خاطرات زندگی در هلند

  • تصادف با کارنو میلک

    روز اولی که هلند رسیدم، اطراف هتل سوپر مارکت کوچکی پیدا کردم و برای خرید مواد صبحانه به آنجا رفتم. شیر و پنیر و کمی نان برای صبحانه لازم داشتم. در یخچال روبازی که مخصوص نگهداری شیر و ماست و خامه بود، دنبال شیر کم چرب می گشتم. اما چون واژه ی هلندی چربی را نمی دانستم و روی برچسب شیرها پر بود از اعداد و ارقامی که هرکدامشان احتمال می رفت درصد چربی موجود در شیر باشند، به عادت ایران که ظرف صورتی شیرهای دامداران مربوط به شیرهای کم چرب بود، ظرف صورتی شیر را انتخاب کردم و راهی صندوق برای حساب کردن شدم. اعتماد بنفسم هم به قدری زیاد بود که زحمت پرسیدن از کارکنان سوپرمارکت را به خودم ندادم. در ظرف شیر را باز و لیوانم را پر کردم. یک قلپ از شیر را که در دهانم ریختم، تمام امعا و احشائم بعنوان اعتراض از کار ایستادند، در آن لحظه حالتی بر من رفت که نه کس دیده و نه کسی شنیده است. شیر کذا مزه ای بینابین شیر فاسد شده به همراه کمی ماست بد مزه می داد. البته من هیچ وقت شیر فاسد شده نخورده ام اما حس ششمی بهم می گوید که آن مزه، باید همان باشد. بقیه ی ماجرا را برای حفظ نظافت وبلاگم تعریف نمی کنم. عصر آن روز ظرف نیمه ی شیر را به مهماندار هتل نشان دادم و گفتم که به اسم شیر این ماده را از سوپر مارکت خریده ام اما نمی دانم چه از آب در آمده است. خندید و گفت این اتفاق برای خیلی از مسافران به هلند پیش می آید، این شیر به کارنومیلک معروف است و تعداد کسانی که طرفدار این نوع شیرند زیاد نیست. از آنجا که زندگی در هر ساعت و هر روز مشغول درس دادن به ما آدمهاست، آن موقع که مشغول خوردن صبحانه بودم، یکی از بزرگترین درسهای زندگیم را گرفتم. اینکه وقتی چیزی را نمی دانی، از آنکه می داند بپرس. به همین راحتی، اگر من از کارکنان سوپر مارکت در مورد چند و چون این شیر سوال می کردم، آن اوضاع برایم پیش نمی آمد. ناگفته نماند بعد از چند ماه از این ماجرا، من که به خواص کارنو میلک آگاه شده بودم، به یکی از طرفداران پرو پا قرص این مایع تبدیل شدم.     



  • نایمیخن

    نایمیخن

    همکارم، همونی که در پست قبلی راجع بهش صحبت کرده بودم، منو دعوت کرد تا با اونها به دیدن موزه ی رم باستان در شهر نایمیخن هلند برم. دعوت اکازیونی بود، با کمال میل دعوتشون رو پذیرفتم. قرار بود ساعت 10 مقابل آپارتمانم، همدیگرو ببینیم. من که عادت وقت شناسی هلندیها را می دانستم، آماده و لباس پوشیده مشغول تماشای تلویزیون بودم که سر ساعت 10 صبح شنبه، همسر همکارم زنگ در خونه رو زد. در خونه رو قفل کردم و خودم رو به پایین ساختمون رسوندم و سوار ماشین قدیمی همکارم شدم. با استقبال و احوال پرسی گرم همکارم و همسرش مواجه شدم. از بودن در کنار این همکارم و خانمش احساس خوبی داشتم. هم سن و سال پدر، مادرم بودند و من احساس بودن در کنار پدر مادر بهم دست می داد.1 ساعتی طول کشید تا به شهر نایمیخن رسیدیم. یکراست سراغ موزه که در مرکز شهر بود، رفتیم. ساختمان قدیمی و بزرگی بود که به نظر محل دائمی چنین نمایشگاههایی بود. هلندیها عادت به خوردن قهوه در فاصله ی بین صبحانه و ناهار دارند. به همین خاطر اولین کاری که کردیم رفتن به کافی شاپ نمایشگاه و خوردن یک فنجان قهوه بود، کافی شاپ دکوراسیون مدرن و شیکی داشت. بعد از خوردن قهوه  و تحویل دادن کیف و کاپشنهامون، راهی اتاق نمایش موزه شدیم، فیلمی ساخته بودند که توضیحی در مورد نمایشگاه واقع در موزه بود. یک ربعی از فیلم را تماشا کردیم، اما به دلیل اینکه زبان فیلم هلندی بود و من متوجه نمی شدم، ترجیح دادیم بازدید از نمایشگاه را شروع کنیم. غرفه ی اول مربوط می شد به نحوه ی زندگی مردم  عادی در دوران پادشاهی رم باستان. از وسایل روزمره ی زندگی که اکثرا از سنگ یا آهن ساخته شده بودند گرفته تا وسایل جنگی و مجسمه های آدمهای مربوط به آن دوران. غرفه ی بعدی مربوط به زندگی آدمهای پولدار و وابسته به دربار در آن دوران بود. از ظروف غذا و  تابلوهای نقاشی شان گرفته تا وانهای حمام شیر و سلطلهای مسی با طرحهای زیبای حک شده بر آنها.  غرفه ی سوم که برایم خیلی جالب و آموزنده بود، مربوط به مجسمه های غول پیکر یونانیان و مردمان رم باستان می شد. از ونوس و خدایان قدرت گرفته تا خدای آب و شراب و تولید مثل و ...غرفه ی چهارم و آخر هم مربوط به جنگها و کشورگشاییهای پادشاهان رم باستان و نقشه های فرماندهی شان و کلا امور تاریخی سیاسی مربوطه.موزه ی بزرگی بود، تقریبا تمام روز را در موزه گذراندیم، ناهار را هم ساندویج ساده ای داخل موزه باهم خوردیم. پ.ن: تاریخ رم باستان به 2500 سال می رسه، برخی شهرهای شرقی هلند از جمله نایمخن هم جزء نواحی فرماندهی رم باستان بوده اند. ولی نواحی غربی هلند جدیدترند.

  • سفر یک روزه با دوچرخه

    اُستِروَیک روستای زیبا و توریستیی در جنوب هلند است. مانند برخی شهرهای شمال ایران اکثر پولدارهای هلندی ویلایی در این روستا دارند. هتلها و رستورانهای قدیمی و زیبایی در این روستا واقع شده است. از شهری که من در آن زندگی می کردم تا این روستا حدود یک ساعت با دوچرخه راه بود. یک آخر هفته ای با دوست چینی ام که قبلا معرفی اش کرده ام، عازم این روستا شدیم. شاید دقیقا یک روزی مثل امروز بود، نزدیک کریسمس بود و همه جا مردم رو با لباسهای مبدل بابانوئل و سیاههای دستیارش می دیدیم. قبل از اینکه به توضیح سفر اون روزمون بپردازم، در مورد چینی ها بگم که علی رغم سادگی و خوبیشون، اکثرا آدمهایی هستند که در هر رابطه ای، باید مدیریت رابطه رو شما در دست بگیرید و الا پشیمونیش گریبان خودتون رو می گیره! اینو از خیلی از ایرانیهای دیگه هم که با چینی ها در ارتباط بوده اند، شنیده ام. برخلاف هلندیها که اصولا اجازه ی مدیریت رابطه را بندرت بهتان می دهند، هر چند شما ایده  های بهتری داشته باشید. البته این نظر شخصی منه ایندید. خلاصه دوست چینیم از صبح اونروز برای صرف صبحانه و قهوه مهمون من بود، حدودای 10:30 بود که عازم روستای استرویک شدیم و من به رسم مهمان نوازی، هرچی که لی لی می گفت رو انجام می دادم. مثلا بارها به درخواستش برای عکس گرفتن نگه داشتیم و پیاده شدیم. عکس هم که ماشاللا یکی دوتا نمی گرفت، در پوزهای مختلف و با تنظیمات مختلف دوربین و از زاویه های متفاوت. ماها تو عروسی هامونم چنین عکسایی نمی گیریم. نمی دونم قبلا راجع به شبکه ی مسیرهای مخصوص دوچرخه ی هلند، براتون گفتم یا نه؟ توضیح مختصری راجع بهشون بدم که خیلی طرح منحصربفردی هست. نقشه اش شامل یک سری نقاط با شماره و یک سری مسیرهای بین نقاط هست. می توانید یک نقطه که نزدیک محل زندگیتان هست را روی نقشه انتخاب کنید، از آنجا شروع کرده روی مسیرهای مختلف حرکت کنید. مسیری  هم برای برگشتتان انتخاب کنید و به همان نقطه ای که بودید، برسید. من هم دقیقا همین کار را کرده بودم، مسیری یکساعته برای رفتن و مسیری یک ساعته برای برگشتن روی نقشه در نظر گرفتم، دو ساعت هم برای گشت و گذار و پیاده روی داخل روستا در نظر گرفتم و جمعا یک تریپ 4 ساعته برای انروزمان برنامه ریزی کردم. اما با توجه به اینکه سرکار علیه، لی لی بیشتر وقتمان را برای عکس گرفتن مشغول کرد، مسیر رفتنمان 2.5 ساعتی طول کشید. وقتی به استرویک رسیدیم بیشتر از یک ساعت نتوانستیم داخل روستا بگردیم، چون در غیر این صورت برگشتنی به تاریکی می خوردیم و لی لی از تاریکی می ترسید! برگشتنی، مقصدمان نقطه ی شماره ی 22 نقشه ی شبکه ی دوچرخه بود،  نمی دانم چرا تنبلی ام ...

  • شام کریسمس

    از طرف شرکت به مهمانی شام کریسمس در یکی از هتلهای معروف شهر دعوت شده بودم. حدودا یک ماه قبل از تاریخ مهمانی، دعوتنامه به همراه منوی غذای آنشب را برای همه ی مهمانها فرستاده بودند. قرار بود یک پیش غذا، غذای اصلی، نوشیدنی کنار غذا و نوشیدنی بعد از شام را انتخاب کنیم. از این کارشان خیلی خوشم آمد. برخلاف ما ایرانیها که در مهمانیهای این مدلی انواع و اقسام اسرافها و بریز و بپاشها را می کنیم. با وجودیکه اغلب خیلی پولدارتر از ماها هستند ولی از خرج های بیجا و اسراف به شدت پرهیز می کنند. انتخابم را کرده بودم. برای پیش غذا یک سوپ مخصوص هلندی که با ادویه ی مخصوص و آب مرغ تهیه می شد انتخاب کردم. بعنوان غذای اصلی بلدرچینی که لای پنیر مخصوصی سرخ شده بود، کنارش هم آبجوی بدون الکل و برای نوشیدنی بعد از شام هم قهوه ی تلخ با شکلات سفارش داده بودم.  نمی دانستم در هلند مهمانیهای این مدلی به چه شکلی برگزار می شوند. فکر می کردم مثل فیلمهای هالیوودی حتما زنها لباسهای خیلی شیکی می پوشند و مردها کت و شلوار و کراوات. و بعد از شام هم حتما مراسم رقص و نوشیدن شراب و این حرفها. به طور غیر مستقیم از یکی از همکارانم پرسیدم که برای آنشب چه مدل لباسی خواهد پوشید و او بی پروا به لباسی که تنش بود اشاره کرد و گفت با همین لباس خواهم آمد. شب مهمانی فرا رسید. این اولین مهمانی رسمی محل کارم بود که در آن حاضر می شدم. می خواستم همان کت و دامنی که در پست اول راجع بهش نوشته بودم را بپوشم، اما برایم خیلی گشاد شده بود. بس که دوچرخه سوار شده بودم. البته وزنم زیاد تغییر نکرده بود، اما سایز لباسهایم بی برو برگرد دو شماره کم شده بود. به هر حال یک بلوز و شلوار ساده از بین لباسهایم انتخاب کردم و برای مهمانی آماده شدم. هتلی که مهمانی قرار بود در آن برگزار شود، خارج از شهر بود ولی با دوچرخه ۲۰ دقیقه طول می کشید. حدود ساعت ۷ شب از خانه در آمدم و از کوچه پس کوچه ها به سمت هتل راه افتادم. وسطهای راه بودم که ادوین را که او هم سوار بر دوچرخه به سمت هتل می رفت، دیدم. بقیه ی راه را او خوب می شناخت. دیگر لازم نبود به نقشه ای که دستم بود، نگاه بیندازم. داخل هتل که شدیم، ۷، ۸ نفری جلوتر از ما آمده بودند و سر پا در لابی هتل مشغول نوشیدن سودا یا آب سیب، آبجو  و آب پرتقال و البته حرف زدن بودند. رئیس با خانمش از همه زودتر رسیده بود. بالاخره به نوعی میزبان حساب می شد. از دیدن اینکه همکارام خیلی لباسهای ساده و اسپورتی پوشیده اند، کمی تعجب کردم ولی خیلی خوشحال شدم. آدم اینطوری صمیمیت و راحتی بیشتری حس می کرد. رئیس من رو به خانمش معرفی کرد و گفت که خانمش هم با من هم رشته است و ممکن است ...

  • سفر به پاریس بخش اول

    سفر به پاریس بخش اول

    برای سفر به پاریس از چند ماه قبل ترش بلیط رفت و برگشت قطار خریدم و از طریق سایت http://www.booking.com/ اتاقی در یک هتل معمولی در شمال غرب پاریس برای ۳ شب رزرو کردم. از بابت هتل و قطار که خیالم راحت شد، شروع کردم به برنامه ریزی جزئیات سفرم در پاریس. اینکه به کجاها باید سر بزنم، چه کسانی را باید ببینم و چه خریدهایی انجام دهم. مهمترین هدفم از رفتن به پاریس دیدن نقاشی مونالیزا و غرفه ی ایران در لوور و گشت و گذار در دانشگاه سوربن، محل تحصیل دکتر شریعتی بود. گذاشتن پایم جای پای دکتر شریعتی بزرگ. البته دیدن ایفل برای بار اول هم لحظه ی به یادماندنیی است. قدم زدن کنار رودخانه ی سن و دیدن زیباییهای طبیعی و معماریهای اطراف رودخانه هم که جای خود دارد. که از وقتی در سریال مدار صفر درجه شهاب حسینی و ناتالی متی را قدم زنان در کنار رود سن می دیدم، بارها آرزوی راه رفتن در کنار رود سن کرده بودم. چنان است که این عمل به تمام سفر می ارزد. در مورد جزئیات سفرم در پستهای بعدی به ترتیب خواهم نوشت.

  • پست هشتم efteling

    پست هشتم efteling

    اف تلینگ شهربازی معروف روستای کادسویل رو همه ی کسانی که بنلوکس را دیده اند می شناسند. پارک بزرگیست. برای دیدن تمام پارک و استفاده از همه ی وسایلش حداقل دو روز وقت لازم داری. تو این چند پست در مورد اینکه تو اف تلینگ چی دیدم و چی کارا کردم، خواهم نوشت. یک روز آفتابی پائیزی با دوستی بنام هانیه دم پارک قرار داشتیم که اونروزمون رو باهم تو پارک بگذرونیم. حدودای 11 صبح بود که بعد از 90 دقیقه دوچرخه سواری به اف تلینگ رسیدم. هانیه زودتر از من دم در پارک منتظرم بود، دوچرخه هامون رو تو پارکینگ دوچرخه ی اف تلینگ به نگهبان سپردیم و به سمت در ورودی پارک رفتیم. جمعیت زیادی تو صفهای تهیه ی بلیط ایستاده بودند. از هر سنی توشون دیده می شد. از بچه های 2، 3 ساله گرفته تا پیرمرد، پیرزنای 80، 90 ساله. دلیل شلوغی بیش از اندازه ی پارک این بود که اونروز جزء آخرین روزهای سال بود که اف تلینگ باز بود، زمستانها به دلیل برف و یخ و سردی هوا، برنامه های معمولی اف تلینگ تعطیلند. نیم ساعتی تو صف بودیم تا تونستیم بلیط بخریم. 26 یورو ورودی می دی، تا ساعت 6 بعد از ظهر می توانی از همه ی وسایل تفریحی پارک استفاده کنی. بلیطمون رو دم ورودی به نگهبان دادیم و وارد پارکی شدیم که قبلا از همه ی دوست و آشنا در مورد عجایبش و لذت بخش بودن تفریحاتش شنیده بودیم. توی پارک آهنگ جاز مسخره ای که احتمالا مربوط می شد به آهنگ زمینه ی یکی از کارتونهای معروف هلندی، پخش می شد. صدای شور و خوشحالی بچه ها حس مشترکی بین من و هانیه ایجاد کرده بود. حسی شبیه حس پینوکیو تو اون قسمتی که گربه نره و روباه مکار جیبش رو خالی کردند و اونو به سیرک داستانه بردند. طبق برنامه ای که از قبل یک دوست هلندی برامون چیده بود، اول وارد قصر مراکشی شدیم. افراد زیادی تو صف قصر بودند، حدود یک ساعت منتظر بودیم تا تونستیم وارد قصر بشیم. داخل قصر بسیار دیدنی بود. درواقع یک دور نیم ساعته با قایق روی رودخانه ای مصنوعی می چرخاندنت و در این فاصله ساختمانها و مغازه های مراکش قدیم به همراه تئاتر های عروسکی شخصیتهای داستان هزار و یک شب رو می دیدی. یک آهنگ سنتی مراکشی هم چاشنی تور بود. به قدری فضا و عروسکها واقعی بودند که آدم حس می کرد واقعا مراکش قدیم رو می بینه. داستان مرد خسیس، جشن عروسی دختر پادشاه مراکش، خورده شدن مجرمی توسط ببر وحشی، گشت و گذار مردم قدیمی مراکش با شتر در بازارهای شهر یا چیزهایی تو این مایه ها رو در طول نیم ساعت می دیدی. واقعا تو فوق العاده ای بود. بعد از نیم ساعت اصلا دلم نمی آمد از قصر خارج بشم. مخصوصا که یک ساعت هم برای داخل شدن منتظر ایستاده بودیم.فعلا برای این پست کافیه. بقیه رو تو پستهای بعدی ...