تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی

  • دانلود تیتراژ پایانی برنامه «ماه عسل» با صدای مهدی یراحی

    دانلود تیتراژ با حجم ۳,۴۰ MB مهدی یراحی – هرجای دنیایی دلم اونجاست



  • متن موزیک های تیتراژ برنامه ها ی صدا سیما

    به سوی تو، به شوق روی توبه طرف کوی توسپیده دم آیممگر تو را جویمبگو کجایی؟نشان تو گه از زمین گاهیز آسمان جویمببین چه بی پرواره تو می پویمبگو کجایی.....کی رود رخ ماهت از نظرمبه غیر نامت کی نام دگر ببرماگر تو را جویمحدیث دل گویمبگو کجایی؟به دست تو دادمدل پریشانمدگر چه خواهیفتاده ام از پابگو که از جانمدگر چه خواهییکدم از خیال مننمی روی ای غزال مندگر چه پرسی ز حال منتا هستم مناسیر کوی توامبه آرزوی تواماگر تو را جویمحدیث دل گویمبگو کجایی؟به دست تو دادمدل پریشانمدگر چه خواهیفتاده ام از پابگو که از جانمدگر چه خواهیترانهء تیتراژ پایانی سریال اوّلین شب آرامش - پخش، بهار و تابستان 1385 از شبکه سوم سیمای ایران -------------------------------------------------------- یه شهر سبز دلنواز دامنت کوه و دشت ناز بگی نگی رو به فراز اون طرف پل نیاز تو کوچه سوز و گداز بنبست راز محله بنده نوازآی قبیله خداتون عاشقه داغ عاشقی شقایقهزن و عطر و نماز حقایقهراز عاشقای صادقهروی دریای خون یه قایقهبنبست راز محله ی بنده نوازاز بام هوی در باد کاشانه ام افتادعاشق شدم و مجنون دل خانه ات آباد ای زلف سیاهت شب مات رخ ماهت شبعشق تو به بادم داد دل خانه ات آباد متن ترانه تیتراژ برنامه محله بنده نواز پخش شده از شبکه سوم سیما

  • دانلود آهنگ < اگه میخوای با چلچله یه روزی همسفر بشی > از علیرضا افتخاری

    دانلود آهنگ < اگه میخوای با چلچله یه روزی همسفر بشی > از علیرضا افتخاری

    با کلیک روی لینک زیر می توانید این آهنگ را دانلود کنید : دانلود آهنگ اگه میخوای با چلچله یه روزی همسفر بشی از علیرضا افتخاری در زیر متن این شعر زیبا تقدیم می گردد : اگه میخوای با چلچله یه روزی همسفر بشی باید ز راز عاشقی همیشه باخبر بشی با آبی آسمونا پرواز رو از سر بگیری رو شونه‌ی ماه بشینی کبوتر سحر بشی تو دشت خواب و خاطره عطر گلها رو حس کنی یه شاخه گل بچینی عاشق رهگذر بشی تو گلدون سپیده دم یاس سفیدی بکاریم واسه روزهای عاشقی از همه ساده تر بشیم رو مخمل سبز شبی واسه‌ی هم قصه بگیم مهتاب رو مهمونش کنیم حکایتی دگر بشیم تو این هوای عاشقی نم نم بارون رو ببین با این طراوت نسیم بیا که تازه تر بشیم بیا که تازه تر بشیم حالا که آرزوی ما  سوی خدا پر زدنه واسه دلهای خستمون چی میشه بال و پر بشیم منبع : uzbek.irib.ir و ahang7.mihanblog.com

  • تیتراژ برنامه عصر خانواده (پخش شده از شبکه دو سیما)

    تیتراژ برنامه عصر خانواده (پخش شده از شبکه دو سیما)

    متن تیتراژ برنامه عصر خانواده<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> (پخش شده از شبکه دو سیما) دلخوشی ، به سمت خونه پر کشیدنه زندگی ، همین یه لحظه با تو بودنه روز و شب ، میان و میرن و نمی مونن هر کسی ، دچار بودن و نبودنه زندگی ، همین یه عصر با تو بودنه می گذرن ، تموم لحظه های دلنشین همدلی ، می تونه پر شه بین آدما این روزا ، چقد غنیمته یه هم نشین بی هوا ، بیا که رد شیم از بهونه ها خونمون ، شده پر از هوای عاشقی مثل تو ، دلم برای خونه می تپه مثل من ، تو هم دچار این دقایقی  دانلود تیتراژ برنامه عصر خانواده با صدای محمد یعقوبی  منبع عکس و آهنگ : http://www.teetraj.com/

  • برنامه های شبكه های تلویزیون در نوروز 88

     برنامه های شبكه های تلویزیون در نوروز 88

    نوروز در راهست و مثل همیشه دست صدا و سیما پر است از برنامه های جور واجور ، از فیلم های سینمایی روز دنیا و تله فیلم های ایرانی گرفته تا برنامه های مستند و ترکیبی. توی لیست این برنامه ها کارتون هایی برای کودکان هم به چشم می خورد. در اینجا به شرح کامل این برنامه ها به تفکیک شبکه ای می پردازیم. شبکه یك :شبکه یك سیما نیز با برنامه های متنوعی در نوروز حضور خواهد داشت. از مهمترین برنامه های این شبکه پخش فیلم برنده ی اسكار 2009 با عنوان میلیونر زاغه نشین و همچنین سریال اشك ها و لبخندها به كارگردانی حسن فتحی خواهد بود.::‌ میلیونر زاغه‌ نشین این فیلم به کارگردانی دنی بویل و بازیگرانی نظیر دوپاتل، فریدا پینتو و آنیل كاپور به تازگی موفق شده در جشنواره اسكار 8 جایزه را در بخش های موسیقی متن، بهترین ترانه، بهترین میكس صدا، بهترین فیلم‌برداری، بهترین تدوین و بهترین فیلم‌نامه اقتباسی از آن خود كند. میلیونر زاغه نشین پیش از مراسم اسكار نیز جوایز بسیار دیگری را از آن خود كند. ::‌ اشك‌ها و لبخندها این سریال داستانی به کارگردانی "حسن فتحی" در 13 قسمت 45 دقیقه ای برای پخش در ایام نوروز در خانه‌ای قدیمی در منطقه دركه تهران در حال آماده شدن است. در این مجموعه تلویزیونی كه تهیه كنندگی آن را "اسماعیل عفیفه" برعهده دارد، بازیگرانی چون مهدی هاشمی، گوهر خیراندیش و شهره لرستانی، برزو ارجمند، لیلا اوتادی، هومن برق‌نورد، كیانوش گرامی، مهشاد مخبری و محسن نقیبیان، سینا رازانی، عباس ظفری و... به ایفای نقش خواهند پرداخت. فیلمنامه "اشك‌ها و لبخندها" را که علیرضا كاظمی‌پور به نگارش در ‌آورده درباره زنی به نام شمسی است كه برای سرو سامان دادن به زندگی پسر خلافكارش، 15 روز از زندان مرخصی می‌گیرد. او پس از آزادی، به خواستگاری دختر برادرش می‌رود و برادرش، حشمت كه یك سینمادار قدیمی است، جرات نه گفتن به خواهرش را ندارد؛ بنابراین برای دست به سر كردن او یك دروغ تازه می‌گوید، غافل از این كه این دروغ به ظاهركوچك همه چیز را به هم می‌ریزد. سایر عوامل این مجموعه تلویزیونی عبارتند از: كارگردان: حسن فتحی، مدیر نور و تصویر:‌جواد صفا،‌ صدابردار: صالح حبیبی، طراح صحنه و لباس: پیام فروتن، طراح چهره‌پردازی: مهری شیرازی،‌ دستیار اول كارگردان: محمدرضا رستمی، برنامه‌ریز: سعید عباسی، منشی صحنه: زهرا غلامی، تصویربرداران: خسرو دادگر مرام، حسن زارع، تدوین: بابك رضاخانی، موسیقی متن: حمیدرضا صدری، طراح عنوان بندی: ساسان توكلی فارسانی، عكاس: محمدفوقانی، مدیر روابط عمومی: محمد رسول صادقی، جانشین تولید: ناصر هادیا‌ن‌فر، مدیر تداركات: مهدی پیله وریان، ...

  • لحظه های عاشقی

    لحظه های عاشقی

    ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم . . .بی هیچ صدائی می آیندزمانی که نمی دانی در دلت یک مزرعه آرزو می کارند و… بی هیج نشانی از دلت می گریزند تا تمام چیزی که به یاد می آوری حسرتی باشد به درازای زندگی چه قدر بی رحمند رویاهـا . . . خدا ما رو برای هم نمی ‏خواست / فقط می ‏خواست همو فهمیده باشیم بدونیم نیمه ما ، مال ما نیست / فقط خواست نیمه ‏مون و دیده باشیم تموم لحظه‏ های این تب تلخ / خدا از حسرت ما با خبر بود خودش ما رو برای هم نمی ‏خواست / خودت دیدی دعامون بی ‏اثر بود . . .دلم می خواهد نامت را صدا کنم یک طور دیگر جوری که هیچ کس صدایت نکرده باشد یک طور که هیچ کس را صدا نکرده باشم دلم می خواهد نامت را صدا کنم یک طور که دلت قرص شود که من هستم یک طور که دلم قرص شود که با بودن من ، تو هم هستی یوسف و زلیخا را بی خیال ! من در آغوش همین پیراهن یادگاری هزار سال جوان تر میشوم . . . ! پنداشتی که چون ز تو بگسستم / دیگر مرا خیال تو در سر نیست اما چه گویمت که جز این آتش / بر جان من شراره ی دیگر نیست . . . برایت مینویسم دوستت دارم میدانم که نمیدانی ولی میدانم که میخوانی آرزویم این است که نخوانده بدانی . . . با توام بی حضور تو ، بی منی با حضور من می بینی تا کجا وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند ؟ همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم . . . نشسته ام ، کجا ؟ کنار همان چاهی که تو برایم کندی عمق نامردی ات را اندازه می گیرم ! ذهنم فلج می شـــــود… وقتی می خوانمت و تو حتی نمیگویی جـــــــــانم . . . با تو زیر بارانم ، چتر برای چه ؟ خیال که خیس نمی شود ! پایان سریال دروغ هایت بود آخرین لبخندت و چه ساده بودم من که تا تیتراژ پایانی به پای تو نشستم . . . دوستی ها کمرنگ ، بی کسی ها پیداست / راست گفتی سهراب ، آدم اینجا تنهاست . . . چه رسم تلخی ست تو ، بی خبر از من و تمام من ، درگیر تو ! همه دردم این بود عشقش بودم وقتایی که عشقش نبود . . . !

  • رمان لحظه عاشقی (قسمت بیست و یکم - قسمت پایانی)

    آرمیتا نگاه غم زده اش را از پنجره به بیرون دوخت و به تماشای قطره های ریز و زیبای باران ایستاد بی اختیار زمزمه کرد - نمی دونم الان اونجا هم داره بارون می باره یا نه. کاترینا متوجه اش شد و پرسید: - اونجا؟ ارمیتا آه سردی کشید و چیزی نگفت کاترینا که تازه متوجه حرف او شده بود این بار گفت: - اه متوجه شدم منظورت ایرانه درسته؟ سپس از جایش برخاست کنار او مقابل پنجره ایستاد و در حالی که دستش را می ف شرد گفت - خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت ارمیتا تنها با تبسمی کوتاه پاسخش داد اهسته زمزمه کرد - تو خوشحال نیستی که برگشتی اینجا این طور نیست؟ ارمیتا نگاه صریح خود را به او انداخت اما به سرعت ان حالت رنگ باخت و جای خود را دوباره به غمی سنگین داد - فکر میکردم تا حالا باید ازدواج کرده باشی کاترینا این را گفت و دوباره نگاهش کرد او با ارامش عجیبی به بیرون می نگریست ولی معلوم بود درونش غوغایی برپاست کاترینا دست بردار نبود و دوباره پرسیت - تو...تو با عشقت چه کار کردی ارمیتا پوزخندی زد و گفت - عشق؟ چه کلمه زیبایی اما من دیگه باهاش بیگانه ام به نظرت من احمقم نه؟ - نه تو احمق نیستی فقط فکر می کنم بین دو راهی موندی تو اینجایی اما معلومه دلت اینجا نیست ارمیتا نجوا کرد - من بلد نیستم ببخشم یعنی نخواستم که ببخشم شاید اگر اون شب رفتارشو فراموش می کردم شاید اگر می تونستم ببخشمش ... کاترینا من به خاطر اون طرد شده بودم انصاف نبود تو اولین برخوردش اون طوری با هم رفتار کنه اون قدر بی تفاوت.... صدایش در قطره های اشکش شکست و در فضای خلوت و سنگین انجا طنین انداز شد کاترینا سرش را با تاسف تکان داد واقعا نمی دانست چه بگوید ارمیتا که گریه اش شدت گرفته بود ادامه داد: - من با این رفتن و برگشتنم داغونش کردم همون طور که خودمو داغون کردم کاش کاش قبل از این اتفاق یک بار دیگه می دیدمش - من که از حرفهات سر در نمی یارم اما دلم می خواد کمکت کنم امیدوارم دوباره... کاترینا ادامه نداد و سکوت کرد خودش هم حرفی را که می خواست بزند را باور نداشت ارمیتا برای دقایقی کوتاه چشمهایش را بست.... نگاه ساده و نابش تن خیس و باران خورده اش در ان شب همه و همه دوباره در برابر چشمهایش جان گرفت صدای مردانه اش که گاهی پر از غم بود در گوشش پیچید و برایش ترم لالایی شبانه شد قدمی به جلو برداشت و سرش را به شانه کاترینا تکیه داد چشمهایش را به قطره های زلال اسمانی دوخت و گفت - شاید اون جا هنوز کسی زیر بارون ایستاده باشه کاترینا با لبخندی گفت - این طور که من حساب کردم اون جا الان باید دو نیمه شب باشه فکر نمی کنم هیچ ادم عاقلی تو تاریکی و سرما هوس کنه زیر بارون قدم بزنه ارمیتا این بار به فارسی گفت - ...

  • رمان لحظه ساز عاشقی (قسمت سی و سوم - قسمت پایانی)

    آرمیتا نگاه غم زده اش را از پنجره به بیرون دوخت و به تماشای قطره های ریز و زیبای باران ایستاد. بی اختیار زمزمه کرد:_ نمی دونم الان اونجا هم داره بارون می باره یا نه.کاترینا متوجه اش شد و پرسید:_ اونجا؟!آرمیتا آه سردی کشید و چیزی نگفت.کاترینا که تازه متوجه حرف او شده بود این بار گفت:_ آه متوجه شدم. منظورت ایرانه، درسته؟سپس از جایش برخاست، کنار او مقابل پنجره ایستاد و در حالی که دستش را می فشرد گفت:_ خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت.آرمیتا تنها با تبسمی کوتاه پاسخش را داد. آهسته زمزمه کرد:_ تو خوشحال نیستی که برگشتی اینجا، این طور نیست؟آرمیتا نگاه صریح خود را به او انداخت، اما به سرعت آن حالت رنگ باخت و جای خود را دوباره به غمی سنگین داد._ فکر می کردم تا حالا باید ازدواج کرده باشی!کاترینا این را گفت و دوباره نگاهش کرد. او با آرامش عجیبی به بیرون می نگریست ولی معلوم بود درونش غوغایی برپاست. کاترینا دست بردار نبود و دوباره پرسید:_ تو ... تو با عشقت چه کار کردی؟آرمیتا پوزخندی زد و گفت:_ عشق! چه کلمه زیبایی. اما من دیگه باهاش بیگانه ام. به نظرت من احمقم، نه؟_ تو احمق نیستی، فقط فکر می کنم بین دو راهی موندی. تو اینجایی اما معلومه دلت اینجا نیست.آرمیتا نجوا کرد:_ من بلد نیستم ببخشم، یعنی نخواستم که ببخشم. شاید اگر اون شب رفتارشو فراموش می کردم، شاید اگر می تونستم ببخشمش... کاترینا، من به خاطر اون طرد شده بودم، انصاف نبود تو اولین برخوردش اون طوری باهم رفتار کنه، اون قدر بی تفاوت...صدایش در قطره های اشکش شکست و در فضای خلوت و سنگین آنجا طنین انداز شد. کاترینا سرش را با تأسف تکان داد. واقعا نمی دانست چه بگوید، آرمیتا که گریه اش شدت گرفته بود ادامه داد:_ من با این رفتن و برگشتنم داغونش کردم. همون طور که خودمو داغون کردم. کاش ... قبل از این اتفاق یک بار دیگه می دیدمش._ من که از حرفهات سر در نمی یارم، اما دلم می خواد کمکت کنم. امیدوارم دوباره...کاترینا ادامه نداد و سکوت کرد، خودش هم حرفی را که می خواست بزند، را باور نداشت. آرمیتا برای دقایقی کوتاه چشمهایش را بست... نگاه ساده و نابش، تن خیس و باران خورده اش در آن شبها، همه و همه دوباره در برابر چشمهایش جان گرفت. صدای مردانه اش که گاهی پر از غم بود در گوشش پیچید و برایش ترنم لالایی شبانه شد. قدمی به جلو برداشت و سرش را به شانه کاترینا تکیه داد. چشمهایش را به قطره های زلال آسمانی دوخت و گفت:_ شاید اون جا هنوز کسی زیر بارون ایستاده باشه!کاترینا با لبخندی گفت:_ این طور که من حساب کردم اون جا الان باید دو نیمه شب باشه. فکر نمی کنم هیچ آدمی عاقلی تو تاریکی و سرما هوس کنه زیر بارون قدم بزنه. ...

  • رمان عطر نفس های تو (قسمت بیست و سوم - قسمت پایانی)

    شبی گرم و دم کرده بود . تهران آن روز ها در آتش می سوخت . تمام روز در اتاق ها سر می کردیم و تمام شب ها در ایوان می نشستیم . موقع خواب همه ی ما جز ناصرخان و مهتا که راه رفتن برایش سخت بود ٬ روی پشتبان زیر آسمان پر ستاره به خواب می رفتیم . پرهام عادت کرده بود در آغوش من به خواب برود . با این که ناصرخان دوست داشت او را در کنار خودشان جای دهد ٬ همیشه قبل از خواب به پشتبان می رفت و آنقدر آنجا روی تخت خواب ها بازی می کرد که خوابش می برد به همین دلیل ناچار شب را در کنار من می خوابید . زهرا سفره ی شام را در ایوان پهن کرد . منتظر آقاجان بودیم که خبر داده بود یک ربع دیگه به خانه می رسد . به زهرا کمک کردم تا ظرف ها را روی سفره بچیند . سپس گوشه ای نشستم و مشغول گرفتن فال شدم . مادر و مهتا هنوز به ایوان نیامده بودند سکوتی خوشایند مرا در محاصره ی خویش آورده بود . بچه های مهتا دو روزی می شد که به منزل دایی جمشید رفته بودند و به اصرار زن دایی که می خواست نوه هایش را ببیند آنجا ماندگار شدند . کتاب را گشودم و فال خوبی آمد . نیتم این بود که دوباره ماکان را می بینم یا نه . با این که مثل سابق به او علاقه نداشتم و قلبم از حرف هایش شکسته بود ٬ هنوز در موردش کنجکاو بودم . یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور .                                                    کلبه ی خزان شود روی گلستان غم مخور چی آمد دیبا ؟ برای من هم بخوان . با شنیدن صدای مهتا کتاب را بستم . داشتم همین طوری می خواندم . ای کلک ٬ بگو فال می گرفتی . نه بابا . فال دیگر چیست ؟ دیگر از من گذشته است . این کار ها مال جوان هاست . مگر تو پیری ؟ خب بله . اگر ظاهر جوانی دارم اما دلم پیر است . دستی به شانه ام زد و گفت : این طور حرف نزن . دختر . انقدر تلقین نکن که دل شسکته ای . مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان صدای قدم های پدر را که از دالان به اندرونی می آمد به گوشمان رسید . انگار با کسی حرف می زد . رو به مهتا کردم و گفتم : مگر مهمان داریم ؟ نه فکر می کنم پدر دارد با ناصرخان حرف می زند . نگاه هردویمان به دالان خیره ماند . چشم هایم را چندین بار بازو بسته کردم . یعنی خواب نبودم  ؟ نه درست می دیدم . ماکان بود که شانه به شانه ی پدر وارد حیاط می شد .ناصرخان هم وارد شد . نمی دانستم برخیزم یا بمانم . صدای یاالله یاالله پدر به گوش رسید . هرسه وارد شدند . مهتا برخاست و سلام و احوال پرسی کرد . اما من بر خلاف مهتا سلامی سرد کردم و به اتاقم پناه بردم . ناگهان مادر سر رسید . دیبا چه شده ؟ چرا آمدتی تو ؟ حالم خوش نیست . چیزی شده ؟ اینجا که هوا خیلی گرم است . حالت بدتر می شود . بیا توی ایوان و نفسی تازه کن . نه متشکرم . اصلا ...