کلید و پریز مهسان

  • مراحل برق کاری ساختمان

    مرحله اول 1 - کشیدن نقشه ساختمانی شامل سیستمهای روشنائی –  سیستم های صوتی - سوکتهای برق – تلفن – آنتن – آیفون – فن کوئیل ها  – اطفاء حریق – برق اضطراری و موتور خانه.2- اجرای نقشه روی کار.3- تراز کردن کل قوطی کلیدها و کشیدن خطِ تراز با چک لاین.4- شیار زدن مسیر لوله ها با شابلون ودستگاه شیارزن .5- کندن قوطی کلیدها با دستگاه .6- سوراخ کردن روشنائی سقفی توسط دستگاه ( در مورد سقف کاذب ، روی سقف ساپورت خورده و روی آن لوله فیکس میشود).7- نصب قوطی کلید روی دیوار توسط شابلون و تراز کردن دقیق آنها.8- جوشکاری و ساپورت زدن برای فیکس کردن لوله پولیکاهای که برای ورودی  و خروجی لوله های که داخل جعبه فیوز آورده می شود.۹- جوشکاری و ساپورت زدن برای فیکس کردن لوله پولیکاهای که برای ورودی  و خروجی لوله های که داخل جعبه آنتن و تلفن آورده می شود.10- اجرای لوله پولیکا گذاری توسط گرما و خم کاری توسط مشعل و فنر و  آب بندی آن توسط چسب پولیکا.11- جوشکاری و ساخت ساپورت برای سینی برق بر روی داکت مشخص شده از روی نقشه ( این سینی برق ها برای ورود کابل های برق تلفن  آنتن ماهواره و ....... نیازهای ساختمان به طور مجزا داخل داکت های  ساختمان فیکس و وارد باکس های مورد نیاز خود می شود).12- پوشش کامل روی لوله پولیکا های که در کف ساختمان کار شده است.13- نصب جعبه فیوز و تراز کردن آن در جاهای مشخص توسط نقشه.14- نصب جعبه آنتن و ماهواره و تلفن و تراز کردن آن در جاهای مشخص  توسط نقشه.15- تامین ارتینگ ساختمان( نصب پلیت و سیم مسی وزغال ونم ک برای راه اندازی چاه ارت و ازآنجا به سینی برق و به مصرف کننده ها)16- لوله فولادی گذاری در شرایطی که نقشه تعیین کرده است(در پارکینگ های اداره جات داخل روشنائی آسانسور وروشنائی موتور خانه).مرحله دوم:(بعد از کف سازی و کاشی کاری و سفید کاری دیوار)1- تمیز کردن قوطی کلیدها وبریدن لوله های اضافی روی کار.2- سیم گذاری داخل لوله پولیکا (رنگ سیم ها و قطر سیم ها و جنس  سیم ها از روی استاندارد انتخاب میشود)3- انداختن کابل شیلد دار برای بلندگوها وازآنجا به ولوم های همان اتاق و از آنجا به فیشهای پشت آمپلی فایرها.4-کابل کشی برق از داخل جعبه فیوز و رد کردن داخل سینی برق و  بست زدن و از آنجا به زیر کنتور(درصورت داشتن دیزل ژنراتوراین کابل ها داخل موتور خانه و وارد تابلو های مخصوص خودش میشود).5- کابل کشی تلفن –آنتن ماهواره وآیفون ازتابلوهای مخصوص خودش  و رد کردن داخل سینی مخصوص خودش و بست زدن کابل ها و از آنجا  به باکس های مخصوص خودشان.6- اتصالات سر سیم ها در داخل قوطی کلید- جعبه فیوزها – روشنائیها – توکارها – و جعبه آنتن – ماهواره- تلفن - اطفاء حریق- UPS(نصب  دستگاه ...



  • رمان تاوان بوسه های تو

    آروم کلید و داخل قفل چرخوندم فرنود داخل سان یا کلا در میدون دید من نبود ولی سر و صداهایی از اتاق خودش به گوش می رسد قدم به قدم نزدیک شدم تقه ای به در بسته زدم در سریع به روم باز شد و من متعجب اتاق و بر انداز می کردم مگه ممکن بود در نصف روز این همه تغییر ؟ ؟ دور خودم می چرخیدم و هر لحظه هاج و واج تر از قبل فرنود و برانداز می کردم تک تک اجزای صورتش از خوش حالی در حال متلاشی شدن بود تخت خودش و هیچ وسیله دیگه ای دیده نمی شد فقط یک کمد بچه کرم نارنجی که آکنده از عروسکهای مختلف بود و سگ پشمالوی بزرگی که روی سقف کمد بود کامیون بزرگی که کنار اتاق خودنمایی می کرد اگه در هر شرایط دیگه ای بودم خنده ام می گرفت ! ! تخت بچگانه نارنجی رنگی که 4.5 عروسک بالاش آویزون بود حتی کالسکه و روروک هم داخل اتاق بود در کمد و باز کردم لباسهای ریز و درشت یک نوزاد حتی برای بعد نوزادیش با ناباوری فرنود و برانداز کردم نام نامه روی هوا تکون داد و گفت : براش اسمم انتخاب کردم ! ! با لبهای لرزونی خواستم چیزی و ادا کنم که نتونستم حال زارم مشخص بود کمکم کرد روی مبل چرم نارنجی رنگی که گوشه اتاق بود بشینم و به دنبالش راهی آشپزخونه شد کنار مبل زانو زد و لیوان آب قند و به سمتم گرفت تا ذره ذره به خوردم نداد بلند نشد چرخی داخل اتاق زد و شروع کرد عروسکهایی که داخل کمد جا نمی شدند رو چیدن ! ! ! ساکت نگاهش می کردم درد دل و کمرم هر لحظه شدت می گرفت به خودم لعنت می فرستادم ای کاش هیچ وقت بهش اجازه نمی دادم بهم نزدیک بشه ...ای کاش هیچ وقت به عقب افتادن یک عادت زنانه شک نمی کردم و راهی آزماتیشگاه نمی شدم...ای کاش هیچ وقت به خونه نمی رفتم تا الان با فواد روبه رو بشم ...لبهای لرزونم و به زحمت تکون دادم و گفتم : فواد اینجا بود ! ! ! فرنود : آره خودم باهاش تماس گرفتم بیاد کمکم ...فکر نکنی از گناهش گذشتم ...خواستم این طور بهش بفهمونم پاش و از زندگیم بکشه بیرون ! ! چی می شنیدم فرنود ؟ ؟ من و هم بخشی از زندگیش محسوب می کرد ؟ ؟ ؟ به سمتم برگشت و گفت : چیزی گفت ؟ ؟ -نه اصلا ! ! دوباره با چهره خندونی به ستم برگشت و گفت : برای اسم که فکری نکردی ؟ ؟ به تنها چیزی که فکر نمی کردم ...سرم و به چپ و راست تکون دادم همونطور که موش سفیدی که دم و پوزه صورتی رنگی و داشت به ستم می گرفت گفت : آرشام چطوره ؟ ؟ -فرنود ؟ باز دوباره کنارم زانو زد این همه مهربونی و کجا قایم کرده بود که حالا همه رو به یکباره رو می کرد لبهامو تر کردم و گفتم : این بچه تازه یک ماهه می شه ...ممکنه.. میون کلامم پرید و گفت : هیچ امکانی وجود نداره این بچه سالم به دنیا میاد ! ! ! دوباره به سمت پنجره رفت نگاهم به سمت پرده اش کشیده شد پرده عروسکی ...

  • رمان گناهکار(42)

    انقدرکه واسه این کنجکاو بودم دوست نداشتم پایینی رو ببینم..نمی دونم چرا ولی بی اندازه فضولی بهم فشار اورده بود..تا الان اینکارو نکردم چون فرصتشو نداشتم..به موهام دست کشیدم و اطراف راهرو و از نظر گذروندم..دیگه پیش آرشام شال نمینداختم.. چه کاری بود؟..خودمو مسخره کردم؟.. تا وقتی ارسلان تو کیش پیشمون بود به خاطر حضور نحسش مجبور بودم..چون نگاهش بی تفاوت رو من نمی چرخید..برام سنگین بود.. ولی تو این مدت که پیش آرشام بدون شال و روسری می گشتم حتی لحظه ای نگاهش رو موها و اندامم ثابت نمی موند..گاهی تو صورتم خیره می شد..بیشتر موقع غذا خوردن و حرف زدن..اما نگاهش نه از روی ه*و*س بود که اذیتم کنه نه برام سنگین تموم می شد.. اون اوایل که نمی دونستم بهش احساس دارم مثل یه غریبه باهاش رفتار می کردم ولی الان همه چیز فرق می کرد..بی بند وبار لباس نمی پوشیدم ودر حد خودم پوشش داشتم ولی جوری هم رفتار نمی کردم که جلوی چشمش زیاد از حد ازاد به نظر برسم.. یادمه یه بار که در مورد این دو تا در از بتول خانم پرسیدم گفته بود هیچ کس کلیداشونو جز خود اقا نداره..حتی خدمتکارا هم نمی تونن برن اونجا واسه نظافت..آرشام این اجازه رو به هیچ کس نمیده.. پس حتما یه چیزایی این تو هست..خواستم بی خیالش بشم ولی نتونستم..پیش خودم گفتم من که فوقش تا فردا بیشتر اینجا نیستم پس لااقل این حس سرکش و کنجکاومو ارضا کنم بعد.. خودمم می دونستم بهونه م الکیه اما خب مثلا یه جورایی به خودم تلقین می کردم که فقط واسه همینه.. وگرنه می دونستم همه ش از روی فضولی ِ زیاده که همیشه گریبانگیرم بوده و هست.. اونجا هم که چیزی نبود..جز چندتا تابلو که به دیوار نصب کرده بودن..نخواستم برم تو اتاقش..نمی دونم چرا ولی همچین اجازه ای رو به خودم نمی دادم که اتاقشو واسه خاطر کلید زیر و رو کنم..اگه همینجا رو بگردم بهتره.. این سمت فقط همین یه در قرار داشت..خب اینجاها که چیزی نیست..به فکرم رسید پشت تابلوها رو هم بگردم..همینکارو کردم..ولی نبود..اخرین تابلو سمت در نصب شده بود..کجش کردم تا بتونم پشتشو نگاه کنم..چیزی ندیدم..سنگین بود نتونستم برش دارم..فقط همونجوری دستمو بردم جلو و کشیدم پشتش..کمی بالاتر دستم به یه چیزی خورد..یه کلید که تو دل قاب جاساز شده بود..به سختی وهزار بدبختی اوردمش بیرون.. به حالت قالب تو خود تابلو از پشت جاسازی کرده بود و کلید و گذاشته بود همونجا.. با لبخند نگاش کردم و عین کسایی که می خوان برن دزدی اطرافمو پاییدم..کسی نبود..خب معلومه این موقع از روز همه سرگرم کاراشونن..بدون اینکه وقتو از دست بدم کلیدو انداختم تو قفل و با یه تیک.. اخ جون باز شد.. *************************** تاریک بود..درو سریع بستم..دنبال ...

  • رمان صحرا 10

    روز ها گذشتند و شب ها پشت سرشان.خیلی زود صحرا خودش را در حال آماده شدن برای کنکور دید.در آن مدت روابط او و شوهرش اندکی بهتر شده بود.روز ها وقتی احمد برای کار به گناوه می رفت او درس می خواند تا موجب خشم او نشود.تابستان گرم و سوزان عسکریه فرا رسیده بود و صحرا که تازه از امتحانات نهایی فارغ شده بود گرم درس خواندن برای کنکور بود.در این مدت اصرار ها و تاکید های حلیمه خانم برای به دنیا آوردن یک بچه تمامی نداشت.حتی یکی دوباری از صحرا خواسته بود به یک پزشک مراجعه کند تا اگر توانایی بچه دار شدن را ندارد شوهرش اقدام به ازدواج مجدد کند.صحرا نیز هر بار قبول می کرد.مدتی بعد به دروغ می گفت به دکتر مراجعه کرده و مشکلی وجود ندارد.حالا دوسال از ازدواج صحرا می گذشت و صبر حلیمه خانم داشت تمام می شد.بارداری زودهنگام کبری نیز او را بی صبر تر کرده بود.تا اینکه در یکی از شب های اواسط تیر ماه که صحرا به همراه شوهرش به خانه آن ها رفته بودند،به او گفت که برای یک هفته دیگر برایش نوبت گرفته است تا نزد بهترین پزشک زنان و زایمان گناوه بروند و با او صحبت کنند.همچنین بی پرده گفت که دختر خوبی را برای پسرش نظر کرده تا اگر صحرا مشکلی داشت او را به عقد پسرش دراورد.ابر های غم باز هم صحرا را فرا گرفتند.در همان لحظه می شد غم و اضطراب را از درون چشمانش دید.اما اصلا به روی خودش نیاورد.جلال،مسلم،دیگر برادر احمد و کبری به همراه همسران و فرزندانشان آن جا بودند و سروصدای زیادی تولید می کردند.اما صحرا چنان غرق در افکار اندوه بارش بود که صدا های اطراف را نمی شنید.حتی اجسام و افراد اطرافش را هم به طور واضح نمی دید.انگار که در جهان دیگری باشد.کم کم آرام تر شد.انگار که خودش را به آنچه که انتظارش را می کشید،قانع کرده باشد و به فکر چاره افتاده باشد.آن شب اصلا حرف نزد و مات و مبهوت اطرافیانش را نگریست بی آنکه به حرف های آنان گوش داده باشد. دقایقی از نیمه شب گذشته بود که به خانه بازگشتند و خیلی زود به رخت خواب رفتند.صحرا تا حدود ساعت سه بامداد بیدار بود و مضطرب و غمگین به دنبال راه چاره می گشت.می دانست که برای آنکه دکتر متوجه قرص هایی که مصرف کرده است نشود باید اثری از آن ها در بدنش نبیند و برای دیده نشدناین آثار باید از همان روز مصرف این قرص ها را کنار می گذاشت.هرچند شاید آن روز هم دیر بود.ساعت هنوز به سه نرسیده بود که صحرا به خوابی عمیق فرورفت و صبح روز بعد قبل از ساعت هفت بیدار شد تا صبحانه شوهرش را آماده کند.حالا ناراحتی و اضطراب او تا حد زیادی کاهش یافته بود.انگار که طی این چند ساعت خواب غم هایش را فراموش کرده باشد.شاید سختی ها و بی کسی های روزگار روح شکننده او ...

  • رمان تا ته دنیا

    تا ته دنیا2مهتاب گفت :" من که دارم پائینی میروم پس خداحافظ ." " خداحافظ." یقه بارانی ام را بالا کشیدم و سر خیابان دانشگاه به انتظار ماشین ماندم . باران تند و رگباری سر و صورتم را خیس کرد . بیشتر لرزم گرفت . من نمی دونم این چتر چه بدی داره که من هیچوقت دستم نمی گیرم . بی ام وی سبز رنگی نور بالا زد و ایستاد . پسری بیرون آمد و به شوخی گفت :" خانم اجازه می دی در رکابت باشیم ؟" نگاهش کردم . ا .... خودشه از همون هفته پیش تا حالا دیگه ندیدمش . راستی اسمش چی بود ؟ چرا یادم رفته ؟ به مغزم فشار آوردم . آها ... مسعود .... مسعود کامیار . اخمهایم را درهم کردم . " چیه دوست داری دوباره بهت بگم برو آبجی ات رو برسون ؟" دستش را روی سقف ماشین گذاشت . " ای بابا تو که هنوز بداخلاقی می کنی . مگه قرار نشد با هم دوست باشیم ؟" " شاید ولی یادم نمی آد گفته باشم سوار ماشینت میشم ." " اگه آبجی ام تو ماشین باشه چی ؟" و با دست اشاره کرد . توی ماشین را دید زدم . دختر جوانی صندلی جلو نشسته بود .سرم را بالا آوردم . " حالا چی باز هم حرفیه ؟" تردید داشتم . یکدفعه رعد و برق شدیدی زد . ترسیدم . نه باهاش می رم . هر چی باشه از خیس شدن و یخ زدن که بهتره . نشستم و در را بستم . رویش را کرد به من . " خواهرم مونا . همکلاسی ام ساغر ." خواهرش را با دقت برانداز کردم . چقدر بهم شبیه اند . ولی نه این پوستش روشنه ولی برادرش سبزه ست . مونا باهام دست داد ." خوشوقتم ." چهره اش با نمک بود . با همان چشمان قهوه ای و مژه های پرپشت برادرش و موهای خرمایی رنگ . لبخند زدم ." منم همین طور ." مسعود آینه ماشین را درست روی صورتم تنظیم کرد و گفت :" مونا کلاس کنکورش زیاد از دانشگاه ما دور نیست . بعضی وقتها که دلش برام تنگ میشه می آد اینجا با هم بریم خانه . مگر نه مونا ؟" خواهرش پشت چشم برایش نازک کرد . " لوس نشو مسعود خودت می دونی اگه بارون نبود و ماشین پیدا می شد سراغ تو نمی آمدم ." غش غش خندید . " می بینی همیشه همینطوری محبتش را نشان می ده . " و ادامه داد ." آره مونا می خواد هر طور شده امسال کنکور قبول شه . خیلی عشق دانشگاه داره . تازه اونم چه رشته ای هنر . می دونی که چرا ؟ چون جدیدا مد شه . به قول بعضی ها کلاس داره " و به مونا اشاره کرد . خواهرش دلخور شد . " اینقدر جلوی دوستت شیرین زبونی نکن . تو 25 سالت شده ولی هنوز هم از دست انداختن من لذت می بری ؟ واقعا که .... " مسعود روسری اش را کشید . " جدی نگیر تو هم ... خودت که می دونی می خواستم سر به سرت بذارم ." چند لحظه به سکوت گذشت . از توی آینه برای چندمین بار با شیطنت بهم نگاه کرد ." خانم چرا ساکتی ؟ یه حرفی بزن . تنها چیزی که بهت نمی آد همین آروم بودنه ." خونسرد تبسم زدم ." مگه نشنیدی ...