بازی هتل داری خانم مانیا
پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز
سورن هم به چهارچوب در تکیه داده بود ودست به سینه مارو نظاره می کرد ومی خندید...سورن:بسته متین اینقدر لوسش نکن فکرمی کنه حالا چه خبره...فکرمی کنه نازش خریدار دارهمتین:خب معلومه که نازش خریدار داره...زیر چونم رو گرفت ...شما بفرمایید چند من قیمتش رو پرداخت کنمبعدم با دستای گرمش اشکام رو پاک کرد.:پاشو خانوم کوچولو ناهار مهمون آقا متین گل وگلابید...پاشو یه آب به دست وصورتت بزن حاضر شو بریم...عسل:چشم شما برید میامرفتن بیرون منم یه دوش گرفتم و یه بلیز صورتی وشلوار جین پوشیدم و رفتیم یه رستوران خیلی شیک...آدم رو یاد کاخ های سلطنتی می انداخت...بامجسمه های بزرگ و لوستر های شیشه ای .کف پوش سفید ومرمرین...وسط رستوران یه فواره ی زیبا بود که درکنارش رقص نور آب های اون رو رنگی جلوه می داد.متین:هی دختر چرا اینور و اونور و نگاه می کنی؟سورن:ندید پدید بازی درنیار آبرومون رو بردیچشم غره ای بهش رفتم ونشستم پشت میزی که متین قبل از من نشست.گارسون اومد ومتین غذا سفارش داد.سورن:متین جان نوشیدنی هم واسه سرکارخانوم سفارش می دادی مثل اینکه خیلی دوست دارن متین:سورن؟عسل:اگه شما دیروز سرگرم خوش و بش خودتون نبودید ویکم امانت داری می کردین اون اتفاق نمی افتادسورن:خوبه خانوم مشروب و خورده ما مقصرشدیمعسل:خوردم که خوردم نوش جونم.حالا که اینطوریه بازم می خورممتین:عسل جان بس کن سورن فقط می خواد حرص تورو دربیارهسورن:وایسا متین...این چی میگه؟من دیگه حوصله ندارم این بخواد باز مست بازی در بیاره ها خوش گذشته بهش انگاردیگه حوصله حرف زدنش رو نداشتم...بچه پررو یه جوری حرف می زنه انگار من جد درجدم مشروب خور و دائم الخمر بودیم...با بغض بلند شدم متین دستم رو گرفت و کشید سمت صندلیمتین:بشین عسل...بس کن سورن...عسل خانوم تو به حرفاش توجه نکن گلم ببین گارسون هم غذارو آورد...عسل:من دیگه طاغت حرف های این آقا رو ندارم فکرکردی کی هستی؟اگه یبار دیگه...سورن:بشین حرف اضافه نزن یبار دیگه هم چیزی نمیشه میشه دوباربا حرص نشستم باید حالش رو بگیرم عوضی رومتین:خب سورن دیشب مهندس نصیری بهم گفت که ازت خیلی خوشش اومدهعسل:چه بد سلیقه ست مهندس نصیری...بهش نمیادسورن:خیلی هم دلت بخوادباچشم غره ی متین دیگه ادامه ندادیممتین:فکرکنم زیاد وارد شدنمون به تجارت پرسودشون سخت نباشه...بعدناهار تو فروشگاه باهاشون قرارگذاشتم سعی کن خودتو تو دل مانی جاکنی اونوقت دیگه همه چی حله حالا هم دیگه غذامونو بخوریم که سردشد.غذامون که تموم شدرفتیم یه مرکز خرید شیک وبزرگ.با مغازه های زیبا و وسایل شیک ومجلل...حدود 4 طبقه باسرامیک های براق و آسانسورهای شیشه ای.سارا:هی عسل شما اومد...عسل:سلام سارا جان...سلام ...
ایلگار دخترم 1
_الو امیر علی سلام._به سام علیک.چطوری داش رضا؟_قربونت تو چطوری؟_توپ چاکریم._ما بیشتر.حالت خوبه؟حاجی و حاج خانم چطورن؟_همه خوبن تو خوبی؟_ممنون.چه خبر ؟ خوش میگذره؟_جات خیلی خالیه._چطور مگه؟امیر علی پوزخند زد و گفت:حاج بابا داره دومادت میکنه._نه!_نه چیه پسر.حرفاشونم زدن میگم جات خالیه._کی؟مایده؟_اره. _امیرعلی ارواح خاک امیر محمد راستش رو بگو.واقعا؟_اره.چیه از خوشحالی صدات میلرزه؟_برو بابا دلت خوشه ها. من که به حاجی گفتم اینکارو نکنه._تو هنوز حاج باباتو نمیشناسی؟!تو گفتی که گفتی.واسه خودت گفتی.مگه این حاجی حرف حالیشه؟ هی بهش گفتم بابا امیررضا که بچه نیست. بذارین خودش بیاد اگه خواست برین جلو...اما کو گوش شنوا؟ منو که اصلا ادم حساب نمی کنه.تازه بهم گفت(حواستو جمع کن.عروسی امیر رضا رو که راه بندازم نوبت تویه!)) اه... حالم بهم میخوره از این همه دیکتاتوری.امیررضا:حالا چکاد کنم؟_غصه نخور خدا بزرگه.تو چند سالی هست مایده رو ندیدی.قشنگ شده همونجور سبزه و با نمکه و یکم توپولی._موضوع این نیست._امیرعلی:نه بابا!دلت گیره هان؟ نترس سفت وایستا حاجی باید بفهمه اشتباه میکنه._مجبوره میشه بفهمه._کاری کردی که مجبور بشه؟_با این قصد نه ولی خب انگار اره.امیرعلی خندید:مبارکه.اسمش چیه؟_مانلی._چند سالشه؟_23_ایرانیه دیگه نه؟_اره.حاجی رو چیکار کنم؟_هیچی بابا فوقش باهات قهر میکنه. ول کن پسر عشقت رو بچسب.خوشم اومد امیررضا بالاخره توام جربزه به خرج دادی._حالا کجا رفتن لیلی و مجنون؟_خونه ی خاله اکرم.واسه عروسشون عیدی بردن._ای بابا مگه عیده؟_عید فطره.حالا عروس خانوم کجاس؟میخوام بهش تبریک بگم._رفته خونشو تحویل بده و لباساشو بیاره._دستخوش بابا.تنهایی فرستادیش بره اثاث بیاره؟_خودش خواست تنها بره.همه چی رو اوردیم فقط چند دست لباس مونده.الان دیگه مییاد.امیر علی در حالی که جدی شده بود گفت:امیررضا خودت میدونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری ولی اینو بدون هر انفاقی بیفته من باهاتم._خیلی اقایی_اینو که میدونم یه چیز جدید بگو.و خندید. امیررضا هم خندید و گفت:به حاجی نگو من زنگ زدم.خودم زنگ میزنم باهاش حرف میزنم._هرجور صلاح میدونی.یکی دو ساعت دیگه مییان._باشه.تو کاری نداری؟_نه.قربونت._پس خدافظ._به خانمت سلام برسون._سلامت باشی2 ساعت بعد حدود 6 بعد از ظهر امیررضا دوباره زنگ زد و این بار خود حاج رسول گوشیو برداشت._بله؟_سلام حاجی. چطوری ؟ حاج خانم و امیرعلی چطورن؟_سلامتن.چه عجب یادی از ما کردی!چه خبر؟_سلامتی.خبر خوش._خیر اشاا..._خیره راستش میخوام یه سروسامونی به زندگیم بدم._خدارو شکر ما که چند ساله داریم بهت میگیم.خودت این دست و اون دست کردی._اخه حاجی من که ...
آموزش خصوصی تضمینی شنا در استخر منزل
آموزش تضمینی خصوصی شناهای قورباغه پروانه کرال سینه کرال پشت فقط در استخر منزل شما آموزش خصوصی برای تمام سنین آمادگی برای نجات غریق و مسابقات شنا پرداخت شهریه در صورت رضایت در آخرین جلسه توسط ناجی و مربی رسمی فدراسیون و ارتش ابراهیم پورثانی ۰۹۱۲۸۸۹۱۹۲۱ زمان برگزاری کلاس ها : روزهای فرد ساعت 4 بعد از ظهر به بعد شنا کردن زن شوهر ایرانی !! - آپارات دختران شیرجه زن در کانال آب - آپارات بازیگر زن مشهور در حال شنا کردن + عکس - نمناک دوربین مخفی شنا زنان - ای پاتوق فیلم لو رفته از شنا کردن زن و شوهر ایرانی در جلوی مردم شنا کردن زن شجاع با کوسه ها!!! - فیلم آکا بازیگر زن معروف ایرانی در حال شنا کردن + عسکس اجبار کردن دختر مسلمان به شنا مقابل مردان! عسكس يه دختر لخت در حال شنا +18 - انجمن سرگرمی و تفریحی عسکس های فجیع شنای زنان در شمال کشور - جهانیها استخرهای شنای زنان در بلژیک 1- دانلود 2- عکس3- بازی4- دانلود آهنگ5- فیلم6- چت7- yahoo8- گوگل9-دانلود فیلم10- اس ام اس
دانلود رمان در مسیر آب و آتش برای کامپیوتر و موبایل و اندروید
نام کتاب : در مسیر آب و آتش نویسنده : fereshteh27 و sky-angle کاربران انجمن نودهشتیا خلاصه داستان : دختری به اسم مانیا محبی پزشکی خونده..می خواد به درسش ادامه بده تا تخصصش رو بگیره ولی در کنارش می خواد تو یه بیمارستان هم مشغول به کار بشه..مانیا با پدر ومادرش زندگی می کنه و تک فرزنده..تو زندگیش ۲ تا ارزو داره یکیش اینکه پزشک بشه که خب به این ارزوش رسیده ..اون یکی ارزوش اینه که بره تو ارتش..کلا اهل هیجانه و خیلی دوست داره یه روز پلیس مخفی بشه..ولی مگه میشه ادم هم پزشک باشه هم بره تو ارتش؟..خب توی این داستان میشه کلا کار نشد نداره..مانیا خانم هم که اهل ریسک و هیجانه پی گیرشه..با دوستش شمیم تو یه بیمارستان که رییسش اشنای شمیم هست مشغول به کار میشن..شمیم پرستاری خونده و مانیا پزشکی..تا اینکه مانیا یه روز تصمیم می گیره بره تو ارتش و بشه پزشک اونجا..نه به حرف پدر ومادرش گوش می کنه نه به حرف دوستش تصمیم خودشو گرفته..می خواد به این یکی ارزوش هم برسه..تا اینکه بالاخره به عنوان پزشک یار وارد ارتش میشه..مانیا که تا حالا فکر میکرده تو ارتش کلی هیجان انتظارشو می کشه با ورود به اونجا می فهمه ای دل غافل اینی که داره می بینه با اونی که تو ذهنش همیشه برای خودش مجسم می کرده زمین تا اسمون فرق می کنه..از همون بدو ورودش با سرگرد جدی وسخت گیری به اسم جناب سرگرد اهورا راد اشنا میشه..ولی اونم چه اشنایی..دیدن داره … قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) دانلود کتاب برای کامپیوتر دانلود کتاب برای موبایل دانلود رمان برای اندروید
رمان بازی تمومه14
كسرىميلاد با بهت به رفتن خانم برنا نگاه ميكرد و يكدفعه بسمتم برگشت و گفت: كسرى چرا اينطورى ميكنى، گناه داره شامم نخورده بود، نگاهى به ظرفش انداختم و شانه هايم را بالا انداختم و گفتم: تقصير خودشه، ميخواستم بهش بفهمونم حتى خودشم به حرف خودش اعتقاد نداره، بلاخره گذشته بخشى از زندگيه كه براحتى فراموش نميشه و بلند شدم وادامه دادم: من زودتر ميرم و بطرف خروجى رفتماما متوجه سنگينى نگاه ميلاد از پشت سر شدم.در طول مسير به اين فكر ميكردم كه چرا براش اينقدر موضوع ماهان مهمه، بطوريكه بخاطر اثبات خودش ، كارهايى انجام ميده كه دوست نداره . اين چجور عشقيه؟ واقعاً دختره احمق، واقعاً چرا بايد دست به همچين كارى بزنهبا صداى راننده بخودم اومد : رسيديم جناب مهندسلبخندى بهش زدم و ازش تشكر كردماز امروز كار بصورت رسمى شروع ميشد، زمين را پاكسازى كرده بودند و درختهايى را كه بايد قطع كرده بودند، به ساختمان كنارى كه براى شركت در نظر گرفته بودند رفتم، يك طبقه از يك آپارتمان كه داراى پنج اتاق بود،نيم ساعت بعد همه آمدند و به اتاقهايشان رفتند، بعد از كمى از همه خواستم در اتاق كنفرانس جمع بشن و بعد از خوشامد گويى به همه و صحبتهايى در خصوص كار رو به مهندس دهقان و طريقت و كاشانى كه تيم اجرا و مهندس سعادت كه ناظر بودند گفتم: ماشين آلات و كارگران در زمين منتظر شما هستند براى مرحله خاكبردارى، ميتونيد تشريف ببريد و كارتون و شروع كنيد.خانم برنا براى جلسه نيومد و سردرد را بهونه كرده بود، در زدم و وارد اتاقش شدم و رو بهش بصورت غير رسمى گفتم: ديگه حق ندارى وقتى از همه خواستم، بيان جلسه، بهونه بتراشى و نياى، اين اداهاتم ببر يك جا ديگه كه خريدار داشته باشهلبخندى زد و گفت: نمى دونستم عقده رياست داريد؟با اين حرفش خونم به جوش اومد و اخمام رفت تو هم، رفتم بسمتش و انگشت اشاره ام را به نشانه تهديد تكان دادم ، با اين كارم چند قدم عقب رفت ، حس كردم ترسيد ، بي اعتنا گفتم: به نفع خودت كه با من كنار بياى وگرنه ...(بهتر ديدم يكم ملايم تر صحبت كنم) تو چشاش زل زدم و ادامه دادم: نذار خانم برنا فكر كنم شمام مثل همه ايد، دوست دارم حالا كه مجبوريم ، مثل دو تا همكار خوب بهم ديگه كمك كنيم، نه اينكه تو كار هم اختلال ايجاد كنيم، من دوست ندارم رفتارى كنم كه شما را اذيت كنه، اما شما هم مراعات كنيدبا بغض گفت: من اينجا راحت نيستم، هيچ كس و اينجا ندارم، اونجا حداقل بهار بودبهش گفتم: هنوز هيچى نشده خسته شديدنشست روى صندليش و گفت: خسته كه نه، اما حوصله ام سر ميره، دوست دارم سرمو به يك چيزى گرم كنم ، تاتنهايى كمتر اذيتم كنهپس ميخواى سرگرم شىسرش را تكان دادگفتم ...
رمان بازی تمومه24و25
هیلاصبح وقتی بیدار شدم و کسری را کنار خودم دیدم، دستم و روی صورتش کشیدم، چشماش و باز کرد و نگاهم کرد و یهو بلند شد و گفت: هیلا بهتری عزیزم؟لبخندی از سر شرمندگی زدم و گفتم: دیشب بخاطر من خیلی اذیت شدی ، معذرت میخوام، بعضی وقتا اینجوری میزنه به سرم خل میشمبه بینیم ضربه ای زد و گفت: دفعه آخرت باشه من و بیخبر میذاری و میریا، داشتم دیوونه میشدم-ببخشید، همش واست دردسر درست میکنمخندید و گفت: ایرادی نداره، به موقعش جبران میکنیبا حالت گنگ و استفهام آمیز نگاهش کردم، خم شد گونه ام را بوسید و گفت: اینجوری نگام نکن، پاشو مثل یک زن خوب واسه شوهرت یک صبحانه درست کن تا منم یک دوش بگیرم، بعد راجع بهش حرف میزنیمبلند شد و به سمت حمام رفت، یهو سرش و از لای در آورد بیرون و گفت: به بهار زنگ بزن خیلی نگرانت بودلبخندی زدم و بلند شدم و از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخانه و چای ساز و روشن کردمتلفن و برداشتم و شماره بهار و گرفتم، بوق اول به دوم نرسید که گوشی را برداشت ، هول کردم و گفتم سلام- سلام و زهرمار، کوفت، حناقخندیدم و گفتم: مرسی ، تو خوبی؟با حرص گفت: میخندی؟ کدوم گوری بودی؟با خنده جواب دادم: من ، من خونه بودم- آره جون ، عمه ات، پس بخاطر این بود پسر مردم کم مونده بود پس بیفته و افتاده بود دوره که ببینه کجا گور به گور شدی- خب حالا مهمه که خونه ام- حتی شماره ماهانم ازم گرفت- شماره ماهان؟ ماهان برای چی؟- چمیدونم، حتما فکر کرده اون خبر داره کجاییرفتم تو فکر یعنی کسری فکر کرده... دیوونهیهو صدای بهار اومد، ببینم باز رفتی تو هپروت- نه نه بگو چی میگفتی؟- کسری الان پیشته؟- آره رفته دوش بگیره، یهو یادم افتاد مثلا اومدم صبحانه درست کنمبهار جان عزیزم من برم از دیشب چیزی نخورده بنده خدا، برم یک صبحانه براش درست کنم- بدبخت، پسر مردم و اینقدر اذیت نکنخندیدم و گفتم: به مهران و بردیا سلام برسون، کاری نداری- نه مواطب خودت باش ، شاید اگر وقت کردم غروب بهت یک سری زدمباشه خداحافطچای را دم کردم و از توی یخچال کره و مربا و پنیر را درآوردم، وتخم مرغها را درآوردم ونیمرو درست کردم و مشغول چیدنشون روی میز بودم که دستاش از پشت دور کمرم حلقه شد و سرم و بوسید و گفت: ببین خانومم چیکار کرده، خندیدم و برگشتم سمتش و گفتم: بدو برو بشین تا سرد نشدهرفت نشست و مشغول خوردن شد، چای ریختم و جلوش گذاشتم و گفتم: کسری بازم بابت دیروز معذرت میخوام بهار گفت: چقدر نگران شده بودیسرش و بالا آورد و بهم نگاه کرد و گفت: بیا دیروز و فراموش کنیم و دیگه در موردش حرف نزنیملبخندی زدم و گفتم: کسری تو خیلی خوبی؟لقمه ای به سمتم گرفت و گفت: عجله نکن، گفتم که به موقعش جبران میکنیلقمه ...
رمان بازی تمومه13
هيلاخيلى وقت بود اينجا نيومده بودم، خاطرات خوبى تو اين خونه نداشتم ، تو اين خونه همه زندگيم فنا شد، همه تنهام گذاشتن ،دوست نداشتم بهشون فكر كنم، رفتم روى تراس احتياج به هواى تازه داشتم، بهار با ظرف ميوه اومد پيشم، و ظرف را روى ميزى كه در آنجا بود گذاشت و خودش روى يك صندلى نشست و گفت : تو كه نبايد از اول پروژه برى كارت از وقتى شروع ميشه كه اونجا ساخته بشه و شكل كلى بگيره، نفسى كشيدم و گفتم : درسته، منتها آقاى معلم ميگه ،از روز اول بايد باشم واسه اينكه بيشتر وقتشو اونجاست ، ميگه كلاس درس و اونجا شروع ميكنه، بايد برم ، واسم بليت و اتاق هم رزرو كرده،آخر هفته ها برميگردم، تا كارم هم شروع بشه قراره به عنوان مشاور روزا كار كنم و بعدظهر در نزد استاد تلمذ كنم و ريز خنديدم.بهار پس من ميگم خواهر سحر بياد كمكمون، تو كه نيستى، اينجورى منم دست و دلم به كار نميرهنگاهش كردم و بسمتش رفتم و دستمو از پشت دور گردنش انداختم و بوسيدمش و گفتم من از حالا دلم برات تنگ شده، بهار نميدونى تو از خواهرم به من نزديكترى، كارايى كه تو برام كردى هيچ كس برام نكرد، تو تنها كسى هستى كه تو زندگيم مهمى و دوست دارم هميشه خوب و شاد ببينمت و اشكم روى موهايش چكيددستام و وا كرد و گفت: اِاِ دارى گريه ميكنى دختره خرس گنده، من همينجا سرجامم، هيجا نميرم،ديگم اشكاتو پاك كن بيا اين چند روزه بايد حسابى خوش بگذرونيم****************************روى تختم نشستم و لپ تاپم و گذاشتم رو پام، شروع كردم به چك كردن ايميلاماَه اين تبليغاتم دست از سر ما ورنميداره،همه رو بدون اينكه بخونم پاك ميكردم،همينجورى كه داشتم به عنوان هاشون نگاه ميكردم،چشم به ايميلى افتاد كه متعلق به شيرين ملكان بود،اول ميخواستم اونم پاك كنم،اما پشيمون شدمو بازش كردم، هيچى ديگه كلى قربون صدقه ام رفته بود و ازم خواسته بود ببخشمش و يك عكسم ضميمه كرده بود زدم رو عكس و بازش كردم، يك عكس دو نفرى بود كه خودش به همراه پسرى جوان بود ،به پسر خيره شدم، اشتباه نميكردم اين پسر خوشتيپ توى عكس كسى جز حامد نبود، ناخودآگاه ياد بچگى هامون افتادم، حامد دو سال از من بزرگتر بود هميشه با هم ميجنگيديم، اما در كل هر وقت كسى اذيتم ميكرد سراغم ميومد و آرومم ميكرد، آهى كشيدم و گفتم: يعنى هنوز منو يادشه، عكس و بستم ، بيخيال شدم و لپتاپ مو خاموش كردم ،رفتم سراغ پلى استيشن و شروع كردم به بازى، درست سه ساعت بازى كردم ، بلند شدم و همونجا رو كاناپه دراز كشيدم و چشمامو روى هم گذاشتم**********************فردا ساعت ٧ پرواز دارم، ميلاد بهم خبر داد كه يكسره برم فرودگاه و همونجا همديگرو ببينيم، بهار اومد پيشم، كمك كرد وسايلم و جمع ...
رمان بازی تمومه21
هیلاچه حس خوبی دارم، حس دوست داشته شدن، نمیدونم باید چیکار کنم، یعنی این واقعی بود، یعنی...خدایا کمکم کن کمک کن دوباره راه و اشتباهی نرم، کمک کن، اگر یکبار دیگه .... نه دیگه نمیتونم طاقت بیار، میشکنم ، خرد میشم ، میمیرم، خدایا ازت میخوام که اگر قراربه جداییه ، منو گرفتار نکن، نخواه دوباره، نابود شم و آتش بگیرم ، خاکستر بشم، دیگه هیچی ازم نمیمونهصبح با صدای زنگ از خواب پریدم، به ساعت نگاهی انداختم وای ساعت 7 بود، خواب مونده بودم ، سریع از تختم پایین اومدم و بسمت آیفون رفتم، تصویرش و دیدم، خانم برنا ، بیاین پایینبا شرمندگی گفتم:آقای مهندس..- جانم...یکهو از جوابش جا خوردم و همزمان لذت بردم، اما صدامو صاف کردم و گفتم: من تازه از خواب بیدار شدم، میشه ...خندید و گفت: ایرادی نداره من پایین منتظرم-بفرمایید بالا- نه دیگه، فقط شما هم تا جاده شلوغ نشده، زودتر آماده بشید - باشه دویدم تو دستشویی و یک مسواک زدم و دست و روم و شستم و رفتم، لباسامو پوشیدم و وسایلم و برداشتم و رفتم پایین، ده دقیقه ای منتظر مانده بودماشینش و دیدم و بسمتش رفتم، در را باز کردم و نشستم، داشت با تلفن صحبت میکرد،نگاهی به من انداخت و سرش را به نشانه سلام تکان داد و بعد از کمی گوشی اش را قطع کرد و گفت: ببخشید، دختر عموم بود، برای عروسیش دعوتم کرد و گفت، ،اگه نرم تیکه بزرگم گوشمه و باصدا خندید و سرش را تکان داد- خب ، راست میگه، مگه میشه نری عروسی دختر عموت- آخه میدونی چیه، سپیده از لج من ازدواج کردبا تعجب گفتم یعنی چی؟- هیچی، اینقدر بهش بی اعتنایی کردم، تا به اولین خواستگارش جواب مثبت داد ، مثلا به خیالش میخواست حرص منو در بیاره داد،اما نمیدونست با این کارش چه کمک بزرگی در حقم کردهسرم و با تاسف تکان دادم و گفتم: واقعا خودخواهید یهو برگشت بسمتم و نگاهم کرد،با نگاهش دلم هری ریخت پایین ،با دلخوری گفت: چرا خودخواهم، بخاطر اینکه باید مثل خیلی از پسرای دیگه بهش روی خوش نشون میدادم و ازش سواستفاده میکردم، بعد ولش میکردم، اگه اینکار و میکردم بهتر بود نه؟ دیگه خودخواه نبودمنمیدونستم با این حرفم، اینجوری ناراحت میشه، گفتم: منظورم این بود که باید...- باید باهاش ازدواج میکردم و برام مهم نبود که چی پیش میاددستامو به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم: خیلی خب ، چرا میزنی؟-هیلا من، من ...با شنیدن اسمم، برگشتم نگاهش کردم، برای اولین بار بود که وقتی دو تایی با همیم با اسم کوچیک صدام میکرد،با صدای لرزون گفتم: شما چی؟به روبرو نگاه کرد و گفت، هیچی بریمماشین و روشن کرد و راه افتاد و منم به روی خودم نیاوردمگوشیم و در آوردم و شماره بهار و گرفتم و بهش گفتم که دارم ...
رمان تقاص پست7
حق با سپیده بود، چون مامانامون تا روز یکشنبه ای که پرواز داشتیم هیچ حرفی بهمون نزدن. روز یکشنبه از صبح دلشوره داشتم و هر آن منتظر بودم که مامان خبر سفر رو به من بده، ولی چیزی نگفت. ساعت 9 شب بود که دیگر کاملاً ناامید شدم و مطمئن شدم که یا سپیده اشتباه کرده یا کلا کنسل شده. ولی درست ساعت 5/9 بود که مامان با خوشحالی به من گفت چمدونمو ببندم. مامان منم چهار می زدا! نمی شد یه کم زودتر بگه؟ حالا گیریم که من نمی دونستم و از قبل یه کم از چیزامو جمع نکرده بودم چطوری می تونستم تو اون وقت کم چیز میر جمع کنم؟ در هر صورت دوباره خوشحال و ذوق زده شدم و تند تند بقیه چیزامو هم جمع کردم و از اتاق خارج شدم. مامان و بابا تو سالن نشیمن نشسته بودند. مامانم حاضر شده بود و چمدونش کنار پاش بود. بابا با دیدن من بلند شد و گفت:- خوب دخترم می بینم که برای جدا شدن از من حاضری.محکم بابا رو در بغل کردم و گفتم:- کاش شما هم می اومدید. اونوقت دیگه خیلی خوش می گذشت. بابا منو از خودش جدا کرد و گفت:- عروسک بابا تحت هر شرایطی باید بهش خوش بگذره.به دنبال این حرف دست تو جیب کتش کرد و پاکتی رو به طرفم گرفت و گفت:- بیا دخترم این برای توئه. - چیه بابا؟- پول تو رو جدا از مامانت می دم، که هر چی که دلت خواست، بخری. این دفعه من باهات نیستم. نمی خوام کم و کسری داشته باشی.مامان به اعتراض گفت:- فرهاد تو که می دونی این دختر جنبه نداره. همون روز اول همه اشو می ره خرج چیزای الکی می کنه. بابا با اخم گفت:- شکیلا تو رو خدا اینقدر به رزا سخت نگیر. بذار راحت باشه.- من نگران آینده خودشم.بی توجه به حرفای بابا و مامان که هنوزم ادامه داشت با ذوق در پاکت رو باز کردم. مبلغی چند برابر تصور من بود! با فریاد گفتم:- وای بابا! این خیلی زیاده. مگه می خوام جزیره رو بخرم؟- هر چقدرش که زیاد اومد می تونی پس انداز کنی. لازم نیست که همه اشو خرج کنی عزیزم. تو باید پس انداز کردن رو هم یاد بگیری.دوباره بغلش کردم و گفتم:- بابا از همین الان دلم براتون تنگ شده.بابا روی سرمو بوسید و گفت: - منم همینطور عروسک. حالا دیگه بهتره برید وگرنه از پرواز جا می مونید.تازه یاد رضا افتادم و با کنجکاوی پرسیدم:- پس رضا کو؟از پشت سر صدای رضا اومد که گفت:- من اینجام آبجی خانم.به طرفش برگشتم و گفتم:- کجا بودی تو؟ - همین جا، ولی تو با بابا جونت مشغول بودی. بغلش کردم و گفتم:- رضا کاش لااقل تو میومدی! آروم در گوشم گفت:- غصه منو نخور. قراره با دوستام و سام برای دو هفته بریم شمال. با اخم گفتم:- ای ناقلا پس بگو چرا قید کیشو زدی! خندید و گفت:- آخه با دوستا یه صفای دیگه داره. اگه غیرتم اذیت نمی کرد، حتماً تو رو هم با خودمون می بردم. چون تو برام یه چیز دیگه ای ...