جلد دوم رمان در اغوش مهرباني
رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)
فصل سوم یک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میام رزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟ - مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی... رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد....... میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشی رزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم -آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟ بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوس رزا: ساکت بچه... سرمو خوردی یه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی -این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شده رزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی -نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشم رزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟ به ساعت نگاه میکنم... با داد میگم: آخ دیرم شد و همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزایی منتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه ...
رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)
از يه طرف دوستش دارم... از يه طرف نميتونم به اين راحتي ازش بگذرم... در مورد شهناز يه جورايي قانع شدم بالاخره هر کسي دوست داره خودش همسر آيندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ي آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که بايد و شايد جلوي پدر و دائيش واينستاد و مقاومت نکرد ولي باز دليل نميشه که تا آخر عمر تاوان اين کارشو پس بده و به يه ازدواج اجباري تن بده... با حرفايي که از ماکان شنيدم بهش حق ميدم که شهناز رو انتخاب نکنه شايد اگه من هم جاي ماکان بودم و کسي ادعاي دوست داشتنم رو ميکرد و بعد بهم خيانت ميکرد ازش متنفر ميشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشي از شهناز نداشت... هر چند من هم امروز چنين چيزي رو تجربه کردم با ديدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولي فرق من و ماکان تو اين بود که من ماکان رو دوست داشتمو با ديدن اون صحنه داغون شدم ولي ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضي موقع بخشيدن خيلي سخته... از اون آدما نيستم که يه بخشش زبوني بگم... يا از ته دل ميبخشمو سعي ميکنم ديگه به روي طرف نيارم يا کلا نميبخشمو بي تفاوت از کنارش رد ميشم... با صداي من از فکر بيرون ميام ماکان دوباره به جلد جدي خودش برميگرده و با تحکم ميگه: ميتوني بري... فقط زياد منتظرم نذار بعد از گفتن اين حرف دوباره پشتش رو به من ميکنه و از پنجره به بيرون نگاه ميکنه... نميدونم به چي فکر ميکنه ولي از يه چيز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته... بدون هيچ حرفي نگامو ازش ميگيرم... چند قدم عقب عقب ميرمو بعد برميگردمو به سمت در حرکت ميکنم... در رو باز ميکنمو از اتاق خارج ميشم... دلم ميخواد با يکي حرف بزنم... ايکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم ميکرد... الان سرمو ميذاشتم رو شونه شو تا ميتونستم گريه ميکردم... الان دلم مامانمو ميخواد... آغوشش رو ميخواد... نوازشهاشو ميخواد... نصيحتهاشو ميخواد... ايکاش تا وقتي پيشم بود قدرشو بيشتر ميدونستم... ايکاش الان مامانم لود تا بهم ميگفت چيکار کنم.... با دلي گرفته از پله ها پايين ميرم.... به سمت مبل ته سالن ميرمو رو يه مبل يه نفر ميشينم... به مهمونا نگاه ميکنم و فکر ميکنم خوشبحالشون که حداقل الان ميتونند شاد باشن... چرا من تو چنين شبي بايد دلم بگيره و نتونم از اين جشني که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگينه امشب با همه ي سعيم اوني نشدم که ميخواستم... آهي ميکشم... هيچوقت در برابر هيچ چيز نشکسته بودم.... هميشه در بدترين شرايط خنده مهمون لبام بود... اما اين روزا اوني که براي همه مقدسه منو شکوند... آره عشقي که واسه ي منه شادي مياره اين روزا غم رو مهمون خونه ي دلم کرد ولي ...
رمان در آغوش مهرباني(قسمت بيست و يكم)(قسمت آخر)
از یه طرف دوستش دارم... از یه طرف نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم... در مورد شهناز یه جورایی قانع شدم بالاخره هر کسی دوست داره خودش همسر آیندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ی آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که باید و شاید جلوی پدر و دائیش واینستاد و مقاومت نکرد ولی باز دلیل نمیشه که تا آخر عمر تاوان این کارشو پس بده و به یه ازدواج اجباری تن بده... با حرفایی که از ماکان شنیدم بهش حق میدم که شهناز رو انتخاب نکنه شاید اگه من هم جای ماکان بودم و کسی ادعای دوست داشتنم رو میکرد و بعد بهم خیانت میکرد ازش متنفر میشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشی از شهناز نداشت... هر چند من هم امروز چنین چیزی رو تجربه کردم با دیدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولی فرق من و ماکان تو این بود که من ماکان رو دوست داشتمو با دیدن اون صحنه داغون شدم ولی ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضی موقع بخشیدن خیلی سخته... از اون آدما نیستم که یه بخشش زبونی بگم... یا از ته دل میبخشمو سعی میکنم دیگه به روی طرف نیارم یا کلا نمیبخشمو بی تفاوت از کنارش رد میشم... با صدای من از فکر بیرون میام ماکان دوباره به جلد جدی خودش برمیگرده و با تحکم میگه: میتونی بری... فقط زیاد منتظرم نذار بعد از گفتن این حرف دوباره پشتش رو به من میکنه و از پنجره به بیرون نگاه میکنه... نمیدونم به چی فکر میکنه ولی از یه چیز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته... بدون هیچ حرفی نگامو ازش میگیرم... چند قدم عقب عقب میرمو بعد برمیگردمو به سمت در حرکت میکنم... در رو باز میکنمو از اتاق خارج میشم... دلم میخواد با یکی حرف بزنم... ایکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم میکرد... الان سرمو میذاشتم رو شونه شو تا میتونستم گریه میکردم... الان دلم مامانمو میخواد... آغوشش رو میخواد... نوازشهاشو میخواد... نصیحتهاشو میخواد... ایکاش تا وقتی پیشم بود قدرشو بیشتر میدونستم... ایکاش الان مامانم لود تا بهم میگفت چیکار کنم.... با دلی گرفته از پله ها پایین میرم.... به سمت مبل ته سالن میرمو رو یه مبل یه نفر میشینم... به مهمونا نگاه میکنم و فکر میکنم خوشبحالشون که حداقل الان میتونند شاد باشن... چرا من تو چنین شبی باید دلم بگیره و نتونم از این جشنی که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگینه امشب با همه ی سعیم اونی نشدم که میخواستم... آهی میکشم... هیچوقت در برابر هیچ چیز نشکسته بودم.... همیشه در بدترین شرایط خنده مهمون لبام بود... اما این روزا اونی که برای همه مقدسه منو شکوند... آره عشقی که واسه ی منه شادی میاره این روزا غم رو مهمون ...
رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم)
ماکان: روژان حالت خوبه؟سری تکون میدمو میگم: خوبم... من از اول هم بچه ی شری بودم... نمیدونم چرا ولی هیچوقت آروم و قرار نداشتم ولی رزا بچه ی حرف گوش کن خونواده بود... کلا بچه مثبت خونواده... مامان و بابا هم با رزا خیلی راحت تر بودنو راحت باهاش کنار میومدن.. رزا هیچوقت رو حرفشون حرف نمیزد... اما من همیشه ساز مخالف میزدم... مامان و بابا که شیطنتامو میدیدن بدجور کلافه میشدن اما رزا خیلی وقتا هوامو داشت... وقتی از شیطنتام با خبر میشد دعوام میکرد ولی به مامان و بابا نمیگفت ماکان: خونواده ی پدری چی؟ -مامان بزرگ و پدربزرگم قبل از به دنیا اومدنم فوت شدن... یه عمو دارم که اونم بعد از فوت شدن پدر و مادرش از ایران رفت... با بقیه فامیلای دور هم رفت و آمد آنچنانی نداریم... با تنها کسی که رفت و آمد میکنیم دوست صمیمی بابامه... که این روزنامه هم پسرشه ماکان با تعجب میگه: روزنامه؟ -اوهوم... کیهانو میگم دیگه با صدای بلند میخنده و میگه: تو دیگه کی هستی بعد از چند دقیقه که خنده هاش تموم میشه میگه: تو مدرسه و دانشگاه هم اینقدر شیطون بودی؟ -اوف..... تا دلت بخواد... همه از دستم ذله بودن... تو مدرسه که نصف سال رو اخراج بودم با چشمای گرد شده نگام میکنه و میگه: پس چه جوری به اینجا رسیدی؟ با خنده میگم: هویجوری مردد مپرسه: هیچوقت هیچ پسری تو زندگیت نبود... نامزدی... یا پسری که خونوادت بخوان باهاش ازدواج کنی با خنده میگم: نامزد که نداشتم... ولی چند باری چند تا خواستگار اومد که تا پاشون به خونه میرسید فرار رو به قرار ترجیح میدادن... یکیش همون علیرضا که رزا برات تعریف کرد خنده ای میکنه و میگه: مگه بعد از علیرضا باز هم خونوادت راضی شدن کسی به خواستگاریت بیاد -نه... ولی قبلش که یه خورده کوتاه میومدم اجازه میدادن ماکان: اونا رو چه جوری رد میکردی؟ -دور از چشم مامان و بابا... ولی وقتی ماجرای علیرضا رو شنیدم دیگه خیلی عصبی بودم واسه ی اولین بار جلوی چشمشون اون همه بلا سر علیرضا آوردم... میدونستم اگه این بار هم کوتاه بیام... پدر و مادرم دیگه دست بردار نیستن... هر دفعه میگفتن این اخریه اگه نپسندیدی دیگه کسی رو راه نمیدیم اما دفعه ی بعد دوباره همینو میگفتن ماکان: چرا مامان و بابات اینقدر اصرار داشتن که ازدواج کنی... رزا که ازت بزرگتر بود -رزا بچه ی سر به زیری بود، واسه ی همین تو همه چیز بهش اعتماد داشتن... من خیلی جاها زیر آبی میرفتم... خیلی شیطنتا میکردم... بیشتر اوقات نمیگفتم ولی اونا بالاخره میفهمیدن... میخواستن شوهرم بدن شاید آدم بشم میخنده و میگه: مطمئنی بچه ی سرراهی نیستی... رزا که بیشتر به خونوادت شباهت داره تا تو؟ با صدای بلند میخندمو میگم: باور میکنی هزار بار ...
رمان همخونه
رمان همخونه ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟! يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاج رضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خود راضي انگار از دماغ فيل افتاده يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيت خود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي داد نيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند. صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حمله برد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم من گوشي را برداشتم مرسي پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همان ابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت و پرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخره ديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچي منو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين هم نبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم و اعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كه دقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رو نداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي به اين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبود يعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده ايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داري مي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس ...
رمان کلبه های غم پست اول
در دوم اسفند 1346 دختري با چشماني سبز،ابرواني پيوسته،موهاي قهوه اي،پوستي گندمي با زيبايي خاصي كه هر شخصي را مجذوب خود مي كرد پا به عرصه گيتي گذارد.چشمان سبزش گوياي دنياي بدبختيها بود،غم و اندوهي كه در اين چشمان زيبا نقش بسته بود،هميشه مرا به ياد پروانه اي با بالهاي شكسته مي انداخت.سوزان مي توانست دختري خوشبخت باشد چرا كه از زيبايي،انسانيت و مهرباني بي بهره نبود.اما چه بايد كرد كه مادرش زندگي را به جهنمي تبديل كرد كه هيچ جنگجويي با مبارزش اينچنين نمي كرد.مادري احمق،ساده لوح كه فريب زيبايي اش را خورد،به خود مغرور بود چرا كه شايد خداوند كسي را از زيبايي،همتاي او نيافريده بود. سه سال پس از دعواهاي مكرر و پي در پي افسانه و فرهاد،دختري بدبخت تر از سوزان چشم به اين جهان مي گشايد.ساغر زيبا خواهر غمخوار سوزان.اگر بگويم زيبايي ساغر كمتر از سوزان نبود بلكه از نظر برخي ها بيشتر هم بود،حقيقت را گفته ام؛نگاه خمار و معصوم در چشمان آبي او مرا به ياد دختران كولي زيبايي مي انداخت كه از خانه هاي خود گريزان بودند.لباني كوچك و قرمز،موهاي مشكي،پوستي مهتابي و قدي بلند همانند جام مي!نمي توان گفت چرا خداوند به كسي اين همه نعمت زيبايي داده است شايد دخالت در كار خداوند باشد،اما چه سود از اين همه طراوت؟فقط به ياد مي آورم با گفتن كلامي به اين دو خواهر معصوم اشك را از چشمان آنان سرازير كردم.هنگامي كه مي گريستند در زير چشمانشان هاله اي گسترده مي شد كه زيبايي آنان را صدچندان مي نمود.نمي توانم بگويم كه خداوند مهربان چه زيبايي اي به آنان عطا كرده بود.فقط مي توانم اين جمله را بگويم كه جذاب تر و دلرباتر از اين دو خواهر در اين كره ي خاكي نديده بودم. (!!!)پس از جدايي افسانه و فرهاد،مادربزرگ مهربان با دو خواهر زندگي مي كرد.مادربزرگي فداكار و دوست داشتني! سراپاي وجودش غم بود اما براي شادي نوه هايش خود را خندان نشان مي داد تا آنها رنج بي پدري و شرمندگي نداشتن مادر را در فكر نپرورانند. -مامان بزرگ،بگو چرا مامان و بابا از هم جدا شدند؟ مگر آنها از اول عاشق هم نبودند؟مگر با مخالفت شما روبه رو نشدند؟ شما گفتيد زيبايي اين دختر كار دستت مي دهد. او فقط يك هنرپيشه است،همين و بس. پس چرا عاقبت كارشان كه اين همه به هم عشق مي ورزيدند،به جدايي انجاميد؟چرا؟چرا؟ اين صحبتها را در يك شب زمستاني هنگامي كه برف بر روي چراغ سر در خانه ي سوزان مي باريد از زبان ساغر كوچولو شنيدم. او مي گريست و با نگاه التماس آميز از مادربزرگ سوال مي كرد: -زندگي ما چه مي شود؟بر سر من و خواهرم چه خواهد آمد؟ تا كي من بايد از زبان دوستانم نام مادر را بشنوم اما نتوانم سخني بگويم ...
رمان در امتداد حسرت 9
روز بعد كله سحر خواب از چشمم پريده و بيدار شده بودم. نميدونستم چي كار كنم و بدجوري كلافه بودم و مرتب از اين اتاق به اون اتاق ميرفتم كه آخر مامان با اعتراضش گفت: ياسي تو چت شده، چيزي گم كردي. روي مبل نشستم و بي حوصله جواب دادم: نه، يه خورده دلم شور مي زنه. - قبل از اينكه بري بيرون صدقه اي كنار بذار انشاء.. خيره. قبل از ساعت 9 پايين رفتم كه ديدم بازم راننده شركت به دنبالم آمده است،ناچارا سوار شدم. داخل اتوبان انتظار داشتم مثل روزهاي قبل به سمت هتلبرود، ولي ديدم نه به مسيرش ادامه داد. از اينكه اول صبحي چشمم به اون آدمكثيف نمي افتاد، لحظه اي نفس راحتي كشيدم ولي با خودم گفتم: ولي ساعتي بعدكه مي بينيش. خودمم جواب دادم: - هر چه باداباد، مگه اولين بارت كه از اين حرفها ميشنوي، ولش كن. محلش نذار تا پدرش بياد. وقتي به آنجا رسيديم ديدم دقايقيقبل از ما اونها هم رسيده اند، پيش شان رفتم و بدون اينكه نگاهش كنم زيرلب سلام كردم. اون هم به يك سلام اكتفا كرد و مشغول به كار شديم، سعي ميكردم از حرف زدن و نگاه مستقيم به همديگر بپرهيزيم. موقع نهار، غذايم را برداشته و به حياط كارخانه رفتم و روي نيمكتي نشستم.چند دقيقه اي بعد از من اون هم با ظرف غذايش آمد و كنارم نشست و آرامصدايم كرد:- ياسمن. نه جوابش را دادم و نه نگاهش كردم. دو بار ديگر هم صدايم كرد، با خودم گفتم: - پسر پرو، حتما انتظار داره بپرم بغلش و ازش تشكر هم بكنم. وقتي ديد جوابش را نمي دهم گفت: ياسمن مي دونم از دستم ناراحتي . به ميانحرفش پريدم و همانطور كه سرم پايين بود گفتم: ناراحت نيستم اگه آدمكش بودمحتما خفه ات مي كردم كه ديگه از اين غلطا نكني. سرمو بالا گرفتم و با نفرتنگاهش كردم و ادامه دادم: فكر مي كني چون رئيسم هستي هر كاري دلت بخواد ميتوني باهام رفتار كني. نه آقاجان كور خوندي. اگه من اينجا هستم بخاطر اينهكه منو پدرت استخدام كرده نه تو. بلافاصله بلند شدم به داخل برم كه گفت: اگه دلت هنوز خنك نشده بيا چند تاديگه به صورتم سيلي بزن ولي به حرفهام چند دقيقه اي گوش كن. به زور جلو خندمو گرفتم و همانجا بدون اينكه برگردم ايستادم كه گفت: من ميخواستم امتحانت كنم، مي خواستم ببينم تو هم از اون دخترايي هستي كه ازخوشگليت سوءاستفاده مي كني و بخاطر پول به هر كاري تن مي دي. برگشتم و پوزخندي زدم و گفتم: برو اين قصه رو براي يكي ديگه بخون، من گوشام از اين حرفها پره و گول مردايي امثال تو رو نمي خورم. - باوركن، اشتباه فكر مي كني بهت ثابت مي كنم. ديگه به حرفهاش گوش نكردم و راهم رو كشيدم و به داخل رفتم. ساعتي نگذشتهبود كه دوباره به كنارم آمد و جلوي كارگران خيلي رسمي و مودبانه ...
رمان همخونه
رمان همخونه ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشيد با قدرتي هر چه تمام تر به پيشاني بلند و عرق كردهي حسين آقا مي تابيد قطره هاي ريز و درشت عرق از سر روي او آرام آرام و پشت سرهم ريزان بودند و روي صورتش را گرفته بودند چهره ي آفتاب سوخته اش زير نورخورشيد برق مي زد اما گويي اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شيلنگ آب را روي سنگ فرش حياط بزرگ و زيباي حاج رضا گرفته بود و به نظر مي رسيد قصد دارد آنها را برق بياندازد . حسين آقا حالا ديگر هفت سالي مي شد كه سرايدار ي خانه ي حاج رضا را بر عهده داشت يعني درست از وقتي كه عموي پيرش بعد از سالها خانه شاگردي حاج رضا از دنيا رفته بود به ياد عمويش و مهرباني هايي كه او در حقش كرده بود افتاد او حتي آخرين لحضه ها هم از ياد برادر زاده ي تنهايش غافل نبود و از آقاي (احساني ) خواهش كرده بود مش حسين را نيز به خانه شاگردي بپذيرد.حسن آقا غرق در تغكراتش هر ازگاهي سرش را تكان مي داد و با لبخند دندان هاي نامنظم و يكي در ميانش را به نمايش مي گذاشت. صداي در حياط كه با شدت كوبيده مي شد او را از دنيايش بيرون كشيد شيلنگ روي زمين رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روي زمين برگشت يك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بود لف لف كنان به سمت در دويدند در حالي كه صاحبشان بلند بلند مي گفتآمدم صبر كنيد آمدم) با باز شدن در چهره درخشان دختري با پوستي لطيف و شفاف و قامتي متوسط نمايان شد در حالي كه با چشمان سياهش به حسين آقا چشم دوخته بود يا لبخند شيطنت باري گفت: سلام چه عجب مش حسين!يك ساعته دارم زنگ مي زنم توي حياط بودم دخترم صداي زنگ رو نشنيدم ديركردي آقا سراغت رو مي گرفت... يلدا منتظر شنيدن باقي حرفهاي مش حسين نماند محوطه ي حياط را به سرعت طي كرد پله ها را دو تا يكي كرد و وارد خانه شد.آن جا يك خانه ي دو طبقه ي دويست متري بود كه در يك از نقاط مركزي شهر تهران ساخته شده بود نه خيلي قديمي و نه خيلي جديد اما زيبا و دلنشين بود انگار واقعا هر چيزي سر جايش قرار داشت حياط بزرگ با باغچه اي كه بي شباهت به يك باغ نبود وانواع درخت ها و گل هاي زيبا در آن يافت مي شد در خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلو فرش هاي ابريشمي زيبا تزيين شده بود و فرش هاي كناره ي دست بافت زيبايي كف آن را زينت مي داد راهرو به سالن بزرگي منتهي مي شد كه در گوشه و كنارش انواع مبلمان استيل و اشياء گران قيمت قديمي وجديد دور هم جمع شده بودند و موزه ي جالبي از گذشته ها و حال را ترتيب داده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چيزي كه در اتاق بيش از همه خودنمايي مي كرد كتابخانهي ...
پرستار مادرم قسمت2
ميدونستم اميد سوسيس خيلي دوست داره بنابراين گفتم:اميد...غذاي مورد علاقه ي من رو كه ريختي روي زمين...ولي مثل اينكه بدم نشد چون به قول تو((سهيلا جون))حالا داره سوسيس سرخ ميكنه... اميد به من نگاه كرد و گفت:ميخواي دعوام كني؟ - نه...تا ندونم دليل كارت چي بوده كه بيخودي دعوات نميكنم...ديگه ميدونم مثل دفعات قبل نبايد زود عصباني بشم...چون ممكنه ايندفعه هم تقصير اصلي متوجه تو نبوده...مثل دفعه ي قبل كه خانم سعيدي پرستار قبلي اينجا بود و بهت گفته بود تو نبايد نوشابه بخوري و عصباني شده بودي و اون كار رو كردي..يادته؟ اميد با حركت سرش جواب مثبت بهم داد كه يعني همه چيز رو خوب به خاطر داره...بعد ادامه دادم:ببينم...ايندفعه از چي عصباني شدي؟ نگاهي بهم كرد كه فهميدم بغض كرده و چشماش پر از اشك شده...براي لحظه اي فكر كردم خانم گماني بهش حرفي زده...از جايم بلند شدم و گفتم:باشه...اگه خانم گماني باعث عصبانيتت شده همين الان ميرم بهش ميگم از اينجا بره... و بعد به سمت درب اتاقش رفتم كه گفت:بابا؟ - جونم بابا؟ - نه...نگو بره...اون چيزي بهم نگفت... - ايستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:پس چرا اين كار رو كردي؟ با گريه گفت:نميدونم... و با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن! خواستم به طرفش برم كه چند ضربه ي ملايم به درب اتاق خورد و درب باز شد. خانم گماني در حاليكه لبخند به لب داشت اومد داخل اتاق و نگاهي به من و اميد كرد و رو به من گفت:آقاي مهندس ميشه خواهش كنم شما تشريف ببريد ناهارتون رو بخوريد...اگه اجازه بدين ميخوام اميد جون رو خودم بيارم سر ميز تا ناهارش رو بخوره... مردد بودم كه آيا به حرفش گوش كنم يا نه كه ديدم اميد از روي زمين بلند شد و به طرف خانم گماني اومد و در حاليكه از تعجب به حد انفجار رسيده بودم ديدم اميد خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت و با شدت بيشتري شروع كرد به گريه! خانم گماني روي زانو نشست و اميد رو به آغوش گرفت و گفت:اشكالي نداره عزيزم...اصلا"چيز مهمي نيست...حالا بيا بريم ناهار بخوريم. و بعد اشكهاي اميد رو پاك كرد و اون رو سخت در آغوش گرفت و چندين مرتبه صورتش رو بوسيد!!! باورم نميشد كه در يك نصفه روز اينقدر تونسته باشه با اميد ارتباط خوبي برقرار كرده باشه...مات و متحير به هر دوي اونها نگاه ميكردم كه شنيدم اميد در حاليكه هنوز در آغوش خانم گماني بود گفت:ميخوام من و تو توي اين اتاق تنهايي غذا بخوريم...فقط من و تو. خانم گماني خواست حرفي بزنه كه گفتم:هيچ اشكالي نداره...شما و اميد اينجا ناهار بخوريد...منم ناهارم رو توي آشپزخانه ميخورم...بعدش بايد زود برگردم شركت. خانم گماني اميد رو كمي از خودش فاصله داد و گفت:پس اميد جان تو همين جا بمون تا من برم ناهارمون رو بيارم ...
رمان پرشان2
بيا راحت شدي خودشيرين حالا نميشد اونا رو نهدي به اين داداشت كوفت كنه ! - آي دستت بشكنه خوبچيكار كنم عادت كردم ديگه تازه پدرام دوست داره من براش ميوه پوست بكنم . -از بس بي عار و تنبل چندبار كه نكردي خودش زحمت ميكشه ياد ميگيره ! - آهاي فرحناز خانم خودت براي داداشت نمي كني لطفا خواهر منم اغفال نكن تا از اين كارا نكنه! - ميشه به حرفاي ما گوش ندي ! - نه ! - نه و .... - هي هي بچه ها بسه ديگه سرمون رفت ، همگي پايه ايد بريم وسطي ! - ايول مازيار توي عمرت يه بار حرف حسابي زدي كه اونم حالا بود ! - تو يكي ساكت همش از گور تو بلند ميشه ! - ااا ... درست صحبت كن پدر بزرگ ببين يه بار ازت تعريف كردم و جنبه نداري ! - مي خوام صدسال سياه تعريف نكني اصلا من اگه امشب تو رو با توپ سياه و كبود نكردم هرچي خواستي به من بگو ! با شيطنت گفتم : -آخ جون پس از اين به بعد بهت ميگم موزي جون ! مازيار با حرص گفت : -تو خواب ببيني ! همه به سمت حياط رفتيم و دو تا گروه شديم ما دخترا و پسرا با اينكه مونا و فري بالاخره بيرون رفتند و من حسابي از ضربه ي فرهود و پدرام مخصوصا مازيارفرار كردم ولي بي معرفت آخرسر چنان ضربه اي به رون پام زد كه از درد مي خواستم جيغ بزنم ولي از اونجايي كه روم بيشتر از اينا بود به روي مباركم بياوردم و بعد هم تلافي كردم . -آرام بيا ديگه ! - پري اصرار نكن تو كه ميدوني من از سينما خوشم نمياد هي اونجا خوابم ميگيره مخصوصا اين فيلمه كه ميگي من از بازيگراش خوشم نمياد بابا بچه ها هم كه رفتند ديدند گفتند از اين عشقاي آبكي بود . - اه ... بابا من بعد از اندي و وقتي ميخوام برم فقط خوش بگذرونم حالا تو هي ضد حال بزن خوب خير سرت بيا ديگه جان عزيزت ! - نه اصلا من ميخوام برم خوابگاه فردا يه عالمه درس داريم . - آخه پينوكيو ما كه فردا اصلا كلاس نداريم ! بيا شبم از اونطرف ميريم خونه ي ما ! - ديگه كه اصلا نميام ، حتما بيام اون داداش دلقكت و ببينم ! - هووووي هرچند باهات موافقم ولي حق نداري به داداشم توهين كنيا ! - الان تو از من دفاع كردي يا طرف داداشت و گرفتي . - اينا رو ولش كن بيت بريم ديگه اه چقدر سرتقي ! - تو هم كه من هرچي بگم نره ميگي بدوش خيلي خوب بريم . پريدم صورت آرام و بوسيدم و هردو به سمت سينما براه افتاديم .امروز تا ساعت 5كلاس داشتيم و منم هوس يه گردش توپ كرده بودم كه هرچند آرام نمي خواست بياد ولي بالاخره از خر شيطون پياده شد و راضي شد كه باهم يه گردش دونفره بريم . -اوه چقدر شلوغه بزار من برم دوتا بليط بگيرم ! به طرف دكه ي بليط فروشي رفتم و دو تا بليط خريدم كه كسي گفت : -ببخشيد خانمي چه فيلمي مي خواي ببيني همراهيت كنيم . يه نگاه به پسري كه اين حرف و زد كردم ، اه از اين تيتيش مامانياي ...