بهترین رمان های عاشقانه

  • قصه عشق-قسمت6

    بدون اينكه پاسخي بشنويم در باز شد. از توي اف اف صداي دعوا ومرافعه شنيده ميشد . دلم هري ريخت پايين، <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> نگران نازنين بودم. نه خودم مامان وبابا نگاهي به هم كردن و مامان فوري در و هل داد و وارد خونه شد بابا هم پشت سرش در همين موقع زن دايي به پيشواز اومد وپس از سلام واحوالپرسي ما رو به طرف اتاق پذيرايي راهنايي كرد. مامان خيلي با احتياط پرسيد خان داداش نيست ؟ زن دايي در حاليكه نگراني رو ميشد توي چهره اش ديد . گفت چرا الان مياد .بالاست تو اتاق نازنينه. رنگ وروي مامان هم از شنيدن اين حرف پريد برامون مسجل شد كه...... در همين زمان دايي از در وارد شد. همه به احترام از جامون بلند شديم و سلام كرديم . دايي جواب سلام همه رو داد.اما وقتي از كنار من عبور ميكرد زير لب گفت : خوشم باشه كه اينطور. اينبار برق سه فاز بود كه از گوشم پريد برام مسجل شد كه اگه امروز سالم از خونه دايي اينا پام بزارم بيرون خوش شانس ترين مرد عالمم. از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم دايي جون .... با صداي بلند گفت : ساكت. ديگه اشهدم رو خوندم. دايي به طرف بابا رفت و در گوش اون يه چيزي گفت و بابا يه نيگاهي به من كرد و آهسته سرش رو چند بار تكون داد .به اين معني كه هيچ كاري از اون بر نمي آد. دايي جون از بابا هفده سال بزرگتر بود.وگذشته از سن بيشتر بسيار مورد احترام بابا بود.البته در خيلي از كارها از بابا مشورت ميگرفت و بابا هم متقابلا" براي انجام كارهاي مهمش حتما از دايي جون صلاح و مشورت ميكرد زماني كه بابا اعلام عقب نشيني كرد. وا رفتم كور سو اميدي كه به طرفداري بابا داشتم به خاموشي گراييد. چه سرنوشتي در انتظار ما بود من ونازنين . اين فكر داشت ديوونم ميكرد. كه دايي شروع كرد به حرف زدن . رو به بابا كرد وگفت : نصرت خان تو ماجراي اصفر طواف رو نبايد ديده باشي ، چون مربوط به پنجاه سال پيشه. اما حتما" باباخدا بيامرزت برات تعريف كرده كه آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورد. بابا گفت: آره گفت ميخوام همون بلا رو من سر پسرت بيارم، بابا مثه ترقه از جاش پريد و گفت : نه.....نصرالله خان خدارو خوش نمياد جوونه ....حالا يه غلطي كرده شما بايد گذشت كني . سرم گيج رفت . ديگه صدايي نميشنيدم .با اينكه نميدونستم . اصغر تواف كي بوده و آقا سيد كمال چه بلايي سرش اورده . فهميدم كه مجازات سختي برام در نظر گرفته شده كه بابام اينجور ناچار به عز و التماس پيش دايي شده .و ميدونستم ديگه حتي بابا قادر به تغيير عقيده دايي جان نيست . عين يه بره كه توي مسلخ گير كرده و هيچ راه فراي هم نداره خودم رو به دست سرنوشتي سپردم كه ازش بي اطلاع بودم. بعد از اثر نبخشيدن التماس هاي مامان . بابا پرسيد ...



  • برزخ اما بهشت-قسمت1

    - رعنا جان سلام...- رعنای خوبم سلام...- رعنای عزیزم...نه،نه، فایده ندارد، نمی توانی بنویسی.نمی توانستم. چند هفته بود که برای شروع کردن نامه داشتم فکر می کردم. نمی دانم، نمی دانستم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و از چه بگویم. حرفی برای زدن نداشتم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد، هیچ چیز! انگار مغزم داشت از کار می افتد یا شاید هم افتاده بود...نه از کار نیفتاده بود، برعکس یکرَوند داشت کار می کرد. مدام فکرهای جورواجوری که به هم هیچ ربطی نداشت از ذهنم می گذشت و توی سرم مثل آش شله قلمکار شده بود و آینده و گذشته و حال با هم غوطه می خوردند.دیگر حتی لازم نبود به خودم زحمت بدهم که به چیزی فکر کنم، در حالی که به ظاهر از بیست و چهار ساعت، بیست ساعتش را خواب بودم، ولی در حقیقت فقط سه – چهار ساعت مغزم از کار می افتاد و واقعاً می خوابیدم، بقیۀ ساعت ها با چشم های بسته مدام فکر می کردم، فکر می کردم و فکر...نه، آن که داشت از کار می افتاد جسمم بود، چون همیشه خسته بودم، کار نکرده، بدون هیچ فعالیتی. مثل جنازه دائم دراز می کشیدم. خسته بودم، خستۀ خسته! یاد حرف های دکتر محمودی می افتادم که می گفت:- نباید به خودت افکار منفی تلقین کنی، به چیزهای مثبت فکر کن، به آینده که هنوز پیش رویت است، به جوانیت، زیبائیت، سلامتیت و ....راستی دکتر بودن چقدر آسان است! روی صندلی بنشینی و در نهایت وقار و ارامش برای دیگران دادِ سخن بدهی و در مورد دردی که نه خودت چشیده ای، نه داری و نه می تونی مفهومش را بفهمی ساعت ها حرف بزنی!کاش واقعاً زندگی مثل فیلم های هندی بود؛ سر بزنگاه، با یک حرف یا یک معجزه یا تصمیم آنی، سریع همه چیز را روبراه می شد و مشکلات حل. دکتر محمودی که می گفت:- نخواب! بیدار باش! به گذشته فکر نکن یا به چشم یک اشتباه یا تجربه به آن نگاه کن! در عوض به فردا فکر کن! فردایی که هنوز پیش روی توست... حق داشت آن قدر مصمم و آسوده حرف بزند و برای من نسخه بپیچد، آخر او که در بیست و سه سالگی بیوه نشده بود! او که تمام نیرویش را برای حفظ چیزی که اصلاً ارزشش را نداشت بیهوده صرف نکرده بود و از همه مهم تر این که «او زن نبود.»برای همین، آن قدر خونسرد می گفت:- پاشو! تلاش کن! به زور خودت را مجبور کن که تحرک داشته باشی. از خونه بزن بیرون و ...ولی دیگر نمی توانست بگوید کجا برو و چه کار کن. از خانه بیرون می رفتم چه کار؟ به اطمینان درسی که نخوانده بودم و هنری که نداشتم می رفتم دنبال کار؟ یا با این اعصاب فرسوده و ذهن بیمار تازه می رفتم دنبال درس؟! دکتر محمودی می گفت:- اگه شده توی گوش خودت بزن: 1. صبح زود از جات بلند شو، 2. دوش بگیر، 3. مرتب روبروی آینه بایست و با انرژی و با صدای بلند بگو این منم...ناخودآگاه ...

  • رمان قرار نبود

    - خب بریم دیگه ... مانی و شایان اون پایین علف که زیر پاشون سبز شد هیچی ... گلم دادن ... من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره. با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:- انگار جدی جدی لباسه اندازته ...- پ ن پ شوخی شوخی یه ذره تو روش خندیدم تا اندازه ام شد وگرنه هی قر می یومد سرم ...چنگی توی موهاش زد و گفت:- دخترا همه اش فکر می کنن گوله نمکن ...- پسرا هم همه اش فکر می کنن خدای جذابیتن و همه اشون اعتماد به نفس کاذب و غرور حال به هم زن دارن ...- واسه همینه که می میرین واسه غرور پسرا؟!!!- حالا که پسرا دارن تلپ تلپ غش و ضعف می کنن واسه دخترای مغرور ...با باز شدن در آسانسور بحث ادامه پیدا نکرد و هر دو سوار شدیم. در آسانسور داشت بسته می شد که یه دفعه آرتان خم شد و سریع دنباله لباسمو کشید داخل. اگه جمعش نکرده بود لباس جر خورده بود. باید تشکر می کردم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. لباسو رها کرد و زیر لب غر زد:- دست و پا چلفتی ....- نخود هر آش ... شاید من می خواستم لباسم پاره بشه این مجلس حال به هم زن به هم بخوره از شر تو راحت بشم ...- تو؟! تو از شر من راحت بشی؟ تو از خداته با من باشی این اداهات هم همه اش فیلمه ....- آرتان در خواب بیند پنبه دانه ... آرزو که بر جوانان عیب نیست پسر جون ...- ای وای مادر ببخشید تاریک بود موی سفیدتون رو ندیدم ...صدای ضبط شده خانومه توی آسانسور گفت:- لابی ...در داشت باز می شد سریع اومدم بیرون که حس کردم لباسم گیر کرده و داره کشیده می شه. چون سرعتم زیاد بود و تقریبا با حالت دو ...

  • داستان زیبای بهترین راه ابراز عشق

    داستان زیبای بهترین راه ابراز عشق   یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. برداشت خود از این داستان را در قسمت نظرات بیان کنید .

  • کویر تشنه-قسمت22

    پیشانیم چهار تا بخیه خورد و به خانه برگشتیم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. اردشیر آمد و گفت: پاشو غذا رو آماده کن گرسنمه.- به من چه؟ من الان درد دارم.- خیلی پررو شدی. درستت میکنم. حیف که الان جون زدنتو ندارم.- من هم دیگه جون با تو زندگی کردنو ندارم.- همیشه از این ورورها میکنی. کجا رو داری بری آخه؟ اون باباته که اصلاً یادش نمیاد چه نطفه ای بسته. نگاه عادل هم اونطور که دیدم نگاه عاشقانه ای نبود. دیگه کی میاد تورو بگیره؟ زنی که دوبار طلاق گرفته حسابش با کرام الکاتبینه.- خدا رو شکر که فهمیدی عادل مثل تو نیست. پناه همهٔ درموندهها هم خداست.- آره دیگه، همون خدایی مهربون شما قراره دختر همسایهٔ کرجشونو به عقد عادل جونت در بیاره و خیال ما رو راحت کنه. این عادل زن بگیره، یه خیابون نذری میدم.آتش حسادت در وجودم زبانه کشید. تازه فهمیدم چرا عادل روی خودش حسابی باز نکرد.نمیدانم چرا آن لحظه از ذهنم گذشت که خدا اگر بخواهد من اشتباهم را جبران کنم، فقط باید اردشیر را از روی زمین بردارد. آرزوی مرگ اردشیر را کردم تا بتوانم سایهٔ آرام و عاشقانهٔ عادل را بالای سرم داشته باشم. تازه فهمیدم که عاشق عادل شدهام و حاضر نیستم به هیچ قیمتی او را، و محبّتش را از دست بدهم. از آن به بعد گریههایم فقط برای او بود و بس. به خوشبختیهای از دست رفتهام فکر میکردم و اشک میریختم. حرفهای مادربزرگ مثل پتک توی سرم میخورد. این قدر این مظلوم رو اذیت نکن. یک روز آرزویش را میکنی ها. اردشیر آدم تو نیست. آخ، مادربزرگ، کجایی که به دست و پایم بیفتم؟ مامان، چه راست میگفتی. شده بلای جانم، بلای سعادتم. عادل میگفت: گول اردشیر را نخور. اردشیر دیوانه است اعصاب ندارد. کاش بمیرم و راحت شوم. آخر این زندگی نیست، زندان است. زجر زندگی با این دیوانه یک طرف، زجر خجالت و شرمندگی از عادل و بچه ام و پدرم و مادرم و مردم از یک طرف، درد و زجر کتکها و توهینها از آن طرف. حالا هم زجر عشق به عادل و آرزوهایی که عبثند. خدا، به دادم برس. خدا، غلط کردم.اردشیر برای خودش غذا گرم کرد و خورد. دیگر هم دور و برام پیدایش نشد، و بعد به مغازه رفت.غروب احساس گرسنگی کردم. برخاستم و کمی غذا خوردم. برای اولین بار با صدای اذان هوس کردم نماز بخوانم. حالت عارفانهای به من دست داده بود که خودم لذت بردم. احساس میکردم خدا کنارم حضور دارد و دارد درد دلهایم را میشنود. بعد از آن هوس کردم به افسانه زنگ بزنم و در مورد ازدواج عادل بپرسم. اما هر چه دنبال تلفن گشتم، نیست و نابود شده بود. بیشرف تلفن را جمع کرده و رفته بود. آخرین دلخوشی من هم از بین رفت. تنها باید با خودم و دیوار حرف میزدم. دیگر غرورم مرا وادار به مبارزه کرد و ...

  • رمان بادیگارد

    رمان بادیگارد فصل اولروم کلید رو توی قفل چرخوندم و درو یواش باز کردم. همهجا تاریک بود، احتمالا همه خوابیده بودن. کفشامو در آوردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت پله. همین که پامو روی اولین پله گذاشتم چراغ هال روشن شد. آروم سرمو چرخوندم و عقبو نگاه کردم، درست حدس زده بودم، بابام بود.بابا: تا حالا کجا بودی؟من: کجا بودم؟ جایی که همیشه میرم. پارتی.بابا: یه نگاه به ساعتت انداختی؟من: نه.بعد یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم: سالمه که.بابا چپ چپ نگاهم کرد.من: خوب حالا که چی؟بابا: کجا رفته بودی؟ بادیگارد رو باز چرا پیچوندی؟من: دلم می خواد، دوست ندارم یکی مثل کنه بهم بچسبه.بابا: مگه من هزار بار نگفتم که بیرون برای تو خطرناکه؟ چرا حرف گوش نمیکنی؟من: منم هزار بار گفتم که میتونم از خودم حمایت کنم، احتیاجی به سگاتون نیست که پشت سر من راه بندازید.بابا: درست حرف بزن. با پدرت اینجور صحبت میکنی؟من: من پدری ندارم.یه سیلی محکم زد به گوشم که گوشم زنگ زد. میلاد که انگار از صدای ما از خواب پریده بود زود اومد کنارم و به صورتم نگاه کرد.بابا: دخترهٔ گستاخ. چه روت باز شده که جلو من قد علم میکنی و میگی من پدری ندارم؟ تو غلط میکنی که پدر نداری.من: آره آره آره، من پدری ندارم. تو پدر من نیستی، تو یه قاتلی. قاتل مامانمی.اینها رو با داد گفتم و با دو از پله ها بالا رفتم. در اتاق و محکم بستم و روی صندلی جلوی میز آرایشم نشستم. جای دست بابا روی صورتم قرمز شده بود، اما من دیگه پوستم کلفت شده بود و درد رو حس نمیکردم. از توی کشوی میز قرص آرامبخش در آوردم و خوردم.صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. زود رفتم دوش گرفتم. وقتی که جلوی آینه نشستم، دیدم که صورتم یکم کبود شده. لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. تا میتونستم آرایش کردم. به خودم تو آینه نگاه کردم، آوا جون آماده برای جنگ امروز. از اتاق بیرون رفتم، دیدم یه مردی دم در ایستاده. هه هه لابد بادیگارد جدیدمه، صبر کن تو هم حالتو میگیرم. سلام کرد، جوابشو ندادم و مستقیم رفتم پایین.رفتم توی آشپزخونه و به صغری خانم و میلاد سلام کردم. تا لقمه اول رو گذاشتم دهنم، سر و کله بابا همراه اون مرد پیدا شد.بابا: ایشون آقای صادقی بادیگارد جدیدته.پوزخند صداداری زدم. میلاد با اشاره بهم فهموند که چیزی نگم.بابا: این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟جواب من باز سکوت بود.بابا: آوا با توام، میگم این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ اینجوری میخوای بری دانشگاه؟لقمه ای که درست کرده بودم بخورم رو گذاشتم روی میز و کیفم رو برداشتم.من: نخیر، انگار نمیذارن ما یه صبحونه رو راحت بخوریم. میلاد من رفتم، بای.بدون اینکه به حرفای بابا ...

  • رمان غزال

    http://s3.picofile.com/file/7445691177/Ghazal_wWw_98iA_Com_.pdf.html