کرایه اتومبیل بدون راننده در رشت
مهمترين رويدادهاي ايران و جهان در طول تاريخ در اين روز
ايران زادروز رازي دانشمند بزرگ ايران - نگاهي به دستاوردهاي او دسامبر ماهي است كه ابوبكر محمد ابن زكرياي رازي دانشمند بزرگ ايران در آن در سال 864 ميلادي در «ري» به دنيا آمد و بسياري از واژگاني كه او در علم شيمي بكار برده است جهاني شده اند از جمله واژه شيمي كه از «كيميا» و الكل كه از «الكحل» گرفته شده اند كه رازي در كتابهاي خود بكار گرفته است. رازي (منسوب به ري) در پزشكي، شيمي، رياضي، نجوم و فلسفه تحصيل و مطالعه كرده بود و از پايان دوران جواني نيمي از سال را در بغداد و نيم ديگر را در زادگاه خود، ري، كه به آن دلبستگي فراوان داشت مي گذرانيد و كتاب مهم و معروف خود در دانش پزشكي را به نام منصور ساماني حاكم وقت ري كرد و عنوان «طب منصوري» بر آن گذارد كه نخست در ده جلد به لاتين و سپس ساير زبانهاي اروپايي ترجمه شده است. كتاب مهم ديگر او در پزشكي «حاوي» عنوان دارد كه به صورت دائرة المعارف نوشته شده و همه اطلاعات پزشكي آن زمان در آن گرد آوري شده است. رازي در بغداد رياست بيمارستان «مقتدري» را برعهده داشت. در طول توقف او در ري و بغداد، بيماران و پژوهشگران و دانشجويان پزشكي از سراسر جهان براي درمان و كسب فيض و دريافت پاسخ پرسشهايشان به ديدار ش مي شتافتند. كشف آبله و آبله مرغان و مشخص كردن تفاوت آنها از هم از كارهايي است كه در دانش پزشكي به نام رازي ثبت شده است. در دانش شيمي، رازي نخستين دانشمندي بود كه شيمي آلي (ارگانيك) را از شيمي معدني (غير ارگانيك) جدا ساخت و در باره شيمي و واكنش هاي شيميايي چند اثر به زباني بسيار ساده نوشت كه مهمترين آنها «اسرار» است. رازي كاشف چند اسيد از جمله اسيد سولفوريك است كه آنها را جهت مخالف بازها قرار داده و واكنشن هاي شيميايي را كه به تهيه الكل كه يك باز است منجر مي شود به دقت شرح داده است. دويست كار علمي به نام رازي ثبت است و درمقايسه با ساير دانشمندان ايراني، رازي را مي توان همتراز ابن سينا خواند. بسياري از پژوهشگران تاريخ علوم زادروز رازي را 27 دسامبر (روزي چون امروز) اعلام داشته اند. دراين روز (ششم دي ماه) در سال 1343 به مناسبت يازدهمين سده تولد رازي مراسم باشكوه در ايران برگزار شد و با اين كه قبلا بسياري از مدارس، بيمارستانها و خيابانها در ايران به نام رازي نامگذاري شده بود شمار اين اماكن به نام او دوبرابر شد. رازي در سال 930 ميلادي درگذشت. روزي که ايران قرار داد مرزي 1927 باعراق را غير قابل قبول اعلام كرد جلال طالباني در حال «گفتگوي درگوشي» با ژنرال آمريکايي پترائوسدر پي چند زد و خورد هوايي و زميني مرزي ميان ايران و عراق ازجمله تيراندازي يكم ديماه 1344 عراقي ها به آبادان و حمله هوايي ...
رمان وقتي تو هستي
صدای بلندم رهام و یاسان و متوجه ی من کرد یاسان با اشاره به من فهموند که از انها فاصله نگیرم در تایید سر تکون دادم..ای کیو حالا رفیق گرمابه گلستان اقا اژدهاتون یادت رفت..بلندتر از بار قبل گفتم: صبوری نه باورم نمی شه..متوجه توقف رهام شدم.. تا رسیدن من حرکت نکرد..از کنارش گذشتم..چرا داد میزنی..اره علی صبوری یه جورایی داره رابطمون شوخی شوخی جدی میشه..واقعا خوشحال شدم در روزهای اخر ترم متوجه دقت انها نسبت بهم شده بودم انتظار این اتفاق و داشتم..مبارکه عزیزم خیلی خوشحال شدم علی پسر خوبیه فقط..فقط چی..با شیطنت با لحنی غمگین گفتم: فقط حیف او برای تو..کوفت مثلا تو دوست منی..خندیدم.. شوخی کردم عزیزم واقعا خبر خوشحال کننده ای بود..ممنون برای عقد و عروسی دعوتت می کنم باید بیای اقا اژدها رو هم با خودت بیار بلکه از علی درس شیرین همسرداری اموخت..درشادی و هیجان ارام و البته حضور رهام نتونستم بگم که من و رهام از هم جدا شدیم شاید هم اینها بهونه بود من نمی تونستم در شادی و خوشبختی ارام از بدبختی و شکست خود بگم و حس ترحم او رو به خود جلب کنم..کجایی دختر ..میای دیگه..ببینم چی میشه..باید بیای مگه من چندتا خواهر دارم..دیگه شاد نبودم سخن کوتاه کردم باشه ارام..بعد از خداحافظی با حس و حالی خراب سر به زیر انداختم رهام که کماکان پشت سرم بود با تموم شدن مکالمه ام خودشو به من رسوند و سر خم کرد و در چهره ی محزونم دقیق شد..چیه اتفاقی افتاده..؟نالیدم ای خدا رهام و با این نگرانی البته بی دلیلش کجای دلم بذارم..جواب ندادم..رهام نفسشو فوت کرد..باشه نگو.. فقط لطفا سریع تر راه بیا برسیم به یاسان..به یاسان که فقط چند گام جلوتر از ما بود نگاه کردم بدون انکه نگاه از یاسان بگیرم گفتم: تو چرا عقب موندی..چون تو عقب موندی.. در بهت حرفش استینم و گرفت و من و دنبال خود کشید..در برابر هتل ایستادیم یاسان در خداحافظی دست رهام و فشرد..ما فردا شب برمی گردیم تو هستی دیگه..؟رهام خندید و در خنده به جیبش اشاره کرد: هستم تا وقتی که این اجازه بده..یاسان در ادامه شوخی رهام چشمکی زد: پس بگو میخوای لنگر بندازی..رهام خنده اش رو جمع کرد : چیه حسودیت میشه..نه چرا.. جیب من و تو نداره..رهام جدی شد و دست بر شونه ی یاسان گذاشت: معلومه که نداریم.. در ادامه با لبخندی زیبا رو به من کرد..خداحافظ یاسمن خانم.. سال نو هم تبریک میگم..تازه یادش امده بود جواب تبریک سال نو بگوید لبخند زدم: خداحافظ..برای بار دوم سال نو مبارک..رهام ابرو بالا انداخت : باشه گرفتم بابت امروز عذر می خوام..قصدم این نبود لطفا دیگه حرفشو نزن..رهام خیره در چشمام اروم گفت:باشه نمی زنم..مواظب خودت باش ..با صدای اهم اهم یاسان رهام با خنده نگاه از ...
وقتي تو هستي (2)
قرار شد مشخصات شناسنامه ای رهام و روز دیگه ببرم... وقتی از اتاق اقای صبوری خارج شدم ارام و در جستجوی خود دیدم از همون فاصله صداش کردم ارام...ارامارام به سویم امد با اخم و تشر گفت: کجا یهو غیبت زد..دستشو گرفتم و با خود همراه کردم: امور دانشجویی کار داشتم ارام ادامه داد: پس چرا نگفتی؟ کلافه پاسخ دادم: فراموش کردم ببخش حالا به جای غر زدن راه بیافت خستم...و با ارام از دانشکده خارج و به سوی ایستگاه تاکسی رفتیم ارام زودتر رفت و من با خستگی همچنان به انتظار ایستادم بالاخره تاکسی در ان وقت ظهر پیدا شد وقتی در تاکسی نشستم ناخوداگاه چشمام بسته میشد برخواب غلبه کردم وقتی تاکسی در مقابل مجتمع متوقف شد کرایه رو پرداخت کردم و با خستگی تمام خودم و تا اسانسور کشوندم زمانی که از اسانسور خارج شدم باز ان پسرکه اکنون می دونستم پسر همسایه است دیدم سلام کرد اینبار زیر لب جواب دادم نمی دونم شنید یا نه...با ورود به خونه فقط یه کار انجام دادم خارج کردن مانتو و بعد افتادن در تخت...غروب شده بود که از خواب بیدار شدم کش و قوسی به خود دادم و راهی حمام شدم با یک دوش نشاط به وجودم برگشت راهی اشپزخانه شدم برای شام زرشک پلو مرغ درست کردم مثل دستپخت مادر نشد اما قابل خوردن بود بعد از صرف شام جزوه کتابامو دور خودم در پذیرایی پخش کردم تا مثلا از هر کدام یه کوچلو بخونم....اما مگر می شد صدای زنگ تلفن حواس نداشته ام رو پرت کرد مادر بود و طبق معمول قربان صدقه ...اظهار دل تنگی و در اخر تذکرات مادرانه خوب بخور... خوب خودتو بپوشون... هوا سرد شده زیاد از خونه خارج نشو و....همیشه در اخر با بغض تلفن و به پدر می داد صحبتهای پدر مختصر و مفید بود سلام دخترم حالت چطوره...به چیزی احتیاج نداری...مواظب خودت باش.. مادرم مدیر یک دبیرستان غیر انتفاعی دخترانه بود و پدر رییس یکی از شعب بانک ,کار انها اجازه نمی داد زیاد از تهران خارج شوند...مکالمه با خانواده ام نیروی تازه ای برای درس خواندن به وجودم بخشید مطالعه ی کتابامو از سر گرفتم جزوه فیزیولوژی رو کامل کردم نگاهی به ساعت انداختم دیگر برای امشب بس بود کتابامو از دورم جمع کردم و همه رو در کوله ام چپاندم کوله رو پای مبل گذاشتم و به قصد خواب برخاستم که صدای زنگ موبایلم متوقفم کرد باز نگاهم به سوی ساعت کشیده شد...ساعت یازده رو نشون می داد جواب دادم بله؟ سلام رهام هستم... فکر کردم لازمه هر وقت تماس می گیره خودشو معرفی کنه اگر معرفی هم نمی کرد یقینا من صاحب این صدای پر جذبه رو می شناختم شیطنت ارام انگار در من هم اثر کرده بود گفتم: سلام من هم یاسمن هستم...برخلاف انتظارم رهام عصبانی نشد خندید وای که من چقدر خنده اش رو دوست ...
رمان وقتی تو هستی ( قسمت 5 )
یاسان خم شد و من و به طرف خود کشید و در اغوش نگه داشت.. چرا خودت و ازار میدی چرا یکبار برای همیشه مثل دوتا ادم عاقل و بالغ نمی شنید باهم در ارامش صحبت کنید.. من واقعا دلیل این همه بحث و جدلتون و نمی فهمم.. از اغوش یاسان جدا شدم:نه دیگه نمی خوام باهاش صحبت کنم .. فهمیدم همه حرفاش دروغه فریبه.. یاسان در مخالفت سر تکون داد :نه یاسمن من رهام و می شناسم اهل دروغ نیست شاید مسله ای و پنهون کنه اما دروغ هرگز.. چرا دروغ میگه او به مامانش در رابطه با عقد ما دروغ گفت.. یاسان اهی کشید: عزیزم زود قضاوت نکن.. سر در گم گفتم : تو چیزی میدونی که من بی خبرم.. یاسان فقط نگاهم کرد.. کلافه گفتم: بگو من حق دارم بدونم.. با صدای زنگ موبایل یاسان حرفم نیمه تموم موند.. بله.. سلام رهام.. نه خوبم.. اون هم خوبه..چرا ..؟ چکارش داری.. رهام بسه چقدر موضوع و کش میدی.. باشه.. گوشی و به طرفم گرفت دست یاسان و پس زدم: من حرفی با او ندارم.. یاسان با اخم نگام کرد و اروم گفت: یاسمن یکبار برای همیشه تکلیفت و با او مشخص کن.. در تردید با اصرار یاسان جواب دادم.. بله.. صدام چقدر ضعیف و غمگین بود.. یاسمن می خوام ببینمت باید بفهمم مشکلت چیه... اگه در ان لحظه کسی پیدا می شد و می گفت رهام مشکل روانی دارد من باور می کردم.. من مشکل داشتم یا او..خدایا نمی دونم شاید اصلا هر دو مشکل داشتیم .. تند و تلخ جواب دادم:من مشکلی ندارم این شمایید که مشکل داری.. باشه یاسمن قبول من مشکل دارم..من نمی خوام یک بحث و جدل تازه راه بندازم.. به اندازه کافی امروز.. ادامه نداد و بعد از مکثی کوتاه مسیر صحبتش و عوض کرد .. امشب میام هتل دنبالت به خانواده ات هم بگو .. من نمیام.. یاسمن خواهش می کنم بس کن..بخدا حالم خوب نیست.. بی شک من دیوانه بودم که باز رام لحن اروم و محزون رهام شدم .. باشه البته برای اخرین بار.. باشه منتظرم باش..و تماس و قطع کرد... یاسان اهی کشید: من همراهت میام نگران نباش .. در سکوت و سر در گریبان به هتل بازگشتیم یاسان قرار دیدار من و رهام و به پدر گفت و من با کلی خجالت و شرمندگی به مامان گفتم مامان بنده خدا با نگرانی در چشمام گفت: یاسمن عزیزم خواهش می کنم این دیدار اخرت با رهام باشد من دیگه تحمل کز کردن و افسردگی تو رو ندارم.. در جواب نگرانی مامان چه می تونستم بگم به لبخندی بسنده کردم و مادر با این امید که این دیدار اخر من و رهام است رضایت داد بعد از صرف شام به همراه یاسان از هتل خارج شوم.. با یک دنیا ترس و دلهره از هتل خارج شدم و رهام و سر در گریبان به انتظار دیدم یاسان با فشردن دستم منو متوجه خود کرد لبخندی ارامش بخش بر لب نشوند و زیر لب زمزمه کرد: خواهری فقط قوی باش.. قبل از اینکه به یاسان اطمینان خاطر دهم رهام متوجه ...
رمان شالیزه 5
-خودت گفتی درس دارند.لعیا خانم ناراحت و مستأصل گفت:"گل فروشی که با گل فروشی فرق نداره.هر وقتی از جلو گل فروشی سر خیابون رد میشم ، میبینم تاج گل هایی درست کرده که ادن حظ میکنه.ماشین عروس گل میزنه به چه قشنگی.همین جا سفارشبدی راحت تره."شالیزه لحنش را ملایم کرد:"حالا برای تو چه فرقی میکنه.با تاکسی میریم و بر میگردیم دیگه!"-پس صبر کن اکبر اقای بیاد بچه ها رو بسپارم دستش...-اَه...چقدر بهانه میتراشی.پاشو راه بیفت.تا چشم هم بگذاری رفتیم و برگشتیم.تو با این بداخلاقی هات میتونی ادم بکُشی.لعیا خانم زیر لب غُر زد:"شالیز خانم ، چقدر اذیتم میکنی!"-عوضش از خجالتت در میام.بلند شو تنبلی نکن.من رفتم لباس بپوشم.چند دقیقه بعد چهار نفری سر خیابان منتظر تاکسی شدند.شالیزه به اولین تاکسی خالی گفت:"در بست."راننده نگهداشت و انها سوار شدند.آدرس را گفت:"لطفا زعفرانیه ، آصف."لعیا خانم خیره خیره نگاهش کرد:"شالیز خانم این همونجاست که نامه بردم؟"شالیزه بدون آنکه نگاهش کند جواب داد:"آخ که چقدر حرف می پرسی.خب آره!"-پس چرا از اول نگفتی؟نمیدونم از دست شما چه کار کنم.اقا بفهمه بیرونمون میکنه!-چرا؟چه ربطی به شما داره؟بر فرض برگشتیم دیدیم بابا امده.میگیم رفته بودیم گل فروشی.البته امشب بابا خیلی دیر میاد اما گفتم اگه یک درصد کاری توی خونه داشته باشه و زود بیاد نبینه من تنها رفتم.خودم بعدا براش تعریف میکنم.-لعنت بر دل سیاه شیطون.قربون شکل ماهت.اقا که بَدِ شما رو نمی خواد.حتما صلاح و مصلحتی توی کار هست که دلش نمی خواد با هر کسی آمیزش کنی.-یواش.گوش راننده به ماست.دقایقی بعد جلو خانه پیاده شدند.شالیزه کرایه تاکسی را پرداخت کرد و بدون مقدمه چند اسکناس هزار تومانی گذاشت در دست لعیا خانم که او با تعجب پرسید:"چه کارش کنم؟"-هیچی!مال خودت.-نه والله.آخه برای چی؟-حوصله تعارف ندارم.بگذار توی جیبت.من عقب تر ایستادم.برو زنگ بزن.زنگ که زدی از جلوی درباز کن برو کنار دوربین داره.هر کس جواب داد بگو با لیوسا کار دارم.-چه اسم سختی داره!-لی،یو،سا.کجاش سخته؟-اگر نامادریش جواب داد چی؟-اگه اون جواب داد هیچ حرفی نزن.لعیا خانم با اکراه زنگ زد.شالیزهاین پا و ان پا میکرد.حواسش به دربازکن بود.کسی جواب نداد.اشاره کرد دوباره زنگ بزند.تکرار زنگها به چهار باز و پنج بار کشید.مطمئن شد کسی در خانه نیست.جلو رفت.خودش دست روی زنگ گذاشت.لعیا خانم که خاطر جمع شده بود راضی از نبودن انها گفت:"اگر بودند که جواب می دادند.حتما یک مصلحتی توی کار هست که خدا نمی خواد این لی یوس ، خانم..."هنوز جمله اش تمام نشده بود که بنز سفید رنگی جلو در خانه ایستاد.شالیزه متوحش عقب رفت.اقای شجاعی شیشه اتومبیل را پایین ...
قسمت 26 تا 30 عشق زیر خاکستر
ـ چرا که نه اگه به ما افتخار بدهند من که از خدا می خواهم.آقای رضوانی و افسانه خانم با اصرار همگی را به منزل شان بردند و شب شادی را در کنار یکدیگر سپری کردند. افسانه خانم به پدر و مادرش تلفن زد و تمام ماجرا را تعریف کرد و آنها را نیز برای صرف ناهار فردا دعوت نمود بعد با خانواده آقای رضوانی تماس گرفت و آنها را نیز دعوت کرد و بدین ترتیب میهمانی باشکوهی ترتیب دادند.شب به نیمه رسیده بود که خانم امجد رو به تینا و شروین کرد و گفت:ـ خب دیگه بچه ها بهتره زحمت رو کم کنیم.حاج آقا و حاج خانم هر دو با مهربانی گفتند:ـ امیدواریم حتما توی رشت شما رو زیارت کنیم.ـ باید به ما قول بدهید که هر موقع تشریف می آورید رشت به ما هم سری بزنید.خانم امجد به آن ها قول داد که حتما به دیدنشان خواهند رفت. از خانواده سه نفری آقای رضوانی خداحافظی نمودند و قبل از آن که اتومبیل را به حرکت درآورند افسانه خانم گفت:ـ فردا دیر نکنید، از اول صبح منتظرتان هستیم.خانم امجد با خوشرویی گفت:ـ باشه حتما. خدمت می رسیم.روز بعد از میهمانی آقای رضوانی و افسانه خانم، خانم امجد و تینا و شروین به سوی شهر رشت حرکت نمودند.خانم امجد نیمی از مسیر را درون اتومبیل تینا نشست و با او همسفر شد و نیمی دیگر را با شروین به سوی شهر رشت رهسپار شد.خانم و آقای نیک نام بی صبرانه منتظر ورود میهمانانشان بودند و ننه صغری مرتب به غذاها و دسر سرکشی می کرد تا مطمئن شود همه چیز کاملا آماده است.هوا کاملا تاریک شده بود که تینا و همسفرانش بعد از دو روز وارد شهر رشت شدند. خانم امجد با لذت به مناظر اطراف می نگریست و ناگهان چهره اش در هم کشیده شد و غم در چهره اش نشست و با حسرت گفت:ـ جای شیدا خالیست اون همیشه عاشق استان گیلان بود.شروین دلسوزانه مادرش را نگریست و گفت:ـ مامان خواهش می کنم شیدا رو فراموش کن اون دیگه کتاب زندگیش بسته شده شما با فکر کردن به شیدا جز این که خودتونو عذاب بدید کار دیگه ای نمی کنید باید هر دومون بپذیریم که این خواست خدا بوده که شیدا در بین ما نباشه پس چه غصه بخوریم و چه نخوریم اون دیگه برنمی گرده پیش ما...خانم امجد نیشخندی زد و گفت:ـ برای تو گفتن این جمله خیلی راحته اما برای یه مادر مشکله که بتونه فرزندش رو فراموش کنه حتی اگه اونو برای همیشه از دست داده باشه.ـ پس می خواهید چکار کنید مدام بنشینید و حسرت از دست دادنش رو بخورید؟ـ شاید تنها کاری باشه که می تونم بکنم.ـ اگر فکر می کنید این کارتون درسته، باشه من حرفی ندارم پس هر کاری که از دستتون برمی یاد کوتاهی نکنید این قدر غصه بخورید تا خودتون رو از بین ببرید.شروین با دلخوری به مناظر اطراف نگریست و گفت:ـ نگاه کنید این طبیعت زیبا رو ...