جراح بینی صبا تاجیک

  • رمان غزال (قسمت دهم)

    قسمت 41مامان همان طور یک ریز حرف می زد و من شنونده بودم، اما انگار قلبم را لای منگنه گذاشته بودند و فشار می دادند. شکر خدا به خاطر آرامش بخشی که خورده بودم، کم کم خواب چشمانم را ربود. یک بار بیدار شدم و دیدم چراغ ها خاموش هستند و مامان و بابا خوابیدند و دوباره خوابیدم که دیدم سپهر و شراره جلوی من همدیگرو بغل کردن و به من می خندند. چون دست و پاهای مرا بسته بودند، فریاد می کشیدم و کمک میخواستم، ناگهان با تکان های محکمی که می خوردم از خواب پریدم. بابا بود که می گفت: دخترم بیدار شو خواب بودی! اشک روی گونه هایم جاری شد و با التماس گفتم: بابا تو رو خدا نجاتم بدین، نمی خوام دیگه اونجا برگردم و می خوام پیش شما زندگی کنم، می خوام تنها باشم.بابا- باشه حالا بیا کمی از این آب بخور تا حالت جا بیاد.کمی آب خوردم و دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشمانم را بستم. و آنها هم وقتی خیالشان راحت شد که من به خواب رفته ام، به اتاق خودشان رفتند. وولی من با آن خوابی که دیده بودم، حرفهایی که از پشت در شنیده بودم هر لحظه جلوی چشمانم زنده و زنده تر می شد. گوشهایم را گرفته بودم تا صدای خنده هایشان را نشنوم. ولی دست از سرم برنمی داشتند. مثل دیوانه ها بلند شدم بهترین موقع نابود کردنشان بود. پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم و چاقویی بزرگ برداشتم و تند تند مانتو ام را پوشیدم و چاقو را داخل کیفم گذاشتم و آهسته در را باز کردم و بیرون رفتم. از خیابان به تاکسی تهران زنگ زدم چون اگر ماشین بیرون می بردم، سرایدار بیدار میشد.نمی دانم سر و وضعم چطوری بود که رانننده مدام آیینه نگاه می کرد. با عصبانیت پرسیدم: آقا شاخ درآوردم که اینطور نگام می کنی؟آهسته جواب داد: نه خانم فقط احساس کردم، مصطرب و پریشون هستین. جسارته ولی این وقت شب یه خانم تنها درست نیست بیرون بره.-من هم فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه، شما پولتونو بگیرید و کاری به کار کسی نداشته باش.-ببخشید، قصد فضولی نداشتم.جلو در خانه نگه داشت. پیاده شدم و به سمت در رفتم و آرام کلید انداختم. پایین کفشهایم را درآوردم تا مبادا سر و صدایی ایجاد شود. لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم را در برگرفته بود با خودم گفتم « الان راحت و آسوده بغل هم خوابیدند و به ریش من می خندند» چاقو را درآوردم و آهسته وارد شدم، پاورچین به طرف اتاق خواب می رفتم ولی خدا می داند که در آن حال چه حالی داشتم. از اینکه زن دیگری به جای من روی تخت خوابیده بود، خفه می شدم. چون تاریک بود تشخیص ندادم که کدام جلو خوابیده. نزدیک که شدم دیدم سپهر تنهاست لحظه ای خوشحال شدم ولی دوباره وسوسه شدم که انتقام این خیانت را بگیرم. دلم می خواست خفه اش کنم، تمام بدنش را تکه ...



  • رمان غریبه ی آشنا (قسمت یازدهم)

    چشم که باز کردم از تب و لرز خبری نبود ولی درد و سوزش از انگشت پا تا فرق سرم را می سوزاند ، کمی آه و ناله کردم و با سوزشی در ساعدم دوباره بیهوش شدم .تا چند وقت به همین منوال گذشت تا به هوش می آمدم و درد را می فهمیدم و چشم های نگران بابا و اشکبار مامان را چند لحظه میان درد میدیدم ، باز هم به دنیای بی خبری می رفتم .احساس می کردم تمام هیکلم قنداق پیچ است . بیهوش که بودم در فضایی تازه و قشنگ به سر می بردم ، جایی که تا آن موقع نرفته بودم . آزاد و رها و بی قید و بند ! ولی امان از زمانی که به هوش می آمدم درد بود و درد !چقدر طول کشید تا دردم کمی آرامتر شد و تبدیل به عادت نمی دانم !هیچ چیز حتی چشمهای نگران مامان و بابا فکرم را مشغول نمی کرد.بلااخره چیزی را که نباید می فهمیدم ، فهمیدم . گویا در مسیر برگشت از کرج در اتوبان با یک اتوبوس تصادف کرده بودیم و بچه هشت ماهه ای را که با خون دل نگه داشته بودم مرده از شکمم بیرون کشیده بودند ، به اضافه دست و پایی شکسته و صورتی آسیب دیده !نابود شده بودم ! کاش می مردم و این همه عذاب نمی کشیدم . از خدا گله می کردم ! داشتم تقاص چه گناهی را پس می دادم؟ خودم هم نمی دانستم ! وقتی فهمیدم که بچه ام مرده زار زدم و دست آزادم را به هر طرف که می توانستم چنگ می انداختم . هیچکس جلودارم نبود نعره های گوش خراشم دل سنگ را آب می کرد چه برسد به دل پدر ومادر بیچاره ام !از کنترل که خارج شدم ، دوباره چند نفری بهم یک آمپول مسکن تزریق کردند و باز بیهوشی و بیهوشی ! صحبت های گرم بابا کم کم آرامم می کرد ، شاید هم خسته شده بودم و توان نداشتم که داد بزنم .ناتوان و خسته تسلیم شدم، بابا یواش یواش زمزمه می کرد که خیلی ملاقاتی دارم اما جسم و روح خسته ام هیچکس را نمی پذیرفت . از ایلیا نه چیزی می پرسیدم و نه می شنیدم و این برای کمک به آرامشم بهترین راه بود ، کینه سختی از او به دل گرفته بودم و همین بهتر که نمی دیدمش زندگیم به قدر کافی نابود شده بود !آن لحظه نمی دانستم ، اما بعدها فهمیدم که دو ماه تمام در بیمارستان بستری بوده ام !نه از دکتر و نه از مامان و بابا سوالی در مورد وضعم نمی کردم و همان بهتر که می مردم ، مهم نبود که حالا چطورم ؟بابلاخره روزی که گچ دست و پای شکسته ام باز شد دکتر اجازه مرخصی داد . با این حال هنوز صورتم بسته و باند پیچی بود ، لمس که می کردم فقط دور چشمهایم باز بود و با آنها هنوز هم دنیای لعنتی را می دیدم .پای تازه باز شده ام هنوز حس نداشت و خیلی هم نسبت به آن یکی لاغرتر شده بود . مامان آماده ام کرد و بابا ، با پرستاری که ویلچر به دست داشت برگشت و مرا که به لاغری بچه ای شده بودم بغل کرد و داخل ویلچر نشاند . هر دو از ...

  • رمان به رنگ شب (قسمت سی و هفتم)

    بهار بار دیگر از راه رسید و لباس زیبای شادی به تن ها پوشاند. خانواده یلدا نیز به تهران آمدند و در کمال رضایت از نادر و خانواده اش، مراسم نامزدی باشکوهی برگزار و قرار عقد و عروسی را برای تابستان تعیین کردند. حالا دیگه نادر اکثر اوقاتش را در منزل مقامی می گذارند. این موضوع کمی سروش را آزرده خاطر ساخته بود. مشاهده آن دو که لحظه ای از عشق و دلدادگی دور نبودند، او را در حسرت از دست دادن سیما فرو برده بود و در پی جستن راهی برای دلجویی از سیما، به تفکر وا داشته بود. پس روز شمار ایام در کمین لحظه ای مناسب نشست و روز سیزدهم فروردین ماه روزی که تقریبا همه مهیای سفری کوتاه به نام سیزده بدر بودند، با این حدس که سیما نیز مثل او دل و دماغ بیرون رفتن ندارد و ترجیحا  گوشه خلوت خانه را بر می گزیند، به مجرد خروج خانواده اش راهی منزل افشار شد. مدتی درآن حوالی چرخ زد. تردد اتومبیلها خیلی کم بود، فقط گاه گذاری یک اتومبیل با تعداد سرنشین که سبزه زد شده سفره هفت سین را روی کاپوت یا سقف اتومبیل گذاشته بودند رد می شد. با خلوت شدن کوچه، مرغ عشقش به آن سوی دیوار باغ پر کشید. فکر کرد از دیوار بالا برود، ولی  از ترس آبروریزی منصرف شد. بالاخره نقشه ای به ذهنش رسید زنگ آیفون را فشرد و با لهجه اصفهانی گفت: - عذر می خوام خانم، ماشینم پنچرس جک ندارم... زن و بچه همرامس اگه لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم سیما برای کمک، جک سوسماری را از صندوق عقب بیرون آورد و شتابان بیرون رفت، اما در را که باز متحیر ماند. سروش مترصد فرصت از غفلتش سو جست و وارد باغ شد.سیما برای لحظه ای هاج و واج او را نگاه کرد سپس به تندی گفت: - با اجازه کی اومدی تو؟ لحن سیما،سروش را دلگیر کرد، ولی به روی خودش نیاورد و گفت: - فکر کردم سیزده را با تو باشم - اشتباه فکر کردی لبخند سروش تلخ بود، گفت: - تو فکر بهتری داری؟ - آره... من میرم تو... تو هم میری بیرون سروش کلافه شد. رفت طرف استخر، لبه آن ایستاد. یه نفس عمیق ، سپس هوای ریه اش را بیرون داد. با یادآوری گذشته به جانب سیما که هنوز کنار در ایستاده بود چرخید و با صدای بلند گفت: - یادمه وقتی مثل موش آبکشیده از استخر کشیدمت بیرون یه جور دیگه حرف می زدی... مهربون و پرحرارات سیما نمی خواست درگیر احساساتش گردد. در حالی که از شدت علاقه خود به سروش آگاه بود، ولی هنوز از او عصبانی و دلگیر به نظر می رسید و قادر به بخشش نبود. پس با تمام قوابه جنگ با احساساتش رفت وبدون پاسخ گفتن به او طرف ساختمان به راه افتاد.سروش از اینکه نتوانست نظر او را تغییر بدهد احساس ضعف کرد، ناامید و پریشان به راه افتاد ولی پشت در مردد ماند. باید از فرصتی که به دست آورده ...