گزیده ای از اشعار مولانا

  • گزیده ای از اشعار مولانا

    کار دلم به جان رسید ، کارد به استخوان رسید                             ناله کنم بگویدم : دم مزن و بیان مکن                                                                             *****من زسلام گرم او آب شوم زشرم او                                    وزسخنان نرم او آب شوند سنگ ها                                         *****قطره تویی ، بحر تویی ، لطف تویی ، مهر تویی                                   قند تویی ، زهر تویی ، بیش میازار مرا                                         *****ای دوست قبولم کن و جانم بستان                                  مستم کن و از هردو جهانم بستانبا هرچه دلم قرار گیرد بی تو                                  آتش به من اندر زن و آنم بستان                                                                                                                                   مولانا رومی



  • از معروفترین غزل های دیوان شمس حضرت مولانا

    از معروفترین غزل های دیوان شمس حضرت مولانا مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو کآمد او در بر من با وی ماننده شدم شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم دیوان شمس مولانا محمد بلخی

  • ترجیع بندی زیبا از مولانا محمد جلال الدین

               هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد ای ماه روی سروقد ای جان‌فزای دلگشا ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی ای خوان لطف انداخته و با لئیمان ساخته طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبهٔ ثنا ای دیدهٔ خوبان چین در روی تو نادیده چین دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا درم رفیقان از برون دارم حریفان درون در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من تنها به سیران می‌روی یا پیش مستان می‌روی یا سوی جانان می‌روی باری خرامان می‌روی در پیش چوگان قدرگویی شدم بی‌پا و سر برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان می‌روی از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می‌روی بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی ای قبلهٔ اندیشها شیر خدا در بیشها ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی گه جام هش را می‌برد پردهٔ حیا برمی‌درد گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر یک مسله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها با اینک نادانم مها دانم که آرام منی ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی لاله بخونی غسلی ...

  • شعر مولانا در باره زمستان

    به پیش باد تو ما همچو گردیم بدان سو که تو گردی چون نگردیم ز نور نوبهارت سبز و گرمیم ز تأثیر خزانت سرد و زردیم ز عکس حلم تو تسلیم باشیم ز عکس خشم تو اندر نبردیم عدم را برگماری جمله هیچیم کرم را برفزایی جمله مردیم عدم را و کرم را چون شکستی جهان را و نهان را درنوردیم چو دیدیم آنچ از عالم فزون است دو عالم را شکستیم و بخوردیم به چشم عاشقان جان و جهانیم به چشم فاسقان مرگیم و دردیم زمستان و تموز از ما جدا شد نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم زمستان و تموز احوال جسم است نه جسمیم این زمان ما روح فردیم چو نطع عشق خود ما را نمودی به مهره مهر تو کاستاد نردیم چو گفتی بس بود خاموش کردیم اگر چه بلبل گلزار و وردیم مولانا

  • من غلام قمرم / مولانا

    من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو مولانا محمد جلال الدین

  • گزیده ای از بهترین اشعار اقبال لاهوری(جاوید نامه -قسمت سوم)

    مناجات اقبال لاهوری » جاویدنامه   آدمی اندر جهان هفت رنگ هر زمان گرم فغان مانند چنگ آرزوی هم نفس می سوزدش ناله های دل نواز آموزدش لیکن این عالم که از آب و گل است کی توان گفتن که دارای دل است بحر و دشت و کوه و که خاموش و کر آسمان و مهر و مه خاموش و کر گرچه بر گردون هجوم اختر است هر یکی از دیگری تنها تر است هر یکی مانند ، بیچاره ایست در فضای نیلگون آواره ایست کاروان برگ سفر ناکرده ساز بیکران افلاک و شب ها دیر یاز این جهان صید است و صیادیم ما یا اسیر رفته از یادیم ما زار نالیدم صدائی برنخاست هم نفس فرزند آدم را کجاست دیده ام روز جهان چار سوی آنکه نورش بر فروزد کاخ و کوی از رم سیاره ئی او را وجود نیست الا اینکه گوئی رفت و بود ای خوش آن روزی که از ایام نیست صبح او را نیمروز و شام نیست روشن از نورش اگر گردد روان صوت را چون رنگ دیدن میتوان غیب ها از تاب او گردد حضور نوبت او لایزال و بی مرور ای خدا روزی کن آن روزی مرا وارهان زین روز بی سوزی مرا آیهٔ تسخیر اندر شأن کیست؟ این سپهر نیلگون حیران کیست؟ رازدان علم الاسما که بود مست آن ساقی و آن صهبا که بود برگزیدی از همه عالم کرا؟ کردی از راز درون محرم کرا؟ ای ترا تیری که ما را سینه سفت حرف از «ادعونی» که گفت و با که گفت؟ روی تو ایمان من قرآن من جلوه ئی داری دریغ از جان من از زیان صد شعاع آفتاب کم نمیگردد متاع آفتاب عصر حاضر را خرد زنجیر پاست جان بیتابی که من دارم کجاست؟ عمر ها بر خویش می پیچد وجود تا یکی بیتاب جان آید فرود گر نرنجی این زمین شوره زار نیست تخم آرزو را سازگار از درون این گل بی حاصلی بس غنیمت دان اگر روید دلی تو مهی اندر شبستانم گذر یک زمان بی نوری جانم نگر شعله را پرهیز از خاشاک چیست؟ برق را از برفتادن باک چیست؟ زیستم تا زیستم اندر فراق وانما آنسوی این نیلی رواق بسته در ها را برویم باز کن خاک را با قدسیان همراز کن آتشی در سینهٔ من برفروز عود را بگذار و هیزم را بسوز باز بر آتش بنه عود مرا در جهان آشفته کن دود مرا آتش پیمانهٔ من تیز کن با تغافل یک نگه آمیز کن ما ترا جوئیم و تو از دیده دور نی غلط ، ما کور و تو اندر حضور یا گشا این پردهٔ اسرار را یا بگیر این جان بی دیدار را نخل فکرم ناامید از برگ و بر یا تبر بفرست یا باد سحر عقل دادی هم جنونی ده مرا ره به جذب اندرونی ده مرا علم در اندیشه می گیرد مقام عشق را کاشانه قلب لاینام علم تا از عشق برخودار نیست جز تماشا خانهٔ افکار نیست این تماشا خانه سحر سامری است علم بی روح القدس افسونگری است بی تجلی مرد دانا ره نبرد از لکد کوب خیال خویش مرد بی تجلی زندگی رنجوری است عقل مهجوری و دین مجبوری ...

  • از معروفترین و بهترین شعرهای دیوان شمس مولانا

    از معروفترین و بهترین شعرهای دیوان شمس مولانا که از روی این شعر خوانندگان زیادی  نیز ترانه خوانده اند ما ز بالاییم و بالا می رویم ما ز دریاییم و دریا می رویم ما از آن جا و از این جا نیستیم ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم لااله اندر پی الالله است همچو لا ما هم به الا می رویم قل تعالوا آیتیست از جذب حق ما به جذبه حق تعالی می رویم کشتی نوحیم در طوفان روح لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم همچو موج از خود برآوردیم سر باز هم در خود تماشا می رویم راه حق تنگ است چون سم الخیاط ما مثال رشته یکتا می رویم هین ز همراهان و منزل یاد کن پس بدانک هر دمی ما می رویم خوانده‌ای انا الیه راجعون تا بدانی که کجاها می رویم اختر ما نیست در دور قمر لاجرم فوق ثریا می رویم همت عالی است در سرهای ما از علی تا رب اعلا می رویم رو ز خرمنگاه ما ای کورموش گر نه کوری بین که بینا می رویم ای سخن خاموش کن با ما میا بین که ما از رشک بی‌ما می رویم ای که هستی ما ره را مبند ما به کوه قاف و عنقا می رویم  

  • شعری زیبا و معروف از دیوان شمس مولانا

    حضرت مولانا :   رندان سلامت می کنند ، جان را غلامت می کنندمستی ز جامت می کنند ، مستان سلامت می کنندغوغای روحانی نگر ، سیلاب طوفانی نگرخورشید ربانی نگر ، مستان سلامت می کنندمستان سلامت می کنندخورشید ربانی نگر ، مستان سلامت می کنندمستان سلامت می کنندای آرزوی آرزو ، آن پرده را بردار از اوای آرزوی آرزو ، آن پرده را بردار از اومن کس نمی دانم جز او ، مستان سلامت می کنندمستان سلامت می کنندآن دام آدم را بگو ، وان جان عالم را بگووان یار و همدم را بگو ، مستان سلامت می کنندمستان سلامت می کنندآن دام آدم را بگو ، وان جان عالم را بگووان یار و همدم را بگو ، مستان سلامت می کنندمستان سلامت می کنندای ابر خوش باران بیا ، ای مستی یاران بیاای ابر خوش باران بیا ، ای مستی یاران بیاای شاه طراران بیا ، ای شاه طراران بیامستان سلامت می کنند ، مستان سلامت می کنند

  • بهترین و عرفانی ترین شعر مولانا

    بهترین و عرفانی ترین شعر مولانا محمد رومی : روزها فکر من این است و همه شب سخنمکه چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟  از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟به کجا می روم آخر ننمایی وطنممانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرایا چه بوده است مراد وی از این ساختنم  

  • گزیده ای از تفسیر هجده بیت اول مثنوی و معنوی مولانا در برنامه معرفت

    گزیده ای از تفسیر هجده بیت اول مثنوی و معنوی مولانا در برنامه معرفت

      گزیده ای از تفسیر هجده بیت آغازین مثنوی و معنوی مولانا... آتش است این بانگ نای و نیست باد        هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کندر نی فتاد          جوشش عشق است کندر می فتاد... حجم: ۹.۷۹ مگابایت (3gp) دانلود

  • محبت آمیز ترین شعر مولانا محمد رومی ( مولوی )

    محبت آمیز ترین شعر مولانا محمد رومی ( مولوی )   از محبت تلخها شیرین شود  وز محبت مسها زرین شود  ازمحبت دُردها صافی شود  وز محبت دَردها شافی شود از محبت خارها گل می شود  وز محبت سرکه ها مل می شود از محبت دار تختی می شود  وز محبت بار بختی می شود از محبت سجن گلشن می شود  بی محبت روضه گلخن می شود از محبت نار نوری می شود  وز محبت دیو حوری می شود از محبت سنگ روغن می شود  بی محبت موم آهن می شود از محبت حزن شادی می شود  وز محبت غول هادی می شود از محبت نیش نوشی می شود  وز محبت شیر موشی می شود از محبت سُقم صحت می شود  وز محبت قهر رحمت می شود از محبت مرده ، زنده می شود  وز محبت شاه بنده می شود این محبت هم نتیجه دانش است  کی گزافه بر چنین تختی نشست