کلبه رمان

  • رمان کلبه ی عشق

    بابا بهروز:شروین چکار می کنی پسرمشروین دستش را بر روی شانه ی اقا جون نهاد و او را در آغو گرفت و آرام سر خود و با زانو نشست صدای هق هق گریه ی او مامان سایه و عمه بهر را نیز به گریه انداختشروین:بردی اقا جون بردی تو برنده شدیآقاجون دستانش لرزید و نگاه پر غرورش را از او برگرداندآقاجون:بلند شو پسر اون رفته اون به خواسته اش رسیده دیگه من نوه ای ندارم شما دیگه خانواده ی من نیستینشروین:خیلی دیر شد آقاجون خیلی دیر شد شیرین به خواسته اش نرسید نرسید شیرین(وفریادی کشید)به خاطر شما خواهر من داره با مرگ روبه رو می شههمه جا را سکوت در بر گرفت سکوتی عجیب شروین از جایش بلند شد شروین:آقای بهادری اگه خواهر من چیزیش شد این باغ لعنتی رو به اتیش می کشمبابا بهروز خودش را به او رساند و شانه اش را گرفت با ترس زل زد به چشمانشبابابهروز:چی شده شروین شیرین کجاستشروین بابا بهروز را در اغوش گرفت گرمای اغوش پدرش را دوست داشتشروین:بابا شیرین تیر خورده بابا تیر خوردهبابا بهروز به خود لرزید مامان سایه با شنیدن این حرف بر زمین افتاد عمه جیغی کشید شروین به طرف مامان رفت و او را بلند کرد و رفتن تنها کسانی که در انجا مانده بودن بابا بهروز و اقا جون بود بابا بهروز:آخرش کار خودتون کردین اقاجون آقاجون دخترم پاره ی تنم بود اگه چیزی نمی گفتن چون احترامی بود که براتون داشتم آقجون دخترم شیرینم توی بیمارستانه اونم به خاطر خودخواهی شما همه رو از خودتون دور کردین دلیلش چی بود این همه غرور ارزش اون رو داشت (به طرف آقاجون برگشت)اگه شیرین چیزیش بشه هیچ وقت هیچ وقت بهروز را نمی بینیناز در بیرون رفت آقاجون بر روی صندلی افتاد ونگاهش را به همان عکس دوخت عکس شیرین بود و آن خنده هایش که اورا شاد می کرد چیکار کرده بود یعنی واقعا غرور ارزش این همه دوری را داشت ارزش نفرت را داشت دست لرزانش را به طرف قاب پیش برد و نگاهی به چشمان اب او کرد باید می رفت و نوه اش را می دید او که اینطور نبوذ باید می رفتدکتر به بیرون آمد و کلاهش را از سرش برداشت و نگاهش را به نگاه منتظر ارشیا دوخت عشق زیاد را از آن چشمها می خوتند چه جوابی داشت به او بدهد سرش را به زیر انداختدکتر:ما هرچی از توانمون بود انجام دادیم دیگه همه چی به دست خداستارشیا بی حرکت بدون آنکه بلکی بزند اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد گریه های همه را می شنید و لی دیگر دوست نداشت داخل مراقبت های ویزه شد و به طرف اتاق او رفت کسی جلویش را نگرفت و به طرف اتاق رفت شیرینش بین لوله ها بود نزدیکش رفت و دست سرد اورا در دست گرففت بوسه ای بر آن نهاد که اشکش بر روی دستش ریختارشیا:شیرین بلند شو اذیتم نکن مگه نمی خواستی کنارم باشی بلند شو که ...



  • رمان کلبه ی عشق

    لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با لبخندی نگاهم می کردشیرین:چیه خوشگل ندیدیخنده ی بلندی کرد و یک قدم به من نزدیک شدمحسن:به خوشگلی تو نهاخمی کرد:حالا دیدی گم شو بیرون محسن اخمی کرد و سرش را به زیر انداخت:تو هنوز بابت اون روز با من قهریشیرین:خیلی رو داری من دیگه کاری به کار آدمایی مثل تو ندارم همینطور که قبلا نداشتممحسن:قبلا مهربون بودیشیرین:خریت بود که به آدم کثیفی مثل تو رو دادممحسن:تو با من راه بیا من تورو از دست ارشیا نجات می دم اخمی کردم بهش و داد زدم:برو بیرون همین حالامحسن نزدیک شد بازوی اورا فشرد از درد لبش را گاز گرفتمحسن:تلافیشو در می یارم یادت باشه عزیزم هلش داد به عقب اینم که همه اش می خواد تلافی کنه :تو هیچ خری نیستی حالا هم گمشو بیرون تا به ارشیا نگفتممحسن خنده ای کرد:ارشیا از کل شما متنفره اونم فکر کنم از خداش باشه از کلبه بیرون رفت با زانو نشستم چرا بدم اومد وقتی گفت از دست ارشیا نجاتت می دم چرا دیگه دوست نداشتم از ارشیا دور بشم یعنی واقعا محسن راست می گفت ارشیا از ما متنفره ولی چرا چرا باید از بهادوری ها انتقام بگیره چرا می خواد همه رو به زانو در بیاره مگه با زندگی ارشیا چکار کردنبا صدای جیغ محسن خنده ی منم بلندتر شد ایول به خودم به من چه تقصیر خودش بود من گفتم بذار اول من برم حموم پس بذار یک زره آب سرد بریزه روش سر عقل بیاد حالا خوبه حموم می کنه من که ندیدم این بچه آبی به صورتش هم بزنه رفتم کنار ارشیا نشستم بچم خیلی مظلوم بود همه اش کنار آتیش می نشست دیدم ارشیا از جاش بلند شد لبخندی زدم از اون لبخندا با بارون دیشب خاکا هنوز خیس بود از روی زمین خاکای نمدار گلی رو برداشتم یکزره شو ریخیتم جایی که همیشه ارشیا می شینه دیدم ارشیا داره می یاد سریع کار خودمو کردم و خودمو زدم به اون راه نگاهم به ارشیا بود واا رفتم اون چرا اونجا نشست داشتم به ارشیا نگاه می کردم که محسن نشست جای ارشیا دوباره دادش به هوا رفت شلوار سفیدش از پشت کثیف شده بود خنده ای کردم نمردیمو این بشر حموم کرد نگاهی به ارشیا کردم نگاهش به من بودو نیشخندی می زد حتما می گفت خر خودتی من که مثل محسن خنگ نیستم محسن خواست بهم حمله کنه منم در رفتم رفتم توی کلبهاولین بار بود صدای خنده های ارشیارو می شنیدم نه خدایش ارشیا بود یا یکی دیگه با تکونای شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به محسن که نیشش باز بود ای کوفت بچه ام داشت می خندیدشیرین:مرض این چه طرز بیدار کردنه محسن با همون لبخندش:چه با مزه می شی وقتی از خواب بیدار می شیاخمی کرد:می خوام نشم حالا بیرون محسن:خیلی بی ادبی بیا ارشیا کارت دارهبا شنیدن اسم ارشیا ...

  • رمان کلبه عشق 2

    لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با لبخندی نگاهم می کردشیرین:چیه خوشگل ندیدیخنده ی بلندی کرد و یک قدم به من نزدیک شدمحسن:به خوشگلی تو نهاخمی کرد:حالا دیدی گم شو بیرون محسن اخمی کرد و سرش را به زیر انداخت:تو هنوز بابت اون روز با من قهریشیرین:خیلی رو داری من دیگه کاری به کار آدمایی مثل تو ندارم همینطور که قبلا نداشتممحسن:قبلا مهربون بودیشیرین:خریت بود که به آدم کثیفی مثل تو رو دادممحسن:تو با من راه بیا من تورو از دست ارشیا نجات می دم اخمی کردم بهش و داد زدم:برو بیرون همین حالامحسن نزدیک شد بازوی اورا فشرد از درد لبش را گاز گرفتمحسن:تلافیشو در می یارم یادت باشه عزیزمهلش داد به عقب اینم که همه اش می خواد تلافی کنه :تو هیچ خری نیستی حالا هم گمشو بیرون تا به ارشیا نگفتم محسن خنده ای کرد:ارشیا از کل شما متنفره اونم فکر کنم از خداش باشه از کلبه بیرون رفت با زانو نشستم چرا بدم اومد وقتی گفت از دست ارشیا نجاتت می دم چرا دیگه دوست نداشتم از ارشیا دور بشم یعنی واقعا محسن راست می گفت ارشیا از ما متنفره ولی چرا چرا باید از بهادوری ها انتقام بگیره چرا می خواد همه رو به زانو در بیاره مگه با زندگی ارشیا چکار کردنبا صدای جیغ محسن خنده ی منم بلندتر شد ایول به خودم به من چه تقصیر خودش بود من گفتم بذار اول من برم حموم پس بذار یک زره آب سرد بریزه روش سر عقل بیاد حالا خوبه حموم می کنه من که ندیدم این بچه آبی به صورتش هم بزنه رفتم کنار ارشیا نشستم بچم خیلی مظلوم بود همه اش کنار آتیش می نشست دیدم ارشیا از جاش بلند شد لبخندی زدم از اون لبخندا با بارون دیشب خاکا هنوز خیس بود از روی زمین خاکای نمدار گلی رو برداشتم یکزره شو ریخیتم جایی که همیشه ارشیا می شینه دیدم ارشیا داره می یاد سریع کار خودمو کردم و خودمو زدم به اون راه نگاهم به ارشیا بود واا رفتم اون چرا اونجا نشست داشتم به ارشیا نگاه می کردم که محسن نشست جای ارشیا دوباره دادش به هوا رفت شلوار سفیدش از پشت کثیف شده بود خنده ای کردم نمردیمو این بشر حموم کرد نگاهی به ارشیا کردم نگاهش به من بودو نیشخندی می زد حتما می گفت خر خودتی من که مثل محسن خنگ نیستم محسن خواست بهم حمله کنه منم در رفتم رفتم توی کلبهاولین بار بود صدای خنده های ارشیارو می شنیدم نه خدایش ارشیا بود یا یکی دیگه با تکونای شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به محسن که نیشش باز بود ای کوفت بچه ام داشت می خندیدشیرین:مرض این چه طرز بیدار کردنه محسن با همون لبخندش:چه با مزه می شی وقتی از خواب بیدار می شیاخمی کرد:می خوام نشم حالا بیرون محسن:خیلی بی ادبی بیا ارشیا کارت دارهبا شنیدن اسم ارشیا ...

  • رمان کلبه ی عشق

    شبنم:من من چیه سیدی گیر کردهاحسان اخمی کرد:اصلا به تو چهشبنم:هووی به من بود پس همه چهای وااای دوباره اینا شروع کردن با صدای ارشیا هردوتا سکوت کردن ولی خط و نشون کشیدن پس این دوتا به این زودیا ول کن نیستن ارشیا نگاهشو به من دوختارشیا:می خوای بریم نهار بیرونسرمو با لبخندی تکون دادمشبنم:ای کارد بخوره شکمت به فکر این دوستتم باششیرین:دوست دوست کاکا برادرشبنم خنده ای کرد که احسانم بهاش خندیدشبنم:خاک تو اون سرت به غیر از عاشقی چیز دیگه هم بلدی تورو خداارشیا اخمی کرد دستمو گرفتارشیا:بیا بریم ولشون کن هردو از یک قماشناحسان:ارشیا خان مارو فروختی دیگهارشیا:تا بار دیگه به زن من نخندینالهی چی گفت زنم دورت بگردم جیگر خودمی به والله ابرویی برای شبنم بالا انداختمشیرین:حالا معلوم می شه کارد توی شکم کی می خوره شبنم خانومهر دو باهم گفتن:ای بابا ما گشنمونهمنو ارشیا خندیدم و دستمونو براشون تکون دادیم از اتاق که اومدیم بیرون خانوم احمدی نگاهی به منو ارشیا بعد به دستمون انداخت اخه دختره ی بیچاره بعد نگاهشو انداخت به پشت سرما سرشو پایین انداخت نکنه به احسانم چشم داره عجب آدمیه هاارشیا:خانوم احمدی قرار ملاقاتارو همه رو برای امروز لغو کنیدبا نگاه بهت به ما چهارتا نگاه کرد شبنم ریز ریز می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد به احترام احسان من به عقب نشستم لبخند ارشیا رو که دیدم فهمیدم کار درستی کردم لبخندشو با لبخند جواب دادم نگاهمو به شبنم دوختم که سرش داخل موبایل بود وبا یکی اس ام اس بازی می کرد ای تو روحش اینم می دونه اس ام اس یعنی چی به سرش زدمشیرین:معلوم هست داری چیکار می کنیشبنم خنده ای کرد و با اشاره ی چشم احسانو نشون داد که با لبخندی به روبه روش زول زده بود منظور شبنمو نفهمیدم بازم نگاهش کردم که با خنده موبایلو نشونم داد خندمو نگه داشتم این کی این موبایل این احسان بدبختو کش رفته بود با زنگ خوردن گوشی ارشیا سکوت ماشین شکستارشیا:احسان گوشی رو بردار دارم رانندگی می کنماحسان نگاهی به صفحه گوشی کرد:مامان آهوه می خوای چکار کنی حالاارشیا از توی آینه نگاهی به من کرد و لبخندی زد:بذارش روی اسپیکربه جای صدای زن عمو آهو صدای عمو بهداد در گوشی پیچید بی اختیار خودمو جلو کشیدمعمو بهداد:پدر سوخته کجایی ببین منو انداختی توی چه هچلیارشیا سرخ شده بود و می خندیدارشیا:بابا عمو بهداد:بابا و کوفت صدای زنی از پشت گوشی رو شنیدمزن عمو آهو": بهدادعمو خنده ای کرد:جون بهداد بهداد دورت بگرده بذار یک زره من این پسررو آدم کنم بعد اینقدر بهداد بهداد کناحسان خنده ای کرد:بابا بهداد ای بابا زشتهعمو بهداد خنده ای مرد:باید می دونستم توی پدر سوخته هم همون ...

  • رمان کلبه ی عشق

    ارشیا:بیا بیرونشیرین نگاهی به اوو کرد چی شد چرا اینطور شد چرا ارشیا اینطور شد با سستی از جایش بلند شد و پشت سر ارشیا به راه افتاد ارشیا به کنار اتش جای همیشگیش نشست او نیز روبه رویش نشست ارشیا گوشی را از جیبش در آورد و شروع به شماره گرفتن کرد و نگاهش را به نگاه شیرین که نگاهش می کرد ثابت نگه داشتارشیا:سلام...ببخشید لطفا وصل کنید به اتاق دوازدهارشیا اشاره ای به شیرین کرد شیرین نگاه درد آورش را از او گرفت ارشیا گوشی را به سمت او گرفت شیرین با التماس نگاهش را به او دوخت ارشیا با خشمی که در نگاه و صدایش بود گفتارشیا:بگیرش شیرین با دستانی لرزان گوشی را از او گرفت صدای مادرش در گوشی پیچید آه چقدر دلتنگش بودشیرین:مامانم مامان جونمصدای هق هق گریه مادرش را شنید انگار کسی چنگی به قلبش زده باشد شیرین:گریه نکن مامانم الهی دورت بگردم نذار شیرینت غصه دار شه ارشیا دستی در موهای لختش با عصبانیت کشید نگاهش را به آسمان دوختمامان سایه:شیرینم عروسکم خوبی مادر کج....ارشیا گوشی را از او گرفت و قطع کرد نگاهی به شیرین کرد وصورتش را از او برگرداند و با صدای بلندیارشیا:گمشو از جلو چشام دور شو تا بلایی دیگه ای سرت نیوردمشیرین با هق هق گریه بلند شد پشتش را به ارشیا کرد ولی نصف راه به طرف او برگشت نگاهی به ارشیا کرد که سرش را بین دستانش قرار داده بود به چی نگاه می کنی شیرین اون احساسی نداره ازت متنفره می فهمی از خانواده ات متنفره به چیه این پسر دل خوشی با سرعت برگشت و وارد کلبه شد به در کنار تختش رفت و به زانو نشست وفریادی از دل زد که هماهنگ بود با اشکششیرین:ازت متنفرم متنفرم ازتگریه می کردم به حالت زار خودم گریه می کردم برای دلم گریه می کردم داشتم خودمو مسخره می کردم من که ارشیا توی نفسهام بود جون من با بودن ارشیا بستگی داره ارشیا نگاهی به در بسته ی کلبه کرد با عصبانیت بلند شد ومحکم در کلبه را باز کرد شیرین از جایش بلند شد که ارشیا به داخل آمد و نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد با قدم های بلند خودش را به او رساند وفریادی از سر خشم زدارشیا:که متنفری اره منم متنفرم ازت من بیشتر چنگی در موهای او زد و صورتش را نزدیک صورت او کردارشیا:بار دیگه صداتو بلند کنی بد می بینی فهمیدیشیرین از ترس چشمان ارشیا سرش را تکان داد ارشیا نگاهی به او کرد شیرین دیگر طاقت دیدن ان چشمهارا نداشت چشمانش را بست نفس های گرم ارشیا به صورتش می خورد احساس کرد ارشیا نزدیکتر آمد گرمی نفسهای ارشیا را بر روی لبش احساس می کرد به خود لرزید همجا را سوکت در بر گرفته بود نه حرفی از ارشیا بود نه از او شیرین ارام چشمانش را باز کرد و به نگاه او چشم دوخت هردو در سکوت غرق در چشمان یکدیگر ...

  • رمان کلبه عشق 7

    شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا بیرون آوردم نگاهی به شروین کردم شروی آغوشش را برای من گشود خودم را در آغوش او انداختم صدای نوازشگرش توی گوشم پیچیدشروین:آروم باش کوچولو نمی زارم آب خوشی از گلوش پایین بره بهت قول می دممنو به خودش فشرد بهش ایمان داشتم امیدم به تکیه گاهام بود اینارو داشتم غمی نداشتم ارشیا ساکت ایستاده بود و چیزی نمی گفت شروین دست من را گرفت و من را بر روی مبل نهاد و روبه روی من دوزانو نشست چشمان مهربانش منو یاد مامان می ندازهشروین:کی اینطور شدسرمو به طرف ارشیا برگردوندم توی فکر بود همنطور که نگاهم به او بود تمام جریانی که پیش آمده بود را گفتم شروین اخم هایش درهم و درهمتر می شد دستی با عصبانیت در موهایش کشید نگاهی به هر دو کردم لبخندی زدمشیرین:اینارو بی خیالارشیا نگاهشو به من دوخت اخمی کرد این یعنی اینکه بمیرم هم بی خیال نمی شمشیرین:شروین دوست داری مامانو ببینیشروین به یک لحظه بدون حرکت ایستاد و بعد سرش را تکان داد شروین:کی دوست نداره مادرشو بعد چند سال ببینهاز جام بلند شدم و به عینک آفتابی نازنینم نگاه کردم ونگاهی به ارشیاشیرین:شروین به این دوستت می گی فردا واسه ی من یک عینک آفتابی جدید می گیره شروین خنده ای کرد و سرش را تکان داد خواستم از اتاق بیام بیرون ولی به طرفش برگشتم عشقم بود دوستش داشتم می دونستم حالا داره از داخل خودشو عذاب می ده نگاهش به پایین بود اگه شروین نبود می رفتم و در اغوشم می گرفتمش از اتاق اومدم بیرون و درو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم باید برای فردا نقشه ای می کشیدم فردا روز مادر بود باید کاری می کردم زنگی زدم شبنم اونم با شنیدن صدام انگار داغ دلش تازه شده بودشبنم:زلیل نشی دختر منو با این داداشه اجنبیت دیگه تنها نذار ای بابا من نمی خوامشخنده ای کردم که صدای جیغش بالا رفتشبنم:بایدم بخندی تو واسم زیادی بودی دیگه این داداشت هم شده آقا سر منخنده ای بلندتر کردم که خودشم خنده اش کرد شبنم:ولی خیلی آقاستخنده ام قطع شد شبنم چی گفت:تو چی گفتیشبنم:هیچی بابا(صدایش غمگین شد)شروین بهم گفتآهی کشیدم و لبخندی زدم برای من مهم نبود وحید برای من هیچی نبود که به خاطر کارش ناراحت شم ارزشش را نداشتشرین:ولش کن آدم که نیست شبنم:لوستر بخوره تو سر وحید دردو بلات نصیب آقا جون باشه تمام غم و مشکلاتت بیفته گردن وحید غم باد بگیره بترکه خنده ای کردم وقتی اینطور دوست داشتم غمم چی بودشبنم:وحید چاکرمون خاک پامون پا بزاریم روش این سوسک له بشه اه اه چندشم شد ماشین رو گوشه ی حیاط پارک کردم اون هنوز در حال نفرین کردن بودشبنم:الهی وحید پیشمرگ همه ...

  • رمان کلبه ی عشق(3)

    ارشیا:بیا بیرونشیرین نگاهی به اوو کرد چی شد چرا اینطور شد چرا ارشیا اینطور شد با سستی از جایش بلند شد و پشت سر ارشیا به راه افتاد ارشیا به کنار اتش جای همیشگیش نشست او نیز روبه رویش نشست ارشیا گوشی را از جیبش در آورد و شروع به شماره گرفتن کرد و نگاهش را به نگاه شیرین که نگاهش می کرد ثابت نگه داشتارشیا:سلام...ببخشید لطفا وصل کنید به اتاق دوازدهارشیا اشاره ای به شیرین کرد شیرین نگاه درد آورش را از او گرفت ارشیا گوشی را به سمت او گرفت شیرین با التماس نگاهش را به او دوخت ارشیا با خشمی که در نگاه و صدایش بود گفتارشیا:بگیرش شیرین با دستانی لرزان گوشی را از او گرفت صدای مادرش در گوشی پیچید آه چقدر دلتنگش بودشیرین:مامانم مامان جونمصدای هق هق گریه مادرش را شنید انگار کسی چنگی به قلبش زده باشد شیرین:گریه نکن مامانم الهی دورت بگردم نذار شیرینت غصه دار شه ارشیا دستی در موهای لختش با عصبانیت کشید نگاهش را به آسمان دوختمامان سایه:شیرینم عروسکم خوبی مادر کج....ارشیا گوشی را از او گرفت و قطع کرد نگاهی به شیرین کرد وصورتش را از او برگرداند و با صدای بلندیارشیا:گمشو از جلو چشام دور شو تا بلایی دیگه ای سرت نیوردمشیرین با هق هق گریه بلند شد پشتش را به ارشیا کرد ولی نصف راه به طرف او برگشت نگاهی به ارشیا کرد که سرش را بین دستانش قرار داده بود به چی نگاه می کنی شیرین اون احساسی نداره ازت متنفره می فهمی از خانواده ات متنفره به چیه این پسر دل خوشی با سرعت برگشت و وارد کلبه شد به در کنار تختش رفت و به زانو نشست وفریادی از دل زد که هماهنگ بود با اشکششیرین:ازت متنفرم متنفرم ازتگریه می کردم به حالت زار خودم گریه می کردم برای دلم گریه می کردم داشتم خودمو مسخره می کردم من که ارشیا توی نفسهام بود جون من با بودن ارشیا بستگی داره ارشیا نگاهی به در بسته ی کلبه کرد با عصبانیت بلند شد ومحکم در کلبه را باز کرد شیرین از جایش بلند شد که ارشیا به داخل آمد و نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد با قدم های بلند خودش را به او رساند وفریادی از سر خشم زدارشیا:که متنفری اره منم متنفرم ازت من بیشتر چنگی در موهای او زد و صورتش را نزدیک صورت او کردارشیا:بار دیگه صداتو بلند کنی بد می بینی فهمیدیشیرین از ترس چشمان ارشیا سرش را تکان داد ارشیا نگاهی به او کرد شیرین دیگر طاقت دیدن ان چشمهارا نداشت چشمانش را بست نفس های گرم ارشیا به صورتش می خورد احساس کرد ارشیا نزدیکتر آمد گرمی نفسهای ارشیا را بر روی لبش احساس می کرد به خود لرزید همجا را سوکت در بر گرفته بود نه حرفی از ارشیا بود نه از او شیرین ارام چشمانش را باز کرد و به نگاه او چشم دوخت هردو در سکوت غرق در چشمان یکدیگر ...

  • رمان کلبه عموتم06

    حالا ديگرکله و شکايت هاي اوتمامي نداشت ، اما دژاصلي دفاي اوسردردش بود که کاهي بخاطرآن سه روزدرهفته خودرا در اتاقي حبس ميکرد . به همين دليل هم اداره ي امورخانه بدست خدمتکاران افتاد. سينت کلئرازدست ساکنان خانه آسايش نداشت . تنها دخترش، دختري بسيار حساس بود واو مي ترسيد که کس مراقبت هاي لازم را ازاو نکند و سلامت و زندگي او به خاطر بي کفايتي مادرش به خطر بيفتد. اين بود که او را به ورمونت برد تا دختر عمويش دوشيزه اوفليا را ترغيب کند که با اوبه خا نه اش در جنوب بيايد وار دخترش مواظبت کند . حال هم انها در کشتي بودن وبه سوي خانه ي سينت کلئرمي رفتند . دوشيزه اوفليا، در يکي از ايالات نئو انگلند دردهکده اي سرسبز و خانه ي بزرگ و روستايي با اتاق هايي دلباز و تميز زندگي مي کرد. خانه اي که در اتاق نشيمنش قفسه هاي شيشه اي و قديمي کتاب با آثاري هم چون تاريخ رولينگ، بهشت گمشده ي ميلتون و سير و سلوک زائر باني ين بود.   اين خانه جز خانم خانه، خدمتکاري نداشت. مادر و دخترانش همه ي کارهاي خانه را انجام مي دادند و با اين که روزي سه وعده غذا در آشپزخانه اش خورده مي شد، گويي آشپزخانه ي قديمي خانه، هرگز کثيف نمي شد و ميزها وصندلي ها و ظروف آشپزخانه اصلا جابه جا نمي شد. وقتي پسرعموي اوفليا از او دعوت کرد که به عمارت اربابي اش در جنوب برود، اوفليا چهل و پنج سال از عمرش را در چنين خانه اي گذرانده بود. او با اين که بزرگ ترين فرزند خانواده اش بود، اما هنوز هم يکي از بچه هاي پدر و مادرش به حساب مي آمد. براي همين هم دعوت او به اورلئانز، براي خانواده اش امري بسيار جدي بود. پدر پير او که موهايي جوگندمي داشت، کتاب اطلس جغرافيايي مورس را از قفسه ي کتابخانه در آورد تا درباره ي وضعيت جغرافيايي آن منطقه مطالعه کند و مادرش نگران بود که مبادا اورلئانز منطقه ي پليدي پر از کفار باشد. به زودي در خانه ي کشيش، دکتر و مغازه ي کلاه فروشي زنانه ي دهکده ، همه درباره ي سفراوفليا با پسرعمويش به اورلئانز صحبت مي کردند و البته کل ده نيز نمي توانستند کمکي به اوفليا در اين مسئله بکنند. اوفليا زني بود قدبلند و استخواني، با چشماني سياه، صورتي لاغر و لب هايي هميشه بهم فشرده که انگار عادت دارد راجع به همه چيز تصميم بگيرد. همه ي حرکاتش تند و تيز و با قاطعيت بود. زياد حرف نمي زد و فقط هر آنچه را که لازم بود مي گفت. از طرف ديگر،نمونه ي زنده ي نظم و برنامه و دقت بود. مثل ساعت وقت شناس و مثل موتور قطار، يک دنده بود. از کساني که کاري نداشتند يا دقيقا نمي دانستند چه کار مي خواهند بکنند يا آن طور که بايد،کاري را که مي خواستند انجام بدهند انجام نمي دادند، به شدت متنفر ...

  • رمان کلبه ی عشق(2)

    لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با لبخندی نگاهم می کردشیرین:چیه خوشگل ندیدیخنده ی بلندی کرد و یک قدم به من نزدیک شدمحسن:به خوشگلی تو نهاخمی کرد:حالا دیدی گم شو بیرون محسن اخمی کرد و سرش را به زیر انداخت:تو هنوز بابت اون روز با من قهریشیرین:خیلی رو داری من دیگه کاری به کار آدمایی مثل تو ندارم همینطور که قبلا نداشتممحسن:قبلا مهربون بودیشیرین:خریت بود که به آدم کثیفی مثل تو رو دادممحسن:تو با من راه بیا من تورو از دست ارشیا نجات می دم اخمی کردم بهش و داد زدم:برو بیرون همین حالامحسن نزدیک شد بازوی اورا فشرد از درد لبش را گاز گرفتمحسن:تلافیشو در می یارم یادت باشه عزیزمهلش داد به عقب اینم که همه اش می خواد تلافی کنه :تو هیچ خری نیستی حالا هم گمشو بیرون تا به ارشیا نگفتممحسن خنده ای کرد:ارشیا از کل شما متنفره اونم فکر کنم از خداش باشه از کلبه بیرون رفت با زانو نشستم چرا بدم اومد وقتی گفت از دست ارشیا نجاتت می دم چرا دیگه دوست نداشتم از ارشیا دور بشم یعنی واقعا محسن راست می گفت ارشیا از ما متنفره ولی چرا چرا باید از بهادوری ها انتقام بگیره چرا می خواد همه رو به زانو در بیاره مگه با زندگی ارشیا چکار کردنبا صدای جیغ محسن خنده ی منم بلندتر شد ایول به خودم به من چه تقصیر خودش بود من گفتم بذار اول من برم حموم پس بذار یک زره آب سرد بریزه روش سر عقل بیاد حالا خوبه حموم می کنه من که ندیدم این بچه آبی به صورتش هم بزنه رفتم کنار ارشیا نشستم بچم خیلی مظلوم بود همه اش کنار آتیش می نشست دیدم ارشیا از جاش بلند شد لبخندی زدم از اون لبخندا با بارون دیشب خاکا هنوز خیس بود از روی زمین خاکای نمدار گلی رو برداشتم یکزره شو ریخیتم جایی که همیشه ارشیا می شینه دیدم ارشیا داره می یاد سریع کار خودمو کردم و خودمو زدم به اون راه نگاهم به ارشیا بود واا رفتم اون چرا اونجا نشست داشتم به ارشیا نگاه می کردم که محسن نشست جای ارشیا دوباره دادش به هوا رفت شلوار سفیدش از پشت کثیف شده بود خنده ای کردم نمردیمو این بشر حموم کرد نگاهی به ارشیا کردم نگاهش به من بودو نیشخندی می زد حتما می گفت خر خودتی من که مثل محسن خنگ نیستم محسن خواست بهم حمله کنه منم در رفتم رفتم توی کلبهاولین بار بود صدای خنده های ارشیارو می شنیدم نه خدایش ارشیا بود یا یکی دیگه با تکونای شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به محسن که نیشش باز بود ای کوفت بچه ام داشت می خندیدشیرین:مرض این چه طرز بیدار کردنه محسن با همون لبخندش:چه با مزه می شی وقتی از خواب بیدار می شیاخمی کرد:می خوام نشم حالا بیرون محسن:خیلی بی ادبی بیا ارشیا کارت دارهبا شنیدن اسم ارشیا ...

  • رمان بشنو از دل 5

    ارام گفتم:عمو شما با زن عمو و سهیلا بروید من به چیزی نیاز ندارم همینجا می مانم تا به کارهایم برسم . _عمو قاطعانه گفت:زود برو اماده شو. _ولی عمو. _ولی بی ولی ،ادم که روی حرف بزرگترش حرف نمی زند حالا بگو چشم و برو اماده شو. _ناچار گفتم: چشم هرچه شما بگویید. در بازار سهیلا با شور و شوق لوازم مورد نیازش را انتخاب می کرد و از من و مادرش هم می خواست که نظرمان را بگوییم،من بیشتر ساکت بودم و برای اینکه توی ذوق خانواده ی عمو نزنم سعی می کردم ناراحتی درونی ام را در چهره ام نبینند.عمو و زن عمو مرتبا از من می خواستند که انتخابی برای خود بکنم.برای حفظ ظاهر گفتم:اگر چیزی مورد پسندم پیدا به شما می گویم،ولی در واقع دنبال چیزی نمی گشتم چطور می توانستم !(عید سال قبل من و سهیلا و زن عموچندین روز به بازار رفتیم تا توانستم خریدهایم را انجام دهم،مادر که از این همه سختگیری من کلافه شده بود گفت:ببین سهیلا چقدر زود انتخاب می کند فقط توهستی که 3روز است ما را از این طرف به ان طرف می بری من نمی دانم برای خرید عروسی چند روز داماد بیچاره را به بازار می کشانی و زن عمو در حالی که لبخند می زد گفت:نه خواهر این مشکل پسندی ها برای ما مادرهای بیچاره است. آهسته در گوش سهیلا گفتم:من اگر برای خرید عروسی ام داماد را کمتر از15 بار به بازار بیاورم الهام نیستم و سهیلا در حالی که پوزخند می زد گفت:می بینیم !داماد های این دوره انقدر عجول و کم حوصله هستند که همان بار دوم از ازدواج با تو صرف نظر خواهد کرد چه برسد به بار پانزدهم،و هر دو با هم اهسته خندیدیم.ولی حالا من نه مادری داشتم که از مشکل پسندی ام گله کند و نه پدری که با طرفداری دائمی اش از من مادر را به اعتراض وادار کند.)  عمو بلوز سبز تیره ای را با انگشت نشانم داد و گفت:الهام جان ان چطور است ان را می پسندی؟ _اهسته گفتم:عمو جان من هنوز لباس مشکی بر تن دارم نمی توانم چیز دیگری بپوشم. _عمو محکم گفت:نمی خواهم هنگام تحویل سال نو تو را در لباس مشکی ببینم به رسم های خاله پیرزنی هم کار ندارم مگر پوشیدن لباس سیاه چه چیزی را ثابت می کند جز اینکه ما چقدر ناراحتیم من مطمئنم که تمام سیاهی های دنیا هم نمی تواند ذره ای از غصه ها و تالم ما را نشان دهد. بغض گلویم را لحظه به لحظه بیشتر فشار می داد و به زحمت مانع ریزش اشک هایم می شدم.زن عمو متوجه حالم شد،اشاره ای به عمو کرد که مرا به حال خودم بگذارد.زمانی که به خانه برگشتیم عمو چند بسته جلویم گذاشت و گفت:درست است که تو چیزی انتخاب نکردی ولی این دفعه را به سلیقه ی عمو لباس بپوش هر چند به پای سلیقه ی عالی تو نمی رسد.بسته ها را یکی یکی باز کردم یک پیراهن سرمه ای ساده و شیک،یک کفش بندی مد روز ...