اشعار مولانا درباره مرگ
مرگ و معاد در اشعار مولوی (قسمت هشتم )
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵ هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام دشمنم از مرگ من کور شود والسلام آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام در غلط افکندهست نام و نشان خلق را عمر شکربسته را مرگ نهادند نام از جهت این رسول گفت که الفقر کنز فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام وحی در ایشان بود گنج به ویران بود تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام تا که سرانجام تو گردد بر کام تو توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ هست حیات ابد جوییش از جان مدام خامش کن لب ببند بیدهنی خای قند نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام غزل شمارهٔ ۱۷۸۶ دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۱ … صبری ندارم من از او ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من خلقان زمرگاندر حذر پیشش مرا مردن شکر ای عمر بیاومرگمن وی فخر بیاو عار من آه از مه مختل شده … متن کامل شعر را ببینید ... غزل شمارهٔ ۱۸۱۶ آینهای بزدایم از جهت منظر من وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من ساقی مستقبل من کو قدح احمر من رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من شکر که سرگین خری دور شدهست از در من مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من از پی ...
مرگ و معاد در اشعار مولوی (قسمت هفتم )
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران
اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران «چنین گفـت کز مرگ، خود چاره نیست مرا بر دل اندیشه زین باره نیستمرا بیش از این زندگانی نبودزمانه نکاهد نخواهد فزود» فردوسی «چو خواهی ستایش پس مرگ توخرد باید ای نامور برگ تو» فردوسی «چون زیستن تومرگ تو خواهد بودنامرده بمیر تا بمانی زنده» عطار نیشابوری «چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسیکه مرگ خر بود سگ را عروسی» نظامی «خانهای را که چون تو همسایه استده درم سیم بـدعیار ارزدلکن امیدوار باید بودکه پس از مرگ تو هزار ارزد» سعدی «خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپوشمرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند» قاآنی شیرازی«خواب را گفتهای برادر مرگچو بخسبی همیزنی درِ مرگ» اوحدی مراغهای«خوشا آنکس که پیش ازمرگ میرددل و جان هرچه باشد ترک گیرد» عطار نیشابوری «رسول مرگ به ناگه به من رسید فرازکه کوس کوچ فروکوفتند کار بسازکمان پشت دوتا چون به زه درآوردیز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز» کمالالدین اسماعیل «زندگی خواهی کرد همسرم!و خاطره من چون دود سیاهیپراکنده میشود در باد!خواهر سرخ گیسوی من!در قرن بیستمتلخی مرگبیش از یکسال نمیپاید.» ناظم حکمت «سخنگو سخن سخت پاکیزه راندکه مرگ به انبوه را جشن خواند» نظامی «شعر من و مرگ فقرا، عیب بزرگاناین هر سه متاعی است که آوازه ندارد» ناشناس «کسی کو نکونام میرد همیز مرگش تاسف خورد عالمی» اسدی طوسی «گر بیبرگی به مرگ مالد گوشمآزادی را به بندگی نفروشم» از مقدمه محمدبن علی الرقا بر حدیقه سنایی «گر غم مرگ را به سنگ سیاهبنویسند از او برآید آه» مکتبی شیرازی«گویی رگ جان میگسلد زخمه ناسازشناخوشتر از آوازه مرگ پدر آوازش» سعدی «لباس مرگ بر اندام عالمی زیباستچه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست» عارف قزوینی «مر سگان را عید باشد مرگ اسبروزی وافر بود بی جهد و کسب» مولوی «نشنیدی حدیث خواجه بلخمرگ بهتر که زندگانی تلخ» سعدی «نگفتم زلف تو دزد است از کیدش مباش ایمنبه مرگ گله راضی شو چو گرگی را شبان کردی» قاآنی شیرازی
مرگ از نگاه مولوی
مرگ یکی از دغدغههای اصلی و از بغرنج ترین معمّاهای ذهنی و روحی انسان است. سخت و دشوار است که قبول کنیم روزی خواهد آمد که به اجبار باید دل از آنچه بدان تعلق یافتهایم بکنیم و رخت سفر به سمت جای ناشناختهی دیگری ببندیم. اگر نگاهی به آثار ادبی و فلسفی و هنری صاحبان ذوق و خِرَد در همهی فرهنگها و زبانها بیندازیم مرگ را از مسائل اصلی همهی این آثار می یابیم چرا که حیرت و بیم همهی آدمیان از مسألهای به نام مرگ، مشترک و امری طبیعی است. طبیعی است هرکس بنا به گرایش فکری خود، تلقّی خاصی از آن خواهد داشت. تفاوت نگرش یک معتقد به معاد با منکر آن از همین جا آغاز می شود که یکی مرگ را پایان کار آدمی می داند و دیگری آغاز دورهای جدید در حیات. عرفا و صوفیهی اسلامی پا را از این نیز فراتر نهادهاند. آنان مرگ را نه تنها آغاز یک زندگی نو و جدید دانسته بلکه درنگاهی عاشقانه آن را وسیلهی وصال به معشوق ازلی خود که زندگی دنیوی آنان را از او دور کرده بود میدانند. از این رو آن را خجسته دانسته و پیوسته با آغوش باز به استقبال آن رفته و آرزوی فرارسیدن آن را دارند. جـــلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی از عرفای مشهور متفکّری است که در بارهی مرگ سخنان ژرفی دارد که در این مقاله، تلقی وی از مرگ را گزارش می دهیم: 1- مــولوی در نگاه اولیهی خود به مرگ، تلقّی عامهی مردم را از مرگ اشتباه آمیز می خواند و آن را شایستهی اصلاح و تصحیح می داند. او می گوید: مرگ برخلاف آنچه پنداشته می شود ترس آور نیست. در واقع ترس از مرگ ترس از خود است. مرگ هر کس همرنگ اوست. هرکس بر حسب کیفیت زندگی خود پاداش می یابد و مرگ کاملا متناسب است با نوع زندگی فرد. نوع زندگی و مرگ شخص نیز بازتاب ضمیر و دل آدمی است. در مقام تمثیــل، مرگ آینــه ای است که کارش تنها نشان دادن چهرهی راستین افراد است؛ نه چهرهی ظاهریمان که به چشم ظاهر دیده می شود. اگر زیبــارو باشیم و به تعبیر مـولوی «اگر تُرک باشیم زیبایی آن بر آینه نقش می بندد و آینه آن را نشان خواهد داد ؛ اما اگر سیاه باشیم آینه نیز رنگ سیاه به خود می گیرد؛ مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست پیش ترک آیینه را خوش رنــگی است پیش زنگی آینـــــــــه هم زنگی است آن که می ترسی ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانی ای جان جان،هوش دار (3/3443-3441) از آنجا که مولوی عقل را به عقل جزئی یا ناقص در برابر عقل کامل- یعنی عقلی که از پرتو وحــی و ایمان برخوردار است تقسیم می کند- بیان می دارد که صاحبان عقل ...
سخنرانی مرگ ارزش بخش یا پایان بخش؟! مرگ از نظرگاه مولانا
مرگ ارزش بخش یا پایان بخش؟! مرگ از نظرگاه مولانا استاد مصطفی ملکیان دانلود فایل صوتی: دانلود دات آی آر * پیکو فایل دانلود فایل PDF سخنرانی با لینک مستقیم دانلود فایل pdf سخنرانی با لینک کمکی ***************************** متن سخنرانی : مرگ پایان بخش یا ارزش بخش زندگی[1] موضوع سخن من این است که آیا مرگ در اندیشه ی مولانا پایان بخش است یا ارزش بخش است؟ البته زمانی که گفته میشود آیا «مرگ پایان بخش است یا ارزش بخش»، باید هر دو تعبیر پایان بخش و ارزش بخش را به زندگی اضافه کرد؛ در این صورت معنا این خواهد شد که آیا مرگ، پایان بخش زندگی است یا ارزش بخش زندگی؟ یعنی آیا مرگ به زندگی آدمی پایان میدهد یا ارزش میدهد؟ میتوان گفت که تمام تلقیهایی که در طول تاریخ درباره مرگ وجود داشته به این دو تلقی فروکاستنی است و میتوان همه را به این دو تلقی ارجاع داد و تحلیل کرد. · دو نظرگاه عمده به مرگ در طول تاریخ نظرگاه اول: مرگ پایان بخش زندگی یک تلقی این است که مرگ کاری نمیکند جز اینکه به زندگی پایان میبخشد و نقطه ی خط جمله ی زندگی ماست. بنابراین حضور مرگ یعنی غیاب زندگی. نظرگاه دوم: مرگ ارزش بخش به زندگی در مقابل این دیدگاه، دیدگاه دومی وجود دارد که در آن مرگ، ارزش بخش زندگی است و اگر نمیبود زندگی ارزشی نمیداشت. اینکه ما این همه قدردان زندگی هستیم و آن را مغتنم میشمریم تنها به دلیل حضور مرگ است. به بیان دیگر، ارزش زندگی به جهت محدودیت و تناهی زندگی است که از این تناهی به مرگ تعبیر میشود. درست مثل نهاد اقتصاد که اگر عرضه فراوان باشد، قیمت پایین می آید؛ در این جا هم اگر عرضه ی زندگی فراوان باشد، ارزش آن پایین می آید. و اگر ارزش آن بالاست به خاطر آن است که عرضه ی آن محدود است. این نکته را از طریق تجارب عادی خود نیز میتوانیم دریابیم؛ بهطوری که اگر تصور کنیم، تنها یک روز از زندگی ما باقی مانده است در مقایسه با زمانی که عمر بیش تری را پیش روی خود در نظر می آوریم، نسبت به زندگی قدردانتر میشویم. بیان مولانا از دو تلقی نسبت به مرگ در مثنوی مولوی نیز در دفتر ششم بهطور دقیق این دو تلقی را بیان کرده است: آن یکی میگفت خوش بودی جهان/ گر نبودی پای مرگ اندر میان * آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ/ که نیرزیدی جهان پیچ پیچ * خرمنی بودی به دشت افراشته/ مهمل و ناکوفته بگذاشته جغرافیای مرگ پژوهی · مساله ی اول در مباحث مرگ پژوهی مرگ و عشق، پر بحث ترین موضوعات در تاریخ بشری اساساً در هر سنخ کتابی که در تاریخ فرهنگ بشری نوشته شده است، اعم از کتابهای فلسفی، عرفانی، الهیاتی، روان شناختی و...، هیچ مسألهای ...
شعری در باره پدر از مولانا
مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی مضمر تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت میخواند که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او سنجر چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر از مولانا
زن از ديدگاه مولانا
مولانا در عصري مي زيسته كه زن در آن جايگاهي نداشته است. مردم آن زمان زن را نجس مي دانسته، از ديدگان پنهان داشته و او را محصور مي كردند و مورد سوء استفاده قرار مي دادند. حال در اين زمان مولانا به زن از ديدگاه ديگري نگاه مي كند. وي زنان را مخفيانه به اجتماعات نمي پذيرد. بلكه محصور ماندن زنان را كاري عبث مي شمارد. لازم به ذكر است كه مولانا با زندگاني خود ثابت كرده است، كه تفكراتش متكي به تفكر سالم اوست نه متكي به هواي نفس. چرا كه آن زمان مردهاي بسياري بودخ اند كه چندين زن را به همسري مي گرفته اند. ولي مولانا تنها پس از مرگ همسرش ( گوهر خاتون) زن ديگري را به همسري برگزيد و فبل از وي درگذشت. همچنين مولانا در قسمتي از فيه ما فيه ضمن اشاره به عقايد آن زمان درباره زن، به گونه اي ديدگاه خود را نيز بيان مي كند. وي خطاب به مردان مي گويد: (( شب و روز جنگ مي كنب و طالب تهذيب زن مي باشي و نجاست زن را به خود پاك مي كني. خود را در او پاك كني بهتر استكه او را در خود پاك كني. خود را به وي تهذيب كن. سوي او رو و آنچه او گويد تسليم كن، گرچه آن سخن نزد تو محال باشد. و غيرت را ترك كن گرچه وصف رجال باشد.)) مولانا در ميان زنان مريدان بسياري داشته است. و در آن زمان كه زنان در همه جا تمام روي خود را مي گرفتند در حضور مولانا نيم روي حاضر مي شدند. اما در نزد مولانا فاطمه خاتون و خواهرش هديه خاتون احترام بيشتري داشتند زيرا كه در حضور مولانا تمام روي حاضر مي شدند. برخلاف ديگران كه مي انديشند كه ترك زن و فرزند لازمه سلوك روحاني است، مولانا ترك زن و فرزند و حتي مال و كسب را لازمه سلوك روحاني نمي بيند. و ترك اين گونه تعلقلت را زماني لازم مي داند كه انسان به سبب آن از خداوند و آنچه براي اتصال به اوست فاصله بگيرد. تعلق به زن و فرزند اگر تمام قلب سالك را فراگيرد به گونه اي كه ديگر جايي درآن براي خدا باقي نماند. باعث نابودي قلب سالك مي شود، و بايد از آن دوري جست.
دیدگاه مولوی نسبت به مرگ و معاد (قسمت پنجم)
غزل شمارهٔ ۹۵۰
گلچین اشعار در مورد عید نوروز (قسمت دوم)
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۲۱۵ … پیرانه سرم عشق جوان بازآمد دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست بادنوروزعلی رغم خزان بازآمد مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت دل گرانی مکن ای جسم که جان … متن کامل شعر را ببینید ... سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۲۸۷ … بفرمایی به فرق سر دوان آید زمین باغ و بستان را به عشق بادنوروزی بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط … متن کامل شعر را ببینید ... غزل ۳۱۳ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز چو آتش در درخت افکند گلنار دگر منقل منه آتش میفروز چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست حسدگو دشمنان را دیده بردوز بهاری خرمست ای گل کجایی که بینی بلبلان را ناله و سوز جهان بی ما بسی بودست و باشد برادر جز نکونامی میندوز نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز منه دل بر سرای عمر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز دریغا عیش اگر مرگش نبودی دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۳۱۴ … آمد بخت پیروز دهلزن گو دو نوبت زن بشارت که دوشم قدر بود امروزنوروز مهست این یا ملک یا آدمیزاد پری یا آفتاب عالم افروز ندانستی که ضدان در کمینند نکو … متن کامل شعر را ببینید . سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۳۲۸ … حکم نظر پای در گلستان نه که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش خوشا تفرجنوروزخاصه در شیراز که برکند دل مرد مسافر از وطنش عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل صبا به … متن کامل شعر را ببینید ... سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۳۶۴ … ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم زمستانست و بی برگی بیا ای بادنوروزم بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد دری … متن کامل شعر را ببینید ... سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۴۴۷ … پرده بگوی تا به یک بار زحمت ببرد ز پیش ایوان برخیز که باد صبحنوروز در باغچه میکند گل افشان خاموشی بلبلان مشتاق در موسم گل ندارد امکان آواز دهل … متن کامل شعر را ببینید ... سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۴۷۶ … از مشرق برآمد بادنوروزاز یمین عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین با جوانان راه صحرا برگرفتم … متن کامل شعر را ببینید ... سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف بهار … دولتنوروزبه صحرا برخاست زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست بر عروسان چمن بست صبا هر گهری که به … متن کامل شعر را ببینید ... پروین اعتصامی ...