آرمان آفرین 117
رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 57
مثل برق و باد زمان میگذشت و امتحانامون هم شروع شده بود.همش تو اتاق بودم و درس میخوندم .وقت انجام هیچ کاری رو نداشتم .ارمان مدام سر به سرم میذاشت که بابا با دهم قبولی اما اصلا نمیتونستم به ۱۰ فکر کنم .بعضی وقتا انقدر میچپیدم تو اتاق و سرم تو درسا بود که خودمم علاوه بر ارمان همیشه ناراضی از درس خوندن بیش از حدم اعصابم خرد میشد .اون روز هم از صبح ساعت ۶ تا خود غروب نشسته بودم تو اتاق و مدام فرمول مینوشتم و حفظ میکردم و درس میخوندم .اومد دم در اتاق در زد.داد زدم :(نیا تو دارم درس میخونم))ارمان:غلط کردی تو اتاق خودمم نمیتونم بیام ؟؟؟-تمرکزم بهم میریزه چی میخوای میدم بهت ارمان:سارا میزنم لهت میکنما …دوهفتس زندگی رو از ما گرفتی-من با تو چیکار دارم من دارم درسمو میخونم ارمان:بابا اعصابم خرد شد همش چپیدی تو اون اتاق بدبخت انقدر میخونی نمره چشت میره بالا زیر چشت گود میوفته پوست صورتت میوفته …ایی خلاصه کلی زشت میشی -ارمان چرت و پرت نگو چی میخوای؟ارمان:نمیای بیرون نه ؟-باید بخونمارمان:نمیای بیرون-نیام چیکار میکنی؟ارمان:تا خود پس فردا دروقفل میکنم بعدشم دیگه نمیذارم بری دانشگاه …میای بیرون یا نه ؟-اینکارو نمیکنیارمان:من کله شق تر از این حرفام میای بیرون یا نه ؟؟-ارمان از استرس میمیرم ارمان:تا ۳ میشمرم ۱ !-ارمان توروخدا فقط یه ساعت دیگهارمان: ۲ !از رو تخت پایین پریدم و خودمو رسوندم دم در ارمان :۳ !همون لحظه درو باز کردم .با باز شدن در و دیدنم چند قدمی به عقب برداشت و از بالا تا پایینمو نگاه کرد ارمان:نگاش کن دختره ی هپلی چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟همه درس میخونن توام درس میخونی واسه من …نیگا کن موهاشو …سارا عین ارواح شدی!به جون خودم …-چرت و پرت نگو هیچم شکل ارواح نشدم !اومد از پشت شونمو گرفت و با خودش فرستادم تو اتاق روبه روی اینه قدی تو اتاقش نگهم داشت .هنوز داشتم غرغر میکردم که واسه چی انقدر سفت شونه های منو میگیری که چشمم خورد به قیافه ی واقعا شبیه ارواحم !موهام فرش ریز تر شده بود و پف هم کرده بود .پوست صورتمم از همیشه سفید تر شده بود .چشمام رو به خماری میرفت و لبم بیشتر از همیشه باد کرده بود .روی تیشرت گشادم یه ژاکت گل و گشاد تر و بلند تر پوشیده بودم و یه شلوار گرمکن که به زور بند میموند و باید با کلی تقلا نگهش میداشتم …دستمو گرفتم به تیشرتم و کشیدمش عقب .در برابر ارمان واقعا احساس کوتوله بودن بهم دست میداد .بهش غر زدم :((یعنی چی که تو انقدر بالایی؟))زانوهاشو خم کرد چونشو گذاشت رو سرم گفت :((مقبول واقع شد ؟؟))-اره !والا …اصلا تو کادر جا نمیشی ..ارمان:بحثو عوض نکن .الان نظرت راجع به رخت چیه ؟-نظر خاصی ندارم ...
رمان ملودی زندگی من 13
آرمان دستمو کشید و منم همراهش کشیده شدم.در ماشین بوگاتی رو باز کرد و منو نشوند تو ماشین._مرسی.آرمان جلو و کنار آرشام نشست.گفت:خواهش میکنم.بوگاتی باید ماشین آرشام باشه.چون اگه نبود تا اونموقع آرمان منو تو سرما نگه نمیذاشت.چقدر این پسر ماشین داره!هر کی ندونه فکر میکنه کارخونه ماشین داره!به آرشام نگاه کردم.کت اسپرت مشکی و تیشرت طوسی که خیلی به چشماش میومد با شلوارلی مشکی پوشیده بود.خیلی از تیپش خوشم میاد.موهاش هم ریخته بود تو صورتش.آرشام:کجا برم؟آرمان برگشت سمتم و گفت:ملودی دلت میخواد کجا بریم؟_اووم...من تاحالا جاهای دیدنی مونترال رو ندیدم.آرمان برگشت و رو آرشام گفت:بریم دیدنی های شهر مونترال رو نشونش بدیم تا کفش ببره.از حرفش خندم گرفت.آرشام فقط به یه لبخند کوچیک اکتفا کرد!آرشام:جاهای دیدنی مثل طبیعت رو باید تو روز ببینین.الان میبرمتون به یه موزه که شامل بخش های مختلفه.وقتی رسیدیم بیشتر براتون توضیح میدم.از تو آینه داشت نگاهم میکرد.سرمو تکون دادم و گفتم:باشه.بعد از 20 مین رسیدیم.جلو ساختمونی عظیمی ایستاد.آرمان پیاده شد.صندلی رو خم کرد تا بتونم بیام بیرون.اوف.آخه کی گفته برای ماشین های شاسی کوتاه دو در درست کنن؟سوار و پیاده شدن ازش مصیبتبه به خدا.آخه تا بخوای سوارشی کله آدم کوبیده میشه به سقف.انقدر هم باید گردنت رو کج کنی تا مواظب باشی یه وقت سرت به سقف نخوره! البته مشکل از ماشین بدبخت نیست.مشکل ازمنه! من راحت نیستم توش.به خاطر همین زیاد سوار ماشین بابا نمیشدم.اون موقع هم که داشتیم میرفتیم شمال سقف ماشین آرشام پایین بود و من میپریدم تو ماشین!آرمان دستشو جلوم تکون داد و گفت:کجایی تو؟چرا اینجا ایستادی و زل زدی به ساختمون؟لبخند زدم و گفتم:همین جام.میخواستی کجا باشم؟آرمان:خب خداروشکر.فکر کردم تو افکارت غرق شدی._داشتم به مشکلات پیاده شدن از ماشین های دو دره فکر میکردم.به نظر من ماشین دو دره باید شاسی بلند باشه نه کوتاه.چون سقفش بلند تره.آرمان:آها.آره همینطوره.با نظرت موافقم.برگشتم سمت ماشین اما نبود._آرشام کو؟آرمان:رفت ماشینو پارک کنه.دور و برت رو نگاه کن.ببین چقدر محیط سرسبزیه.به اطرافم نگاه کردم.وای خدا.اینجا چقدر خوشگله.زمین با چمن سبز پوشیده شده بود.آرمان:بریم جلوتر تا بهتر ببینی.رفتیم جلو.وای خدا.وسط محوطه دریاچه ای بود که دور تا دورش زمین خاکی بود برای تماشا کردن و پیاده روی._وای چقدر اینجا قشنگه.انگار نه انگار که اومدیم موزه.آرمان:آره.اما منظره قشنگ تری هم وجود داره که بعدا باهم میریم میبینیم._باشه.همه جا هم درختکاری شده بود.وای خدا دلم ضعف رفت.آرمان:بریم داخل ساختمون.آرشام اومد._بریم.پیش آرشام ...
کی گفته من شیطونم 17
نگاهی به کمرم انداختم هنوز جای کوفتگی دوروز پیش نرفته بود ای خدا چرا ان قدر باید بالا سر من بیاد .... کت و دامن طلایی ایم رو تنم کردم مامان این کت و دامن رو مخصوصا برای خواستگاری خریده بود که خوشبختانه تا حالا تنم نکرده بودم .... شالم رو اتو کردم گذاشتم روی صندلی .... اخ جون نوبتی هم که باشه نوبت ارایش کردنه ..... یه لنز مشکی از تو کشویی در اوردم ... همه ارزو دارن چشم هاش رنگی باشه اون وقت تو چشم هات رنگیه لنز میذاری ... واقعا خل و چلی ؛ به اینه نگاه کردم با خودم گفتم : - خوب اگه خل و چل نبودم که زن ارمان نمیشدم ..... چشم هام یه ذره قرمز شد ولی خیلی زود لنز تو چشم هام عادت کرد .. یه خط چشم نازک کشیدم ، ریمل گرونم رو که تازگی دریا برام خریده بود رو دراوردم زدم به مژه هام مثل مژه مصنوعی شد ... ایول دریا چی خریدی ..... چند تا سایه طلایی رو هم ترکیبی زدم که هم به لباسم بیاد هم به لنز مشکیم ..... یه رژ گونه ی طلایی و یه رژ کالباسی رنگ همه چی رو درست کرد ..... لب هامو بهم مالیدم که رژ کاملن پخش بشه ... خودم از دیدن خودم کیف کردم عجب تغیر با حالی کرده بودم .... جلوی موهام رو یه ذره فر کردم ... یاد گیر کردن موهام به ساعت ارمان افتادم خنده اومد روی صورتم .... موهام که تموم شد کامل بالا بستم که اذیت نکنه اون چند تا مویی رو که فر کردم بودم از شال گذاشتم بیرون ..... دانیال بدون اینکه در بزنه اومد تو دلم نیومد دعواش کنم ..... اخم هاش تو هم بود ..... - دانی خاله چی شده ؟ چرا لب و لوچه ات اویزونه .... شروع کرد به گریه کردن ...... یه لحظه شوکه شدم چرا همچین میکنه ..... یادم نمیاد که دعواش کرده باشم ..... - چی شده ؟ من بمیرم اشک های تو رو اینجوری نبینم .... اومد بغلم چسبید بهم سرش رو قلبم بود .... اشک هاش همین طوری داشت می ریخت روی لباسم ؛ حتما دریا دعواش کرده .... - دانیال عزیزم نمیخوای بگی چی شد ؟ ببین لباسم خیس شد ها ..... سرش رو بلند کرد چشم های خوش رنگش بارونی بود ...... بغض گلوش رو گرفته بود نمیتونست حرف بزنه ...... تا حالا ندیده بودم ان قدر معصومانه گریه کنه .... با بغض گفت : - خاله تو اگه عروسی کنی من میمیرم .... الهی من بمیرم پس بگو چرا داره اینطوری گریه میکنه ، فکر کرده من اگه عروس بشم دیگه محالش نمیکنم ... حقم داشت دانیال بیشتر از هر کسی به من وابسته بود .... به قول یه مامان داشت اونم من بودم .... دستش رو گرفتم بردم طرف تخت ، نشوندمش کنار خودم .... اشک هاشو پاک کردم ببین تروخدا چه جوری اشک میریزه ...... - دانیال به من نگاه کن .... سرش رو بلند کرد صورتش شده بود مثل لبو .... - عزیزم کی گفته من اگه عروسی کنم دیگه تو نمیتونی بیای پیشم .. با گریه گفت : - من میدونم عمو ارمان نمیذاره من پیش شما بمونم .... ارمان خدا بگم چی کارت ...
کی گفته من شیطونم 19
وقتی رسیدم خونه مامان و بابا جاضر نشسته بودن روی صندلی .....مامان تا منو دید دوباره مثل صبح زد زیر گریه ، ای بابا من و ارمان که نمیخوایم بریم سر خونه و زندگیمون بابا اومد جلو پیشونیم رو بوس کرد - ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ؟- مرسی بابا جون شما حاضر شدید ؟- اره دیگه دیر میشه ها نیم ساعت مونده بود به 6 سریع رفتم بالا ....سرم رو کردم تو کمدم تا یه چیز خوب برای امشب پیدا کنم چه چیزی میخواستم که نه باز رسمی باشه نه زیاد معمولی ....مشغول پیدا کردن لباس بودم که دریا به گوشیم زنگ زد موبایل رو بردم طرف گوشم ولی حواسم به لباس هام بود - جانم دریا ؟صدای سر و صدا میومد - الو ساحل سلام خوبی /؟- سلام دریا جان مرسی کجایی ؟- من خیابونم اومدم برای خودم لباس بگیرم یه پیرهن خیلی خوشگل دیدم برای تو میخواستم ببینم برات بگیرم یا نه ؟وای کاش از خدا چیز بهتری میخواستم با ذوق گفتم :- وای اره تروخدا بگیر از اون موقع سرم تو کمده چیزی مناسبی برای امشب پیدا نکردم - باشه پس من الان میرم میارم خونه ی عمو تو زود تر بیا تا قبلا از مراسم بپوشی - باشه باشه اومدم فقط سایزم رو درست بگیری ها نمیخوام زیاد گشاد باشه - باشه عزیزم فعلا کاری نداری ؟- نه بای ای خدا شکرت ه داره کار هام یکی یکی جور میشه ان قدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم لباس چه رنگیه که کفش با خودم ببرم خدا کنه لختی نباشه که اصلا نمیشه جلوی این ارمان لباس ناجور پوشید یه ذره رژم رو پرنگ تر کردم بقیه ی ارایشم سر جاش بود؛ یه مانتوی شیک قهوه ای پوشیدم که سر استینش هاش طلایی بود کوتاه بود ولی خیلی خوشگل بود ان شالله که ارمان یه امشب رو غیرت بازی در نیاره یه شال طلایی هم انداختم روی سرم شل انداختم تا موهام خراب نشه ......ست گردنبد و گوشواره ها رو هم انداختم ....دو تا کفش پاشنه بلند برداشتم گذاشتم تو کیفم یکیشون مشکی بود یکیشون طلایی حالا هر کدوم که به لباسم خورد اون رو میپوشم ....سرم تو کیفم بود که صدای در اومد - بفرمایید فکر کردم مامان بود ولی نه صبری خانم بود ای جونم چه تیپ فشنی زده بود یه مانتوی سرمه ای گشاد پوشیده بود با یه شال کمرنگ ابی .....- اجازه هست دخترم ؟- بله وای صبری خانم چه خوشگل شدید - بله پس چی فکر کردی عقد دخترمه رفتم جلو صورتش رو بوس کرد - وای مادر رژت پاک شد - عیبی نداره دوباره میزنم جانم با من کاری داشتید ؟- اره میشه یه ذره ارایشم کنی ؟خنده ام گرفت ولی خودم رو کنترل کردم که یه وقت ناراحت نشه - بیاید بشینید روی تخت الان یه ارایش خوشمل میکنمتون .....اول یه ذره کرم پودر زدم روی صورتش ..... سفید که شد شروع کردم به ارایش کردن یه خط چشم نازک براش کشیدم ریمل و رژ گونه و در اخر هم یه رژ قرمز براش زدم ؛ حسابی قیافه ...
رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 55
قبل از اینکه بقیه برگردن ویلا ارمان گفت وسایلو جمع کنم بریم .واسه خودمم بهتر بود و حداقل با این قیافه نمیدیدنم .یه زنگ به محمد زد و گفت که من حالم بد شده و بهتره زودتر برگردیم .وسط راه گوشیشو خاموش کرد و انداخت تو داشبورد .از قصد رفته بودم نشسته بودم صندلی عقب …سکوت مزخرفی حاکم بود .هرازگاهی نگاهمون تو آینه با هم گره میخورد و خیلی بی تفاوت برمیگشت …راضی نبودم اما از دعوا و کلکل یه کم بهتر بود .دیگه کم کم نگاهش کلافه و عصبی میشد .هیچوقت نمیتونست اروم بگیره …همش عصبی میشد و کلافه …منم همینطوری شده بودم .بعد از گذشت یه ربع زد کنار و دستشو کرد لابه لای موهاش …از تو آینه بهم نگاه کرد و با صدای خیلی ارومی گفت :((بیا جلو ))چشممو ازش برگردوندم .ارمان : بیا جلو نگاش نکردم ..ارمان : تا نیای جلو راه نمیوفتم .دستمو به سینه گرفتم و همونطور تخس به بیرون خیره شدم …قشنگ نیم ساعت همونجا وایساده بودیم و هیچکدوممون هم از موضع خودمو دست بردار نبودیم .دیگه کم کم داشتم دیوونه میشدم …ساعت ۴ صبح بود و ما همونطوری کنار جاده بودیم .بالاخره از خر شیطون پایین اومدم و رفتم جلو .اما بازم حرکت نکرد .نمیخواستم باهاش حرف بزنم .ارمان : نمیتونم رانندگی کنم…از گوشه ی چشمم بهش نگاه کردم .ارمان : یه چیزی نمیذاره هیچ کاری بکنم …تمام گوش شده بودم …ارمان : میدونی …هیچوقت فکرشم نمیکردم کسری یه روزی باهام اینطوری تا کنه …کسری هم فکر نمیکرد من یه روز اینطوری بهش نارو بزنم …خیلی وضعیتم سگی شده …جدی میگم .هیچوقت حتی به مخیلم هم خطور نکرده بود که یه روزی ارمان بخواد پیشم درد دل کنه …اصلا ارمان درد دل کنه !ارمان : ببین …یعنی خیلی هچله …بدترین موقعیتای زندگیمم اینطوری نبود که …کسری بیاد سر من داد بزنه ؟؟؟یقمو بگیره ؟؟؟من …پووف …من اصلا فکر نمیکردم انقدر این بشر جدیه …من گفتم بابا یه چیش شده دیگه…اصلا دیوونه شده والا فازش فازش لاواستوری نبود کسری …ببین من …هنگم اصلا …فکر میکردم این ساده ترین کاریه که ناهید ازم میتونه بخواد …ولی همه چیو باختم ..پسر عجب چیزی بود …فاجعه ی قرن …کسری …اصن …سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی …میخواستم هیچی نگم .دوست داشتم حرف بزنه …دوست داشتم بشنوم از چی اذیت شده ٬از چی خوشحاله …چشه ؟؟حسش چیه …فازش چیه …اما دیگه هیچی نگفت .فقط هی موهاشو بهم میریخت و نفسشو با صدا میداد بیرون …نمیدونستم باید دلم برای ارمان بسوزه یا برای کسری یا برای خودم ..-این دین ناهید …اون چیزی که انقدر مهم بود که به خاطرش زندگی ۳ نفر که خودت یکیشون بودیو داغون کنی …واقعا چی بود ؟؟؟به نظرم رسیده بود بهترین وقت حرف کشیدن از زیر زبونشه …من باید ...