جملک زیبا

  • جملک های زیبا

    جملک های زیبا

    - کوچک باش و عاشق که عاشق میداند این بزرگ کردنت را بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه ی خاص تو با کسی...- مثل ساحل ارام باش تا دیگران مثل دریا بی قرارت باشند...-گرمترین احساست را نصیب کسی کن که در سرد ترین لحظه ها به یاد توست..-زندگی کتابی است پر ماجرا هیچ گاه ان را به خاطر یک ورقش دور نینداز...-مهربانیت را به دستی ببخش که می دانی با او خواهی ماند و گرنه حسرتی می گذاری بر دلی که دوستت دارد...-عشق را از ماهی بیاموز که چه بی پایان اب را پر از بوسه های بی پاسخ می کند...- عشق مانند اسمان است . گاهی صاف است و شاد گاهی غمگین است و بارانی...- از با تو بودن دل برایم عادتی ساخت که هیچگاه بی تو بودن را باور ندارم...- گفتم دوستت دارم ، نگاهی به من کرد و گفت : چندتا ؟ دستام رو بالا آوردم و تمام انگشتهای دستم رو نشونش دادم اما اون به کف دستام نگاه می کرد که خالی بود ...- دل را بد نام نکنیـــــــم آنچه بعضی ها در سینه دارند

 کاروانسراست ، نه دل..امیدوارم از این جمله ها لذت برده باشیدقربونتون . بای



  • تنهایی....

    ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪﻥ...ﻣﺜﻞ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺧﻂ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺳﻔﯿﺪﻩ ﮎ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭﯼ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺑﻨﺎﻡ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻭﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺭﺍﺏ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ...ﺗﻮﻫﺮﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ......ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ...ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ...ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ.......ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻢ

  • یادگرفتم

    یاد گرفتم دستانم که یخ کرد دیگر دست های کسی را نگیرم.. جیبهایم ماندگار تر است.

  • جوک های بامزه و باحال

    جوک های بامزه و باحال

    غضنفر ميره شكار خرگوش، صداي هويج در ميارهآقای آوینی تو جنگ كشته‌ميشه، به غضنفر ميگن برو يه جوري به خانوادش خبربده. غضنفر ميره دم خونشون زنگ ميزنه، زن اقای آوینی ميگه: كيه؟ غضنفر ميگه: ببخشيد،‌منزل شهيد آويني؟! این دنیا ارزش نداره, خودتو اذیت نکن!!! آروم باش و بقیه رو اذیت کن

  • مادر

    نگران روزهای بی توام... من به دنیای جهنمی عادت ندارم... مادر

  • خاطره خنده دار

    خاطره خنده دار

    مامانم که شیشه پاک کن میخرید ، لحظه شماری میکردم تا اون ماده ی داخلش تمومه بشه بعد توش آب پر کنم بازی کنم . . . این بلند مدت ترین برنامه ریزی بود که تو بچگی انجام میدادم ! لباسمو انداختم تو ماشین لباس شوئی ، این ماشین ما روبروی یخچال هستش، وقتی اومدم لباسمو بردارم دیدم ماشین اومده بغل یخچال واستاده چشم تو چشم شده..... فک کنم میخواستن دعوا بگیرن ، شانس آوردم ماشین زود خاموش شد وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر هم میاوردن... یه طوطی دارم رفتیم بیرون رو شونه ام بود یه مرده اومه طرفمون با ذوق میگه خانوم کاکتوسه؟ من:((((((((( کاکتوس؟ چی میگی؟ باز گفت میگم این کاکتوسه؟ جمع حاضر قیافه ها سرخ جلو خندشون رو گرفته بودن منم گفتم مجید جان دلبندم اون کاسکو تازشم این طوطی کل جمع زدن زیر خنده و تمامه میز و صندلی های اطرافو گاز گرفتن یارو از خجالت نمیدونست کدوم طرفی فرار کنه خو عزیز من بلد نیستی حرف نزن مگه مجبوری يادمه دبستان كه بودم يه روز معلم از دوستم پرسيد: پايه خانواده بر چه چيزهاي استوار است ؟ دوستم: آقا اجازه؟ سنگ، سيمان، و گچ يكي از ته كلاس: آقا فكر كنم اشتباه ميگه معلم: مطمئني؟ يارو: آقا نه ...نه.... نه !درسته آقا سلام به همگی خوبین منم خوبم . یه چیزی تو گلوم گیر کرده خیلی کلنجار رفتم که بگم یا نه . ولی می گم ، می خوام خودمو بکشم ! واسه اینکه معروف بشم حتما می پرسین چرا؟ واسه اینکه من فیلم سازم الان معروف نیستم می خوام بمیرم شاید معروف بشم و همه بگن عجب هنرمندی بود حیفش . هی فیلمامو نمایش بدن، بهترین کارگردان انتخابم کنن و از زندگیم مستند بسازن . ای داد بیداد. بمیرم معروف می شم آyآ ؟

  • ماجرای ازدواج پسر جوان با دختر شاه پریان

    یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، پسر جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید. دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟ جوان در حالی که نمی دانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمده ای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟ دختر گفت: بله… مگر خود تو همین را نمی خواستی؟ پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمی خواهی؟ پسر گفت: معلوم است که می خواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آینده ام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمی شود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آینده ام را خوشبخت کنم. پری که قند توی دلش آب می شد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار می کنی؟ پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج می کنم. پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج می کنی؟ پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله ام صغری… قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر. ما از این داستان نتیجه می گیریم که پری هم پری های قدیم