اشعار زیبا و کوتاه
سهراب سپهری
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...هر چه دشنام از لب خواهم برچید هر چه دیوار از جا خواهم برکند رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند ابر را پاره خواهم کرد من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها بادبادک ها به هوا خواهم برد گلدان ها آب خواهم داد ...خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند هر کلاغی را کاجی خواهم داد مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک آشتی خواهم داد آشنا خواهم کرد راه خواهم رفت نور خواهم خورد دوست خواهم داشت سهراب سپهری دنگ..،دنگ..ساعت گیج زمان در شب عمرمی زند پی در پی زنگ.زهر این فکر که این دم گذر استمی شود نقش به دیوار رگ هستی من...لحظه ها می گذردآنچه بگذشت ، نمی آید بازقصه ای هست که هرگز دیگرنتواند شد آغاز... سهراب سپهری هر که با مرغ هوا دوست شودخوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود سهراب سپهری باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ... سهراب سپهری چرا مردم نمی دانند که لادن اتفاقی نیست نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟چرا مردم نمی دانند که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟ سهراب سپهری هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟ سهراب سپهری من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست ... سهراب سپهری چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید بردبا همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید برد عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید با زن خوابید زیر باران باید بازی کرد زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است ... سهراب سپهری من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردمحرفی از جنس زمان نشنیدم!هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .من به اندازه ی یک ...