جا مایع چشمی دیواری
جواب سوالات احتمالی شما
- سمپاتیک در لغت به معنای تعلق خاطر و همدلی و همدردی است و در واقع اعصاب سمپاتیک در هنگام نیاز اندام ها به انرژی به اصطلاح این همدردی و همدلی را به خوبی نشان داده و حالت آماده باش ایجاد می کنند.پارا به معنی جنب و کنار یا مجاور است و پاراسمپاتیک در کنار اعصاب سمپاتیک حالت تعادل بدن را حفظ می کند. - بخش زیرین بشره(لایه ی چین خورده ی رویی) در شکل کتاب ،جلد پوست یا همان بافت پیوندی سست است که پوست را به ماهیچه های زیرین آن متصل می کند. - رنگ بنفش یا آبی درشکل مغز پلاناریا احتمالا برای مشخص تر شدن آن بوده است البته از رنگ های فلوروسنت برای بررسی آناتومی دستگاه عصبی جانوران استفاده می شود. - بر اساس متن کتاب زیست 2 اعصاب پیکری انقباض ماهیچه های اسکلتی راکنترل می کنند وبنا بر این ارادی هستند فقط انعکاس ها غیر ارادی می باشند ولی بر اساس کتب فیزیولوژی دستگاه عصبی محیطی شامل دو بخش پیکری و خود مختار است و پیکری خود شامل 12 جفت عصب مغزی(بعضی حسی ،بعضی حرکتی و بعضی مختلط هستند) و 31 جفت عصب نخاعی(همگی مختلط اند) وخود مختار شامل اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک است که همگی حرکتی و غی ارادی اند و اعمال ماهیچه های صاف و غدد را کنترل می کنند. - اعصاب پاراسمپاتیک از دو ناحیه ی ساقه ی مغز(هسته های اعصاب حرکتی سوم،هفتم،نهم و دهم مغزی)و ناحیه ی خاجی نخاع منشا می گیرند. - در وسط نخاع مجرایی به نام اپاندیم وجود دارد که همین مجرا در بصل النخاع متسع شده ،بطن چهارم ،در هیپوتالاموس بطن سوم ودرون نیمکره ها ی مخ بطن های 1و2 را ایجاد می کنددر سقف بطن 3و4 اپی تلیومی از بافت عصبی جنینی وتخصص نیافته به نام شبکه ی کوروئید وجود دارد که غنی از مویرگ خونی است و مایع مغزی –نخاعی را ترشح می کند این مایع از طریق دو سوراخ لوشکا و یک سوراخ ماژندی که در بصل النخاع وجود دارند به فضای زیر عنکبوتی وارد می شود. - سانتریول 27 میکروتوبول دارد ولی هنگام تبدیل به مژک در زیر غشا تشکیل جسم پایه ای داده وآرایش میکروتوبول ها تغییر می کند به طوری که در ساختار مژک 20 میکروتوبول(9 دسته ی دو تایی در اطراف و دو تا در وسط)وجود دارد. منبع:فیزیولوژی سند گل وفیزیولوژی اعصاب وغدد –محمد علی ابراهیمی -بر اساس قوانین فیزیک وقتی پرتو های نور از یک عدسی محدب عبور کنند شکسته شده ودر نقطه ای به نام کانون متمرکز می شوندو تصویری تشکیل می دهند که ممکن است حقیقی یا مجازی باشد مثلا در میکروسکوپ نوری،نور پس از عبور از عدسی شیء ای تصویر حقیقی و پس از عبور از عدسی چشمی تصویر مجازی تشکیل می دهد که ما آن را می بینیم این تصویر حاصل به هم رسیدن امتداد شعاع های نوری است. بنا براین درنزدیک بینی و دور بینی ...
رمان پرستار من 4
از خواب بیدار شدم..عرق روی پیشونیم رو با پست دست پاک کردم..از سرما توی خودم خزیدم..هوا تاریک بود... از جا بلند شدم و خواستم درو باز کنم که سرم گیج رفت..ضعف کرده بودم...یه دفعه در باز شد و لیلا جون اومد داخل: -بیدار شدی عزیزم؟ اومد نزدیکم... -چی شده؟حال خوبه یگانه؟ گفتم: -گرسنمه... البته بیشتر شبیه زمزمه بود..سریع رفت بیرون و بعد از پنج دقیقه با یه سینی اومد داخل...وای قرمه سبزی..جونم..دارم گرسنگی می میرم... غذا رو توی پنج دقیقه تموم کردم...اینقدر تند تند خوردم که داشتم خفه می شدم...سیر سیر بودم...به طوری که اگه حتی به غذا نگاه می کردم حالم به هم می خورد...از توی کمد پتو گلبافتمو برداشتم و رو به لیلا جون گفتم: -من بخوابم..خسته ام.. -هنوز خسته ای؟نکنه مریض شدی؟پنج ساعت خواب بودی.. -نه مریض نیستم..دیشب اصلا نخوابیدم.. -باشه استراحت کن عزیزم..شب بخیر.. همون موقع آقای کیانی اومد و گفت: -چیزی شده؟یگانه اتفاقی افتاده؟ گفتم: -نه چیزی نیست نگران نباشید... سه ساعت فک زدم تا راضی شدن و رفتن بیرون..چراغ خوابمو روشن کردم و یلدا رو برداشتم تا بخونم...بعد از حدود دو ساعت خمیازه ای کشیدم...خودمم متعجب بودم که چقدر کمبود خواب دارم... شونه ای بالا انداختم و چراغو بستم.. و دوباره خواب.... آخیش..امروز کلاس نداشتم...با خیال راحت بعد از خودن یه صبحونه ی کامل پشت میز مطالعه ام نشستم و اون مقاله رو با دقت خوندم..من اگه همین قدر دقت توی درس خوندن به خرج میدادم حالا انیشتن بودم..والا.. زیر قسمتای مهمش خط می کشیدم...فهمیدم که من هیچی از رفتار با یه معتاد نمی دونم..با خوندن این تحقیق شاید بتونم یه سری چیزا رو یاد بگیرم..و بتونم نقشمو جلو ببرم... موبایلم زنگ خورد...بدون نگاه کردن به اسم کسی که زنگ زده گوشیو روی گوشم گذاشتم..شهاب بود: -سلام..بله؟ -سلام...میگم این ماکارونی ها رو کجا گذاشتی..هر چی می گردم نیس... خندیدم..ضایع بود بهانه ای بیش نبود..چون ماکارونی ها جای همیشگیشون بودن.. -توی کابینت تکی... و بعدش با شیطنت اضافه کردم: -مثل همیشه... -آهان پیداشون کردم.. آروم با خنده گفتم: -هه..این می خواد ماکارونی درست کنه.. اما اون شنید و گفت: -من نمی خوام درست کنم..پرستار جدیدم قراره برام درست کنه... وای...نه..پرستار جدید.. اما بدون هیچ احساسی گفتم: -به من مربوط نیس...خدافظ بعد هم گوشیو قطع کردم..اینطور که نقشم خراب میشه... ای شهاب بمیری... زبونمو گاز گرفتم و به خودم گفتم: -خب اونطوری هم نقشم خراب میشه...و شروع کردم به فکر کردم و چاره اندیشی که البته نصفش فحش به خودم بود چه کنم که نمی تونم مثه آدم فکر کنم... **** ****************** ********************************** ********************************************** -یگانه ..یگانه جون هنوز خوابی ؟! ...
دختري كه من باشم1
من:همین که گفتم! یه بار دیگه اسم زن و زن گرفتن تو این خونه بیارین به خداوندی خدا میرمو دیگه برنمیگردم!خدا رو شکر دستم به دهنم میرسه که نخوام محتاج پولتون یا ارثیه یا هر کوفت وزهر مار دیگه ای باشم!یه دفعه داغی سیلی بابا رو روی صورتم حس کردم درحالی که از عصبانیت میلرزید گفت:پسره نمک نشناس!برو گورتو گم کن از این خونه تا زن نگرفتی بر نمیگردی و اگر نه هیچوقت حلالت نمیکنم هیچوقت....پوزخندی نثارش کردم و گفتم:معلومه که میرم فکر کردی اینجا میمونم؟با حرص به سمت در رفتم صدای هق هق مامان تو گوشم بیشتر عصبیم میکرد . از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین اومدم سوارش شم که دیدم لاستیک جلوشو پنچر کرده بودن با تمام تونم بهش لگد زدم و گفتم:بر مردم ازار لعنت!همون طور پیاده راه افتادم نیم ساعتی طول کشید تا برسم خونه لباسام زیاد نبود از سوز هوا خودمو تو کتم جمع کرده بودم.بالاخره رسیدم تو کوچه . به خاطر مسیری که طی کرده بودم یه کم اروم شدم. با خودم فکر کردم برای این که از فکر اون شب در بیام به مهسا زنگ بزنم که شب بیاد پیشم.داشتم شماره مهسا رو میگرفتم که صدای داد و فریاد شنیدم:پولا رو میدی یا به زور بگیرم ازت بچه؟ــ:مردی بیا بگیرش مفت خورد من به تو یونجه هم نمیدم !ـ:دیگه زیادی داری حرف میزنی!محسن بگیرشـ:ولم کن کثافت!صدای فریاد بلند شدم گوشی رو گذاشتم تو جیبم بدو بدو رفتم سمت سه نفری که تو تاریکی با هم درگیر شده بودن هنوز خیلی باهاشون فاصله داشتم ولی برق چاقویی که تو دست یکیشون بود زیر نور دیدم قدمامو تند تر کردم که صدای فریاد دیگه ای پیچید تو کوچه یه دفعه یکیشو سرشو برگردوند و گفت:فرنود بدو یکی داره میاد!شخص سومی که بین دستاشون بیحال شده بود رو زمین پرت کردن و سوار یکی از موتورایی شدن که اونجا پارک بود سرعتمو زیاد کردم ولی بهشون نرسیدم. جلو رفتم یه پسر ریزه میزه افتاده بود رو زمین با دیدن رنگ خون رو لباسش رفتم سمتش و گفتم:پسر جون حالت خوبه؟ناله خفیفی کرد چشماش نیمه باز بود به زور سنش به 17 -18 سال می رسید خدا میدونه این وقت شب اینجا چی کار می کرد؟جوابمو نداد چند بار اروم زدم تو گوشش تا به هوش بیاد ولی فایده ای نداشت بدتر چشماش بسته شد! اروم بلندش کردم بر خلاف تصورم خیلی سبک بود باید میرسوندمش بیمارستان ولی ماشین نداشتم خون همین طور از پهلوش پایین میریخت لباسای منم خونی کرده بود به موتوری که کنار پارک شده بود نگاه کردم پس طرف پیک موتوریه!ولی با موتور که نمیشد بردش بیخیال بیمارستان شدم تصمیم گرفتم ببرمش خونه و خودم پانسمانش کنم!تا خونه راه زیادی نبود بدو بدو بردمش خونه !در خونه رو باز کردم .یه نگاه بهش کردم زنگش کبود شده بود دستمو گذاشتم ...
رمان روزای بارونی13
آراد رفت تو و رو به ویولت گفت: - سلام خانوم آوانسیان ... خسته نباشین ... ویولت لبخندی به روش پاشید و سعی کرد جدی برخورد کنه: - سلام آقای کیاراد ... شما هم خسته نباشین ... در جواب سلام مرجان هم سری خم کرد. آراد پشت میزش نشست و رو به مرجان گفت: - خوب خانوم ... مرجان سریع گفت: - سبحانی هستم استاد ... مرجان سبحانی ... خسته بود و کلافه ، اما نباید اینو تو برخوردش به مرجان نشون می داد... پس گفت: - بله خانم سبحانی ... مشکلتون چی بود؟ مرجان کتابش رو باز کرد، یه کم خم شد روی میز آراد و با انگشتای کشیده اش صفحه مورد نظر رو نشون داد ... آراد تند تند مشغول توضیح شد و ویولت میخ صورت مرجان شد ... جای زخم های ... کبودی ها ... یعنی چه بلایی سر این دختر اومده بود؟ دلش کباب شد براش ... از وضعیت بد اقتصادیش تا حدودی خبر داشت .. با خودش فکر کرد نکنه شوهر داره و شوهرش زدتش؟ شایدم نه ... حلقه دستش نیست ... خوب شاید باباش کتکش زده ... داشت می مرد بفهمه چه مشکلی واسه مرجان پیش اومده ... دوست داشت کمکش کنه ... عاشق این بود که وقتی می تونی به کسی کمک کنه دستشو بگیره ... اینقدر به مرجان نگاه کرد که مرجان معذب شد ... دیگه متوجه حرفای آراد نبود ... به حالتی وسواس گونه به مقنعه اش ور می رفت ... آراد متوجه شد و نگاهی به ویولت انداخت که محو مرجان شده بود ... خنده اش گرفت ... ویولت فضولش رو خوب می شناخت ... اما جلوی خنده اش رو گرفت و رو به مرجان گفت: - خانوم سبحانی ... مثل اینکه حواستون به من نیست ... مرجان حرکت دستش رو روی مقنعه اش تند تر کرد و گفت: - نه ... نه استاد حواسم هست ... ببخشید ... آراد پوفی کرد و دوباره مشغول توضیح دادن شد ... ویولت که فهمید نگاه خیره اش دختر جوون رو هول و مضطرب کرده چشم ازش گرفت و مشغول گشت و گذار توی سایت دانشگاشون توی هالیفاکس شد ... هنوزم از اونجا می تونست به روز ترین مقاله ها رو پیدا کنه ... با صدای آراد که از مرجان پرسید: - دیگه مشکلی نیست؟ به خودش اومد ... مرجان کتابش رو بست .. صاف ایستاد و گفت: - نه استاد ... ممنون ... همون موقع خودکار مرجان از دستش افتاد روی زمین ... همزمان با آراد خم شدن که خودکار رو بردارن ... آراد وقتی دید مرجان زودتر دستش رو برده سمت خودکار از بیم اینکه دستش باهاش تماسی پیدا کنه سیرع عقب کشید ... همون لحظه در اتاق باز شد و یکی دیگه از دانشجوهای دختر اومد تو ... چادر سرش بود ... حجاب سفت و سختش ویولت رو وادار به لبخند زدن کرد ... یادش اومد به حساسیت های خودش روی دخترای چادری ... دختره یه قدم اومد توی اتاق و رو به آراد گفت: - ببخشید استاد ... یه سوالی داشتم ... آراد داشت می مرد که هم مرجان و اون دختر رو با هم از اتاق بیرون بندازه، دست ویولتش رو بگیره و ببرتش خونه ...
رمان روزای بارونی17
- خوب پس ... بهتره من و توام وارد بازی بشیم ... ویولت خودشو کشید کنار ... با تعجب به آراد خیره شد و گفت: - چه جوری؟!! - باید طوری نشون بدیم که رابطه مو نداره شکر آب می شه ... البته نه جلوی همه ... و نه به صورت محسوس ... دیگه با هم نمی ریم و بیایم ... جلوی دانشجوها با هم گرم نمی گیریم ... خیلی سرد با هم حرف می زنیم ... باشه؟! - بعد چی می شه؟!! - می خوام ببینم نقشه بعدیشون چیه ... اونا می خوان به من و تو رکب بزنن ... چرا ما بهشون رکب نزنیم؟ ویولت خنده اش گرفت ... از ته دل و با همه وجودآراد رو بغل کرد و گفت: - آراد بهت افتخار می کنم ... هر کس دیگه ای جای تو بود به من شک می کرد ... - عزیزم ... من باید به تو افتخار کنم ... تو خیلی زود جریان رو برای من تعریف کردی ... من و تو چیزی نداریم از هم پنهان کنیم ... بعدش هم من تو رو سپردم به خدا ... خدا از شر هر چیزی حفظت می کنه ... تو رو از خود خدا گرفتم ... تو پاداش منی ... یه معجزه ای برای من ... کسی که نمازاشو خالص تر از منی که این همه ساله مسلمونم می خونه و به خدا و پیغمبر با همه وجودش ایمان داره محاله خیانت کنه ویولتم ... کسی که هر بار می خواد بهم بگه دوستم داره بازم مثل روزای اول صداش می لرزه، اشک تو چشماش حلقه می زنه و منو دیوونه می کنه مگه خیانت کردن رو بلده؟!!! آخه مگه دیوانه ام که به تو شک کنم؟!!! ویولت خودشو بیشتر توی بغل آراد جا کرد و از ته دلش گفت: - خیلی دوستت دارم ... و سریع جواب شنید: - منم خیلی دوستت دارم خانومم ... یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... سریع پاکش کرد ... خودشو کنار کشید ... سعی کرد بخنده و گفت: - فعلاً شام بخوریم ... آراد هم با خنده نشست سر میز و گفت: - دلم می سوزه برای اون بندگان خدایی که فکر می کنن تو خونه ما الان جنگ جهانی سوم برپاست! خبر ندارن نشستم دست پخت خانوممو می خورم عشق می کنم ... ویولت هم خندید ... هر دو بعد از بسم الله مشغول خوردن شدن اما توی فکرای خودشون غوطه می زدن ... این قضیه چیزی نبود که بشه با شوخی و خنده از کنارش گذشت ... کسی تصمیم داشت زندگی اونا رو با بد جلوه دادن ویولت خراب کنه ... و این یعنی اوج رذالت!!! درد توی سر ویولت پیچید ... قاشق از دستش افتاد ... نگاه آراد بالا اومد و با دیدن ویولت که سرش رو چسبیده بود از جا پرید و هجوم برد به سمتش ... صحنه اون روز توی دفترش پیش چشمش رقصید ... به خودش لعنت فرستاد که چرا یادش رفته بود ویولت رو ببره دکتر ... خواست دستای ویولت رو بگیره که ویولت از جا بلند شد ... خونه دور سرش می چرخید ... می دونست که به زودی خون از بینیش فواره می زنه بیرون ... ترسید ... نه برای خودش ... برای آرادش ترسید و به سرعت دوید سمت دستشویی ... توی راه نزدیک بود بیفته اما جلوی خودش رو گرفت و پرید توی دستشویی ...