود مهمون بیاد یه روز قبل از مهمونی یه روز بعد از مهمونی در گیر بود حالا خونه همیشه تمیزه ها ولی وقتی مهمون میاد انگار عید داره میاد باید همه جارو خونه تکونی کنیم کارگرم نمیاورد میگفت به کارگر اعتماد ندارم معلوم نیست چه جوری خونه رو بشوره هرچی هم بهش میگفتم من بد تر از کارگرم به خرجش نمیرفت باباهم معمولا این جور روزا جیم میزد فقط تماس تلفنی داشتیم باهاش همش میگفت توراهم بابامه دیگهرفتم یه اهنگ گذاشتم که حداقل با قر کار بکنیم هی خدا******بعد از کلی کار داشتم موقعیتو میسنجیدم چه طوری جیم بزنم تا دیدم کسی این اطراف نیس پریدم تو حموم سر 10 دقیقه از حموم امدم بیرون رفتم جلوی ایینه شماره ترنم گرفتم با یه دست گوشیو گرفتم و با دست دیگم هم حوله رو روی موهام میکشیدم تا ابش گرفته بشه که صدای ترنم پیچید تو گوشم-سلام خوفی؟از حرفش لبخند نشست روی لبم و جوابشو دادم- از کی تا حالا سوسولی میحرفی؟خندید و گفت-خوبی؟ چه خبر؟-نه بابا چه خوبی پاشو بیا نجاتم بده تو چه جور دوستی هستی مگه قرار نبود 5 بیای؟-باز چی شده؟خب 5 نشده کهبا حالت ناراحت گفتم -مهمون داریم بعدشم نزدیک 5 هست کهخندید-حقته خوبه مامانت حق منو از تو میگیره-تری جونم پاشو بیا بریم دیگه 5 و قبل 5 نداره که کلی حرف جدید دارم ها-خیل خب تا 20 دقیقه دیگه اونجام-ماچ ماچ بایو تماس قطع شد لباس پوشیده و مرتب از اتاق رفتم بیرون رو به مامانم که داشت به سوگند میگفت بره به کارهای خودش برسه ...

  • کسی جاتونمیگیره....

    من:اونجاتوماشین نشسته...روش نمیشه بیاد ادام:خب مامیریم پیشش من:واقعاخیلی خوشحال میشه باادام به سمت ماشین رفتیم...رعنا حواسش به مانبودسرش پایین بود...ادام ارام به ماشین زد...این کارش  باعث شدرعنا سرشوبلندکنه...وقتی ادام ودید تعجب کرد....ادام در ماشین باز کردوبه رعنا گفت... ادام:سلام. رعناتاادامودیدازماشین پیاده شد. ادام:خوشبختم....دوستتون گفتن ازم خجالت میکشید که اونوفرستادین تاازم براتون امضاء بگیره رعنا بهم نگاه کردواروم گفت میکشمت!!!!:نه این طورنیست ماندانا:خب اگه خجالت نمیکشی به ادام بگومیخواستی کمکش کنه تااز... رعناحرموقطع کردوگفت:خیلی خوشحالم که شما روملاقات کردم ادام:براچی میخواین کمکم کنین؟ رعنا:هیچی من:واه پس اون نامه ای که براش نوشتی تاتوکنسرت بهش بدی چی بود؟ رعنا:خب نامه ادام:خیلی کنجکاوشدم بهم میگین جریان چیه؟ من:بهتره بانامه بهتون بگه...ماخونمون اخرهمین کوچس! ادام:خوبه پس بیشتر میتونیم هم دیگرروببینیم...منتظرنامتون هستم.. رعنا:ماندانا بهتره بریم خداحافظ اقای لمبرت ادام:بای رفتم پشت فرمون نشستموگازوگرفتم عنا:مانداناخل ودیونه...این چه کاری بودکردی؟ من:بد کردم...اگه به امیدتوباشه حالاحالا نمیرفتی بهش بگی. وقتی رسیدیم دم خونه دروباز کردم...همین که خواستم دروببندم یه اقایی صدام زد... پسچی:خانم ماندانادایموند؟ من:بله بفرمایید...خودم هستم! پسچی:یه بسته دارین!لطفااینجارو راامضاء کنید.... بسته روگرفتمورفتم داخل خونه رعنا:چی؟از طرف کیه؟ من:نمی دونم....بزار ببینم روی پاکت نوشته بود:از طرف مجنون به لیلی من:مجنون ولیلی کیه؟ رعنا:خب بازش کن ببین چیه؟ بسته وباز کردم......یه دستبندمرواریدبود....یه نامه همکنار بود...نمه روبرداشتموشروع به خوندنش کردم..... --:سلام تنهاعشق زندگیم این اولین هدیه ی من به توهست....امیدوارم خوشت بیاد.... من به زودی میام پیشت واز تنهایی درت میارم.....تاابدپیشت میمونم... باتمام وجودم دوست دارم عشق تواریا من:عشق تو....اه سلیقه هم نداره....مناز مرئاریدخوشم نمیاد......چه زودخ.دم.نی شد رعنا:خودتوکنترل کن..... من:اخه چجوری خودموکنترل کنم....رعنایادته چجوری رفت به بابام گفت من کامران رودوست دارم.....بابام هم چقدرسرم دادزدویک هفته نذاشت ازاتاقم بیام بیرون.....اون موقع خودش بهم گفت میتونم به عنوان دوست روش حساب کنم..... رعنا:گذشته هاگذشته من:ولی من هرگزاون کارشوفراموش نمیکنم..... بلندشدموجعبو ونامه روانداختم توسطل اشغال من:دلم میخوادبادستام خفش کنم....چقدرگستاخه میادبه من میگه عشق تو....هه...مطمئنم بابام بش گفته رعنا:ولش کن...بروبخواب...بش فکرنکن من:یه باردیگه ازاین غلطاکرد حسابشومیرسم رعنا:باشه...منم کمکت ...

  • رمان نقطه پایان

    از کله صبح این سوگند مثه عزرائیل بالا سرمن نشسته بودتا بیدارشم تامجبورم نکرد برم دستوصورتمو بشورم ول کن نبود توی خونه غوغایی به پاشده بود بعد از کار قشنگی که من دیشب با خواستگار وارفتم کردم حالا نوبت سوگند بود که بی لیاقتیشونشون بده و به خواستگارش جواب مثبت بده حالا همچین میگم بی لیاقتی اینگار خودم بدم میاد ولی خب اون وارفته رو اسمشم نمیتونم تحمل کنم اییییی وای وای مامان من باز کشتارگاه دست جمعی میکروب های خونه رو راه انداخته من نمیدونم اخه چرااااا ؟؟ مامان تا چشمش به من افتاد گفت -ا سوگل بیدار شدی؟ بدو بیا کلی کار داریم یه نگاه کردم و معترض گفتم – اخه به منچه شما که نمیذارین من بیام تو مهمونیتون سوگند که اون طرف مشغول تمیز کاری بود صداش بلند شد و گفت- من که از خدامه تنها خواهرم تو خواستگاریم باشه مامان نمیذاره میگه تو بیای شگون نداره دستام رفت روی کمرم و دهنم باز شد که جواب این سوگند پرو رو بدم که مامانم دستمو کشید و طی انداخت تو بقلم یه نگاه به طی انداختم و یه نگاه به مامان که گفت- منتظر چی هستی؟؟ یه اه بلند کشیدم و شروع کردم عادت داشتم نه به کوزت بودن ها به اخلاق مامانم وقتی قرار بود مهمون بیاد یه روز قبل از مهمونی یه روز بعد از مهمونی در گیر بود حالا خونه همیشه تمیزه ها ولی وقتی مهمون میاد انگار عید داره میاد باید همه جارو خونه تکونی کنیم کارگرم نمیاورد میگفت به کارگر اعتماد ندارم معلوم نیست چه جوری خونه رو بشوره هرچی هم بهش میگفتم من بد تر از کارگرم به خرجش نمیرفت باباهم معمولا این جور روزا جیم میزد فقط تماس تلفنی داشتیم باهاش همش میگفت توراهم بابامه دیگه رفتم یه اهنگ گذاشتم که حداقل با قر کار بکنیم هی خدا ****** بعد از کلی کار داشتم موقعیتو میسنجیدم چه طوری جیم بزنم تا دیدم کسی این اطراف نیس پریدم تو حموم سر 10 دقیقه از حموم امدم بیرون رفتم جلوی ایینه شماره ترنم گرفتم با یه دست گوشیو گرفتم و با دست دیگم هم حوله رو روی موهام میکشیدم تا ابش گرفته بشه که صدای ترنم پیچید تو گوشم -سلام خوفی؟ از حرفش لبخند نشست روی لبم و جوابشو دادم- از کی تا حالا سوسولی میحرفی؟ خندید و گفت-خوبی؟ چه خبر؟ -نه بابا چه خوبی پاشو بیا نجاتم بده تو چه جور دوستی هستی مگه قرار نبود 5 بیای؟ -باز چی شده؟خب 5 نشده که با حالت ناراحت گفتم -مهمون داریم بعدشم نزدیک 5 هست که خندید-حقته خوبه مامانت حق منو از تو میگیره -تری جونم پاشو بیا بریم دیگه 5 و قبل 5 نداره که کلی حرف جدید دارم ها -خیل خب تا 20 دقیقه دیگه اونجام -ماچ ماچ بای و تماس قطع شد لباس پوشیده و مرتب از اتاق رفتم بیرون رو به مامانم که داشت به سوگند میگفت بره به کارهای خودش برسه ...

  • تکامل وظایف مادری در تریمستر اول، دوم و سوم بارداری

    تکامل وظایف مادری در تریمستر اول، دوم و سوم بارداری تعریف مادری: مادرفضیلتی است ملکوتی،هنری است ظریف وفنی است عمیق همراه با مبانی دقیق که دردرون جای دارد. وهرچه سن زن به دوران بزرگسالی نزدیک می شود این فضیلت به سوی کمال و تخصص می رود. مادرفنی است که غفلت واشتباه درآن موجب تباهی وفساد جامعه می گردد ومراقبت از آن جامعه ای خیرخواه ومتکامل پدید می آورد. مادر شدن مسولیتی است عظیم در قبال خود،همسر،فرزند،جامعه وپروردگارکه دربرابر این وظایف مورد بازخواست قرار می گیرد.وظیفه مادری ازدوران بارداری وحتی قبل از بارداری شروع می شود وشامل قدم هایی است  که برای رشد روانی مادر درنظرگرفته شده است. تطابق های سایکولوژیک مادر با بارداری: مادامی که سازگاری با تغییرات سریع فیزیولوژیک در حال انجام است،زن باردار باید خودرا از هر نظر باوظایف جدیدش به عنوان مادر وفق دهد.مهم نیست زن چه تعداد فرزند دارد،زیرا هرحاملگی جدید دروظایف او تغییر ایجاد می کند تطبیق با وظایف والدینی فرآیندی ادامه دار در طی بارداری و بعد ازآن است. چندین عامل بر سازگاری مادر باوظایف مادرانه اش تاثیر می گذارندبرخی از این عوامل عبارت انداز:انتظارات اجتماعی وارزش های فرهنگی ،دخالت فامیل ،شخصیت و توانایی سازگاری با تغییرات تجارب وی در بارداری های قبلی. حمایت های اجتماعی در طی بارداری بسیار مهم است. در مقایسه با زمانی که زن حس می کند تنها وبدون حامی است اگراحساس کند مورد حمایت اجتماعی است بهتربا بارداری ووظایف مادری اش کنار می آید.درصورتی که همسرزن از وی حمایت نکند باید درفکر یافتن کسی بود که زن را مورد حمایت خود قراردهد. اغلب این فرد یکی از افراد فامیل یا مادر زن باردار است.هر زن در دوران بارداری سه مرحله را پشت سر می گذارد. وظیفه تریمستر اول:پذیرش بارداری:  بارداری، یک دوره تکامل تدریجی است. وظایف سایکولوژیک این دوره شناسایی شده است. اولین وظیفه در بارداری، پذیرش اصل یا حقیقت بیولوژیکی بارداری است که معمولا در تریمستر اول انجام می شود، اگرچه برخی از زنان تا زمانی که حرکات بچه را احساس نکرده اند با پذیرش کامل آن مشکل دارند. زنی که سالها منتظر به دنیا آمدن بچه ای بوده با زنی که در شب اول ازدواج حامله شده ویا زنی که سال های پی در پی بچه کوچک دارد احساسشان نسبت به بارداریشان کاملا متفاوت است دراین مرحله کاپلاین عقیده دارد که زن می تواند حالت فیزیکی حاملگی را از فکرمادرشدن جداکند ممکن است عاشق بچه باشد ولی از حاملگی خود خشنود نباشد یا حالت روانی را بپذیرد اما حالت جسمی خودراپذیرا نباشد.یا زن به علت زیبا شدن در مدت حاملگی ،حاملگی را دوست داشته ...

  • ضرب المثل ها (متل متون ) خروجی از صفحه ی خصوصی mehranian

    ۱-داری تک باد گندنه یعنی به توجهی و بی خیال بودن نسبت به حرفی یا کاری ۲- سگ زرد برادرشغالهکسی رابا شخص منفی مقایسه کردن۳- من گو دزدمه دزدیمه هاکومه ولی این رسم خونه داری نییهتوجیه کردن کاری زشت با استفاده از نقطه ضعف طرف مقابل ۴- جنس سوجاندنه ورفی اسم بددرشنه یعنی کار ناشایست را فردی به ظاهر مثبت انجام می دهد و اسم شخص دیگری خراب می شود  ۵-مترس ازابرسیاه وآدم تند بترس ازابرسفید وآدم نرم یعنی از انسان هایی که ظاهری خشن دارند نترس ولی از انسانی که ظاهری آرام داردو باطنی خشن دارند بترس  ۶- زمین خنی بییش مرزو مهاره/اگرزن دی خنی بییش وی ماره اگرمی خواهی زمینی رابخری به همسایه های هم مرزت نگاه کن و اگربا دختری می خواهی ازدواج کنی به خلق وخوی مادرش نگاه کن ۷- وله خری پالن دوجندنه ول کنایه ازاین مثل این است همانطوربرای خری که کمرو پشتی کج دارد بایدپالانی کج دوخت با انسان کج خلق وبداخلاقی که اصلاح پذیر نیست هم بایدمثل خودش با بدخلقی رفتارشود ۸- افتابه لویره گنه تی کین سیاهه یعنی آفتابه به دیگ میگه زیرت سیاهه .معادل فارسی : دیک به دیک میگه روت سیاهه ۹- نوبه تن کهنه به من  لباس نوراخودت بپوش و لباس کهنه ات را به من بده تا بپوشم  کنایه ازاین مثل ولخرجی بیش از حد بعضی در خریدلباس و دور انداختن قبل از کهنه شدن آن ۱۰- سیره چه غمه وشنا وشنارغمه فردا  آدم سیر به فکر گرسنه نیست آدم گرسنه هم به فکرشکمشه نه اینکه فردا چه اتفاقی می افته ۱۱- عروس نتتنه برقصه گنه زمین غر چاله  عذر و بهانه آوردن برای انجام ندادن کاری که از توان فرد خارج است  ۱۲- باهاری هوا زن و شی دوا یعنی زود گذر بودن دعوای زن و شوهر مثل بارندگی فصل بهار  ۱۳- نوکه بیمابه بازارکهنه بونه دل آزار یعنی دوست جدیدکه پیدابشه قدیمی ها فراموش می شن ۱۴- خورمه کمتر و خسمه جمع تر  یعنی کم خوری و قناعت برابر است با محتاج مردم نشدن ۱۵- خره ونی زدن سیخ سر کوسگاه یعنی جواب انسان بدون ملاحظه را باید به موقع و بجا داد ۱۶- کلکه بدین نتنه بی کلک دبین وابستگی شدید به چیزی ودر عین حال به ظاهر از آن دوری جستن ۱۷- تی جوونی ر ندییمه و صاتی رجه ی خرمی ره  منظور انتظار غیر ممکن از شخصی داشتن ۱۸- پییرشه ندیبی ادعای پادشاهی کمبییه  کنایه از عدم توجه به اصل و نسب ۱۹- خدا گو کم خور و زن پر خور نصیب آدم نکنه کنایه از اینکه گاو کم خور بازده شیرش کم و زن پر خور نیز هزینه خانواده روستایی را در قدیم زیاد می کرد ۲۰- شو سیاه گو سیاه  یعنی تشخیص ندادن دروغ از راست ۲۱- ورفه شویی گو کنایه از اینکه مطلب را نمی شود حاشا کرد علائم آن کاملا مشهود است ۲۲- بی عاری کینی سره زنده گنه تک تکی صدا کجائه  بی تفاوتی بعضی ...

  • رمان نقطه پایان

    از کله صبح این سوگند مثه عزرائیل بالا سرمن نشسته بودتا بیدارشم تامجبورم نکرد برم دستوصورتمو بشورم ول کن نبود توی خونه غوغایی به پاشده بود بعد از کار قشنگی که من دیشب با خواستگار وارفتم کردم حالا نوبت سوگند بود که بی لیاقتیشونشون بده و به خواستگارش جواب مثبت بده حالا همچین میگم بی لیاقتی اینگار خودم بدم میاد ولی خب اون وارفته رو اسمشم نمیتونم تحمل کنم اییییی وای وای مامان من باز کشتارگاه دست جمعی میکروب های خونه رو راه انداخته من نمیدونم اخه چرااااا ؟؟ مامان تا چشمش به من افتاد گفت -ا سوگل بیدار شدی؟ بدو بیا کلی کار داریم یه نگاه کردم و معترض گفتم – اخه به منچه شما که نمیذارین من بیام تو مهمونیتون سوگند که اون طرف مشغول تمیز کاری بود صداش بلند شد و گفت- من که از خدامه تنها خواهرم تو خواستگاریم باشه مامان نمیذاره میگه تو بیای شگون نداره دستام رفت روی کمرم و دهنم باز شد که جواب این سوگند پرو رو بدم که مامانم دستمو کشید و طی انداخت تو بقلم یه نگاه به طی انداختم و یه نگاه به مامان که گفت- منتظر چی هستی؟؟ یه اه بلند کشیدم و شروع کردم عادت داشتم نه به کوزت بودن ها به اخلاق مامانم وقتی قرار بود مهمون بیاد یه روز قبل از مهمونی یه روز بعد از مهمونی در گیر بود حالا خونه همیشه تمیزه ها ولی وقتی مهمون میاد انگار عید داره میاد باید همه جارو خونه تکونی کنیم کارگرم نمیاورد میگفت به کارگر اعتماد ندارم معلوم نیست چه جوری خونه رو بشوره هرچی هم بهش میگفتم من بد تر از کارگرم به خرجش نمیرفت باباهم معمولا این جور روزا جیم میزد فقط تماس تلفنی داشتیم باهاش همش میگفت توراهم بابامه دیگه رفتم یه اهنگ گذاشتم که حداقل با قر کار بکنیم هی خدا ****** بعد از کلی کار داشتم موقعیتو میسنجیدم چه طوری جیم بزنم تا دیدم کسی این اطراف نیس پریدم تو حموم سر 10 دقیقه از حموم امدم بیرون رفتم جلوی ایینه شماره ترنم گرفتم با یه دست گوشیو گرفتم و با دست دیگم هم حوله رو روی موهام میکشیدم تا ابش گرفته بشه که صدای ترنم پیچید تو گوشم -سلام خوفی؟ از حرفش لبخند نشست روی لبم و جوابشو دادم- از کی تا حالا سوسولی میحرفی؟ خندید و گفت-خوبی؟ چه خبر؟ -نه بابا چه خوبی پاشو بیا نجاتم بده تو چه جور دوستی هستی مگه قرار نبود 5 بیای؟ -باز چی شده؟خب 5 نشده که با حالت ناراحت گفتم -مهمون داریم بعدشم نزدیک 5 هست که خندید-حقته خوبه مامانت حق منو از تو میگیره -تری جونم پاشو بیا بریم دیگه 5 و قبل 5 نداره که کلی حرف جدید دارم ها -خیل خب تا 20 دقیقه دیگه اونجام -ماچ ماچ بای و تماس قطع شد لباس پوشیده و مرتب از اتاق رفتم بیرون رو به مامانم که داشت به سوگند میگفت بره به کارهای خودش برسه ...

  • فصل سوم

    "هزارویک شب من"  فصل سوم ((دیدار)) روی تختم نشسته بودم.این یه هفته،خیلی زودگذشت.نمیدونم بابا چی به مامان گفت که یه روزکه برگشتم ازدانشگاه دیدم داره چمدونمومیبنده. -سلام.داری چی کارمیکنی؟ -مامان:سلام.هیچی دارم چمدونتو میبندم.نمیشه که بدون وسایل بری. میدونستم ته دلش راضی نیست امادیگه چیزی نگفت. برگشتمویه باردیگه به اتاقم نگاه کردم.چه شبای که تا صبح توی این اتاق گریه نکردم.چه خاطرات خوبوبدی روتوی این اتاق داشتم.چمدوناموبرداشتمورفتم بیرون.توی این یکی دوهفته ازهمه تقریباخداحافظی کردم.دوستای دانشگاه ،دوستای خودم،فامیل.وقتی مهتاب فهمید چی شده چنان جیغی کشید که گوشم سوت کشید. توی فرودگاه صباوزهراروهم باخانوادهاشون دیدیم.نکته مشترک هرسه خانواده...چشای خیسوقرمز مادرا ازاشک ،پدرایی که اروم بودن اما دلشون غوغایی بودونمیخواستن گریه کنن،وبرادروخواهرایی که شادوشنگول بالا پایین میپریدنوهمش حرف میزدن.موقع رفتن،پدرمو درآغوش کشیدموسرمو روی سنیه های پهن ومردونش گذاشتن.اروم دم گوشم گفت -شهرزادم،هرجاباشی بدون که منومادرت بهت افتخارمیکنیم.مواظب خودت باش. مامان که دیگه جای خودشوداشت.منومادرم خیلی باهم صمیمی بودیم واولین کسی که فهمید من عاشق هومن شدم اون بود!حالاهم فقط گریه میکرد.شایانوهم بغل کردم.دم گوشم گفت -مراقب خودت باش...ومراقب قلبت... توی خانواده صباوزهرا هم همین طوربود.موقع رفتن سپهر برادرصبا اومدطرفمون. -سپهر:داشتین شهرزادخانوم بی خداحافظی داری میری؟ بغلش کردمو بوسش کردم -اخه توهمش میری اینور،میری اونور. -سپهر:یادته گفتم خواب دیدم که تو صباازروی یه پل بزرگ وطولانی رد میشین واون طرفش کامران وهومن ایستاده بودن؟ -اره چطور. -سپهر:دیشبم دوباره دیدم..ما به وسطای پل که رسیدینو دیگه یادم نمیاد. دوباره بوسش کردمو درگوشش گفتم -دعاکن خوابت براورده بشه ده دقیقه بعد ماتوی هواپیما نشسته بودیمو به طرف جایی پروازکردیم که سرنوشت به کمینمون نشسته بود.                                                           ***************** -زهرا:بلندشین رسیدیم. چشاموبازکردم،ازپنجره هواپیمابه بیرون نگاه کردم. -ماالان کجاییم؟ -زهرا:دراسمان شهرمیامی.امریکا. -صبا:اخیش چه خواب خوبی بود.چسبید. ازهواپیماکه پیاده شدیم به طرف سالن فرودگاه رفتیم. -ماخواب بودیم توچی کارمیکردی زهرا؟ -زهرا:این رمان رو خوندم. -قشنگ بود؟ -زهرا:اره امااخرش به هم نرسیدن.چراعاشقا هیچ وقت وصالی توی سرنوشتشون نیست؟ -صبا:شایدچون قشنگیه عشق به نرسیدنشه... -زهرا:ااااا پس الان زندگیه شمادوتا ازقشنگی شده بهشت..... منوصبا ساکت شدیم.چمدونامو تحویل گرفتیم.بین جمعیت ونگاه ...